هیچ کس به من نگفت:🙃💔
که شما همیشه و در همه حالات به یاد ما هستی و اگر مارا رها کنی یا فراموش، دشمن درون و برون دمار از روزگار ما در می آورد.
چقدر شاد می شوم وقتی یاد آن صحبت زیبای شما می افتم که فرمودی:《هرگز شمارا از یاد نبرده ایم》.
مگر می شود که ارباب کریم، نوکرانش را فراموش کند و به آنها توجه نداشته باشد؟!
اما شرم و خجالت آنگاه همنشین دائمی ما می شود که به یاد بیاوریم هرگز به یادت نبوده ایم و تمام خوشی هارا بی حضور شما تجربه کرده ایم.
کسی ب من نگفت که می شود با شما حرف زد، دردِ دل کرد و غصه ها را قصه وار گفت...🙂
نمی دانستم که نوجوانان هم می توانند راه باریکه ای از نجوا با مولایشان، باز کنند و گاه و گاهی، نوای خوش《یابن الحسن》بر لب جاری سازند.
ای کاش از همان درون نوجوانی می فهمیدم که به یادم هستی تا هرگز فراموشت نکنم...🍂
#مهدویت
┅═══✼🖤✼═══┅┄
@TarighAhmad
┅═══✼🖤✼═══┅┄
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
:
[♡🦋]
•
فࢪشٺھ خندیدツ
خندیدوپیچیدوبوییدوبوسید❣
صداۍزمزمہاشدࢪسٺ↓
ازپشٺچادࢪمشکۍ◾️اٺمۍآمد.
دࢪدلشدادمۍزد:🎤
『خوشحالباشبانوۍعشق♡
کہاگࢪچہعشقٺودࢪزمیݩگمنامماند…
امادࢪآسماݩهاٺومعࢪوفیبہنجابتۍ
مثالزدنۍ🌻』
چادرۍکہشدی…
دنیاۍٺومتفاوٺخواهدبود👑🧤
[●○]
زهࢪاییشدنٺگلقلبٺ💕ࢪا چناݩشکفتہمۍڪندکہعشقبہکامٺشیࢪیݩ
وغمبࢪایٺبێمعناشود…🌱
ٺوبانوۍزیبادعوٺشدہاۍبہبزمۍ
ازجݩسدخٺراݩمنٺخب…🏆
فࢪصتۍاسٺکہعشقࢪابفھمیم…🎗
جࢪیاݩزندگۍࢪادࢪقلبخودحسکنیم➣
وآࢪامشۍنابࢪاتجࢪبہڪنیم🌷
❗️یادٺنࢪودٺویڪمنتخبهستۍ💯
•
#چادࢪانھ🕊
•═•❁💝❁•═•
@TarighAhmad
•═•❁💝❁•═•
|•ڪاش ٺقدیر شهـادٺ ، بہ سرانجام شود...🥀
و ڪسےهسٺ کہ میلش شده گمنام شود..🌥
عشق یعنے حرم بےبے و من مےدانم!🕌
بایداین سربرود ٺادلم آرام شود....🙃•|
#برادر_شهیدم
#احمد_مشلب
#عکس_نوشته
═════🇮🇷🇱🇧═════
@TarighAhmad
┅═══✼🖤✼═══┅┄
📱 #توئیت حاج حسین یکتا:
عباس به ما فهماند که؛
شرط سِقایت، تشنگی و شرط علمداری بیدستی است.
با عافیتطلبی و ادعا نمیتوان، ابالفضل شد
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┄═•◈🌺◈•═┄•
@TarighAhmad
•┄═•◈🌺◈•═┄•
هر چه مےخواهم
غمتـــــــــ را
در دلم پنهانــ ڪنم ...
سینه مےگوید
کہ من تنگ آمدم
فــریـاد ڪن ...
