شهید ابراهیم هادی :
مشکل کارهای ما این است
که برای رضای همه کار میکنیم جز رضای
{خدا} ....
روز هفدهم چله ✨
#فقط_بخاطر_تو
••●❥❤️❥●••
@TarighAhmad
|♡🍃|
💢من به شما و همه جوانان عرض میکنم که وعده ی خدا را باور کنید
وعده ی الهی این است که
اگر
اهل حق ، پای حق خود شان بایستند
حق پیروز خواهد شد ✅
#نائب_برحق_مولا
/ʝסíꪀ➘
⇝ @TarighAhmad ⇜
تلنگر⚠️
🌸هیچی مثل عاقبت اندیشی ما رو از گناه دور نمی کنه
عاقبتش چیه ته این خط کجاست؟؟؟؟
بهش فکر کنیم🤔
بعد گناه چقد دلمون سنگین شده چقد از خدا دور شدیم😭
اونایی که تا آخر این خط رفتن چجورین؟ میخوایم مثل اونا باشیم؟؟😶👈👹
قبل از اینکه خیلی غرق بشیم پا شیم خودمونو نجات بدیم ✅
نگو دیر شده آب از سرم گذشته
هیچوقت دیر نیست سخت هست اما دیر نیست✅
بهترین عاقبت اندیشی یاد مرگه
نترس!! این یه حقیقته
مرگ آدم رو متوقف نمیکنه اتفاقا به آدم حرکت میده برای جبران و استفاده درست از لحظات باقی مونده ی عمرمون
اگه به خدا اعتقاد داری و به معاد
میدونی زندگی این دنیا سخت یا آسون تموم میشه میره
یه روزی باید جواب کرده هامون رو بدیم
به قول امام علی (ع) اگر مردم میدونستن اونور چه خبره حتی یک گناه هم نمیکردن حتی یک گناه❗️❗️❗️
خیلی حرفه ✅
یاد مرگ رو از زندگیتون حذف نکنید💥
🗝پولدار یا فقیر خونه آخر هممون یکیه لباس اخرمون هم یکیه پس به جای اینکه تمام وقتمون به خونه و لباسمون بپردازیم فقط یکمش به خودمون و خودسازیمون بپردازیم👌😉 ✅
اون چیزی که با ما میمونه اعمال ماست
به عاقبت کارمون فکر کنیم👍
••●❥❤️❥●••
@TarighAhmad
#طنز_جبهه😂🤣
از بچه های خط نگه دار گردان صاحب الزمان(عج)بود.میگفت؛ شبی به کمین رفته بود که صدای مشکوکی شنید.🤨
باعجله به سنگر فرماندهی برگشت وگفت:بجنبید که عراقی هااند.فرمانده گفت:شاید نیروی خودی باشه.
گفت: نه بابا باگوشهای خودم شنیدم که سرفه عربی میکردند🙄😂
#بشیم_مثل_شهدا
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD |√←
💌🍃 (حاجحسیـنیڪتا)
بچہها❗️
🍃سعۍڪنیدیہ #دوستـــ وهمراه
پیداڪنید،دوستخوبڪسیہڪهـ #نتونے جلوشگنـاهڪنیپـاتوبہبهشتـــ
بـازڪنہ؛پـاتوبہبهشتزهـرا،ڪنارشهــدا
بـازکنہ؛پـاتوبہیہجاهایےواڪنہڪہتــا
حالانـرفتۍ❗️مثلابڪشوندتــــ بہ،محله
فقــیرنشینهـاتاڪمڪڪنےبہمردمغم
مردمخوردنروبهتنشونبده......
