#تلنگر⚠️
چرا بعضی افراد موقع خرید و بدست آوردن و انتخاب مال دنیا میگردن و بهترین رو انتخاب میکنن..🤔
اما نوبت به معنویات و حجاب و ارزشهای دینی که میرسه،دنبال پایینترین درجه و مرتبه میرن و
میگن کمترین حد این عبادت چیه
تا اونو انجام بدیم⁉️
ــــــــــــــــــــــــ
📝پـ ن
وقتیدشمنکمکمرویاعتقاداتما
کارکنهطوریکه
خودمونهممتوجهنشیـم
همیـنمـیـشه..!🔥 #تاسف_داره🥀
╔═...💕💕...══════╗
@TarighAhmad
╚══════...💕💕...═╝
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
••°۞••°💕✨
🔸| #خاطره
ماجراینارنجک💣
همه حرفهایت را به مهدیه(خواهرشهید) می زدی حتی اگر کار خطر ناکی می کردی مهدیه خبر دار می شد, جرئت نمیکردی به پدر و مادر چیزی بگویی😅 مثلا همان موقعی که عذرت را خواسته بودند ،اما چند نفر وساطت کرده بودند تا دوباره پذیرفته شده بودی
ماجرا را فقط برای مهدیه تعریف کرده بودی↯↯ «مهدیه ،خراب کاری کردم یه سرهنگ ارتش اومده بود یاد بده چطور نارنجک پرت💣 کنیم مسخره کردن ما رو 🙄.
انگار نارنجک هم یاد دادن داره !😎
خوب چه کار کردی ؟🤔
اومده می گه ضامن رو بکش ،اسم امامی که خیلی دوست داری سه بار بگو و پرتاب کن بعد خودت پناه بگیر🙆🏻♂️ ،بچه ها دونه دونه این کارو می کردن و سرهنگ نگاه می کرد و نمره می داد نوبت من که شد ،بدون انجام دادن این مراحل رفتم نارنجک رو پرت کردم و سریع اومدم کنارش ایستادم 😎😂وقتی نارنجک ترکید تازه متوجه شد که من پرتاپ کردم هول کرد محکم زد👊🏻 روی بازوی من و گفت خاک تو سرت😠 ،برو گم شو بعد هم اخراجم کرد
#شهیدمحمدرضادهقانامیرے 🕊
┄•●❥ @TarighAhmad
#ایهگرافی✨
َاللَّھُ يَعْلَمُ مَا فِي قُلُوبِڪٌم..،♥️
| احـزاب ۵۱ |
- حـواسم هسـت
تو دلـت چی میگـذره... :)
┄┅─✵🦋✵─┅┄
@TarighAhmad
┄┅─✵🦋✵─┅┄
#عاشقانہهاےالهے...♥️|
.
.
ﺷﺎﻳـﺪ بهترین لحظہ هایے
ﻛہ با ﻫـﻢ ﺩﺍﺷﺘـﻴمـ🍃
نمازاے دو نفره مون بود...
ﺍﻳݧ کہ ﻧﻤﺎﺯاﻣﻮ ﺑهش ﺍقتدا ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ
ﺍﮔہ ﺩﻭﺗﺎیے² کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ
ﺍﻣﻜﺎن ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮنیم ✨
منطقـه کـہ میرفت ...
تحمـل خونہ💒°
بدون حمید واسم سخت بود 😓
"وقتے تو نباشے چہ امیدے به بقایمـ
این خانہے بےنام و نشان سهم کلنگ استـ 🏚"
.
.
☁ُ• #شهیدحمیدباکرے
┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
@TarighAhmad
┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
ڪلام_شهید
میفرمایدکه؛
فقطیکبارکـافیاست...
ازتهدل خدا روصداکنید
دیگرمالخودتاننیستید
مـالاومۍشویـد!!![♥️]
#شهیدامیرحاجامینے
#رفیقشهیدم
╭━═━⊰❀❁❀⊱━═━╮
@TarighAhmad
╰━═━⊰❀❁❀⊱━═━╯
Namaz_56_ostadshojae_softgozar.com.mp3
4.74M
#نماز_سکوی_پرواز 56
✍ اگه یه شب از دلتنگی خدا خوابت نبـرد،
اگه همش انتظار یه کُنجِ دِنج رو می کشی که فقط تو باشی و خـدا،
👈یعنی عشـ❤️ـق توی رگهای قلبت جونه زده.
