eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
[🌷🦋] دنیا مثل میدون مسابقه است 🌸🌼🌸🌼 🦋 🌼🌸🌼🌸 کسی پیروزه میدونه که بیشترثواب جمع کنه امروزم که عیده ببین چقد میتونی ثواب جمع کنی!!🤔 وپیروز میدون شی!!! با انجام بیشترکارهای خوب میتونی پیروز میدون شی🤗 امروز کمک به دیگران کلی ثواب داره رفیق داداش😁 😉 🇮🇷🇱🇧 🇮🇷🇱🇧 🇮🇷🇱🇧 ╭═━═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═━═╮ 🌸 @TarighAhmad 🌸 ╰═━═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═━═╯
حاج‌قاسم‌سلیمانے: هرڪس به مدارمغنـاطیسی امیرالمومنین نزدیڪتر شد، این مدار بـر او اثرمیــگذارد؛💫 اوڪمیل بن زیادمیشود❣✨ اوابوذرغفـارے میشود❣✨ اوسݪمـان پاک میشود.❣✨ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @TarighAhmad ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
°•|🔆|•° عید غدیر عیدالله‌الاڪبر و از همہ ے اعیاد بالاٺر اسٺ. ۱۳۹۵/۰۶/۳۰🗓 ٺڪلیف امٺ اسلامے در زمینہ ے هدایٺ و حڪومٺ، در حادثہ ے غدیر معیّن شده اسٺ. ۱۳۸۸/۰۹/۱۵🗓 حادثہ و واقعہ ے غدیر نشانہ ے عظمٺ و جامعیٺ اسلام اسٺ. ۱۳۸۵/۱۰/۱۸🗓 عید مبارڪ غدیر، عید بزرگ خداوند و یڪے از مقاطع بسیار مهم و تعیین‌ڪننده در ٺاریخ اسلام اسٺ. ۱۳۸۳/۱۱/۱۰🗓 غدیر یڪ مسالہ ے اسلامے اسٺ؛ یڪ مسالہ ے فقط شیعے نیسٺ. ۱۳۷۹/۰۱/۰۶🗓 امام خامنہ اے{❤️} ••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●•• @TarighAhmad
💠🔹امـام رضـا علیـه‌السـلام: هر ڪه را گـرامی بدارد در زمــرهٔ شهـــــداء خــــواهد بود. 📗 اقبال الاعمال ✨غـدیـر یک تاریـخ است تاریخی کـه ابتـدایش مدینـه اسـت میانـش کربـلا و انتهـایش ظهـور و امـروز تنهـا وارث غـدیـر مهـدی مـوعـود است✨ خـدایـا لـذت دیـدارش را بـر مـا ارزانـی بفـرمـا 🍃اَللَّھُـمَ ؏ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🍃 ═════🇮🇷🇱🇧═════ @TarighAhmad ┅═══✼❤️✼═══┅┄
🌿😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═━═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═━═╮ تو برنامه آشپزی گفت امروز با دم دستی ترین مواد٬ غذایی خوشمزه می‌پزیم.. مواد لازم: پنیر ماسکارپونه٬کاسترد٬ پنیر گودا٬فلفل چیلی٬نان تورتیلا.. حالا قیافه من😳😳😳 مامانم😒😐😐😐 آشپزه😂😁😁😁 😂‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═━═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═━═😂 @Tarighahmad ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ڪٵنٵݪݦۅنہ👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+ تو چࢪا مےخندے با این همہ زخم ڪہ ساقہ هاے نازڪ دلت ࢪا خمودھ؟ -چون خدایے داࢪم ڪہ‌ امیدش دل ࢪا [-هࢪچند ڪہ ساقہ هایش خمودھ باشد-] زندھ نگہ مےداࢪد... j๑ïท➺° .•|@TarighAhmad