#مادران_شهدا
#صبر_زینبے
#مادرشهیداحمدمشلب
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
@TarighAhmad
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
سخنان مادر شهید احمد مشلب.mp3
24.61M
🎼سخنان سیده سلام بدرالدین مادر
#شهیداحمدمشلب
#تابستان۹۵
#دانلودوگوش_کنید
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
@TarighAhmad
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
🌿اميرالمومنين_علی علیه السلام می فرمایند:
💠مبادا به خاطر #نيكى كردنت به مردم،
بر آنان منّت بگذارى❌
يا كار نيكت را بيش از آنچه هست،
جلوه دهى
يا به آنان وعدهاى بدهى و به آن #عمل نكنى؛ 🚫
زيرا منّت گذاشتن، نيكىات را #ضايع مى كند و بزرگتر جلوه دادن كار، #نور حق را [از دل] مى بَرد.
📓 نهج البلاغه، از نامه 53
..
°•≈•≈•≈•_💜_•≈•≈•≈•°
@TarighAhmad
°•≈•≈•≈•_💜_•≈•≈•≈•°
راهنمایی روش مطالعه دروس😍
این قسمت😎:
برکت وقت⏰🤨....
مطلبی که امروز میخوایم بهتون بگیم ظاهرا از نظر علمی سندی نداره 😶
اما معنویت شمارو بالا میبره و انگار با یه تیر دوتا نشون میزنین 🏹🤩
دومورد از راه های دستیابی به برکت وقت 👇
۱)تسبیحات حضرت زهرا سلـٰم الله علیها📿✨
۲)تلاوت قرآن☀️
سعی کنید هرشب قبل خواب تسبیحات حضرت زهرا رو بگین تا فرداتونو پر قدرت شروع کنین و به همه کارهاتون برسین💪
و درطول روز حداقل یک صفحه قرآن بخونید { اگه با ترجمه و تفسیر باشه که چه بهتر😍 }
موفق باشی دوستِ خوب من😉
#سربازِ_باسوادِ_مولا✌️
#کنکوریامون🤓
━━𖡛⪻𖣔📚𖣔⪼𖡛━━
@TarighAhmad
━━𖡛⪻𖣔🖤𖣔⪼𖡛━━
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے 🌷 قس
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #صد
برگشتم.آقای میانسالی بود.گفتم:
_سلام بفرمایید
-سلام دخترم.میتونم چند دقیقه منزلتون مزاحم بشم.😒
وحید گفت:
_حاجی من حرفمو گفتم.😐☝️
اون آقا منتظر حرف من بود...
از رفتار وحید با اون آقا فهمیدم آشنا هستن.گفتم:
_اختیار دارید،منزل خودتونه.بفرمایید.
اون آقا تنها اومد سمت در.وحید به من گفت:
_شما برو بالا.الان میام.
رفتم بالا.برق روشن کردم.چایی هم آماده کردم.خیلی طول کشید بیان.از آیفون نگاه کردم.وحید جلوی اون آقا ایستاده بود و بهش میگفت:
_نمیشه.من نمیتونم.😥😐
لامپ آیفون که روشن شد دو تایی برگشتن سمت آیفون.گفتم:
_آقاسید!مهمان رو دم در نگه داشتی. بفرمایید بالا.
اون آقاهم از خدا خواسته سریع اومد داخل....
داشتم چایی میریختم تو لیوان وحید اومد تو آشپزخونه و گفت:
_برا چی گفتی بیان بالا؟😠
-وحیدجان!! وقتی میگن میخوام بیام بگم نه؟! زشت نیست مهمون رو راه ندیم؟!😟
سینی رو گرفت و گفت:
_برو تو اتاق تا من نگفتم نیا بیرون.😠
-چشم آقای خوش اخلاق.😊
برای رفتن به اتاق باید از جلو مهمون رد میشدم.به اون آقا گفتم:
_خوش آمدید.من مزاحمتون نمیشم.میرم تو اتاق،شما راحت باشید.
یه قدم رفتم،اون آقا گفت:
_دخترم میشه بشینید.من اومدم اینجا چون با شما کار داشتم.😒
وحید ناراحت گفت:
_حاجی حرفی دارید به خودم بگید.😒
بعد به من گفت:
_شما برو تو اتاق.😠
یه نگاهی به آقایی که وحید بهش میگفت حاجی کردم،با اشاره گفت
_بشین.