#رفیق_خاص😍❤️
•┄═━❝✨🌸✨❞━═┄•
@TarighAhmad
•┄═━❝✨🌸✨❞━═┄•
°•♡〖شهادت
آمدنی نیسترسیدنی
است،باےدآن قدر بدوے تا
به آنبرسی،اگربنشینے تا
بیایدهمهالسابقون میشوند
میروندو تو جا میمانی.🥀〗
•حاجحسینیکتا✨
#رفیقشهیدم
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
🔴عقبنشینی ترکیه از برخی نقاط مراقبت تحت محاصره ارتش سوریه
🔵 براساس گزارش منابع سوری، نیروهای اشغالگر ترکیه بزودی از نقاط مراقبتی محاصره شده خود در بین سراقب و مورک خارج خواهند شد.
در اولین مرحله تخلیه نقاط مراقبتی محاصره شده ترکیه، چهار نقطه مراقبتی "معرحطاط" در جنوب ادلب، "مورک" در شمال حماه، "صرمان" در شرق حماه، "شیرمغار" در شمال غرب حماه تخلیه خواهند شد.
در گام نخست، اشغالگران ترکيه در حال آماده شدن برای تخلیه نقطه مراقبتی مورک میباشند و اقدام به جمع آوری تجهیزات خود کردهاند.
༺════════════
💢 @TARIGHAHMAD 💢
༺════════════
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🔴عقبنشینی ترکیه از برخی نقاط مراقبت تحت محاصره ارتش سوریه 🔵 براساس گزارش منابع سوری، نیروهای اشغال
مناطق بسیاری از سوریه تاحالا آزاد شده
ادلب حتی تا مرز آزادسازی و پاک سازی کامل رفت ولی باز درگیری ها دراون شدت گرفت:)✨
احمد جان کی میشود برای توبخوانیم
احمد نبودی ببینی شهر آزاد گشته💔🍃
|❥ •• @TARIGHAHMAD
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #سی_ویک دلم گرفته بود.
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #سی_ودو
آنقدر به سر و صورتم زده بودم که استخوان های گونه ام درد می کرد. دل دردم که بماند.
حسابی بی حال و بی رمق بودم. پرستار متوجه حالتم شده بود و مدام ما بین آرام کردنم سوالاتی درمورد بارداری ام می پرسید. اصلا کنترل حالم دست خودم نبود و مدام صالح را با دست بریده اش تصور می کردم و زجه می زدم. آنها هم نمی توانستند آرامبخش تزریق کنند. توی اتاقی با یک پرستار تنها ماندم. سعی داشت آرامم کند. حالم بهتر شده بود و از آن همه هیجان کاذب و منفی خبری نبود. چشمم می سوخت و تمام صورتم درد می کرد.
سلما وارد اتاق شد و با چشمان متورم و خیس به سمتم آغوشش را باز کرد. نمی دانم چه کسی به آنها خبر داده بود؟ اصلا چرا من تنها آمده بودم؟ چرا اینطور دلم ضعف می رود و چقدر تنم سرد بود و می لرزیدم. از شرایطم بی خبر شدم و گیج و سردرگم توی بغل سلما فرو رفتم.
ــ الهی دورت بگردم آروم باش. چیکار می کنی با خودت؟ خدا رو شکر کن صالح زنده س...
"صالح؟! مگه قرار بود بمیره؟ چرا این حرفا رو می زنه؟"
تلنگری به روحم کافی بود که موقعیتم را دوباره به یادم آورد و زجه ام بلند شود.
ــ سلماااااصالحم... مرد زندگیم... میگن دستش قطع شده... نتونستن پیوندش بزنن. ای خدااااااا
سلما محکم مرا توی بغلش گرفته بود و به پرستار گفت:
ــ داره می لرزه... تنش یخ زده...
انگار به حرفم گوش نمی داد. با پرستار مرا روی تخت خواباندند و صدای مبهم سلما که شرایطم را برای عده ای سفید پوش توضیح میداد به گوشم می رسید. گوش هایم پر از هوا شده بود. کم کم صداها مبهم و قطع شد و چشمانم سیاهی رفت. دیگر نفهمیدم چه شد...