🥀🍃 . . •راه بهشت، از طَرفِ خانه یِ علی است• •ای عاشقان! نِشانی از این مستقیم تر؟• . . 🥀🍃 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @TarighAhmad ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے 🌷 قس
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت ایمان داره و من تو مرتبه ی گیر کرده بودم😔 و این از هر چیزی برام بود.😢 فرداش با حانیه تماس گرفتم و قرار گذاشتم... وقتی دیدمش تازه منظور امین رو از بی قراری فهمیدم. حانیه بیشتر شبیه کسانی بود که داغ عزیز دیدن.😕😒وقتی منو دید اومد بغلم و یه دل سیر گریه کرد.😫😭منم گذاشتم حسابی گریه کنه تا آروم بشه. گریه هاش تموم شدنی نبود،حانیه آروم شدنی نبود.بهش گفتم: _حانیه!! چی شده؟!! باتعجب نگاهم کرد و گفت: _مگه نمیدونی؟! امین داره میره.🙄😢 -کجا؟😊 -سوریه😐 -برای چی؟😊 تعجبش بیشتر شد.گفت: _جنگه،جنگ..میفهمی؟داره میره بجنگه😕 -برای چی بجنگه؟😊 با اخم نگاهم کرد.😠گفتم: _مگه ارث باباشو خوردن؟ حانیه که تازه متوجه منظورم شده بود، هیچی نگفت و سرشو انداخت پایین. سریع تو گوشیم 😈داعش😈 رو سرچ کردم و بهش گفتم: _میدونی دعوا سر چیه؟..جنگ سر چیه؟😐 عکس های گوشیمو بهش نشون دادم و گفتم: _ببین.👈📱 سرشو آورد بالا و به گوشیم نگاه کرد.یه مرد وحشی😈 با ریش و سربند ✨لااله الا الله✨ میخواست چند تا آدم دیگه رو بکشه. حانیه سرشو برگردوند.بهش گفتم: _ببین.خوب دقت کن..یه مرد با ریش، وقتی داره اولین چیزی که به ذهن خیلی ها میاد اینه که مسلمانه.👉سربند داره یعنی مسلمانه.👉 میخواد آدم بکشه.آدم ها رو ببین.قشنگ معلومه ترسیدن.قشنگ معلومه اگه گناهکار هم باشن، پشیمونن. اما میخواد اونا رو بکشه.نه کشتن عادی،نه..👈کشتن وحشیانه. این عکس رو تو آمریکا،اروپا،چین،ژاپن و همه ی کشورها پخش میکنن. 👈من و تو مسلمانیم و میدونیم اسلام این نیست.اما اون آمریکایی، اروپایی، چینی وژاپنی از اسلام چی میدونه؟😐😑 این عکس رو ببینن چی میگن؟ میگن اسلام اینه..🙄 👈دعوا سر ارث بابامون نیست. جنگ سر .. بقیع یه زمانی گنبد و بارگاه داشت اما نامرد خرابش کردن.یه بقیع مظلوم برای تمام نسل بچه شیعه ها بسه.نمیذاریم حرم خانوم زینب (س) و حرم نازدانه امام حسینمون(ع)رو هم خراب کنن... 👈ما جون مون رو میدیم که اسلام حفظ بشه،👈جون مون رو میدیم تا ذره ای گرد به حرم اهل بیت(ع) نشینه. 👈اصلا جون ما و عزیزامون وقتی فدای اسلام بشه،با ارزش میشه. یه عکس دیگه بهش نشون دادم. عکس یه بچه کوچیک که گیر یکی از اون وحشی ها افتاده بود و گریه میکرد.