یه نگاهی به وحید کردم،اشاره کرد برو.😠به وحید لبخند زدم.😊رو به حاجی گفتم:
_تا حالا رو حرف آقاسید حرف نزده بودم.
رو به وحید گفتم:
_ولی فکر میکنم بهتره بمونم.
نشستم روی مبل.حاجی لبخندی زد و گفت:
_آدمی مثل وحید باید هم همچین همسری داشته باشه..😊راستش دخترم من وضعیت شما رو میدونم...😒
وحید پرید وسط حرفش و گفت:
_شما که میدونید دیگه چرا اصرار میکنید.😠
حاجی گفت:
_چاره ای ندارم...😔
بالبخند گفتم:
_آقاوحید باید بره مأموریت؟🙂
دو تایی به من نگاه کردن.وحید گفت:
_نه.نمیرم.😠😒
به حاجی گفتم:
_کی باید بره؟
وحید گفت:
_نمیرم😠☝️
به وحید نگاه کردم.لبخند زدم.😊دوباره به حاجی نگاه کردم.گفت:
_هرچی زودتر،بهتر.فردا صبح بره که خیلی
بهتره.😒
وحید گفت:
_نمیرم.😠
به حاجی گفتم:
_چقدر طول میکشه؟🤔
وحید عصبانی شد.گفت:
_من میگم نمیرم تو میگی چقدر طول میکشه؟ اصلا میشنوی من چی میگم؟😡
به حاجی نگاه کردم.گفت:
_دوماه😔
وحید با اخم به من نگاه میکرد.به حاجی گفتم:
_خطرناکه؟😥
-نه.یه موقعیت بررسی و تحقیقه.من بهتر و دقیقتر از وحید نمیشناسم وگرنه تو این وضعیت شما اصلا بهش نمیگفتم.😒
به وحید نگاه کردم.هنوز داشت با اخم به من نگاه میکرد.بالبخند گفتم:
_برو،من راضیم.👌
وحید عصبانی بلند شد.دو قدم رفت سمت اتاق بدون اینکه برگرده به من گفت:
_بیا.😡
به حاجی گفتم:
_شما از خودتون پذیرایی کنید.منزل خودتونه. ببخشید..الان میایم خدمتتون.
رفتم تو اتاق.سریع درو بست.گفت:
_میفهمی چی میگی؟! اگه برم وقتی بچه هامون به دنیا بیان نیستم پیشت.😠
گفتم:
_بقیه هستن.منم کلا میرم خونه بابا یا خونه آقاجون که شما خیالت راحت باشه،خوبه؟☺️😉
-یعنی برات مهم نیست من نباشم؟فرقی نداره برات؟😠😒
-معلومه که مهمه.ولی کارت مهم تره.حاجی گفتن کس دیگه ای ندارن که بتونه این مأموریت رو انجام بده.☺️😎
بعد با شوخی گفتم:
_برا بچه های بعدی جبران میکنی.😜
-گوشام دراز شد.😬😍
-قبلا هم بهت تذکر دادم وقتی درمورد همسر من صحبت میکنی مؤدب باش.بعدشم من میخوام دخترهام مثل مامانشون دو تا داداش مهربون هم داشته باشن.آخه خیلی خوبه آدم داداش داشته باشه.☺️🤗
خنده ای کرد و گفت:....
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/9746
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #صد_ویک
خنده ای کرد و گفت:
_آره.مخصوصا اگه مثل محمد باشه.😜
مثلا اخم کردم:
_درمورد داداش من درست صحبت کن.😌😠
هلش دادم سمت در و گفتم:
_برو.مهمونتو تنها گذاشتی اومدی اینجا بدگویی داداش خوب منو میکنی.😬😄
-آها!! داداش خوب!!😁
قبل از اینکه درو باز کنه گفت:
_زهرا مطمئنی؟ دو ماهه...وقتی برگردم دیگه دخترهامون به دنیا اومدن ها😥😒
-بله آقا،مطمئنم.برو تا من از دستت راحت بشم.هی بشین،نکن،بخور،نرو...یه نفسی میکشم وقتی بری.😌😉
-باشه.خودت خواستی.😎
رفت تو هال....