چشمم که باز شد لباس بیمارستان به تنم بود و سِرُم به دستم.
زهرا بانو کنارم نشسته بود و ذکر می گفت. صدای گریه ی نوزادی توی گوشم پیچید. دلم ضعف رفت. گیج بودم و نمی دانستم چه بلایی سرم آمده. خواستم بلند شوم که دردی عمیق و خشن روی خط شکمم بی حالم کرد و صدایم را درآورد.
ــ آاااااخ
ــ بلند نشو دخترم. حالت خوب نیست
از شدت درد اشکم درآمد و به چشمان سرخ زهرا بانو زُل زدم. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. انگار تاب تماشای خواهش نگاهم را نداشت. "خدایا... چی به روزم اومده؟"
دستم را آرام روی شکمم کشیدم و دلم فرو ریخت. " یا خدا... بچه م... چرا اینقدر دلم ضعف میره؟ چرا نبض نمیزنه؟
" سلما وارد اتاق شد و با لبخندی تصنعی کنارم نشست و پیشانی ام را بوسید.
ــ بهتری؟
چیزی نگفتم. انگار صالح را هم فراموش کرده بودم. نه... فراموش نکرده بودم. گیج بودم از مصیبت های وارده. خلاء بود که آزارم می داد. خلاء دستی که دیگر نبود و طفلی که هنوز به رشد نرسیده، از بطنم خارج کرده بودند و
#ناکام_ازحس_مادری... حسی که تجربه اش نکردم. اشکم سرازیر شد. عمق فاجعه را فهمیدم. دلتنگ صالح بودم. خیلی دلتنگ صدا و نگاهش بودم. دلتنگ آغوشش... آغوش نیمه شده اش
دلتنگ دلداری هایش و #توکل عمیقی که داشت و آرامشش #دراوج_طوفان ها...
ــ صالحم کجاست؟
ــ تو بخش آقایونه
سلما خندید و گفت:
ــ انتظار نداری که بیارنش اینجا
"بیخود نخند سلما... دلم مُرده..."
ــ حالش چطوره؟
ــ خوبه... نگران نباش. خوابیده. همش سراغتو میگیره و مدام میگه بهش نگید که هول نکنه. نمی دونه تو هم اینجایی و...
گریه ام گرفته بود و بی وقفه اشک می ریختم.
غم این فاجعه را تنهایی باید به دوش می کشیدم. صالحم نقص عضو شده بود و بچه... "ای خدااااااا کمکم کن" صدای گریه ی نوزادان مدام روی دل پاره پاره ام چنگ می کشید. تا صبح از کابوس و خواب آشفته نخوابیدم.
با هر نوای زیبا و دلنشین گریه ی نوزادی که می شنیدم می مردم و زنده می شدم. دستم روی شکمم بود و به حال خودم و صالح و طفل ناکامم گریه می کردم.صدای اذان صبح از پس پنجره های بسته ی اتاق به گوشم رسید. چشمم گرم شد و خوابم برد.
ادامه دارد...
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/11398
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛طاهره ترابی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #سی_وسه
دلم توی مشتم بود.
می خواستم صالح را ببینم اما نمی توانستم. بارها می خواستم به زبان بیاورم که از پشت درب اتاق و پنهانی صالحم را از دور ببینم اما پشیمان می شدم.
دلم می خواست توی این شرایط کنارش باشم، سنگ صبور و غمخوارش باشم اما... خلاء فرزندم مرا ناتوان کرده بود. به اصرار، خودم را مرخص کردم و بارضایتِ خودم، به منزل بازگشتم که روحم را تا آمدن صالح آماده کنم.
اشک چشمم خشک شده بود و سکوت محض را مهمان قلب و لبم کرده بودم. هر چه می توانستم قرآن می خواندم و توی اتاقمان کِز می کردم.
