باید بهارِ دیگری از شهر، رَد شود
این کوچه ها به مجلس پاییز رفتهاند...
#شعر
رنگ ها...
رنگ ها چگونه خود را می یابند؟... اصلا آنها درکی از رنگ بودن خود دارند؟...
طبیعت...
طبیعیت چگونه رنگ ها را مییابد؟...
او درکی از رنگین شدن خود ندارد؟...
آیا... طبیعت، شعورِ زنده شدن خود را دارد؟... میفهمد که دارد زنده میشود؟...
خاک...
خاک چگونه به یک مرتبه قدرت آن را پیدا میکند تا این رنگ ها را، طبیعت را زنده کند؟...
آیا... خاک به زنده شدن و زندگی بخشیدن، عادت کرده است؟... کارِ او زنده شدن در بهار و مردن در زمستان است؟...
واااای... با این سوالات میخواهم به کجا برسم؟... تا کجا میخواهم این سوالات را با خود حمل کنم؟
تازه میفهمم که شاید من، زنده شدن رنگ ها و طبیعت و خاک را ببینم و بدانم ولی خودم به اندازهی آنها نفهمم که دارم چه کار میکنم... که شاید آنها، احساسِ زنده شدن و دمیدن روح در خودشان را داشته باشند ولی من... خودم را به گونهای از این جهان، دور نگه داشته باشم که حتی احساس زنده شدن هم نکنم...
و جهان، چه بی مهابا با تازیانهی بهار، مأمنِ غفلتمان ما را مینوازد تا مگر بیدار شویم...
#متن
#بهار
#یک_هیچ_تنها
آنک بهار، بوسیدنِ خدا بود به هنگامِ بوییدنِ گلهای تازه شکفتهی زردآلو ها...
#بهار
آنها نیز حالشان خوب میشود...
میشود وقتی شکست خوردگان این روزگار را میبینید، با طعنه به آنها نگویید که چرا اینگونهاید؟
آنها اینگونه نبودهاند... آنها تنها زمستانشان فرا رسیده است... آنها نیز بهاری داشتهاند... و اینگونه نخواهند ماند و بهارشان فرا خواهد رسید... با طعنه ها و پرسش های بیمفهوم خود هم به آنها کمکی نخواهید کرد... تنها فقط رنجشان را فزونتر میکنید...
اینک بهار، درختهای فرسودهی زمستان را زنده میکند تا ببینید که شکوفهها از دلِ خزان میآیند و میشکفند...
#متن
#بهار
بیزارم از فهماندنِ خودم به انسان هایی که پوچ و خالی از ذرهای احساساند و بدتر از آن، احساسات بقیه را هم به تمسخر میگیرند...
ابتدا میشنوند، ظاهرا تحسین میکنند و لذت میبرند ولی سرِ بزنگاه، خنجرِ بیاحساسی خود را از پشت فرو میکنند به قلبِ احساساتمان...
#درد_دل
هر چی بیشتر میری به سمتِ تاریکی، دلت میخواد بیشتر بری... ته که نداره... ولی تو میخوای تهِ تهِ همین جایی که ته نداره رو ببینی... خوشت میاد... بهت یه حسِ رضایتِ سطحی میده... ولی اگه دنبال نور باشی، وسط همین راه، خسته میشی... یهو وایمیستی... میگی کجا داری میری دیوونه؟... برگرد... بر میگردی... کجا؟... سمتِ نور... ولی هنوز توی دل تاریکیای... میگیری که چی میگم... تاریکی که نمیزاره به همین راحتی بری سمت نور... یه چند قدم بر میداری... حس خوبی داری ولی... باز میگی تو که به نور تعلق نداری!... کجا داری میری؟...
انگاری گیر کردی بین این مسیر... میری، میای... ولی رفیق!... ما همینیم... چه انتظاری داری از خودت؟... ما واسه همین مسیریم... این وسط شاید در رفت و برگشت باشیم ولی ما تهش به جایی میرسیم که بهش تعلق داریم...
نور یا تاریکی؟...
مسأله این است...
#نور
#تاریکی
#مسیر
حدیثِ کوثر و تسنیم و سَلسَبیل بس است
ز آب خشک ملولم بگو شراب کجاست؟
#شعر
#محمد_سهرابی
مراقب چشم های منتظر باشید!
آنها میتوانند به چشمانی تبدیل شوند که دنیایتان را به هم بریزند.
چشم های منتظر، در ابتدا بسیار آرامند؛ ولی اگر لطمهای به آرامش آنها بخورد، خطرناکترین چشم ها میشوند. نه اینکه پرخاش کنند و چیزی بگویند، نه!... شعلهای می شوند در خرمن آرامش خودتان... بی اهمیت میشوند. حسابتان نمیکنند... چون شما آنها را بازی دادهاید. و این بازی دادن، بدجور به ضررتان تمام میشود...
مراقب چشم های منتظر باشید...
