بابام رفته بود شیرینی بخره ولی دست خالی برگشت
همزمان با رسیدن بابام، مهمونامون هم رسیدن و یه بسته شیرینی برامون آورده بودن
مامانم که فکر کرده بود شیرینی رو بابام خریده، چید تو ظرف و آورد تعارف کرد به مهمونا!😟
حالا هی میگه تورو خدا ببخشید ما هیچ وقت از این شیرینی آشغالیا نمیخریدیم😐😑
#بخند_مومن😊
┄┅═✧❁😆❁✧═┅┄
@TarighAhmad
┄┅═✧❁😁❁✧═┅┄
نائب المهدی امام خامنه ای :
بعضی از حوادث دلهایی را میلرزاند؛
ما در طول انقلاب هم شاهد بودیم... حتّی در خود دفاع مقدّس بعضی از شکستها، بعضی از دلها را میلرزاند.
وقتی که مجموع این حوادث با پیروزی، با نشانههای لطف الهی تمام میشود، این طبعاً این دلها اطمینان پیدا میکنند، آرامش پیدا میکنند،
میفهمند که وعدهی الهی راست است، درست است...
این را وقتی که شما برای مخاطبین خودتان نقل میکنید، آنها به خودشان مطمئن میشوند، اطمینان نفس پیدا میکنند، آرامش پیدا میکنند.
۹۸/۸/۳۰
تصویر جدیدی از حضرت آقا بدون داشتن عصا 🤩
سلامتیشون صلوات
#اللهم صل علی محمّد وال محمّد و عجل فرجهم
#نائب_برحق_مولا
💚//@TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
نائب المهدی امام خامنه ای : بعضی از حوادث دلهایی را میلرزاند؛ ما در طول انقلاب هم شاهد بودیم... حت
بسم الله الرحمن الرحیم
✨وَان یَکادُ الذینَ کَفرو لَیُزلِقونَکَ بِابصارِهم
لمّا سَمِعو الذِکر و یَقولونَ اِنَّهُ لَمَجنون
و ما هُو اِلّا ذِکر لِلعامین ✨
چشم بد دور از شما آقا جان 😍
vs,g.mp3
4.42M
بخش هایی از اذان عشق با صدای ملکوتی شهید #پورمراد 😭
+ مداحی کربلایی سید رضا نریمانی
(من میخوام اهل نماز اول وقت بشم ؛ با اذون ملکوتی رسول #پورمراد )
از دست ندین 👌
🌹#شهید_مدافع_حرم_رسول_پورمراد از استان شهید پرور قزوین
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@TarighAhmad
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
#آیهگرافی☀️✨
~ من همانم که
وقتی میترسیــ«🌪»
به تو امنیت میدهمــ«☘» ~
آخه کدوم عاشقی اینطور هوای معشوقشو داره😍 ...
╔═✨═☀️═✨═╗
@TarighAhmad
╚═✨═✨═✨═╝
تو این دنیا یه رفیق و یه همدمی هست که به حرف های دلت فقط و فقط گوش کنه و حرف های فلسفی نزنه؟!😣
رفیقی که خط به خط تورو بلد باشه؟!😍
از من به شما نصیحت😌
اگه رفیقی با این مشخصات داری
نگهش دار..😍
این جور آدم ها دارن منقرض میشن !!
#رفیق_خاص 🍁💝
...•🍁°∞°❀💝❀°∞°🍁•....
@TarighAhmad
....•🍁°∞°❀💝❀°∞°🍁•....
|🌨🌱|
🦋[ #شهیدانہ
.
.
نعمتِآسمانفقطباراننیست!🙃
گاهےخٌدا؛کسیرانازلمیکند
بهزلالےباران...🍃
مثلِ تُ♥️(:
.
.
| #رفیقشهیدم
| #حنینخواهرِشهید
┌───✾❤✾───┐
@TarighAhmad
└───✾❤✾───┘
Namaz_57_ostadshojae_softgozar.com.mp3
4.21M
#نماز_سکوی_پرواز 57
✍ از ۲۴ ساعتِ روز
لحظه نماز، کلیدی ترین لحظه،
تویِ سعادت و شقاوت دنیا و آخرتتـــــه‼️
حواست باشـ👈ـه رفیق؛
اگه نمازت بالا نَـــرِه
تموم أعمال دیگه ات نابود میشن.