صالح از طریق چند نفر از دوستانش با من تماس می گرفت. می دانست متوجه کد تلفنی ایران می شوم به همین خاطر از طریق دوستانی که بازگشته بودند برایم پیغام می گذاشت. هر روزی یک نفرشان تماس می گرفتند و می گفتند ماتازه از آنجا بازگشته ایم و صالح حالش خوب است و فقط دسترسی به تلفن ندارد و توضیحاتی از این جنس برای آرام کردن من.
هیچکدام نمی دانستند که مهدیه ی رنجور، با دل پر بغضش منتظر آغوش نیمه شده ی صالحش نشسته و خوب می داند چه اتفاقی افتاده.
دلم برای صالح هم می سوخت. می دانستم که حسابی ذهنش درگیر است و با خودش کلنجار می رود که چگونه با من رو به رو شود و من، درمانده از این بودم که بعد از فقدان دستش چگونه از خلاء فرزندمان برایش بگویم؟
خیلی سردرگم بودم و تنها با دعاو نیایش و معنویات خودم را آرام می کردم. کاش گریه می کردم. قفسه سینه ام تنگ شده بود و نفس هایم سنگین.
حس بدی داشتم. درب اتاق را بستم و روضه ی "حضرت علی اصغر و قمر بنی هاشم" را در تنهایی اتاقمان گوش دادم. روضه به #لالایی_رباب که رسید زجه ام بلند شد. آنقدر با صدای بلند هق زدم که گلویم می سوخت.
#دستان_جداشده_ی_قمربنی_هاشم را که تصور می کردم دلم ریش می شد. صالح را و دل پردردم را به دستان آقا #گره زدم و از اهل بیت #کمک خواستم. خدا را صدا زدم و با زجه و اشک، التماس می کردم به هردوی ما #صبر دهد و کمکمان کند.
روزی که صالح را می خواستند مرخص کنند...
پر از تشویش و اضطراب بودم. صبح زود بیدار شدم و دوش آب سرد گرفتم و خانه را مرتب کردم.
هنوز نا توان بودم و دلم درد می کرد و قرار بود عصر به دکتر بروم. انگار برایم بی اهمیت بود.
لباسی که صالح خودش برای عیدم خریده بود پوشیدم
و چای را دم کردم
و سلما هم ناهار را درست کرد.
زهرا بانو مدام غر می زد که حواسم به موقعیتم نیست و باید استراحت کنم. ساعت از 11 گذشته بود که پدر جون و بابا، صالح را آوردند.
چند نفر از دوستانش و همان آقای میان سال مسئول قرارگاه، همراهش بودند. تا جلوی درب منزل آمدند و رفتند و هر چه اصرار کردند نماندند.
انگار شرایط را درک کرده بودند و نخواستند جو راحت خانواده را سنگین کنند.
تمام این وقایع را از پس پرده ی اتاق شاهد بودم. نمی توانستم بیرون بروم و از شوهرم استقبال کنم.
دلم شور می زد و به قفسه ی سینه ام چنگ زدم.
حلقه ی صالح را گرفتم
ادامه دارد...
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/11398
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛طاهره ترابی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
🌴یا مَن یَملِکُ حَوائجَ السائلین🌴
بارالها 🌼
به تو پناه می بریم از بدسرشتی و ناچیز شمردن گناهان کوچک😔
خدایا بر محمد و خاندان او درود فرست
و ما را به سوی توبه ای که محبوب توست برگردان
و از پافشاری بر آنچه که نمیپسندی به دور دار 🤲
9⃣2⃣مهرماه 🦋
سه شنبه 🌿
ذکر روز: یا الرّحمَ الراحمین⚡️
|•♥️•|@TarighAhmad
🔹محمد محمدی، در حین امربه معروف به شهادت رسید
شهید محمدی از بسیجیان پایگاه مقاومت بسیج انصارالامام تهران، دیروز حوالی ساعت ۱۹ ضمن درگیری با ۷ نفر از اراذل و اوباش تهرانپارس مورد ضرب و جرح با چاقو قرار گرفت و شهید شد.