#فکت
یه اتفاقی افتاد توی اینستا، اینو نوشتم...
گفتم شاید اینجا هم به درد بخوره...
«وقتی هیچ احترامی به طرف مقابلت قایل نیستی، توقع داری طرف مقابلت بیاد دور سرت بچرخه؟...
مگه چیزی پیشت گرو گذاشته که محتاجت باشه؟
آدم یه چیزی داره به اسم عزت نفس...
تواضع و اینا برای یه مدته...
بعدش دیگه میشه سواری دادن...
حواستونو جمع کنین به کسی سواری ندین»
#فکت
میخوای بدونی آدما چجوری از هم دور میشن؟...
جواب این سوال بستگی به خود آدما داره... پس جواب های متفاوتی هم میتونه داشته باشه ولی...
ولی اگه بخوایم یه جواب کلی بدیم، به نظرم «توقع» باید جواب باشه...
ما توقع انجام یه سری کارا رو از آدما نداریم و اونا هم انجامش میدن و خب نتیجه هم مشخصه، دور میشیم و حس اعتماد و صمیمیتمون رو از دست میدیم...
حالا این وسط دو تا نکته مهمه:
۱_ اینکه اون توقع، توقع بیجا و نامتعارفیه و اساسا ما نباید اون توقع رو داشته باشیم.
۲_ اون توقع، خیلی هم بجاس و طرف مقابل باید اونو لحاظ کنه.
که در هر دو حالت، نتیجهی ما میشه دور شدن از هم. توی اولی، طرف مقابل از ما زده میشه و توی حالت دوم، ما از طرف مقابل.
#رفتار
#توقع
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
میخوای بدونی آدما چجوری از هم دور میشن؟... جواب این سوال بستگی به خود آدما داره... پس جواب های متفاو
در حالت کلی، من به شخصه خیلی سعی می کنم که از کسی انتظار و توقع انجام کاری رو نداشته باشم... ولی یه وقتایی نمیشه... میدونی؟... وقتی میگم نمیشه، ینی واقعا راه نداره که بشه... وگرنه اساس بر نداشتن توقعه...
جاهایی نمیشه که خیلی رابطهی خوبی با طرف مقابل داری و نمیخوای یه کاری کنه که در وهلهی اول به خودش ضربه بزنه و اون این کارو بدون در نظر گرفتن تو، انجام میده... اون موقع دیگه واقعا گند زده میشه به اعصاب آدم...
حتما اینایی که گفتمو خودتون هم باهاش درگیر بودین و حس میکنین که چی میگم...
حالا میگین راه حل چیه؟...
زمانه... فرصت دادنه... ولی... تا یه جایی... تا یه حدی... که طرف مقابلت، پی به اشتباهش ببره و یا خودت پی به توقعِ اشتباهت ببری... بعدش اگه ادامه پیدا کرد، تموم میشه اون ارتباط... چون دیگه معلوم میشه که اساسا احترامی و اهمیتی به اون رابطه قایل نیستی و برات مهم نیست که طرف مقابلت چه انتظاری ازت داره...
که میشه عیسی به دین خود، موسی به دین خود...
نکتهی مهم: بازم تأکید میکنم که این مطلب برای رابطههای رفاقتیه و برای بقیهی رابطه های سست تر اصلا مهم نیست... چون اونجا، اساس بر نداشتن توقعه و تامام...
#رفتار
#توقع
بیزارم از دینداری کردنی که بخواهم خودم را پشت دینِ خیالیام قایم کنم...
دینِ خیالی... وهمِ بودن در آغوش خدا... خیالِ رفتن به بهشت... توهمِ بری بودن از هر گناه...
بیزارم از دینداری کردنی که بخواهم خودم را پشت دین خیالیام قایم کنم...
ای دیندارِ خیالیِ درون من!... بخوان نمازت را... ولی امیدی به آن نماز نداشته باش!... تو هنوز خدایت را نشناختهای... چگونه میتوانی دم از او بزنی؟... خجالت هم چیز خوبیست...
به کجاست این مسیرت؟... به خیالِ کعبه رفتی؟... دمی از خودت برون آ !... که ببینی این معمّات، جوابِ ساده دارد!...
#درد_دل
نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست...
مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست
تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من
خودش از گریه ام فهمید مدت هاست،مدت هاست
به جای دیدن روی تو در خود خیره ایم ای عشق
اگر آه تو در آیینه پیدا نیست، عیب از ماست
جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار
اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست
من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل
تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست...
در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی
اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست...
#فاضل_نظری
#شعر
تفکر عمیق و زجرِ شدید؟
یا ساده گرفتن مسایل و زندگیِ جدید؟
کدام یک؟
مسأله این است...
دلم عمیقا برای #امیر تنگ شده... ولی حقیقتا نمیدونم کدوم یکی از سکانس های بینظیرشو بذارم...