اون که میگفت اعتقادی به گذر زمان نداره!
ولی امروز زدم رو شونهاش و گفتم: ببین مومن! کو پس گفتی چندماه مونده به آخر سال؟ بیا ماه آخر رسید.
یهسال پیرتر شدی. بشین به حالت زار بزن.
یه آهی کشید و خیره به آسمون گفت: آره! گذشت و یهسال بیشتر ندیدمش.
نمیدونم به گذر زمان اعتقاد پیدا کرد یا نه!
ولی من فهمیدم این همه سال اعتقادم اشتباه بود...
اگه گذر زمان وجود داره پس چرا چندساله که همونجور نشسته و به آسمون خیره شده و منتظره؟
گمونم گذر زمان واسه چشمانتظارا معنی نداره...
وقتی چشم انتظارن، میمونن تو همون لحظه و هی رفتنشو توی مغزشون پلی میکنن...
#مبٺݪآ
هدایت شده از لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
دل سوی تو آورده پناه از غم دنیا
این طفل یتیم است در آغوش بگیرش...
#فاضل_نظری
ما از ترس طرد شدن مدعی شدیم کسی هستیم که نبودیم.
ترس از طرد شدن تبدیل به ترس از مطلوب نبودن شد.
سرانجام ما به کسی تبدیل شدیم که در حقیقت نیستیم.
تبدیل به رونوشتی شدیم از باورهای مادر، پدر، معشوقه مان و جامعه…!
کتاب📚چهار میثاق
نویسنده🖊دون میگوئل روئیز
#مبٺݪآ
#برگزیده_ها
تࢪاۅُش🫀✍🏻
ما از ترس طرد شدن مدعی شدیم کسی هستیم که نبودیم. ترس از طرد شدن تبدیل به ترس از مطلوب نبودن شد. سر
حکایت خیلیامون نیست؟
از طرد شدن و زمین خوردن نترس!
"گاهی به خاطر اینکه از رفتن به یک راه جدید میترسیم، حاضریم یک راه اشتباه را بارها برویم! نترس" (معصومه امیرزاده)
حواست باشه ترسات زندگیتو داغون نکنه.
ما آدمای زمینی خیلی ترسوییم! موندم چرا خودمونو دست بالا میگیریم و به کسی که داریمش اعتماد نمیکنیم!
باید ضعفمون و هیچ بودنمون یهجوری بیاد جلو چشممون که دیگه نتونیم بلند شیم، تا اعتماد کنیم بهش؟
دیر نیست اون موقع؟
چرا باید آدمی باشیم که دیر میرسه؟
این لحظه که با صدای بارون مینویسم و با بچههام کلاس نویسندگی دارم، یکی از قشنگترین لحظههامه.
صدای بهاره! عطر بهاره!
هوا هوای عاشقیه.
ابرا میبارن و انگار یهو میرن تو آغوش یکی و اون آرومشون میکنه.
الهی که قلبامون مثل بهاری که هواش بارونیه، زود آروم شه.
«استاد فلسفهمون میگفت:دورغکی به آدما نگید"دوستتدارم" باورشون میشه…»
#زهرا_اسعد
#زهرا_بلند_دوست
چند روزپیش بهش گفتم تو این ۴۸ساعت گذشته فقط ۵ ساعت خوابیدم.
گفت خیلی اوضاعت نگران کنندهاس.
چند روز بعدش پرسید کمبود خوابت جبران شد؟
گفتم نه والا هی کار میاد پشتسرهم.
پنجشنبه عصر، آخرین تدریس سال ۱۴۰۱ تموم شد.
یه آخیش بلند گفتم و از تهدل خداروشکر کردم که کلی از بچههام با قلمایی که فوقالعاده عالی شده دارن راهی میشن.
راهی دنیای قصهها.
راهی کار تو دنیای قصهها
تو این یکسال خیلی فشار کاری زیاد بود خیلی.
اونقدر که یهجاهایی بریدم و گفتم من دیگه نمیخوام کار کنم.
ولی ادامه دادم با تمام قوا.
با خودم گفتم عید کار نمیکنم.
که دوسهتا کارم افتاد تو عید. گفتم اشکال نداره میذارمش بعد عید.
وقتی کلاسام تموم شد گفتم تا تابستون من هیچ تدریسی نمیکنم.
یهکم که گذشت برام پیام اومد: سلام آمنه خانم. آمادهای برای تدریس؟ فرداپسفردا فراخوان میذاریم
و بعدش یهو پیام اومد از طرف کسایی که گفتم کارشونو بعد عید انجام میدم که گفتن ما میخوایم همکاری رو زودتر شروع کنیم
و من نشستم به در نگاه میکنم...
هیچکی هم برام آه نمیکشه.....
کار عشق است، نمازِ من اگر کامل نیست
آخر آن گاه که در یاد توام، در سفرم
_ میلاد عرفانپور