براساس اظهارات شاهدان حادثه، اراذل و اوباش در حین پارک ماشین و خرید نان به اتومبیل خانمی برخورد کرده که پس از اعتراض آن خانم و ورود نانوا به ماجرا درگیری آغاز شد.
به گفته شاهدان، اوباش با الفاظ بسیار رکیک، خانم مورد نزاع و نانوا را مورد خطاب قرار داده و فضای وحشت در محله ایجاد نمودند، در همین حین شهید محمدی وارد صحنه شده و از اوباش درخواست میکند که در انظار عمومی، عفت کلام را رعایت کرده و به درگیری خاتمه دهند.
اما اراذل و اوباش که در ابتدا ۳نفر بودند به فحاشی ادامه داده و با این پاسدار بسیجی نیز درگیر شدند و سایردوستان خود را نیز مطلع کردند، در جریان این درگیری، یکی از این اراذل که از قبل چاقویی را با خود داشت به پهلوی این بسیجی ضربه وارد میکند که به دلیل عمق زیاد این ضربه و پاره شدن ریه و قلب شهید محمدی، به شهادت رسید.
گفتنی است دو نفر از این اراذل در صحنه جرم دستگیر و مابقی متواری اند.
|•♥️•|@TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🔹محمد محمدی، در حین امربه معروف به شهادت رسید شهید محمدی از بسیجیان پایگاه مقاومت بسیج انصارالامام
بسم رب الشهدا و الصدیقین
شهید امربه معروف پاسدار محمد محمدی امام جماعت مسجد امام حسین بود که شب گذشته به دست اراذل و اوباش در منطقه تهرانپارس شهید شد واعضا بدنش اهدا گردید
ازاودوفرزند ۱۱ و ۸ ساله به یادگار مانده است.
#شهید_محمد_محمدی
#رسانه_دمشق
|•♥️•|@TarighAhmad
آزاده باش ؛
قیمتے خواهے شد،
آنقدر قیمتے که خداوند خریدارت شود
آنهم، به بالاترین قیمت؛ یعنے«ولایت»
سلمانش را با «مِنّااهلَالبِیت» خرید؛
حُرَّش را با «حَلَّت بفِنائِڪ»
ویقینبدان تو را با«انتظار»
خواهد خرید.. :)
-و چه مقامےست این #انتظار . .
#اللهمعجللولیڪالفرج..
#مهدویت
🌺『@TarighAhmad』🌺
+چگونه توفیق شهادت پیدا کردی؟😔💔
_از آنچه دلم میخواست گذشتم😇
#برادر_شهیدم
#احمد_مشلب
#عکس_نوشته
•┄═•◈🌺◈•═┄•
@TarighAhmad
•┄═•◈🌺◈•═┄•
آقاترین سکوت مرا غرق نور کن
مارا قرین منت ولطف حضور کن
وقتی گناه کنج دلم سبز می شود
اقا شفاعت این ناصبور کن
می ترسم از شبی که به دجال رو کنیم
اقا توراقسم به شهیدان ظهور کن.
اللهم عجل لولیک الفرج
#سه_شنبه_های_مهدوی
╭┄══🌸══┄╮
@TarighAhmad
╰┄══🌸══┄╯
#ریحانه {🍃🌸}
ایـڹ ﺟﻮﺍﻥ پـآ مے شود ﻣﯿﺮﻭﺩ چنڱ
ﺟﺎنـش ﺭﺍ ڪف دستـش میـگیـرد
ﺍﺯﺧﻄﺮﺍټ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪبــراے چے؟!
ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﻭﺻﯿّﺖﻧﺎمہ ﻫﺎ ﻣﻨﻌڪﺲ ﺍﺳﺖ
بـرایـ خدا برای امـام براے حجابـ
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
@TarighAhmad
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
مؤمن ☺️
گوشاتو به شنیدن چیزای خوب عادت بده
چیزایی که ارزش شنیدن دارن ...🎶
روز هجدهم چله🎵
#فقط_بخاطر_تو 💚
•═•🍃🌼🍃•═•
@TarighAhmad
•═•🍃🌼🍃•═•
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
مناطق بسیاری از سوریه تاحالا آزاد شده ادلب حتی تا مرز آزادسازی و پاک سازی کامل رفت ولی باز درگیری ها
🔴منابع خبری از شنیده شدن صدای انفجار در عفرین سوریه خبر میدهند
🔵منابع خبری، شامگاه دیروز(دوشنبه)، از شنیده شدن صدای مهیب انفجار در شهر «عفرین» در استان حلب (شمال غرب سوریه) سوریه خبر دادند.
༺════════════
💢 @TARIGHAHMAD 💢
༺════════════
•°{ رهبرانه💙}•°
○•°{ما بهشون میگیم ☆حضرت آقا☆
همون که درباره ی بی حجابا فرمودن:
او یک نقصی دارد
مگر من نقص ندارم؟
نقص او ظاهری است
نقص های من باطنی هستند}°•○
♡[با این رفتارشون،خیلی ها محجبه شدن]♡
#نائب_برحق_مولا ❤️
•┄❁🌹❁┄•
@TarighAhmad
•┄❁🌹❁┄•
تا وقت نماز میشد، خودش رو به نزدیکترین مسجد میرسوند. اگه توی راه میدید دو سه تا جوان دور هم ایستادند، میرفت بینشون. چند لحظه بعد میدیدم اون جوونا رو که شاید اهل نماز نبودند و قیافهشون هم به بچه مسجدی نمیخورد، با خودش به مسجد آورده. ایامِ نوجوانی منصور در محله مون چند تا مشروب فروشی وجود داشت. آنوقت هم منصور می چرخید بین نوجوانان و اونا رو می آورد مسجد. منتظر نمی شد تا آنها مسجدی بشن، میرفت و مسجدیشون میکرد.
🌹خاطرهای از زندگی سردار شهید منصور خادمصادق
#بشیم_مثل_شهدا🥀❣
┌───✾❤✾───┐
@TarighAhmad
└───✾❤✾───┘
بهتریندوستتوڪسےاستڪھ،
توراشیفتھآخرتڪند؛
ونسبتبھدنیابےرغبتڪند؛
وتورادرفرمانبردارےازخداڪمککند.
_حضرتعلے؏
#رفیق خاص ....👌🏻👑
╔═...💕💕...══════╗
@TarighAhmad
╚══════...💕💕...═╝
شهادت را همه دوست دارند
اما زحمت ڪشیدن برای شهادت را چه؟
شهید شدن
یک اتفاق نیست.
گلے است برای شڪوفا شدن
باید خون دل بخورے...
به بے دردها
به بے غصه ها
به عافیت طلب ها
شهادت نمے دهند . |💔🍃|
#رفیقشهیدم
❁❁═༅═🍃🌸🍃═ ═❁❁
@TarighAhmad
❁❁═༅ ═🍃🌸🍃═ ═❁❁
namaaz6.mp3
4.15M
#فایل_صوتي_نماز 6
🎧آنچه خواهید شنید👆🏻
❣ الصلاه عمود الدين.
اینکه چقدرستون وجود يه انسان، محکمه
وچقدر ميتونه در بحران ها،آرامشش رو حفظ کنه؛
کاملابه کیفیت نمازش بستگی داره
#استادشجاعی
#سکوی_پرواز💫
•┈┈••✾•🍃🕊🍃•✾••┈┈•
@TarighAhmad
•┈┈••✾•🍃🕊🍃•✾••┈┈•
ناامیدنباشـ!
