🌸🍃
قال امیرالمؤمنین:
جالِسِ العُلَماءَ يَزدَد عِلمُكَ، ويَحسُن أدَبُكَ، وتَزكُ نَفسُكَ.
✨با دانشمندان، همنشينی کن
تا دانش ات افزون گردد،
و ادبت نيکو شود، و تزکيه نفس يابی.
غررالحكم حديث ۴۷۸۶📚
#حدیث
═════🇮🇷🇱🇧═════
@TarighAhmad
┅═══✼❤️✼═══┅┄
🌷🌷🌷
#وصیت_نامه
من از مردم ایران میخواهم تفرقهاندازی نکنید،
با هم متحد باشید،
دین اسلام را سربلند نگهدارید،
به دوستان و آشنایان توصیه میکنم نماز اول وقت و با حضور قلب بخوانید🍂
#شهید_رضا_حاجی_زاده
#بشیم_مثل_شهدا
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD |√←
#معرفی_شهدا 🕊🌷
نام : رضا حاجیزاده
تاریخ ولادت:۱۳۶۶/۶/۱۰
وضعیت تاهل:متاهل/فاطمه حلما و محمد طاها
تاریخ شهادت: ١٣٩٥/٢/١٧
محل شهادت: سوریه، خان طومان
محل مزار:جاوید الاثر ⚘⚘⚘
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD |√←
❅🌿↟↡
انسانها
زمانے ڪهـ
دنبال رویاهایشان
نمےروند پیر مےشوند . . .!
〖پائولو ڪوئلیو🌱〗
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #دوم مراسم تمام شده بود
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #سوم
پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت...
و من آنها را تنها گذاشتم.
حالم گرفته بود. نمی دانم چرا؟!
اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود. حسی به او نداشتم که از دوری اش بی تاب باشم
اما همیشه نسبت به #مدافعین_حرم حس نگرانی و بی تابی داشتم. حتی برادر یکی از دوستانم که رفت تا روزی که دوباره بازگشت ختم صلوات گرفته بودم.
تسبیح سفید و ساده ای که به دیوار اتاقم آویزان بود برداشتم.
سال گذشته توی مزار شهدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن را به من هدیه داده بود.
تسبیح را بوسیدم و شروع کردم.
"خدایا تا وقتی که برادر سلما برگرده هر روز 100 تا صلوات می فرستم نذر حضرت زینب. ان شاء الله صالح هم سالم برگرده. بخاطر سلما... "
ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکسال است که به این محله آمده ایم. اوایل خیلی برایم تحمل محیط جدید سخت بود.
از تمام دوستانم و بسیج محله مان دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم.
پدر هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش را در اختیارم می گذاشت که به پایگاه بسیج محله ی قبلی بروم و با دوستانم دیداری تازه کنم.
یادم می آید آن روز هم با عجله از منزل بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین پدر دویدم.
هنوز درب خودرو را باز نکرده بودم که صالح با لحنی طلبکارانه و البته مودبانه گفت:
ــ ببخشید خواهرم اشتباهی نشده؟!
برگشتم و سرتاپایش را از نظر گذراندم. دستی به ریشش کشید و یقه اش را صاف کرد. سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت.
چادرم را جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم:
ــ مثلا چه اشتباهی؟
اشاره ای به ماشین پدر کرد و گفت:
ــ می خواید سوار ماشین من بشید؟
خیلی به غرورم برخورد....
"مگه احمقم؟ یعنی ماشین بابامو نمی شناسم؟"
بدون حرفی دکمه ی قفل را فشردم و پیروزمندانه درون خودرو جای گرفتم.
متعجب به من نگاه کرد...
و موبایلش زنگ خورد. آن روزها سلما را نمی شناختم. انگار سلما بود که با او تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی برایش پیش آمده و ماشین صالح را برده.
بعدا که ماشین صالح رادیدم به او حق دادم اشتباه کند.