#استادشجاعی
#سکوی_پرواز 🕊
╔═🍃🕊🍃═════╗
@TarighAhmad
╚═════🍃🕊🍃═╝
🌿🍃🌺🍃🌿
#انگیزشی
افکارتون رو تغییر بدید👌
به خاطر بسپارید که هر اندیشه بـد، چیز نــاخوشایندی است که به بدن خود راه میدهید.
منشا همهی ناکامیها، شکستها، بیماریها، غم، فقر، کینه، و... در افکار شماست.
و همچنین منشا تـمام خوشیها، آرامش، سلامتی، لذت، خوشبختی، ثروت، عشق و... نیز در افکار شماست.
کوچک ترین حفره ها بزرگترین کشتی هاراغرق میکند...!!!
افکار به حفرهای میماند ک باعث غرق شدن کشتی زندگی شما میشود..!!!
و این یک قــانون است که تو در گروی افکار و اعمالت هستی.
╔═...💕💕...══════╗
@TarighAhmad
╚══════...💕💕...═╝
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت؛ #بیست_و_چهارم #هوالعشق پنجره را که باز کردم تمام بدنم سر شد
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #بیست_و_پنجم
#هوالعشق
#زندگی_جریان_دارد
-علی اقااااااا, بیدارشو ادارت دیر میشه ها پسرم
ای بابا چرا انقد میخوابه جدیدا؟
-عل..
در اتاق را که باز کردم علی نبود! مگر میشود؟از کجا رفته من که ..سریع به سمت تلفن رفتم، شماره علی را گرفتم ،دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد!یعنی چه؟
از نگرانی سریع به طبقه پایین رفتم، پشت سر هم زنگ زدم، زینب با نگرانی در را باز کرده ،صورت رنگ پریده مرا که دید تعجبش بیشتر شد!
-چیشده فاطمه؟
- ز..زینب .علی کجاس؟ندیدیش؟گوشیش خاموشه.صبح بیخبر رفته.یادداشتم نزاشته.دیشبشم هی تو فکر بود.زینب علی کجاست چیشدهههههههههههه
-اروم باش فاطمه جان بیا تو خانوم بیا تو..
با کمک زینب روی اولین مبل نشستم و سرم در دستانم گرفتم.زینب با لیوان اب قند کنارم امد و خواست انگشترم را دربیاورد ، در اب بیندازد برای قوت، که با جیغ من دستانش درهوا ماند و ترسید
-نهههههههه
-چ ..چیشد فاطمه؟اروم باش چرا اینطوری شدی اجی؟
-زینببببببب.تاحالا نشده علی اینطور بیخبر بره.از کربلا که برگشتیم اینطور شده.دلم مثل سیر و سرکه میجوشههههههه
-عزیزم ببین.....
باصدای زنگ صحبت زینب قطع شد.به سمت ایفون که رفت،با چهره ای متعجب برگشت و گفت:
-داداشه!!!
به سرعت خودم را به سمت در رساندم علی در درگاه در بود که محکم با من برخورد کرد.اخ کوتاهی گفتم که علی بازوانم را گرفت
-چیشد فاطمه حالت خوبه؟
-حالممممممم خوبههههههه؟؟؟ نه میخوام ببینم خوبم الان؟علی کجا رفتی بیخبر؟نمیگی یه بدبخت بیچاره ای دلش شورمو میزنه؟؟ نمیگی؟؟
سرش را به زیر انداخت و نگاهی به زینب انداخت و بعد به من
-بریم خونه صحبت میکنیم.
با لحنی جدی و توام با ارامش مرا وادار به رفتن کرد
از زینب خداحافظی کوتاهی کردم و درمقابل چشمان پر سوال زینب به بالا رفتیم!! در را باز کرد و وارد شدم.به حالت قهر به سمت اشپزخانه رفتم،
بوی سوختن گوشتم میامد به حالت دو به اشپزخانه رسیدم سریع زود پز را با دستمالی اویزان به سمت سینک بردم که دستمال اتش گرفت.
جیغ که کشیدم علی سریع به اشپزخانه امد و با کپسول اتش را خاموش کرد،به سمت من که امد جیغی کشیدم و گفتم
- به من دست نززززززززن
علی از این کارم تعجب کرد و ناراحت اشپزخانه را ترک کرد!
روی زمین سر خوردم و شروع کردم به گریه کردن.هق هق گریه میکردم و دستانم را به دهان گرفتم تا صدایم بلندتر نشود، سایه علی را بالای سرم احساس کرم، کنارم زانو زد حرف نمیزد ،سکوت کرده بود واین سکوتش مرا میسوزاند.