ځتـئاگࢪتہچاہھمباشے،یڪتڪھازآسمانـ سہمٺوسݓ🍃シ︎
#انگیزشی
#حالخوب🌈
🌸•┄═•═┄•🌸
@TarighAhmad
🌸•┄═•═┄•🌸
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #سی_وسه دلم توی مشتم ب
😍ادامه قسمت 33👇😍
حلقه ی صالح را گرفتم
دلم فشرده شد. انگار جای حلقه تا ابد مشخص شد.
دستی نبود که جای گیرد. حلقه میهمان گردن آویزم شده بود صالح را که توی حیاط دیدم چشمم تار شد. اشک از گونه ام سرازیر شد و اتاق روی سرم خراب شد.
آستین دست چپش خالی بود و آستین لباس اش تاب می خورد.
گونه اش زخم بود
و لبش ترک عمیقی داشت.
چهره اش تکیده و زرد شده بود.
لبه ی تخت نشستم و چند نفس عمیق کشیدم.
"یا حضرت زینب تو را به جان مادرت یه قطره، فقط #یه_قطره از صبر خودت رو به من عطا کن. یا خدا کمکم کن"
بلند شدم و روسری ام را مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.
دسته گل نرگس را به دستم گرفتم و نزدیک درب ورودی ایستادم. سلما و زهرا بانو هم کنار من بودند.
وارد که شدند لبخند زدم. صالح که مرا دید، ایستاد.
به چشمانم خیره شد و لبش لرزید. دلم آتش گرفت. لبش را به دندان گزید و لبخندی کج و کوله روی لبش نشاند و اشکش سرازیر شد.
به هر ترتیبی شد خودم را کنترل کردم و به سمتش رفتم. دسته گل را به طرفش گرفتم. گل را از دستم گرفت.
آستین خالی را بلند کردم و به لبم چسباندم.
آنرا بوسیدم و اشکم سرازیر شد. همه گریه می کردند. صالح از شدت گریه شانه اش می لرزید. خودم را کنترل کردم و گفتم:
ــ خوش اومدی عزیزم.. پدر جون، بابا، آقای ما رو سر پا نگه ندارید. می خوای بشینی یا دراز می کشی؟
چیزی نگفت و همراهم راهی پذیرایی شد و روی مبل نشست. با آبمیوه تازه از آنها پذیرایی کردم و کنار صالح نشستم.
دلم نمی آمد نگاهش کنم اما چاره چه بود؟
"از این به بعد باید صالحو اینجوری ببینی محکم باش مهدیه. #دست که چیزی نیست. #تموم_زندگیت فدای خانوم زینب بشه."
نگاهش کردم و گفتم:
ــ خوبی؟
چشمش را روی هم فشرد.
ادامه دارد...
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/11398
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛طاهره ترابی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #سی_وچهار
روی صورتش زوم شدم و زخم هایش را از نظر گذراندم. خندیدم و گفتم:
ــ شیطونی کردی پَسِت فرستادن؟
بغض کرد و گفت:
ــ آره... تازه دستمم گم کردم... می بخشی؟
سرم را پایین انداختم و بغض کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_این یه بار رو می بخشم اما دیگه تکرار نشه... حالا بلند شو برو تو اتاق استراحت کن.
بلند شد و همراه با من به اتاق آمد. انگار تازه با صالح آشنا شده بودم.
نسبت به جای خالی دستش شرم داشتم. صورتش را که از نظر گذراندم، زخم های چهره اش واضح تر به نظر رسید. خنجری شد که انگار قلبم را شکافت. بی صدا و بدون حرفی لبه ی تخت نشست. انگار او هم از این اتفاق هنوز شوکه بود و روی برخورد با من را نداشت. انگار مهر سکوتی بود که زده بود بر لبهای زخمی و ترک خورده اش.
ــ چیکار کردی با خودت؟
سرش را بلند کرد و به چشمانم زُل زد. دستم را روی لبش کشاندم و آرام زخمش را لمس کردم.