بهش نشون دادم و گفتم: _ببین.👈📱 نگاه کرد ولی سریع روشو برگردوند. گفتم: _ببین،خوب ببین.جنگ سر ..اگه جوانهای ما نرن و این وحشی ها نابود نشن چی به سر دنیا میاد؟ اگه این وحشی ها نابود نشن مثل غده ی سرطانی رشد میکنن،دیگه اونوقت هیچ جای دنیا جای زندگی نیست.👌👈درواقع جوانهای ما دارن به همه ی لطف میکنن. دیگه چیزی نگفتم... همه ی اینا جواب سؤالای خودم هم بود. حانیه ساکت بود ولی آروم گریه میکرد. میدونستم تو دلش چه خبره. تو دلش میگفت خدایا همه ی اینا قبول،درست.😞 ولی اگه داداشم نباشه،اگه شهید بشه،من میمیرم.😣😢حتی فکرشم نمیتونم بکنم،زندگی بدون داداشم؟نه.فکرشم نمیتونم بکنم. سرمو بردم نزدیک گوشش و آروم بهش گفتم: _تو مطمئن نیستی داداشت بره شهید میشه.امید داری برگرده.😒ولی حضرت زینب(س)عصر عاشورا یقین داشت امام حسین(ع) بره،دیگه برنمیگرده.😒امیدی به برگشتن برادرش نداشت وقتی گردنشو میبوسید. چند ثانیه سکوت کردم.بعد گفتم: _اگه اونقدر هستی که حاضری برادرت فقط بخاطر تو سعادت شهادت نصیبش نشه،امام حسین(ع)رو قسم بده، داداشت برمیگرده.😒😢 دیگه حرفی برای گفتن نداشتم... یه ساعتی همونجا موندیم.حانیه که حسابی گریه کرده بود به من گفت: _دیگه بریم. حالش خیلی بد بود.دربست گرفتم.🚕 اول حانیه رو رسوندم خونه شون. زنگ آیفون رو زدم در باز شد. امین توی حیاط بود.تا چشمش به حانیه، که من زیر بغلشو گرفته بودم،افتاد از جاش پرید و اومد سمت ما.بانگرانی پرسید: _چی شده؟😨 گفتم:... ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت بانگرانی پرسید: _چی شده؟😨 گفتم: _چیزی نیست. حانیه رو بردم تو اتاقش.به مادرش گفتم: _امشب تنهاش نذارید ولی حرفی هم بهش نگید.😊 خداحافظی کردم و رفتم بیرون... امین هنوز تو حیاط بود.بلند شد ولی بازهم سرش پایین بود.گفتم: _من هرکاری به نظرم لازم بود انجام دادم. گفت: _پس چرا حالش بدتر شده بود؟😥 -وقتی میزنن،آدم حالش بد میشه.به نظرم اگه حانیه بهتر نشه،دیگه نمیشه.خداحافظ. درو بستم و سوار ماشین شدم... چند بار حرفهام به حانیه رو مرور کردم. .منکه خودم همینا برام سؤال بود.😟🤔 حرفهایی بود که روی زبونم جاری کرد وگرنه من کجا و این حرفها کجا؟ اون شب تو ✨نماز شب✨ برای حانیه خیلی دعاکردم. فرداش به مادرش زنگ زدم و حال حانیه رو پرسیدم... گفت فرقی نکرده... روز بعدش میخواستم دوباره با مادرش تماس بگیرم و حالشو بپرسم ولی خجالت میکشیدم دوباره بگه فرقی نکرده.😒😥ولی براش دعا میکردم. حانیه دختر شوخ طبعی بود... هیچکس حتی طاقت سکوتشم نداشت، چه برسه به این حالش.حتی امتحانات پایان ترم هم شرکت نکرده بود.