مبـارک باشه رفیــ🤝ـق
#استادشجاعی
#سکوی_پرواز 🕊
╔═🍃🕊🍃═════╗
@TarighAhmad
╚═════🍃🕊🍃═╝
#انگیزشی^🚌°•🍓
به خودت قول بده
فردا به تغییر کوچولو توخودت
ایجاد کنی
واسهفردات برنامهریزی ڪن
و به بهترین نحو بگذرونش...|↻♡
╔═...💕💕...══════╗
@TarighAhmad
╚══════...💕💕...═╝
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #بیست_و_دوم #هوالعشق #کامنت_اول کم کم جمعیت پراکنده شدند
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #بیست_و_سوم
#هوالعشق
#دوراهی_زیبا
پرواز 123به مقصد کربلای معلی....
-علی اقا بدوووو الان میپره
-نه خانوم جان بدون ما نمیپره
-علی شوخیو بزارکنار بدو فقط
-خانمم ندو عزیزم در شأن شما نیست باچادر.میرسیم هناس.
-چشم اقا
-روشن به ظهور
.............
-خانم چیزی نیاز ندارید؟
-نه ممنونم عزیزم
-میگم علی دل تو دلم نیست حرمو ببینم ها.
-میبینی خانوم ٬چطوره دعای عهدو بخونیم هناس؟صبح جمعست اقامون چشم انتظارها.
-عالیه اقا بسم الله.
دعای عهد کوچکمان را از جیبش دراورد و شروع کردیم به خواندن دعای زیبای عهد... العجل یا مولا ویا صاحب الزمان(#صلوات برای ظهور)
هواپیما درحال پرواز بود ابرهای سفید و زیبا به شکل پنبه های بزرگ اطرافمان را احاطه کرده بودند٬
ازبچگی ارزو داشتم به ابرها دست بزنم و با آن ها گلوله بسازم ٬اما بزرگ که شدم دانستم تمامش گاز است و پوچ.انسان همین است ارزوهای کودکی دربزرگسالی مزحک میشود اما گاهی به این فکر میکنم کاش روح کودکیم که چونان اب زلال بود میماند و حتی سایه ای کدری نقش برآن نمیبست.بازهم الحمدالله که دراین برهه از زمان هستم.شکرالله.
دست علی دست هایم را درخود محصور کرده بود٬حصاری شیرین٬آخر از هواپیما ترس عجیبی دارم اما کنار مَردم٬ارام ارامم.
ساعتی تا رسیدنمان نمانده بود٬دلم آشوبی بود از دیدن یار٬چقدر زیباست این یار٬چقدر اقاست این یار.
-مسافران محترم٬کمربندهای ایمنی خود را بسته و صندلی را به حالت اولیه برگردانید٬تا دقایقی دیگر هواپیما برباند مینشیند.
صدای کمک خلبان بود که برای همه آرزوی سلامتی کرد و خواهان دعا بود.
حس و حال عجیبی بود
٬انگار همه روح ها ادقام شده و به سوی سرچشمه سالار شهیدان میریزد.
با کمک علی از هواپیما خارج شدم٬نفس کشیدم و نفس کشیدم٬علی تنها چشم دوخته بود٬محو بود٬نمیدانم محو چه؟حالی عجیب داشت٬انگار چیزی میدید که من نمیدیدم.
-اهم اقا کجا سیر میکنید؟
-اینجام خانوم ٬حس میکنی؟
-چیو؟
-بوی ...بوی شهادتو..
نفس کشید و چشمانش رنگ غم گرفت
٬لحظه ای احساس کردم روح علی از بدن جداشده و به سویی میرود٬انگار ملکوتی شده بود.
به سمت فرودگاه رفتیم٬چمدان ها را در تاکسی گذاشتیم و به سمت هتل حرکت کردیم٬حال و هوایی بود عجیب٬به هتل که رسیدیم با کمک راننده محترم ساک هارا در لابی گذاشتیم تا پذیرش شویم.
بعد از اتمام چک پاسپورت و شناسنامه به اتاق مورد نظر رفتیم٬دررا علی باز کرد و وارد شدم٬اتاقی معمولی با امکاناتی معمولی
٬عاشق همین#معمولی ها بودم.
ادامه دارد...