من همونجا رو تخت نشستم.غم دلمو گرفت ولی راضی بودم.
چادرمو مرتب کردم و رفتم تو هال.
حاجی ایستاده بود و میخواست بره. گفتم:
_تشریف داشته باشید.شام میل کردید؟
-بله.ممنون دخترم.برم که وحید خوب استراحت کنه.صبح باید بره.😊
وحید خواب بود...
کنار تخت ایستاده بودم و نگاهش میکردم.وقتی وحید کنارم باشه سخت ترین مشکلات رو هم میتونم تحمل کنم.وقتی وحید باشه نبودن همه رو میتونم تحمل کنم.وقتی #وحید لبخند بزنه اخم #هیچکس برام مهم نیست.
داشتم خیره نگاهش میکردم و تو دلم قربون صدقه ش میرفتم.
تکان نمیخوردم.حتی سعی میکردم آروم نفس بکشم که بیدارش نکنم. چشمهاش بسته بود ولی لبخند میزد.فکر کردم خواب خوبی داره میبینه.با صدای خواب آلودی گفت:
_بگیر بخواب خانم جان.😴
فکر کردم داره تو خواب حرف میزنه. گفت:
_زهرا جان،بذار بخوابم.فردا کلی کار دارم.😴
میخواستم یه مشت بهش بزنم 😬👊دستمو گرفت که نزنم.چشمهاشو باز کرد.گفت:
_چرا میزنی؟!!😁
-بیداری؟!!😳
بالبخند گفت:
_نخیر خواب بودم.بیدارم کردی.
-داشتی میخندیدی!☹️
-اینجا ایستادی،اینجوری نگاهم میکنی انتظار داری بیدار نشم؟😍
-شما که چشمهات بسته بود.از کجا فهمیدی نگاهت میکنم؟😳
-إ خانم جان.منو دست کم گرفتی؟ من با چشمهای بسته هم میتونم ببینم.بیخود نیست که حاجی با اون درجه و مقام میاد اینجا که منو راضی کنه برم مأموریت.😁
لبخند زدم.گفتم:
_جدا خواب بودی با نگاه من بیدار شدی؟!!☺️
-آره واقعا.باور کن.
بالبخند نگاهم میکرد.گفتم:
_وحید خیلی دوست دارم...خیلی
خندید و گفت:
_اینو که دو دقیقه پیش هم گفتی.یه چیز جدید بگو.😌
-کی گفتم؟!!😳
-با همون نگاهات که بیدارم کردی.با همون مشتت.😉
باهم خندیدیم... 😂😁
صبح داشت میرفت بهم گفت:
_به همه بگو خودت مجبورم کردی برم. من مقاومت کردم ولی تو اصرار کردی. یادت نره ها.😁☝️
-چشم.به همه میگم من چه زن خوبی هستم.😃
لبخند زد و گفت:
_آره،خیلی خوبی.از همین الان که دارم نگاهت میکنم دلم برات تنگ شده.آه کشید....بیچاره من.😫😁
داشت گریه م میگرفت.قرآن رو آوردم بالا و گفتم:
_برو دیگه.اشک ما رو در آوردی.😢😅
جدی گفت:
_یه وقت گریه نکنی ها.باشه؟😁
-باشه.
ساعت شش🕕 بود وحید رفت...
ساعت شش و پنج دقیقه مامانم زنگ زد.تعجب کردم.😳گفت:
_سریع آماده شو.الان بابات میاد دنبالت بیای اینجا.
-چرا؟
-چون نباید تنها بمونی.