😔 روز بعد با محمد و مریم رفتیم گچ دستمو باز کنم. تو راه برگشت بودیم که گوشیم زنگ خورد.امین بود.📲 نمیدونستم چکار کنم.پیش محمد نمیشد جواب بدم.محمد گفت: _چرا جواب نمیدی؟منتظره.😊 گفتم: _کی؟😟 -همونی که داره زنگ میزنه دیگه.منتظره جواب بدی.😉 گوشیم قطع شد... محمد نگاهم کرد.بااخم و شوخی گفت: _کی بود؟😀 -یکی از بچه های دانشگاه.😊 -اونوقت خانم دانشجو یا آقای دانشجو؟😁 باتعجب نگاهش کردم.یعنی صفحه گوشیمو دیده؟😟ضحی گفت: _بابا بستنی میخوام.👧🏻🍦 -چشم دختر گلم.😊 جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و با ضحی پیاده شد... دوباره گوشیم زنگ خورد،امین بود.نگاهی به مریم کردم.😊بالبخند نگاهم کرد و پیاده شد.گفتم: _بفرمایید -سلام خانم روشن.مزاحم شدم؟ -سلام،نه.حانیه حالش خوبه؟😒 -خداروشکر خیلی بهتره.تماس گرفتم ازتون تشکر کنم..😊من ازتون خواستم آرومش کنید ولی نمیدونم شما چکار کردید که حتی شده به رفتنم.👌 صداش خیلی خوشحال بود... ازپشت تلفن هم میشد فهمید بال درآورده و تو ابرها سیر میکنه.🌷🕊 -خواهش میکنم نیازی به تشکر نیست. -منکه نمیتونم لطفتون رو جبران کنم. امیدوارم براتون جبران کنه.👌 -متشکرم.گرچه انتظار تشکر هم نداشتم ولی اگه براتون ممکنه اونجا برای من هم دعا کنید.اگه امری نیست خداحافظ.😒 -حتما.عرضی نیست،خداحافظ😊 محمد بستنی رو گرفت جلوی صورتم و گفت: _اگه زیاد بهش فکرکنی بستنی ت آب میشه.😁 لبخند زدم و بستنی رو گرفتم.به محمد گفتم: _داداش شما دیگه سوریه نمیری؟🙂😒 بستنی پرید تو گلوش...😳😣 ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت بستنی پرید تو گلوش و سرفه ش گرفت...😳😣 مریم دستمال کاغذی بهش داد و نگاهش کرد. محمد هم به مریم خیره👀👀 شده بود. منم باتعجب نگاهشون میکردم.گفتم: _چیزی شده؟!!😟 محمد سرشو انداخت پایین و با بستنی ش بازی میکرد.مریم همونجوری که به محمد نگاه میکرد،گفت: _چیزی نیست زهراجان.ظاهرا داداشت قراره به همین زودیا بره.😢 صداش بغض داشت ولی نارضایتی تو صداش نبود.رو به محمد گفتم: _آره داداش؟!!😢😟 محمد گفت: _تو چی میگی این وسط؟ 😕اصلا برا چی یهو،بی مقدمه همچین سؤالی میپرسی؟😅 مریم گفت: _چه اشکالی داره خب.بالاخره که باید میگفتی دیگه.تازه کارتو راحت کرده که.😒 بعد یه کم مکث گفت: _کی میخوای بری؟🙁 محمد همونجوری که سرش پایین بود،گفت: _ده روز دیگه.😔 با خودم گفتم پس احتمالا با امین باهم میرن... دلم هری ریخت...😥 نکنه محمد دیگه برنگرده.وای خدا! فکرشم نمیتونم بکنم.😣 یاد به حانیه افتادم.من اونقدر خودخواه هستم که بشم بخاطر من سعادت شهادت نصیب محمد نشه؟ نمیدونم.. شاید هم خودخواه باشم.به چهره ی محمد از پشت سر نگاه میکردم و آروم اشک میریختم.