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/13817
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛نهال سلطانی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت؛ #بیست_و_چهارم
#هوالعشق
پنجره را که باز کردم تمام بدنم سر شد
٬دستم را برزانوانم ورفتم که علی به سمتم دوید و پرسید:
-چیشد فاطمه؟
-ه...هیچی..نگا کن عظمتو٬حق بده بی توان بشم.
-یا حسین٬الله اکبر.
درچشم های علی شکل گنبد نقش بسته بود٬حلقه اشک چشمان درشتش را احاطه کرده بود٬هردو به علامت احترام تعطیم کردیم و سلام دادیم٬؛
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
تصمیم گرفتیم هرچه زودتر به سمت حرم حرکت کنیم
٬طاقتمان طاق شده بود...علی به حمام رفت تا غسل زیارت کند٬وسایلش را اماده روی تخت گذاشتم واز فرط خستگی روی کاناپه خوابم برد...
بیدار که شدم پتویی را روی خود دیدم٬کارعلی بود. پاهایم را روی زمین گذاشتم و چشمانم را روی هم فشردم٬به خاطر کمبود اهن٬سرگیجه ها و سردرد های شدید بعد خواب یاکم خوابی به سراغم می آمد.
باهمان حال به سمت اتاق رفتم که علی را دیدم٬یکدفعه ٬چشم هایم سیاهی رفت وبه دیوار تکیه دادم وسر خوردم که علی نگران به سمتم برگشت:
-چیشدی فاطمه جان؟خوبییی؟
-ار..اره..یه شکلات از تو کیفم بده فقط .
-باشه باشه.
همراه باشکلات امد و ان را برایم باز کرد٬همانجا کنارم نشست و نگاهم کرد.
-چیه اقا جان خوشگل ندیدی؟
-نه٬ندیدم .فقط تورو دیدم.
-ای ای حاجی جان.پس ببین
-دلم برات تنگ شده بودا هناس
-واااااا
-والااااا
هردو زیر خنده زدیم
٬با کمک علی ایستادم و به حمام رفتم و لباس های تمیزم زا که مخصوص حرم با لباس علی هماهنگ کرده بودم پوشیدم٬روسری طرح ترمه با رنگ سبز تیره.مانتویی که مچ سفیدی داشت و باچهار دکمه بسته میشد٬پیراهن سه دکمه علی که یقه ایستاده بود و روی شلوار سفیدش انداخته میشد ٬یک شال سبز رنگ که نشان سیدی اش بود روی پیراهنش میانداخت ٬یعنی می انداختم.
حاضر که شدیم هم دیگر را برانداز کردیم و دستمان را روی صورتمان کشیدیم و گفتیم:
#فتبارک_الله_و_احسن_الخالقین.
با لبخند به سمت حرم پیاده راه افتادیم.هرقدم تپش قلبم را بیشتر میکرد و دستم در دستان علی فشرده میشد.کنارش بودم٬با من قدم میزد٬
الهی شکر.گنبد را که دیدم ناخوداگاه پاهایم سر شد و به علی تکیه زدم٬علی نگران نگاهم میکرد و من نگران روبه رویم را مینگریستم تا خدایی ناکرده در رویا نباشم٬نه نبودم.میدیدم این زیبای دلربا را.
به سمت اقا دست هایمان را به نشانه احترام بر قلبمان گذاشتیم و باهم سلام دادیم٬علی طوری به گنبد مینگریست که گویی اقا با او هم صحبت شده.هم قدم به سمت حرم راه افتادیم.به گریه افتاده بودم وعلی هم دیگر هوایی شده بود٬فقط نگاه میکرد و نگاه میکرد.
از هم جداشدیم تا به زیارت برویم.
به سمت ضریح که راه افتادم قلبم صدای بلندی میداد.از میان عاشقان به سختی رد شدم و دستم به ضریح رسید٬انگار که باارزش ترین ارزش هارا به دست اورده ام چنگ زدم و ان را ول نکردم.
جوی الهی تمام وجودم را فرا گرفته بود٬حال عجیب و غیرقابل وصفی بود.سرم را روی ضریح گذاشتم و گفتم:
-اقا... ممنونم...خیلییی ممنونم ٬اقاجان٬ قول میدم تااخرش باشم ٬ترو به خدای احد و واحد من و از این راه خارج نکن.