من تازه به دنیایش پا گذاشته بودم و فن زنانگی را بلد نبودم که خودمرا کنترل کنم یا ادای خانم های بزرگ را دربیاورم. باید به من حق میداد...نمیدانم شاید هم نباید..اخر سر زیر چانه ام را گرفت و سرم را به بالا اورد،نگاهش نمیکردم،زیر نگاه پر نفوذش ذوب میشدم که گفت
-خانم کوچولو منو نگا کن
سرم را به آنور کشیدم که دوباره جمله اش را تکرار کرد.نگاهش کردم چشم هایش غمگین بود چرا؟؟
-اخه چرا این مرواریدارو میریزی مگه من مرد...
نگذاشتم کلمه مردن را به زبان بیاورد و دوباره جیغ کشیدم
-عه خانم کوچولو امروز چرا انقدر جیغ میزنی گوشم کر شد!!
صحبتی نکردم ک شروع کرد..
-خب ببخشید دیگه نمیگم..گل زهرام؟خب مثل اینکه نمیخواید صحبت کنید سرکار نه؟ببین فاطمه جان صبح که تو بیدار شدی و رفتی صورتتو بشوری گوشیم زنگ خورد، سرهنگ عمادی بود،ازم خواست که برم پایگاهشون انقدر تند و دستوری گفت که سریع حاضر شدم گفت فوریه و سریع باید برم!توهم کارت طول کشید خخ.دیگه منم سریع رفتم. گوشیمم به این خاطر خاموش بود،چون گوشیارو میگیرن و خاموش میکنن عزیز جان. بعدشم که برگشتم خونه.اینم گزارش من فرمانده.حالا ازاد باش میدید یا باید کلاغ پر برم؟؟
به چهره بامزه و پر محبتش نگاه کردم و همه غم هایم یادم رفت آی خدا مگر تو چه داری سید؟ دلایلش منطقی بود. ولی دلم میخواست کمی اذیتش کنم خخ.به حالت عصبانی اخم هایم را درهم زدم و دست به کمر گفتم:
-نخیر کلاغ پر باس بری هرچه سریع تر
خنده اش گرفته بود ولی بازی را بهم نزد دستش را کنار سرش گذاشت و گفت
-چشم فرمانده
شروع کرد به کلاغ پر باهر نشست میگفت کلاغ و با هر پرش میگفتم پر که گفت:
_شهادت
ماندم چه بگویم لحظه ای مو به تنم سیخ شد. گفت
- شهادت پر پرواز میخواد و یه جون پرپر شده...
فقط نگاهش کردم و سرد شدم.
چرا این را میگفت؟چرا اینطور شده بود؟ایستاد،خندید و گفت
-خانوم میگم قول میدم دیگه نگم میمیرم! میگم #شهید_میشم
چطووره؟؟
فقط نگاهش کردم و حرفش را به شوخی گرفتم...افکار منفی را دور ریختمو و گفتم
-اقا پسر ببین هنوز اشتی کامل نشدما حواستو جمع کن باید هلیکوپتری خونرو برق بندازی هاها
خنده اش گرفت و گفت:
چشممممم فرمانده مننننن
ادامه دارد...
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/13817
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛نهال سلطانی
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #بیست_و_ششم
#هوالعشق
#حال_عجیب
-عباس من نگرانم..
-برای چی؟
بعد از کمی مکث نگاه نگرانش را به وجودش می اندازد و میگوید:
-عباس.. من دوست دارم...
عباس نگاهی توام عشق روانه قلب بیتاب ملیحه میکند و میگوید:
-د مشکل همینجاست دیگه بالام جان...باید کمتر دوسم داشته باشی..
ملیحه باشدت سرش را که به زیر بود بالا میاورد و با اخم میگوید:
-شام حاضره ،الان میارم
-ملیح...