ضحی تا چشمش به من افتاد گفت: _عمه چرا گریه میکنی؟!👧🏻☹️ محمد و مریم برگشتن سمت من.سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم. محمد به ضحی گفت: _شاید چون بستنی ش آب شده گریه میکنه.😁 نگاهی به ظرف بستنی تو دستم کردم،خنده م گرفت.😅 سرمو آوردم بالا.از توی آینه چشمهای اشکی محمد😢 رو که دیدم خنده م خشک شد. گاهی به مریم نگاه میکرد و باشرمندگی لبخند میزد.😊مریم رو نمیدیدم که بفهمم چه حالی داره.😣 جلوی در خونه نگه داشت... مامان شام دعوتشون کرده بود.یه نگاهی به مریم کرد،یه نگاهی به من،گفت: _با این قیافه ها که نمیشه رفت تو،چکار کنیم؟😕🤔 مریم برگشت سمت من و باخنده گفت: _به مامان میگیم بستنی زهرا آب شده بود،گریه کرد.ما هم بخاطرش گریه کردیم.😄 هرسه تامون خندیدیم.😁😃😄 محمد گفت: _چطوره بگیم زهرا دلش برای گچ دستش تنگ شده؟😁 بازهم خندیم.😁😃😄 مریم گفت: _یا بگیم از اینکه از این به بعد مجبوره کارهای خونه رو انجام بده،ناراحته.😄 بازهم خندیدیم...😁😃😄 همینجوری یکی مریم میگفت،یکی محمد و هی میخندیدیم. مریم به من گفت: _تو چرا ساکتی؟ قبلا یکی از این حرفها بهت میگفتیم سریع جواب میدادی.😄 گفتم: _احتمالا نمکم تو گچ دستم بوده که تو بیمارستان جا گذاشتم.😃 بازهم خندیدیم.😂😁😄محمد گفت: _بسه دیگه.برید پایین.دلم درد گرفت. میخندیدیم... ولی هرسه تامون تو دلمون غوغا بود... تو حیاط محمد تو گوشم گفت: _پیش مامان و بابا به روی خودت نیاری ها.😊 با تکون سر گفتم باشه.😔 اون شب با شوخی های محمد گذشت. هشت روز دیگه هم گذشت.من تمام مدت به فکر رفتن محمد و حال مریم و خودم و حانیه بودم. شب محمد با یه دسته گل💐 اومد خونه ی ما؛تنها.مامان و بابا با دیدن محمد همه چیزو فهمیدن. آخه محمد همیشه دو شب قبل از رفتنش با یه دسته گل تنها میومد خونه ی ما و به ما میگفت میخواد بره سوریه...💐😔 هربار من اونقدر حالم بد میشد که به مامان وبابام فکر نمیکردم.اون شب هم با اینکه حالم بد بود ولی به مامان و بابام دقت کردم. بابا که همون موقع چند تا چین افتاد رو صورتش.فکرکنم چند تا دیگه از موهاشم سفید شد.😣 مامان تا چشمش به محمد و دسته گلش افتاد با حال زار و اشک چشم همونجا روی زمین نشست.😢😔ولی نه نارضایتی تو صورتشون بود و نه گله ای. تازه اون شب فهمیدم چه پدر و مادر و دارم. محمد هم وقتی حال مامان و بابا رو دید به نشانه ی شرمندگی دستی به پیشونیش کشید و بالبخند مثلا عرق شرمشو پاک کرد.😊✋ رفت پیش مامان،روی زمین نشست.دستشو بوسید و بالبخند دسته گل رو سمت مامان گرفت و گفت: _بازهم پسرت دسته گل به آب داده.☺️ مامان هم فقط اشک میریخت😭 و به محمد نگاه میکرد.محمد گل رو روی زمین گذاشت و رفت پیش بابا.بابا به فرش نگاه میکرد. محمد اول دستشو بوسید و بعد شونه شو.بعد بابغض گفت: _حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم.دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما...😊☝️ ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