انگار که ان لحظه زمان ایستاد و قول مرا ثبت کرد.ارام شدم ٬ارام. به سمت حیاط حرکت کردم و سریعا علی را دیدم.دقیقا در وسط دو حرم ایستاده بودیم٬چه دوراهی زیبایی.به علی نگاه کردم و با تمام وجود گفتم:
-ممنون که هستی٬ممنون که براورده شدی.ممنون سید جان
با نگاه مهربانش تک تک جملاتم را بدرقه کرد و گوشه چادرم را گرفت و بوسه زد.
به سمت حرم اقا اباالفضل عباس(ع) برگشتیم و سلام دادیم.قسمش دادم به دو دست بریده اش٬که عشقمان ابدی باشد و روحمان باهم.هوا ابری شد٬ابرها فشرده شدند٬بافشرده شدن ابرها بغض کهنه ام سر باز کرد و روانه شد
٫صدای مداحی دلنشینی میامد....
ادامه دارد...
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/13817
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛نهال سلطانی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
💕یا خَیر حَبیب و مَحبوب 💕
خداوندا 🦋
همه آنچه که برایم مقدر فرمودی زیباست 🌸 🔆 تو را بر اینهمه زیبایی سپاس می گویم 🌀خواهش های نیکم را برآور و هدایتت را بیش از پیش نصیبم گردان تا با آن در امری که در آن به سوی تو قدم گذارده ام به توفیق رسم تویی مهربان ترین مهربانان 🍀چهارشنبه 🌤 ۲۶ آذر ماه ذکر روز✨ یا حَیُّ یا قَیّوم ✨ ❁❁═༅═🍃🌸🍃═ ═❁❁ @TarighAhmad ❁❁═༅ ═🍃🌸🍃═ ═❁❁
خداوند فرموده:
"یا من اسمه دوا و ذکره شفا"
اى که نامش دوا و ذکرش شفا است..
این روزها
"دوا" تویی
"شفا" تویی
گویا خدا از قبل معراج "محمد"ص
تو را
طبیب شفای دلهای رنجور و بیمار کرده....
هستی ِ تو درمان بخش آلام دردمندان است...
ولی ما
درمان را در جای دیگری می جوییم...
دلگیریم،
از خبرهایی که
هر روز ناخوش احوالمان میکند...
ببین چه دردهایی بر سر شیعیانت آوار میکنند..
این جلادان زمان...
این بیماریها
که ساخته دست شیاطین زمینی است...
تنها به دست تو التیام مییابد...
آقا جان بتاب نور ظهور را
بر دلهای تاریکمان
بتاب و ببار و بیا
که دیگر تاب دوری نداریم...🕊
#الّلهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَــــــــرَج
#مهدویت
💚🌱||@TarighAhmad
[ شایَد شهـــــادَت🕊
آرزوۍ هَمِه باشَد✨
امّا یَقیناً
جُز مخُلِصِین🌱
ڪَسی بِدان نَخواهَد رِسید ...
ڪاش بِجای زبان با عَمَلَم،
طَلب شَهادَت مۍ ڪَردمَ😔
☘☘☘
#برادر_شهیدم❣
#احمد_مشلب
#عکس_نوشته ☔️
╔═.🍃.══════╗
🇮🇷@TarighAhmad🇱🇧
╚══════.🍃.═╝
✨ #ریحانه ✨
جـانـبـازی ﺍﺳـﺖ ﺑـﺮﺍﯼ ﺧـﻮﺩﺵ ﭼـﺎدر مشکی ﻣـﻦ!
ﺩﺭ ﺑـﺮﺍﺑـﺮ ﺗـﺮﮐﺶ ﻫـﺎﯼ ﻧـﮕـﺎﻩ ﻣﺴـﻤـﻮﻡ ﺗـﮑـﻪ ﺗـﮑـﻪ ﻣـﯽ ﺷـﻮﺩ!
ﺍﻣـﺎ ﺗﺴﻠﯿـﻢ ﻫـﺮﮔـﺰ!
✨الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج✨
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
بابام رفته بود شیرینی بخره ولی دست خالی برگشت
همزمان با رسیدن بابام، مهمونامون هم رسیدن و یه بسته شیرینی برامون آورده بودن
مامانم که فکر کرده بود شیرینی رو بابام خریده، چید تو ظرف و آورد تعارف کرد به مهمونا!😟
حالا هی میگه تورو خدا ببخشید ما هیچ وقت از این شیرینی آشغالیا نمیخریدیم😐😑
#بخند_مومن😊
┄┅═✧❁😆❁✧═┅┄
@TarighAhmad
┄┅═✧❁😁❁✧═┅┄
نائب المهدی امام خامنه ای :
بعضی از حوادث دلهایی را میلرزاند؛
ما در طول انقلاب هم شاهد بودیم... حتّی در خود دفاع مقدّس بعضی از شکستها، بعضی از دلها را میلرزاند.