از این صحنه قلبم فشرده میشود، حرف های دیشب علی ترسی به جانم انداخته که تا اسم شهید و شهادت می آید میخواهم های های گریه کنم.لیوان چایی را به سمت دهانم میبرم تا بغضم را فروکش کند،چیزی در لیوان نمانده بود،رفتم تا چاییم را تعویض کنم که دراتاق نیمه بازمان را دیدم.علی درحالت سجده شانه هایش میلرزید،
گریه میکرد مرد من...در درگاه در نشستم و خیره عبادتش را ستایش کردم، خیره..سرش را از سجده بلند کردم و دستی بر صورتش کشید،متوجه بودن من نبود. دستانشرا به حالت قنوت بالا برد و ....خدای من چه زیبا ستایشت میکند، انقدر محو خدا بود که وجود مرا هم احساس نکرد...یادم است ان روز را که گفت:
_اولین عشق من خداست و بعد شما.. اولش ناراحت شدم اما بعد فهمیدم مردی که خدایی باشد تو را اسمانی خواهد کرد...ذکر اخر را که گفت ،گویی از اسمان به زمین نشسته ارام گرفت، بلاخره متوجه حضور من شد، رویش را به سمت من برگرداند و تعجب کرد!
-خانوم چرا گریه میکنی؟
دستی به صورتم کشیدم،ناخوداگاه گریه کرده بودم و صورتم خیس خیس بود. دستی دوباره به صورتم کشیدم و با لبخند گفتم:
-عاشقیت قبوا آسید
چشم هایش را ارام رویی هم گذاشت و با لبخند گفت:
_دوش دیدم که ملائک در می خانه زدند/گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند.
ادامه دادم...
_آسمان بار امانت نتوانست کشید/قرعه ی فال به نام منِ دیوانه زدند.
با لبخند احسنتی گفت و ادامه داد:
_خانوم جان شما عاشقی رو از همه بهتر بلدی،چون داری منو تحمل میکنی،این وضع شغلیم...بخدا شرمنده نبودنامم واسه وقتایی که باید میبودم کنارت، شرمندم گل زهرام...
جلوتر رفتم و کنارش نشستم دستان قویش را گرفتم و گفتم:
-همین که هستی کافیه علی.اینطور نگو،من با اطلاع به همه اینا رضایت به ازدواج با تو دادم،پس خودتو سرزنش نکن و به درستی به کارت برس،
فقط....
-فقط چی؟
-فقط باش علی..باش
چشم هایش رنگ غم گرفت و دستانم را فشرد سرش را به پایین انداخت،گفتم:
-جواب نداشت حرفم؟
سرش را بالا اورد و نگاهم کرد،نگاهی نگران،آشفته،نمیدانم...از جواب ندادنش کلافه شدم و دستانم را از دستانش بیرون کشیدم و ایستادم،پشت سر من آهسته بلند شد و گفت:
-آتش آن نیست که بر شعله ی او خندد شمع/آتش آنست که در خرمن پروانه زدند،آتیشم میخوای بزنی؟
_قرعه ی فال به نام منِ دیوانه زدند.نه سید فقط مواظب علیِ فاطمه باش..
به آشپزخانه رفتم تا چای دم کنم،
انقدر فکرم مشغول بود که آب داغ قوری روی دستم ریخت و اخی کوتاه گفتم، سریع زیر اب سرد گذاشتم ،ارد رویش زدم و آن را با باند بستم،چه به من آمده بود؟چرا انقدر بدون دلیلی خاص نگران بودم ؟بی دلیل نبود،هیچگاه حس من به من دروغ نمیگفت،حسی که فریاد میزد،علی/ماندنی/نیست...
چایی را ریختم و به اتاق نشیمن بردم، علی با تلفن صحبت میکرد:
-نه حاجی جان..بله درست میگید،اما به نظر بنده اجازه ندن.
صدایش را پایین اورد و گفت:
-حاجی جان ازت عاجزانه خواهش میکنم یه کاری برای من بکن،دیگه نمیتونم طاقت بیارم، وقتی میبینم...
با ورود من حرفش را قطع کرد و لبخند زد و گفت:
-اره حاجی دیگه ریش و قیچی دست خودته عزیز جان،درپناه حق،یاعلی.
ادامه دارد...