🏃‍♂ 🏃‍♂ یه‌چالش‌خییییـلےجذاب‌داریم ‌‌چه‌چالشیییی 😃👇🏻 ازنوع‌سین‌زدنے 👀😉 به‌این‌صورت‌ڪه‌شماقسمتےازوصیت‌نامه شهیداحمدیاهرشهیدےڪه‌دوستش‌دارید روبراےمامےفرستیدوماهم‌بنرےرودر اختیارشماقرارمیدیم‌وشمااز 🗓 25 تا 30 مرداد فرصت‌داریدڪه بنرتون‌رو براےڪانال‌هاوگروه‌هایےڪه عضویدبفرستیدوسین‌جمع‌ڪنید.😁👀 اعلام‌برنده‌روز 30 مردادمصادف‌باجشن مجازےتولدشهید 😍🎈 به‌نفرات {اول} تا {سوم} جوایزنفیسے اعطامیشهــ😉👌🏻 1⃣:نفراول‌گاردگوشے باعڪس‌‌رفیق‌شهیدفردبرنده 2⃣: نفردوم‌ڪتاب‌ملاقات‌درملڪوت (خاطراٺ‌شهیداحمدمشلب) 3⃣: نفرسوم‌تخته‌شاسےعڪس‌رفیق شهیدفردبرنده منتظـــرتون‌هستیـــم{✌️🏻🙂} برای شرکت در چالش به آیدی زیر پیام بدین👇 @abo_vesal_74
در پاسخ گویی صبور باشید😁هر بزرگواری که پیام میده ما یه شماره ای به ایشون میدیم این شماره به این معناست که اسم شما ثبت شده😍✅
نڪات‌تڪمیلےدرموردچالش 👇🏻✅ اون‌تیڪه‌ازوصیت‌نامه‌اےڪه‌ارسال مےڪنیدحداڪثرچهارالےپنج‌خط‌باشه‌نه بیشتر☝️🏻 براےاینڪه‌حق‌ڪسےضایع‌نشه‌ماڪانالے روجدابراےچالش‌میزنیم وبنرهاےچالش‌رواونجا قرارمیدیم این‌امربه‌این‌علته‌ڪه‌انصاف‌بین‌شرڪت ڪنندگان‌رعایت‌شه 🌹🍃 چراڪه‌یه‌ساعات‌هایےمیزان‌بازدیدڪانال بیشتره‌ویڪ‌ساعتےڪم‌تروازطرفے اینطورےتعدادسین‌خالص‌شمامشخص میشه 👌🏻🌸 وهم‌اینڪه‌تعدادزیادبنرهااعضارواذیت نمیڪنه☺️ لطفاصبورباشیدووقتےڪه‌شماره‌شماڪه‌ به‌منزله‌ثبت‌اسم‌شمادرچالشه‌داده‌شدبه ایدےاعلام‌شده‌دیگه‌پیام‌ندید ❌ بنردرروزمقرربراتون‌ارسال‌میشه مازودتراعلام‌ڪردیم‌ڪه‌فرصت‌ویرایش بنرهاےشماروداشته‌باشیم‌تابتونیم‌بنررو درروزمقرربراتون‌ارسال‌ڪنیم 😊❤️ ⬅️هزینه‌پست‌به‌عهده‌برنده‌چالشه
بِناٰمِ پَروَردگاٰریٖ کِه بیٖ مِنَّت دوسْت داٰرَدَمْ :)❤️ به وقـ⏰ـتِ : [یکشنبه 🍀] [۱۹ مرداد ماه 🍏] ┄•●❥ @TarighAhmad
گنـ🔥ـاه ، تورا ضعیف میکند . گناهکار امام را تضعیف میکند ... این را ✨امام صادق✨ میگوید : «برای ما مایهٔ زینـ🌸ـت و آبرو باشید نه مایهٔ سرافکندگی و بی آبرویی»... شیعـ🍀ـه حواسش باشد ☝️🏻 گناه اورا پای _امامش_ مینویسند...😔 ╔═✨═☀️═✨═╗ @TarighAhmad ╚═✨═✨═✨═╝
Ayatolkorsi.Saad-Alghamdi_2.mp3
459.8K