وقتی که مجموع این حوادث با پیروزی، با نشانههای لطف الهی تمام میشود، این طبعاً این دلها اطمینان پیدا میکنند، آرامش پیدا میکنند،
میفهمند که وعدهی الهی راست است، درست است...
این را وقتی که شما برای مخاطبین خودتان نقل میکنید، آنها به خودشان مطمئن میشوند، اطمینان نفس پیدا میکنند، آرامش پیدا میکنند.
۹۸/۸/۳۰
تصویر جدیدی از حضرت آقا بدون داشتن عصا 🤩
سلامتیشون صلوات
#اللهم صل علی محمّد وال محمّد و عجل فرجهم
#نائب_برحق_مولا
💚//@TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
نائب المهدی امام خامنه ای : بعضی از حوادث دلهایی را میلرزاند؛ ما در طول انقلاب هم شاهد بودیم... حت
بسم الله الرحمن الرحیم
✨وَان یَکادُ الذینَ کَفرو لَیُزلِقونَکَ بِابصارِهم
لمّا سَمِعو الذِکر و یَقولونَ اِنَّهُ لَمَجنون
و ما هُو اِلّا ذِکر لِلعامین ✨
چشم بد دور از شما آقا جان 😍
vs,g.mp3
4.42M
بخش هایی از اذان عشق با صدای ملکوتی شهید #پورمراد 😭
+ مداحی کربلایی سید رضا نریمانی
(من میخوام اهل نماز اول وقت بشم ؛ با اذون ملکوتی رسول #پورمراد )
از دست ندین 👌
🌹#شهید_مدافع_حرم_رسول_پورمراد از استان شهید پرور قزوین
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@TarighAhmad
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
#آیهگرافی☀️✨
~ من همانم که
وقتی میترسیــ«🌪»
به تو امنیت میدهمــ«☘» ~
آخه کدوم عاشقی اینطور هوای معشوقشو داره😍 ...
╔═✨═☀️═✨═╗
@TarighAhmad
╚═✨═✨═✨═╝
تو این دنیا یه رفیق و یه همدمی هست که به حرف های دلت فقط و فقط گوش کنه و حرف های فلسفی نزنه؟!😣
رفیقی که خط به خط تورو بلد باشه؟!😍
از من به شما نصیحت😌
اگه رفیقی با این مشخصات داری
نگهش دار..😍
این جور آدم ها دارن منقرض میشن !!
#رفیق_خاص 🍁💝
...•🍁°∞°❀💝❀°∞°🍁•....
@TarighAhmad
....•🍁°∞°❀💝❀°∞°🍁•....
|🌨🌱|
🦋[ #شهیدانہ
.
.
نعمتِآسمانفقطباراننیست!🙃
گاهےخٌدا؛کسیرانازلمیکند
بهزلالےباران...🍃
مثلِ تُ♥️(:
.
.
| #رفیقشهیدم
| #حنینخواهرِشهید
┌───✾❤✾───┐
@TarighAhmad
└───✾❤✾───┘
Namaz_57_ostadshojae_softgozar.com.mp3
4.21M
#نماز_سکوی_پرواز 57
✍ از ۲۴ ساعتِ روز
لحظه نماز، کلیدی ترین لحظه،
تویِ سعادت و شقاوت دنیا و آخرتتـــــه‼️
حواست باشـ👈ـه رفیق؛
اگه نمازت بالا نَـــرِه
تموم أعمال دیگه ات نابود میشن.
#استادشجاعی
#سکوی_پرواز 🕊
╔═🍃🕊🍃═════╗
@TarighAhmad
╚═════🍃🕊🍃═╝
🌿🍃🌺🍃🌿
#انگیزشی
افکارتون رو تغییر بدید👌
به خاطر بسپارید که هر اندیشه بـد، چیز نــاخوشایندی است که به بدن خود راه میدهید.
منشا همهی ناکامیها، شکستها، بیماریها، غم، فقر، کینه، و... در افکار شماست.
و همچنین منشا تـمام خوشیها، آرامش، سلامتی، لذت، خوشبختی، ثروت، عشق و... نیز در افکار شماست.
