eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃قال المهدی (عجّل اللّه تعالیٰ فرجه الشریف ) : تعجیل در فرج و را از خداوند متعال زیاد درخواست کنید، چون این فرج و وسیله ی گشایش کار شماست🌸 🌸روز سوم چله ... ❁❁═༅═🍃🌸🍃═ ═❁❁ @TarighAhmad ❁❁═༅ ═🍃🌸🍃═ ═❁❁
بِروید سراغِ کارهای نَشدنی! تا بِشود. 🍃🌱↷ 『@TarighAhmad
شـرط‌اول‌قدم‌ آن‌اسٺ‌ ڪه‌مجنون‌باشے...♥️:) ••●❥❤️❥●•• @TarighAhmad
وقتی‌یه‌رفیق‌ خدایی داری‌که حرف‌زدن‌باهاش‌میتونه‌حالت‌ روخوب‌کنه‌تو؛ سه‌هیچ‌از‌دنیا‌جلویی❤️ 👌🌟 😍🧕🏻 ┄•●❥ @TarighAhmad
✍از امام حسن مجتبی علیه السلام پرسیدند: «چرا شما هیچ گاه فقیری را مأیوس بر نمی گردانید؟» امام حسن علیه السلام پاسخ دادند: «من خود ، نیازمند خداوند هستم و به الطافش امید دارم. به همین دلیل شرم دارم که خود، فقیر باشم ولی فقیری را مأیوس کنم. خداوند، مرا عادت داده است که نعمت هایش را به من ارزانی دارد و من هم او را عادت داده ام که نعمت هایش را به مردم ببخشم.✨ 📚طبقات الکبری ، ج ۱ ، ص ۲۳ ...•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•.... @TarighAhmad ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
📌 راهنمایی روش مطالعه ادامه دین و زندگی ...: متن کتابو دقیقا به سبک خوندن زیست(که بعدا توضیح میدیم😁)باید بخونی ریز به ریز دقیق دقیق و برای اینکه خیلی خوب جا بیوفته اول کتابو خوب بخونید و نکاتی ک بنظر مهم میانو هایلایت کنید بعد ک تموم شد خیلی سریع ی نگاه ب درسنامه کتاب تستا بندازید اونم جاهاییو بولد کرده ک ممکنه شماها جا انداخته باشید👍😅 و نکته بعدی اینکه حواستون باشه تست هارو ک میزنید نکاتی ک میبینید مهم هستو داخل کتاب نبوده رو حتما بیارید گوشه کتابتون یادداشت کنید(کتاب باید سیاه بشه😁😅)ک بعدا برای مرور کردن خواستین کتابو بخونید اون نکاتم براتون تثبیت بشه ┄•●❥ @TarighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #چهارم هفته ی اول سلما
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت روزی که صالح می خواست بازگردد فراموشم نمی شود. سلما سر از پا نمی شناخت. از اول صبح به دنبال من آمده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم. منزلشان مرتب بود. با سلما رفتیم میوه و شیرینی خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود. سلما می گفت صالح عاشق گل نرگس است. اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود. سلما بی قرار بود و من بی قرارتر از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف می کرد و خصوصیات او را در اوج دلتنگی هایش تعریف می کرد و از شیطنت هایش می گفت، حس می کنم نسبت به صالح بی تفاوت نبودم و حسی در قلبم می پیچید که مرا مشتاق و بی تاب دیدارش می کرد. "علاقه؟؟؟!!! اونم در نبود شخصی که اصل کاریه؟ بیجا کردی مهدیه. تو دختری یادت باشهدر ضمن چشاتو درویش کن" صدای صلوات بدرقه اش بود و با صلوات هم از او استقبال شد. سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم. یک لحظه حس کردم حضورم بی جاست. نمی دانم چرا دلم فشرده شد. قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده شود خودم را از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمان لغزیدم. از لای در به آنها نگاه کردم و اشک شوق سلما را دیدم که در آغوش با شرم و حیای صالح می ریخت. آهی کشیدم و چادر را از سرم در آوردم و داخل خانه رفتم. " مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده" یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم بازگشتند. ــ چرا اومدی خونه؟؟ ــ حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم می گفتم) ــ چی بگم والا... از صبح که با سلما بودی. تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد؟ ــ خواستم سلما گیر نده. وگرنه از اول هم حوصله نداشتم. ادامه دارد... دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/11398 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت فردای آن روز سلما با توپ پر به دیدنم آمد و من در برابر تمام حرف ها و غر زدن هایش لبخند می زدم و سکوت می کردم. خودم هم نمی دانستم دلیل ترک آنجا چه بود. فقط این را می دانستم که به حرف دلم گوش داده بودم. بعد از کلی حرف زدن از لای چادر رنگی اش پیشانی بندی را با عنوان "لبیک یا زینب" بیرون آورد و به سمتم گرفت. ــ صالح داد که بدمش به تو. گفت پیشونی بند خودشه اونجا متبرکش کرده به ضریح خانوم. بدون حرفی آن را از سلما گرفتم و روی نوشته را بوسیدم. چند روز بعد... هم صالح را در مسیر رفتن به هیئت دیدم و سرسری احوالپرسی کوتاهی با او داشتم. چقدر لاغر شده بود. حسی عجیب تمام قلبم را فراگرفته بود. حسی که نمی دانستم از کجا سر درآورد و چگونه می توانستم آنرا درمان کنم؟ یک روز سلما به منزل ما آمد و دستم را گرفت و به داخل اتاقم کشاند. ــ بیا اینجا می خوام باهات حرف بزنم. ــ چی شده دیوونه؟ چی می خوای بگی؟ ــ با خواهر شوهرت درست حرف بزن ها... دیوونه خودتی. برق از چشمانم پرید و تا ته ماجرا را فهمیدم فقط می خواستم سلما درست و حسابی برایم تعریف کند. دلم را آماده کردم که در آسمان دل صالح، پر بزنم و عاشقی کنم. ــ زنِ داداشم میشی؟ البته بیخود می کنی نشی. یعنی منظور این بود که باید زنِ داداشم بشی. از حرف سلما ریسه رفتم و گفتم: ــ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ ــ واضح نبود؟ صالح منو فرستاده ببینم اگه علیاحضرت اجازه میدن فردا شب بیایم خاستگاری. گونه هایم سرخ شد و قلبم به تپش افتاد. "یعنی این حس دو طرفه بوده؟ ما از چی هم خوشمون اومده آخه؟؟؟" گلویم را با چند سرفه ی ریز صاف کردم و گفتم: ــ اجازه ی خاستگاری رو باید از زهرا بانو و بابا بگیرید اما درمورد خودم باید بگم که لازمه با اجازه والدینم با آقاداداشت حرف بزنم. ــ وای وای... چه خانوم جدی شده واسه من؟! اون که جریان متداول هر خاستگاریه اما مهدیه... یه سوال... تو چرا به داداشم میگی آقا داداشت؟! ــ بد می کنم آقا داداشتو بزرگ و گرامی می کنم؟ ــ نه بد نمی کنی فقط... گونه ام را کشید و گفت: ــ می دونم تو هم بی میل نیستی. منتظرتم زنداداش. بلند شد و به منزل خودشان رفت. بابا که از سر کار برگشت گفت که آقای صبوری(پدرصالح و سلما) با او تماس گرفته و قرار خاستگاری فردا را گذاشته. بابا خوشحال بود اما زهرا بانو کمی پکر شد. وقتی هم که بابا پاپیچش شد فقط با یک جمله ی کوتاه توضیح داد ــ شغلشه. خطرآفرینه بابا لبخندی زد و گفت: ــ بخدا. مهم و داری پسره وگرنه خطر در کمین هست. از کجا معلوم من الان یهو سکته نکنم؟! زهرا بانو اخمی کرد و سینی استکان های چای را برداشت و گفت: ــ زبونتو گاز بگیر آقا... خدا نکنه... بابا ریسه رفت. انگار و حرف زهرا بانو بود. چون به بهانه های مختلف هرچند وقت یکبار این بحث را به میان می کشید و با همین واکنش زهرا بانو مواجه می شد و دلش قنج می رفت ادامه دارد... دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/11398 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
شیخ حسین ثابت قدم یکی از روحانیون فاضل ومهربان شوخ طبع پرکار که دیروز براثر کرونا در گذشت و امروز صبح دفن شد از طلبه های حوزه امام خامنه ای اهواز و مسئول امور فرهنگی مسجد ولایت اهواز در صورت امکان نماز اول قبر برای ایشون خوانده شود نحوه خواندن نماز اول قبر توضیح در تصویر ✅
🌴یا من وَفَّقَنی و هَدانی 🌴 خدایا 💕 تو خود می دانی که سامان کار این جهان ِ من در چیست💯 پس با مهربانی بزرگِ خود به خواسته های من توجه فرما 🤲 ۱۵مهرماه 🍂 سه شنبه 🍎 ذکر روز:✨یا الرحم الراحمین✨ 🍃🌱↷ 『@TarighAhmad
✍ کلام استاد : 🔅شیعیان در روز الست عهد بستند. شیعیان آنهایی هستند که کامشان شیرین شد و شما اتفاقی شیعه بدنیا نیامده اید. 🔺چهار دسته آدم داریم: 1 – هدف را درست تشخیص داده و درست رانندگی می کند. 2 – هدف را درست تعیین می کنند اما بد رانندگی می کند. 3 – هدف را بد تعیین می کنند، خوب رانندگی می کنند. 4 – هدف را بد تعیین می کنند، بد هم رانندگی می کنند. 🔸آن دنیا خدا عرضه کرد "انا عرضنا الامانه" (امانت را عرضه کردیم) بعد سوالی پرسید، همه ما عهد بستیم، " قالوا بلی". خدا گفت حالا باید دچار بلا بشوید. آنجا وقتی عرضه شد همه بله را گفتند چه از سر عشق، چه از سر کراهت. 🔸کسی که آنجا بله گفت و این طرف هم احکام و قوائد دینش را درست انجام داد خوشا به حالش. اینها جز دسته اول هستند .. 💚『@TarighAhmad』💚