-کی گفته تنهام؟😳
-آقا وحید زنگ زد.گفت به زور فرستادیش مأموریت. گفت نذاریم تنها بمونی.😐
خنده م گرفت... 😁سر صبحی زنگ زده گفته به زور فرستادمش.باخنده گفتم:
_چشم..... 😁
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/9746
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #صد_ودو
با خنده گفتم:
_چشم الان وسایلمو جمع میکنم.😁
گوشی رو قطع کردم.بلافاصله مامان وحید زنگ زد.گفت:
_وحید گفته به زور فرستادیش مأموریت.اگه میخوای دیرتر بری خونه مامانت من الان میام پیشت.😐
اونقدر خنده م گرفته بود که حتی نمیتونستم صحبت کنم.به سختی گفتم:
_الان بابام میاد دنبالم.حتما بهتون سر میزنم.😂
تا گوشی رو قطع کردم،محمد زنگ زد.ای بابا.😧😂وحید به همه گفته.خوبه سفارش کرد خودم بگم.
از خنده نمیتونستم صحبت کنم.ولی اگه جواب نمیدادم نگران میشد.گفتم:
_سلام داداش😂
-سلام.چرا دیر جواب دادی؟ نگران شدم.😐
با خنده گفتم:
_باور کن نمیخواست بره.به زور فرستادمش.😅
محمد هم از حرفم خندید.😁
به وحید زنگ زدم.با خنده گفت:
_چرا اینقدر گوشیت اشغاله.با کی حرف میزدی سر صبحی؟😐
-با کسانی که شما بسیجشون کردی برای مراقبت از من.😁
-خب خداروشکر.پس خداحافظ.😍😃
نسبت به مأموریت های دیگه ش بیشتر تماس میگرفت...
دلم واقعا براش تنگ شده بود.همه دور و برم بودن ولی هیچکس نمیتونست جای وحید رو برام بگیره.دخترهام فاطمه سادات👶🏻 و زینب سادات👶🏻 خواب بودن. داشتم با عشق بهشون نگاه میکردم و تو دلم #ازخدا بخاطر هدیه هایی که به من و وحید داده، #تشکر میکردم.☺️✨
مامان اومد تو اتاق.گوشی تلفن رو گرفت سمت من و گفت:
_بیا به آقا وحید زنگ بزن.تماس گرفته بود.😊
خودش از اتاق رفت بیرون.شماره وحید گرفتم.سریع جواب داد.
-جانم😍
-سلام آقای پدر☺️
-سلام عزیز دلم.خوبی؟
-خوبم.مگه میشه وقتی خدا دو تا هدیه ی ناز و خوشگل به آدم میده،آدم خوب نباشه؟😌
-هدیه هات خوبن؟سالمن؟😊
-آره خداروشکر.
با ذوق گفتم:
_وحید دو تاشون شبیه شما هستن.☺️😍
خنده ش گرفت.😁
-نمیدونی چقدر ذوق کردم.از این به بعد وقتی نیستی دو تا کپی برابر اصل دارم.😌
بلند خندید.😂دلم آروم شد.
-وحید..دلم برای خنده هات تنگ شده بود.☺️
-هدیه هات مثل من نمیخندن؟😜😁
-نه.ولی مثل شما گریه میکنن.😫😃
دوباره بلند خندید.😂گفتم:
_حتی چشمهاشون هم مشکیه.
جدی گفت:
_زهرا.یه کم از خودمون بگو.همش از دخترات میگی.😕😅
-چه زود حسادت ها شروع شد.☺️😍
-چیزی لازم داری بگم برات تهیه کنن؟😊
-نه عزیزم.اینجا همه چی خوبه.خیالت راحت.☺️
-زهرا جان،من حدود دو هفته دیگه میام. خیلی مراقب خودت باش.حواست به خودت باشه ها.فقط به فکر هدیه هات نباش،باشه؟😍
-چشم قربان☺️✋
-من دیگه باید برم.خداحافظ
-خداحافظ
-زهرا
-جانم
-خیلی دوست دارم.خداحافظ😍
بعد قطع کرد... گوشی هنوز تو دستم بود.گفتم:
_منم خیلی دوست دارم..خیلی☺️❤️
چند روز بود مدام تو فکر وحید بودم. هرکاری میکردم حواسم پرت بشه بازهم یادش میفتادم.😟😥دلم شور میزد.
تو اتاقم خونه بابا بودم.بابا گفت:
_زهرا،وحید میخواد باهات صحبت کنه.