کوچک ترین حفره ها بزرگترین کشتی هاراغرق میکند...!!!
افکار به حفرهای میماند ک باعث غرق شدن کشتی زندگی شما میشود..!!!
و این یک قــانون است که تو در گروی افکار و اعمالت هستی.
╔═...💕💕...══════╗
@TarighAhmad
╚══════...💕💕...═╝
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت؛ #بیست_و_چهارم #هوالعشق پنجره را که باز کردم تمام بدنم سر شد
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #بیست_و_پنجم
#هوالعشق
#زندگی_جریان_دارد
-علی اقااااااا, بیدارشو ادارت دیر میشه ها پسرم
ای بابا چرا انقد میخوابه جدیدا؟
-عل..
در اتاق را که باز کردم علی نبود! مگر میشود؟از کجا رفته من که ..سریع به سمت تلفن رفتم، شماره علی را گرفتم ،دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد!یعنی چه؟
از نگرانی سریع به طبقه پایین رفتم، پشت سر هم زنگ زدم، زینب با نگرانی در را باز کرده ،صورت رنگ پریده مرا که دید تعجبش بیشتر شد!
-چیشده فاطمه؟
- ز..زینب .علی کجاس؟ندیدیش؟گوشیش خاموشه.صبح بیخبر رفته.یادداشتم نزاشته.دیشبشم هی تو فکر بود.زینب علی کجاست چیشدهههههههههههه
-اروم باش فاطمه جان بیا تو خانوم بیا تو..
با کمک زینب روی اولین مبل نشستم و سرم در دستانم گرفتم.زینب با لیوان اب قند کنارم امد و خواست انگشترم را دربیاورد ، در اب بیندازد برای قوت، که با جیغ من دستانش درهوا ماند و ترسید
-نهههههههه
-چ ..چیشد فاطمه؟اروم باش چرا اینطوری شدی اجی؟
-زینببببببب.تاحالا نشده علی اینطور بیخبر بره.از کربلا که برگشتیم اینطور شده.دلم مثل سیر و سرکه میجوشههههههه
-عزیزم ببین.....
باصدای زنگ صحبت زینب قطع شد.به سمت ایفون که رفت،با چهره ای متعجب برگشت و گفت:
-داداشه!!!
به سرعت خودم را به سمت در رساندم علی در درگاه در بود که محکم با من برخورد کرد.اخ کوتاهی گفتم که علی بازوانم را گرفت
-چیشد فاطمه حالت خوبه؟
-حالممممممم خوبههههههه؟؟؟ نه میخوام ببینم خوبم الان؟علی کجا رفتی بیخبر؟نمیگی یه بدبخت بیچاره ای دلش شورمو میزنه؟؟ نمیگی؟؟
سرش را به زیر انداخت و نگاهی به زینب انداخت و بعد به من
-بریم خونه صحبت میکنیم.
با لحنی جدی و توام با ارامش مرا وادار به رفتن کرد
از زینب خداحافظی کوتاهی کردم و درمقابل چشمان پر سوال زینب به بالا رفتیم!! در را باز کرد و وارد شدم.به حالت قهر به سمت اشپزخانه رفتم،
بوی سوختن گوشتم میامد به حالت دو به اشپزخانه رسیدم سریع زود پز را با دستمالی اویزان به سمت سینک بردم که دستمال اتش گرفت.
جیغ که کشیدم علی سریع به اشپزخانه امد و با کپسول اتش را خاموش کرد،به سمت من که امد جیغی کشیدم و گفتم
- به من دست نززززززززن
علی از این کارم تعجب کرد و ناراحت اشپزخانه را ترک کرد!
روی زمین سر خوردم و شروع کردم به گریه کردن.هق هق گریه میکردم و دستانم را به دهان گرفتم تا صدایم بلندتر نشود، سایه علی را بالای سرم احساس کرم، کنارم زانو زد حرف نمیزد ،سکوت کرده بود واین سکوتش مرا میسوزاند.
من تازه به دنیایش پا گذاشته بودم و فن زنانگی را بلد نبودم که خودمرا کنترل کنم یا ادای خانم های بزرگ را دربیاورم. باید به من حق میداد...نمیدانم شاید هم نباید..اخر سر زیر چانه ام را گرفت و سرم را به بالا اورد،نگاهش نمیکردم،زیر نگاه پر نفوذش ذوب میشدم که گفت
-خانم کوچولو منو نگا کن
سرم را به آنور کشیدم که دوباره جمله اش را تکرار کرد.نگاهش کردم چشم هایش غمگین بود چرا؟؟
-اخه چرا این مرواریدارو میریزی مگه من مرد...