بسم الرب المهدی. وال یس🌈🌹🍀💫🌙 هرروز بخونیم قبل بیرون اومدن از خونه. «تا درامان بمونیم از ویروس منحوس کرونا» و بعد نمازا«تا مورد قبول واقع شه نمایاندن به اذن خدا ی مهربون »🌹🌹🌹🌹🌹 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
🌱💫 چـ♡ــادࢪ مشڪــےام...↷•° چــہ جذابیتــے داࢪد برایمـ گࢪمـے هــوا {☀️🔥}↴--•° جذاب تࢪش مےڪــند چون مےدانم خـ♡ـدا... عـــشــــــق مےڪـــنــد..💌🍃 از نگاه ڪــࢪدنم...😍 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
یه تعریف متفاوت از °شهادتـ♡ــ°: آنگونه بمیرے ڪہ دنیا مدیونت شود :))🥀 ╔═.🍃.══════╗ 🇮🇷@TarighAhmad🇱🇧 ╚══════.🍃.═╝
[🌼☘] به قول آیت الله حق شناس شیطون 24 ساعته مراقبه ماست و حواسش بهمونه!! تاحتما دست از پا خیر نکنیم بالام جان 😮 میدونید چرا؟! 🤔 چون دشمن قسم خودمونه و نمیخاد بهشتی بشیم و بریم جاودانه تو بهشت و غرق نعمات الهی و تو بغل خدا😁 پس بهتر نیست ضربه فنیش کنیم!!؟ یه یا علی بلند بگو اگر میخای و تا محرم سعی کن یه گناه ترک کنی!!! 💪 😉 🍃🌱↷ 『@TarighAhmad
* •|❤️|•* شهادٺ، مرگ انسانهاے زیرڪ و هوشیار اسٺ ڪہ نمے گذارند این جان، مفٺ از دسٺشان برود امام خامنہ اے{✨} ••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●•• @TarighAhmad
⚜️ رسول خدا (ص) خطاب به امیرالمومنین (ع): ✨يَا عَلِيُّ إِنَّ اللَّهَ فَضَّلَكَ بِخِصَالٍ وَ مِمَّا فَضَّلَكَ بِهِ أَنْ جَعَلَ الْأَوْجَاعَ مُطِيعَةً لَكَ فَلَيْسَ مِنْ شَيْ‏ءٍ تَزْجُرُهُ إِلَّا انْزَجَرَ بِإِذْنِ اللَّه‏.✨ 🔸 یا علی! 🌺 خداوند متعال تو را با فضائل و خصالی که منحصر به توست بر دیگر مخلوقات برتری داده است و از جمله فضائل تو این است که بیماریها و امراض مطیع تو هستند!💫 📚 بحار الأنوار،ج‏41،ص: 203 ═════🇮🇷🇱🇧═════ @TarighAhmad ┅═══✼❤️✼═══┅┄
😂🌿 💡تست هوش💡 اگر شما فکر می کنید که جزو افراد باهوش هسیتید بگویید اشبتاه در کجاست؟ ۱۲۳۴۵۶۷۸ ۱۲۳۴۵۶۷۸ . . . . 😁😁 . . . یعنی الان شما روی این موضوع تمرکز کردید؟! من نگفتم که اشبتاه در اعداد است !!! کلمه هستید ''هسیتید'' و کلمه اشتباه ''اشبتاه'' نوشته شده بود!! پس بهتر نیست برگردیم از اول راهمنایی بخونیم؟؟؟؟!!!😝😀 حتی کمله راهنمایی رو هم اشتباه خوندی!😀 پس بهتره برگردیم اول دبستان چون کلمه ''کمله'' رو هم اشتباه خوندی!!😝 پس برگردیم از مهد کودک بخونیم !! . 😁 . حتی کلمه مهد کودک هم اشتباه بود !! چرا برگشتی بالا رو نگاه کردی؟؟! بزار زنگ بزنم یبمارستان روانی ها😄 کلمه بیمارستان هم اشتباهی بود؟؟!!!😜 الوووووو اروژانس یکی بیاد اینا رو ببرهههههههه !! . 😁 . هههههههههه حتی نمتیونی کلمه اورژانس رو بخونی. دیدی "نمیتونی" رو هم درست نخوندی ! من دیگه حرفی ندارم...😋😜😂 😂😂😂😂😂😂😂 :-!@Tarighahmad ヽ(´ー`)┌