گوشی رو گرفت سمت من.
-سلام خانومم😊
-سلام وحیدجان.خوبی؟😥
-خوبم.خداروشکر.☺️
صدای پیج کردن دکترها تو بیمارستان اومدگفتم:
_کجایی؟😨
-تهران هستم.😊
-بیمارستانی؟!!!😨😳
با شوخی گفت:
_اون خانومه که گفت.😅
-خوبی؟😥
-چند بار میپرسی عزیزم.آره.خوبم.😊
-زخمی شدی؟!!😨
با خنده گفت:
_یه کم.☺️
هیچی نگفتم.گفت:
_زهرا جان خوبم.باور کن.فردا میام پیشت.خب؟😊
هیچی نگفتم.نمیدونم به چی فکر میکردم ولی هر چی بود نمیتونستم جواب بدم.
گفت:
_زهرا..جواب بده..الو..😒
-میخوام ببینمت،الان.😥
چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت:
_باشه.گوشی رو بده بابا.😊
گوشی رو گرفتم سمت بابا.یه چیزایی گفت،بعد قطع کرد.بابا گفت:
_آماده شو بریم.
سریع آماده شدم.بچه ها رو هم آماده کردم.مامان هم اومد.مامان با بچه ها تو ماشین بودن.
دنبال بابا میرفتم تا رسیدیم به اتاقی.بابا داخل رو نگاه کرد و به من گفت:
_چند لحظه همینجا باش.
خودش رفت داخل اتاق.سرم پایین بود و ذکر✨ میگفتم.یکی گفت:
_سلام دخترم😔
سرمو آوردم بالا.حاجی بود.به دیوار نگاه کردم و گفتم:
_سلام.حال شما؟خوبین؟😒
-ممنونم.قدم نو رسیده هاتون مبارک باشه.😊
-متشکرم.سلامت باشید.
-شرمنده دخترم.اگه مجبور نبودم وحید رو نمیفرستادم.😔
-درک میکنم.شما هم وظایفی دارید.😔
چند نفر دیگه پشت سرش اومدن بیرون. بابا اومد و گفت:
_بیا تو.
به حاجی گفتم:
_اجازه میدید.
حاجی رفت کنار و گفت:
بفرمایید.😔
وحید روی تخت نشسته بود.بدون هیچ حرفی فقط نگاهش میکردم.همه جاشو. پاهاشو، سرشو،دستهاشو.همه جاش سالم بود.بابا هم رفت بیرون.وحید بالبخند گفت:
_سلام😍
تازه یادم افتاد سلام نکردم.
-سلام عزیزم.😥
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/9746
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
نامه حاج قاسم به حاج حسین.mp3
12.35M
"خداوند اجر جهادِ تو برادر خوبم را اجر شهید قرار دهد "
✍ نامه حاج قاسم سلیمانے به یار باوفایش، حاج حسین پورجعفرے🌷
🎧حتما بشنوید....
••●❥❤️❥●••
@TarighAhmad
🍃یا حَبیبَ مَن تَحببُ الیک 🍃
معبود من🌺
دل بریدن از همه کس و پیوستن به خود را به من عنایت کن
و چشمان دل های ما را به فروغِ نگاه کردنشان به تو روشنی بخش💫
3⃣1⃣شهریورماه روز پنج شنبه 🌴
4⃣1⃣محرم الحرام 🥀
•┄═•🌤•═┄•
@TarighAhmad
•┄═•🌤•═┄•
هیچ کس به من نگفت:🙃💔
که شما مهربان ترین فرد عالم هستید؛ هزار بار مهربانتر از مادر و قتل،کشتار از روش شما به دور است.
مگر نه این است که قرار شده بر سیره و روش جد بزرگوارتان رسول مهر و رحمت عمل کنید که در فتح مکه ، با اینکه قدرت داشت، از همه گذشت. از همان کسانی که او و یارانش را آزرده بودند.