نگذاشتم کلمه مردن را به زبان بیاورد و دوباره جیغ کشیدم
-عه خانم کوچولو امروز چرا انقدر جیغ میزنی گوشم کر شد!!
صحبتی نکردم ک شروع کرد..
-خب ببخشید دیگه نمیگم..گل زهرام؟خب مثل اینکه نمیخواید صحبت کنید سرکار نه؟ببین فاطمه جان صبح که تو بیدار شدی و رفتی صورتتو بشوری گوشیم زنگ خورد، سرهنگ عمادی بود،ازم خواست که برم پایگاهشون انقدر تند و دستوری گفت که سریع حاضر شدم گفت فوریه و سریع باید برم!توهم کارت طول کشید خخ.دیگه منم سریع رفتم. گوشیمم به این خاطر خاموش بود،چون گوشیارو میگیرن و خاموش میکنن عزیز جان. بعدشم که برگشتم خونه.اینم گزارش من فرمانده.حالا ازاد باش میدید یا باید کلاغ پر برم؟؟
به چهره بامزه و پر محبتش نگاه کردم و همه غم هایم یادم رفت آی خدا مگر تو چه داری سید؟ دلایلش منطقی بود. ولی دلم میخواست کمی اذیتش کنم خخ.به حالت عصبانی اخم هایم را درهم زدم و دست به کمر گفتم:
-نخیر کلاغ پر باس بری هرچه سریع تر
خنده اش گرفته بود ولی بازی را بهم نزد دستش را کنار سرش گذاشت و گفت
-چشم فرمانده
شروع کرد به کلاغ پر باهر نشست میگفت کلاغ و با هر پرش میگفتم پر که گفت:
_شهادت
ماندم چه بگویم لحظه ای مو به تنم سیخ شد. گفت
- شهادت پر پرواز میخواد و یه جون پرپر شده...
فقط نگاهش کردم و سرد شدم.
چرا این را میگفت؟چرا اینطور شده بود؟ایستاد،خندید و گفت
-خانوم میگم قول میدم دیگه نگم میمیرم! میگم #شهید_میشم
چطووره؟؟
فقط نگاهش کردم و حرفش را به شوخی گرفتم...افکار منفی را دور ریختمو و گفتم
-اقا پسر ببین هنوز اشتی کامل نشدما حواستو جمع کن باید هلیکوپتری خونرو برق بندازی هاها
خنده اش گرفت و گفت:
چشممممم فرمانده مننننن
ادامه دارد...
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/13817
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛نهال سلطانی
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #بیست_و_ششم
#هوالعشق
#حال_عجیب
-عباس من نگرانم..
-برای چی؟
بعد از کمی مکث نگاه نگرانش را به وجودش می اندازد و میگوید:
-عباس.. من دوست دارم...
عباس نگاهی توام عشق روانه قلب بیتاب ملیحه میکند و میگوید:
-د مشکل همینجاست دیگه بالام جان...باید کمتر دوسم داشته باشی..
ملیحه باشدت سرش را که به زیر بود بالا میاورد و با اخم میگوید:
-شام حاضره ،الان میارم
-ملیح...
از این صحنه قلبم فشرده میشود، حرف های دیشب علی ترسی به جانم انداخته که تا اسم شهید و شهادت می آید میخواهم های های گریه کنم.لیوان چایی را به سمت دهانم میبرم تا بغضم را فروکش کند،چیزی در لیوان نمانده بود،رفتم تا چاییم را تعویض کنم که دراتاق نیمه بازمان را دیدم.علی درحالت سجده شانه هایش میلرزید،
گریه میکرد مرد من...در درگاه در نشستم و خیره عبادتش را ستایش کردم، خیره..سرش را از سجده بلند کردم و دستی بر صورتش کشید،متوجه بودن من نبود. دستانشرا به حالت قنوت بالا برد و ....خدای من چه زیبا ستایشت میکند، انقدر محو خدا بود که وجود مرا هم احساس نکرد...یادم است ان روز را که گفت:
_اولین عشق من خداست و بعد شما.. اولش ناراحت شدم اما بعد فهمیدم مردی که خدایی باشد تو را اسمانی خواهد کرد...ذکر اخر را که گفت ،گویی از اسمان به زمین نشسته ارام گرفت، بلاخره متوجه حضور من شد، رویش را به سمت من برگرداند و تعجب کرد!