ــ می خوای استراحت کنی؟
ــ نه...
صدایش بغض داشت. اشکش هم در تلاش بود برای سرازیر شدن. دستم را حلقه کردم دور شانه اش و آستین خالی اش را فشردم.
ــ مهدیه
ــ جانم...
ــ می خوام بگم... می خوام حرف بزنم...
ــ چی می خوای بگی؟ چرا صدات می لرزه؟
بغضش را فرو داد و گفت:
ــ دارم خفه میشم... باید باهات حرف بزنم. دلم... دلم خیلی گرفته...
اشکش سرازیر شد و کمی صدایش بلند شد و سعی در کنترلش داشت. با گوشه ی روسری ام اشکش را پاک کردم و بغض من هم ترکید.
نمی دانستم چه می خواهد بگوید اما از دل رنجورش غمگین شدم.
"خدایا... صالح هنوز از بچه خبر نداره. خودت صبر بده..."
ــ بگو عزیزم... هر چی دلت می خواد بگو. مهدیه ت کنارت نشسته، جُم نمی خوره تا صالحش آروم بشه. الهی فدای دل پر بغضت بشم.
ــ چهار نفر بودیم. شهیدی که آوردن تو گروه ما بود... گیر افتاده بودیم. #تکون می خوردیم می زدنمون. کاریش نمی شد کرد. یا باید اونقدر می موندیم که #اسیر اون پست فطرتا بشیم یا می رفتیم و...
اشکش از گوشه ی چشمش افتاد و گفت:
ــ هر سه شون شهید شدن. این همشهری مونم که شهید شد، خودشو سپر من کرده بود که از عرض یه کوچه رد بشم. من نفهمیدم اونم با من اومده. قرار شد یکی یکی بریم اما... اونم با من اومده بود که حداقل من رد بشم و موقعیتو گزارش بدم. تو اون شلوغی سرمو که چرخوندم دیدم غرق خون افتاده رو زمین دست خودمم حسابی تیربارون شده بود. جسد اون دو تا موند اما این بنده خدا رو به هزار بدبختی کشون کشون آوردمش عقب. فقط یه کوچه با بچه های خودمون فاصله داشتیم. #فقط_یه_کوچه...
گریه می کرد و تعریف می کرد.
انگار لحظه به لحظه با آنها بودم. لرز عجیبی به تنم پیچید و کمی از صالح فاصله گرفتم.
توی حال و هوای خودش بود. کمی که به خودم مسلط شدم، گفتم:
ــ حالا تونستی موقعیتو گزارش بدی؟
ــ آره... بچه های خودمون از قبل پیداشون کرده بودن فقط جای اون چند نفر که مخفیانه شلیک می کردن رو نمی دونستند. من جاشونو گفتم به دَرَک فرستادنشون.
دستش را گرفتم و گفتم:
ــ پس مزد شهدا رو دادی عزیزم. گریه نکن.
ــ مهدیه...!
به چهره ی رنجورش خیره شدم. گفت:
ــ #فقط_من شهید نشدم. لیاقت نداشتم؟!
از لبه تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
"خدایا شکرت که دارمش... حتی با یه دست... خدایا شکرت که به دعاهام نظر داری"
ادامه دارد...
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/11398
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛طاهره ترابی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
✨یا دَلیلی عِندَ حَیرَتی ✨
خدایا 🌺
من با دل بریدن از همه کس
قلب خود را از یاد غیرِتو پیراسته ام
و با تمام وجود به تو روی آورده ام
ای سرور من 💕
تنها تویی که درگاهت سرای حاجت خواهی من است
پیش از آنکه دیگری را بخوانم تنها تو را می خوانم💖
آخرین روزِ اولین ماه پاییزی
۴ ربیع الاول ۱۴۴۲
ذکر روز :یا حیُّ یا قیّوم 🌟
ㄟ(ツ)ㄏ↧ʝσɨŋ↧
@TarighAhmad