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/13817
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛نهال سلطانی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
🌾یا مَن اِلیهِ یَفزعُ المُذنِبُون🌾
📿ستایش برای خداست که خود را به ما شناسانید
ستایش برای خداست او که زیباییهای آفرینش را برای ما برگزید
و روزی های پاک و نیکو را به سوی ما روان گردانید
بارالها 🌺
مرا به بندگی و خاکساری درگاهت توفیق ده و
دست مرا وسیله ایی کن که باآن به مردم نیکی رسد 🦋
●|پنج شنبه|●
\\۲۷ آذر ماه \\
╭┄══🌸══┄╮
@TarighAhmad
╰┄══🌸══┄╯
🦋° کلام شهید :
حضرت صاحبالزمان «عجل الله تعالی فرجه الشریف»
خدا به شما صبر دهد،🍃
زیرا او منتظر ماست نه اینکه ما منتظر او باشیم. 😔
هنگامی میشود گفت منتظریم که خود را اصلاح کنیم ولی اگر خود را اصلاح نکنیم هیچگاه ظهور نخواهد کرد.🍂
#مهدویت 🍃
╔═.🍃.══════╗
@TarighAhmad
╚══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگویند :
چشمان شهدا بہ راهـی است که
از خود به یادگار گذاشتہ اند 💫
اما چشم ما
بـه روزی است که با
آنان رو برو خواهیم شد ...🍃
ڪاش در آن روز،
چشمانمان شرمنده نباشد...😞
_شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات 🌷
☘☘☘
#برادر_شهیدم 🕊
#کلیپ_شهید_مشلب 🎥
#استوری
╔═.🍃.══════╗
🇮🇷@TarighAhmad🇱🇧
╚══════.🍃.═╝
#پروفــ🌻
°• دخترانه
°• کُلنا عباسک یا زینب (س)✨
•═•🍃🌻🍃•═•
@TarighAhmad
•═•🍃🌻🍃•═•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یڪ ٺماس فورے ☎️
دارے گوشے رو بردار 📞
#قرار_دلٺنگے
╔═...💕💕...══════╗
@TarighAhmad
╚══════...💕💕...═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو که میدانی فراق یعنی چه💔
دوری تو مرا مثل رقیه میکشد😔
#دلی
#حرمندیده
#شبجمعه
~┄┅┅✿❀💛❀✿┅┅┄~
@TarighAhmad
گفـــــت: #حجاب هیچ جا اجباری نیست،این همه کشور مسلمون.
گفــــ😊ـــتم:
بله هیچ جا اجباری نیست،مثل ایران.
گفــــ😮ــــت:
وااااا❗️تو ایران حجاب اجباریه ها.
گفــــ😊ـــتم:
شما تو خونه تون، تو مهمونی تون حجاب دارید؟
گفــــ😒ــــت:
معلومه که نه،وااااا خونه مونه ها. به کسی چه مربوط.
گفـــ😊ــــتم:
احسنت،خونه تون به کسی مربوط نیست ولی پوششتون تو جامعه به همه مربوطه، پوششِ جامعه ی ما هم، همسان با دینمون انتخاب شده که با حجابی که تو دینمون واجبه همخونی داشته باشه؛ پس شما باید طبق «قانون» یک پوشش اجتماعی خاص داشته باشی و این به معنای اجبارِ حجاب نیست.
#ریحانہ 🌱🕊
~~~~~~~🌸~~~~~~~
@TarighAhmad
~~~~~~~🌸~~~~~~~
خواهی نشوی لال به هنگام قیامت
🍃🦋🍃🦋🍃
بر سید و سالار شهیدان صلوات
🌺🍃🌺🍃🌺
✨اللهم صَل عَلی محمّد وال محمّد
و عجل فرجهم ✨
آيا از صبح تا شب دراينترنت علاف هستيد؟
آيا هر روز شما مثل روزهاي ديگر است ؟
آيا هيچ پيشرفتي نداريد؟!
ما هيچ پيشنهادي براي شما نداريم!!
خدا سر شاهده
ما هم مثل شماييم ...😂
#بخند_مومن 😁
😄•┄═•═┄•😄
@TarighAhmad
😊•┄═•═┄•😊
🔸رهبر انقلاب اسلامی در دیدار اعضای ستاد بزرگداشت شهید سلیمانی و خانواده آن شهید:
🔹سیلی سختتر غلبه نرم افزاری بر هیمنه پوچ استکبار و اخراج امریکا از منطقه است.
#نائب_برحق_مولا
🔸🔶@TarighAhmad 🔶🔸
#تلنگر⚠️
پسرا، شیشجیب خاکی و کتونی، با چفیه!
دخترا، چادر و یه شاخه گل و تسبیح و دوربین عکاسی!
#تبرج
تبــــرج، حرام قطعی است!
به بزرگی شرک...
اونایی که لایک هم میکنن،
شریک در این گناه هستند!
(طبق نص معتبر روایت)
|🌻💫| @TarighAhmad
شهیـــد امیــد اڪبرے :
بیچاره هاازملتےمےڪشنــد
ڪه دعاےبعدازنمازشان
#شهادت است.♥️🌱|••
#بشیم_مثل_شهدا
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD |√←