قسمت اول :
#خداحافظ_ماه_خدا
#استاد_حیدرزاده
کم کم غروب ماه خدا
ديده مي شود ..
(شبای آخر ماه رمضونه ، اومدی از آقا امضا بگیری ، که آقا اگه امضای شما باشه ، خدا قبول میکنه .. )
کم کم غروب ماه خدا
ديده مي شود
صد حيف ازين بساط
که برچيده مي شود
در اين بهارِ رحمت و
غفران و مغفرت
خوشبخت آن کسي ست
که بخشيده مي شود ...
( تموم شد .. اصلا باورت میشه شبای آخرماه رمضونه ؟ چه زود گذشت ..
ماه رمضان : تازه ما با سحرهای تو انس گرفته بودیم ، تازه با شبهای زیبای تو انس گرفته بودیم .. )
#شعر_دوم
رمضان مى رود و
مى بَرد از کف دل ما
آن که یک ماه
صفا يافت از او محفل ما
رمضان رفت و
دريغا که به امضا نرسد
طاعتِ ناقصِ ما ،
روزه ی ناقابل ما
رمضان ، عقده گشا بود
گنه کاران را ..
( چقدر اشک ریختی تو ماه رمضان ، دیگه چند شبه دیگه میگی خدا کجا برم ؟ )
رمضان ، عقده گشا بود
گنه کاران را
واى اگر او رود و
حل نشود مشکل ما ...
( امشب اومدیم تو خونه ی آقامون ، بگیم آقا : روزه دار واقعی شمائید آقا ... بنده ی خوب خدا ، شمائید آقا ...آقا جان ، اگه شما ، یه دعا برای ما کنید ، دعای شما مستجابه .. آقا جان ، امشب اومدم که دست خالی برنگردم ، برنگردم ، برنگردم ... اگه متوسل شدی ، دیگه خودت حرفاتو با آقا بزن .. می بینم اشک از چشمت جاری شده ، صدا ناله ات بلنده ... )
#جمکران
( احتمالا سال 1398 )
#روضه_امام_حسین
( علیه السلام )
زبان حال حضرت زینب
(سلام الله علیها ) با مولا
#استاد_حیدرزاده
آرامتر برو
که توانی نمانده است
#حسین_جان
آرامتر برو
که توانی نمانده است
تا آخرین نگاه
زمانی نمانده است
بگذار تا که سیر
نگاهت کنم حسین
یک لحظه بعد
از تو نشانی نمانده است
میخواستم فدای تو گردم
ولی نشد
بعد از شهیدِ علقمه
جانی نمانده است
تو میروی ...
پس که عَنان گیرِ من شود؟
وقتی که هیچ مردِ جوانی
نمانده است
#شاعر_یاسر_حوتی
#شعر_دوم
حالا که غیر از
چشمهایِ تَر نداری
تنهای تنها ماندی و
یاور نداری
بگذار تا زینب
لباسِ رزم پوشد
تا که نگوید دشمنت
لشگر نداری
#حسین_جان
من آب میآرم
برای اهلِ خیمه
دیگر نگو آقا
که آبآور نداری
#شاعر_سیدمحمدجوادی
اصلا تصورش هم سخته ، خواهری که پنجاه و چند سال با حسین بوده ، شرط ازدواجش با عبدالله جعفر این بود : عبدالله اگه حسینم خواست مسافرتی بره ، منم باید با حسینم برم ، حالا لحظه ی آخره ، پیراهن کُهنه رو داده ، پیراهن دست باف مادر رو داده ، دیگه یقین کرده حسین میخواد بره ، دل از حسین نمیکَنه ...
مشکل چو دید
پای به مَرکب نهادنم
آمد جلو ،
رکاب من و مَرکبم گرفت
( گفت داداش بزار خودم کمکت کنم )
اوّل به یک نگاه ،
توانایی ام فزود
( یه نگاه به زینب کردم ، نیرو گرفتم ، توان گرفتم )
امّا به یک نگاه دگر ،
سوخت جان من
یه نگاه دیگه با حسرت به زینب کردم ، یاد مادرم افتادم ، آخه مثل مادرم نگاه میکرد ، مثل مادرم راه می رفت ... یه نگاه به صورت زینب کردم ، یاد بابام علی افتادم ، صداش صدای بابام علی بود ، جگر منو آتش زد دمِ آخر ، یه کار دیگه کرد ، دل اهل عالًم رو آتش زد ... حسان با شعرش این صحنه را به تصویرکشیده :
با چادرش
که فاطمه را بود یادگار
او مادرانه ،
لخته ی خون از لبم گرفت
#شاعر_استاد_چایچیان
( خون های صورتم را پاک میکرد ، حسین داری میری ، زینب چه کنه ؟ زینب چه کنه ؟ ... او مادرانه ، لخته ی خون از لبم گرفت ... )
بگذار لخته خون
ز لب هایت بگیرم
آخر مگر ای نازنین
خواهر نداری ؟
می آیم آخِر ،
بهرِ دیدارت به گودال
هر چند دیر است و
دیگر سر نداری
#شاعر_سیدمحمدجوادی
#روضه_شب_دهم_محرم
#هیت_ثارالله_قم