مگر نَ این است که شما خود را رحمت گسترده الهی معرفی کرده اید و در دعای ندبه ، همگی ما آن رافت و مهربانی و دعای خیر را از شما طلب می کنیم.😇
من نمی دانستم که شما پدری مهربان، همدم و مونسی دلسوز و رفیقی خیر خواه هستید و چقدر دیر فهمیدم که شما یار بی کسان، طبیب درد مندان، راهنمای گمشدگان و انیس غریبانی...🙂
#مهدویت
┅═══✼🖤✼═══┅┄
@TarighAhmad
┅═══✼🖤✼═══┅┄
•|♥|•
#دخترانه🍃
❁همینڪہ نور خدا✨
در دلٺ☘درخشیده❤️
همینڪہ حضرتمادر🌸
تو را پسندیده🌹
چهچیز بهتر از اینڪہ
تو چادرے هستے🌿
و چادرت به حیا🌼اعتبار بخشیده
╔═...💕💕...══════╗
@TarighAhmad
╚══════...💕💕...═╝
خنــ😄ـده هاے دلنشین شهدا ،
نشان از آرامـ☘ـش دل دارد...
وقتے دلـ❤️ـت با "خـــدا" باشد ،
لبانت همیشه مےخنـــدد 😇
#برادرشهیدم
#احمد_مشلب
#عکس_نوشته
🍃🌱↷
『@TarighAhmad』
بسم الله الرحمن الرحیم
عاشقان وقت نماز است✅
پیامبر اکرم(ص):
زمانی که خداوند آفتی از آسمان نازل کرد،
حاملین قرآن و رعایتکنندگان خورشید، یعنی کسانی که از اوقات نماز محافظت میکنند و آبادکنندگان مساجدند،
از این آفت در اماناند.
عجلوا باالصلاه قبل الفوت
•┄═━❝✨🌸✨❞━═┄•
@TarighAhmad
•┄═━❝✨🌸✨❞━═┄•
{🔆} امام خامنه ای
#عاشورا پیامها و درسهایی دارد.
عاشورا درس میدهد که برای حفظ دین، باید فداکاری کرد.
درس میدهد که در #راه_قرآن، از همه چیز باید گذشت.
درس میدهد که در میدان #نبرد_حق_و_باطل، کوچک و بزرگ، زن و مرد، پیر و جوان، شریف و وضیع و امام و رعیت، با هم در یک صف قرار میگیرند.
۱۳۷۱/۰۴/۲۲ | 🗓
••●❥❤️❥●••
@TarighAhmad
🍃🌸
برات #سرود نمیگم الان!
برات میخوام #افسانه شب عملیات بگم؛
که می گفت:
با صورت میخوابم روی سیم خاردار!
بگو بچه ها از روی کمرم رد شن...
که #چشم بچه ها تو #چشم من نیفته!
.
گوشت چرخ کرده شده بود لای #سیم_خاردار حلقوی...
.
.
حالا ایثار ما کجاست!؟
اخلاص ما کجاست!؟
که دست یکی رو بگیریم و تو شب عملیات دنیا!
برسونیم اون طرف معبر؛
که خداست...
که امام زمان هست؟...
#حاج_حسین_یکتا
|•♥️•|@TarighAhmad
#حدیث
🥀 امام حسین علیه السلام در روز عاشورا فرمود:
🌿✨ "اتقوا الله و کونوا من الدنیا علی حذر..."
🌼 تقوا داشته باشید و از دنیا بر حذر باشید،
زیرا دنیا اگر به کسی وفادار بود
انبیاء از همه سزاوارتر بودند که به آنها وفا کند.✨
#ما_ملت_امام_حسینیم🏴
/ʝסíꪀ➘
⇝ @TarighAhmad ⇜
🔸بهشت گوارا باد براے ڪسے ڪہ نداے اهل آسمان را دوست دارد
🔹و هیاهوے انسان هارا ترڪ ڪرد و توشہ اش را براے سفر آمادہ ڪرد
💚و متوجہ شد ڪہ عزیمت اجتناب ناپذیر است،
سپس مسیر عاشقان را دنبال ڪرد❣
#از_نوشته_های_شهیداحمدمشلب
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
@TarighAhmad
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••