ماشین او و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود.
حتی نوشته ی یا حسین پشت شیشه ی عقب ماشین یک جور بود. تا مدتها ماشین خودش را عمدا پشت ماشین پدر پارک می کرد که من دلیل آن اشتباه را بفهمم
و خوب می فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود.
یادم می آید وقتی تماس سلما تمام شد خم شد و به شیشه زد. شیشه را پایین زدم و بدون اینکه به او نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم.
شرمنده بود و نمی دانست چه بگوید؟
ــ مَـ ... من... ببخشید... شرمنده تون شدم... اشتباهی رخ داده... حلال کنید خواهرم...
با حرص سوئیچ را چرخاندم و دنده را تنظیم کردم و گفتم:
ــ بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید...
و ماشین را از جا کندم.
لبخند تلخی زدم و تسبیح را آویزان کردم.
ادامه دارد...
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/11398
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛طاهره ترابی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #چهارم
هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم.
چند ماهی بود که پرونده بسیجم را به محله ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه می دادم.
دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگری بود.
مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها باهم می رفتیم و فعالیتها را سروسامان می دادیم.
آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن می نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود.
خیلی وقت ها پای درد دلش می نشستم و آرام و پنهانی با دلتنگی هایش اشک می ریختم.
خیلی وقت ها توی اتاق صالح می نشستیم. البته به اصرار سلما.
معذب بودم اما نمی توانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم. یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه می کرد و آرام و قرار نداشت.
اتاقش رنگ و بوی هنر می داد پر بود از عکس های هنری و ظرف های سفالی. یک گوشه هم چفیه ای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود
" ضامنم زینب است و نمی شوم مأیوس....
بی قرارم از این همه شمارش معکوس "
دلم لرزید.
نمی دانم چرا؟
سلما هم بی وقفه گریه می کرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه می زد.
ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریده ی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن...
هر چه آرامش می کردم بی فایده بود فقط با او هق می زدم.
صدای گریه ی من هم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن هر دو خفه شدیم.
سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد.
همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت.
لبخند میهمان اشک روی گونه ام شد.از ته دلم خوشحال بودم
و چفیه را از سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم.
ادامه دارد...
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/11398
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛طاهره ترابی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
🦋یا مَن هُو قَریبُ غَیربَعید🦋
خدایا 🌸
به لطف خود نیت مرا تمام خالص گردان 💦
و به آنچه نزد توست یقینم را تصحیح نما 🤲
و به قدرت خود کارهای تباه مرا به سامان کن 🌈
دوشنبه 💕
4⃣1⃣مهرماه🍀
ذکر روز:یا قاضی الحاجات 🔰
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
@TarighAhmad
یوسف مصر تویے، دیدهی یعقوب منم
به تـو ای نور از این دیـدهی کم نور سلام
-سلامآقاجان:)
#مهدویت
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توکه پشتمی
رو به روم هرچی میخواد باشه🙃❣
_ منو ببین ☘
#برادر_شهیدم
#کلیپ_شهید_مشلب🎥
#استوری😍
•💌• ↷ ʝøɪɴ ↯
@TarighAhmad
تلنگر⚠️
قربون خدا برم!!
که همش شنید
دلگویههای گرفته ما رو😔
ولی
هیچ وقت
شِکوِههای خودش رو
به ما نگفت...
به خود آییم 🦋
••●❥❤️❥●••
@TarighAhmad
#ریحانه
🌸🍃سنجاق ڪردہ اند:
❀حیا را
❀عفت را
❀مهربانے را
❀عــشـ∞ـق را
❀صـفـا را
❀ایـمـان را
و یڪ عالم چیز دیگر را به ◥چـــادرت◣!
↲براے همین است کہ
این چنین سنگین و با وقار
راہ مے روے بانو!😇💞
╔═...💕💕...══════╗
@TarighAhmad
╚══════...💕💕...═╝