-خانوم چرا گریه میکنی؟
دستی به صورتم کشیدم،ناخوداگاه گریه کرده بودم و صورتم خیس خیس بود. دستی دوباره به صورتم کشیدم و با لبخند گفتم:
-عاشقیت قبوا آسید
چشم هایش را ارام رویی هم گذاشت و با لبخند گفت:
_دوش دیدم که ملائک در می خانه زدند/گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند.
ادامه دادم...
_آسمان بار امانت نتوانست کشید/قرعه ی فال به نام منِ دیوانه زدند.
با لبخند احسنتی گفت و ادامه داد:
_خانوم جان شما عاشقی رو از همه بهتر بلدی،چون داری منو تحمل میکنی،این وضع شغلیم...بخدا شرمنده نبودنامم واسه وقتایی که باید میبودم کنارت، شرمندم گل زهرام...
جلوتر رفتم و کنارش نشستم دستان قویش را گرفتم و گفتم:
-همین که هستی کافیه علی.اینطور نگو،من با اطلاع به همه اینا رضایت به ازدواج با تو دادم،پس خودتو سرزنش نکن و به درستی به کارت برس،
فقط....
-فقط چی؟
-فقط باش علی..باش
چشم هایش رنگ غم گرفت و دستانم را فشرد سرش را به پایین انداخت،گفتم:
-جواب نداشت حرفم؟
سرش را بالا اورد و نگاهم کرد،نگاهی نگران،آشفته،نمیدانم...از جواب ندادنش کلافه شدم و دستانم را از دستانش بیرون کشیدم و ایستادم،پشت سر من آهسته بلند شد و گفت:
-آتش آن نیست که بر شعله ی او خندد شمع/آتش آنست که در خرمن پروانه زدند،آتیشم میخوای بزنی؟
_قرعه ی فال به نام منِ دیوانه زدند.نه سید فقط مواظب علیِ فاطمه باش..
به آشپزخانه رفتم تا چای دم کنم،
انقدر فکرم مشغول بود که آب داغ قوری روی دستم ریخت و اخی کوتاه گفتم، سریع زیر اب سرد گذاشتم ،ارد رویش زدم و آن را با باند بستم،چه به من آمده بود؟چرا انقدر بدون دلیلی خاص نگران بودم ؟بی دلیل نبود،هیچگاه حس من به من دروغ نمیگفت،حسی که فریاد میزد،علی/ماندنی/نیست...
چایی را ریختم و به اتاق نشیمن بردم، علی با تلفن صحبت میکرد:
-نه حاجی جان..بله درست میگید،اما به نظر بنده اجازه ندن.
صدایش را پایین اورد و گفت:
-حاجی جان ازت عاجزانه خواهش میکنم یه کاری برای من بکن،دیگه نمیتونم طاقت بیارم، وقتی میبینم...
با ورود من حرفش را قطع کرد و لبخند زد و گفت:
-اره حاجی دیگه ریش و قیچی دست خودته عزیز جان،درپناه حق،یاعلی.
ادامه دارد...
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/13817
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛نهال سلطانی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
🌾یا مَن اِلیهِ یَفزعُ المُذنِبُون🌾
📿ستایش برای خداست که خود را به ما شناسانید
ستایش برای خداست او که زیباییهای آفرینش را برای ما برگزید
و روزی های پاک و نیکو را به سوی ما روان گردانید
بارالها 🌺
مرا به بندگی و خاکساری درگاهت توفیق ده و
دست مرا وسیله ایی کن که باآن به مردم نیکی رسد 🦋
●|پنج شنبه|●
\\۲۷ آذر ماه \\
╭┄══🌸══┄╮
@TarighAhmad
╰┄══🌸══┄╯
🦋° کلام شهید :
حضرت صاحبالزمان «عجل الله تعالی فرجه الشریف»
خدا به شما صبر دهد،🍃
زیرا او منتظر ماست نه اینکه ما منتظر او باشیم. 😔
هنگامی میشود گفت منتظریم که خود را اصلاح کنیم ولی اگر خود را اصلاح نکنیم هیچگاه ظهور نخواهد کرد.🍂
#مهدویت 🍃
╔═.🍃.══════╗
@TarighAhmad
╚══════.🍃.═╝