.
.
خوش به حال اونی که..
از فرمان های خدا بدونِ
اطاعت نمیگذره....!🌱
دونه دونه اش رو با جون و دل
میخونه و میگه : آ خدا...
چشم، هرچی تو بگی ؛)♥️
+ اینه اوج نشون دادن غیرت
و محبت به خالق✨
- جُز چَشم؛ نباید گفت!😎🌿
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
@TarighAhmad
❕مراقب « اُمیدِمان » باشیم ...
روزی شیطان اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد.
همۀ مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل غرور، شهوت، خشم، حسادت و دیگر شرارت ها را عرضه کرد. در میانِ همۀ وسایل، یکی از آنها بسیار کهنه بود و بهای گرانی داشت.
کسی پرسید: این چیست؟ شیطان: این نا امیدی است. شخص گفت: چرا اینقدر گران است؟
شیطان گفت: این موثرترین وسیله من است، هرگاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم، برای همین اینقدر کهنه است ...‼️
#انگیزشی (✯ᴗ✯)🎈
↧ʝσɨŋ↧
@TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💙✨💙✨💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙 ✨ 💎 نآحِـــ🍃ـــــله 🖋 #قسمت_بیست_و_نهم +ها یره تو کاری نداری؟بیا اینجا ب مو کمک کن
💙✨💙✨💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨💙
✨
💎 نآحِـــ🍃ـــــله 🖋
#قسمت_سی_ام
دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احساس کردم دستم به چیز زبری برخورد کرد !
اشکامو با آستینم پاککردم و با دستم خاک و از روش کنار زدم .
یه چفیه و یه دفترچه ی تیکه تیکه شده.
گذاشتمشون رو وسایلی که بقیه پیدا کردن.
با دقت خاکا رو فوت کردم سمت دیگه.
دستمو گذاشتم تو خاک که حس کردم دستم با یه استخون برخورد کرد !
سید مرتضی رو صدا زدم .
خودم رفتم کنار .
فرمانده هم نشسته بود
یکی دو ساعتی گذشت و دقیقا دوازده تا شهید پیدا شد .
هیچکی تو پوست خودش نمیگنجید
خیلی گشتیم
۱۲ تا شهید حتی دریغ از یه پلاک !!
فوری با سپاه تهران تماس گرفتم و گزارش دادم .
قرار شد در اسرع وقت شهدا رو ببریم معراج و بعدشم برن برا DNA.
شهدا منتقل شدن معراج
از بچه های شناسایی اومدن برا آزمایش!
بعد اینکه کارشون تموم شد بچه های تفحص و به زور فرستادیم حسینیه.
من و محسن موندیم و شهدا.
منتظر جواب DNA شدیم .
انقدر وقت عشق بازی بود که تونستم از شهدا عکس و فیلم بگیرم و تو پیجم پست بزارم
خیلیا التماس دعا گفتن .
اصلا حال و هوامون دگرگون شده بود بین اون همه شهید .
از اذان ۴ ساعت میگذشت و من و محسن هنوز روزَمونو باز نکرده بودیم .
با ریحانه تماس گرفتم و بهش اطلاع دادم.
از لرزش صداش فهمیدمکه اونم گریش گرفته .
محسن از جاش بلند شد و
+حاجی من برم یه چیزی بگیرمبخوریم میمیریم الان .
سرمو تکون دادمو
_باشه برو
نفهمیدم چند دقیقه گذشت که با چندتا ساندویچ و نوشابه برگشت.اصلا میل خوردن نداشتم .
دوتا گاز زدم و گذاشتمش کنار
به معنای واقعی کلمه حالم خوب بود.
از هیجان قلبم داشت کنده میشد.
از تو جیبم قرصمو برداشتم و بدون آب گذاشتم تو دهنم . شبو پیش شهدا موندیم .
خلاصه انقدر باهاشون حرف زدیم و از دلتنگیامون گفتیم که خالی شدیم از درد و غصه!!!
و من مطمئن بودم اونا بهترین شنوندن .
تلفنم زنگ خورد
بعد چند ثانیه جواب دادم
____
اشک ازچشامجاری شد. بین این همه شهید هیچکدوم نه نامی نه نشونی.
خانواده هاشون چی..
تلفن و قطع کردم
زنگزدم به فرمانده و اطلاع دادم که همشون گمنامن .
سریع خودشو رسوند به من .
بعد تموم شدن کارا خیلی سریع شهدا رو منتقل کردن.
ما هم قرار بود فردا صبح حرکت کنیم سمت تهران
_
فاطمه: فردا عقد ریحانه بود
خدا رو شکر مشکل لباس نداشتم. لباسی که مامان خریده بود برامو میپوشیدم .
تو این ده دوازده روز از این سال مضخرف همه ی توانمو گذاشته بودم رو درسام .
چند باری هم مصطفی بهم پیام داده بود ولی سعی کردم بی توجهی کنم .
ولی درعوضش محو پیج داداشِ ریحانه شدم .
چقدر از شخصیتش خوشم اومده بود .
هر روز از اتفاقات اطرافش پست میذاشت و خاطره هاشو مینوشت.
چه قلم گیرایی داشت .
تو وقتای استراحتم بقیه پُستاشم نگا میکردم و نظراتشو راجع به مسائل مختلف میخوندم
مثلا حجاب یا مثلا ازدواج .
حس میکردم پر بیراهم نمیگه .
ولی هر چی هم بود نباید بی ادبی میکرد
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨💙✨💙✨💙
#ماه🌙رمضان🌊✨
.
|•تعریف عشق به زبان اصلی⚡️🌻•|
.
|•پس همه ماشائق هستیم😌🌸•|
.
|•ما شائق شهادتیم🙂♥️•|
.
|•انشاءالله که عاشق شیم🙃❤️•|
°
🌸
به قدم طی نشود راهِ بیابانِ فراق🚶🏻♂
قطع این مرحله را بال و پری ميبايد...!
✅هلالی_جغتایی🦋
➡️Ᏸσσᴋgraƒł🧠🌸
╔═...💕💕...══════╗
@TarighAhmad
╚══════...💕💕...═╝
یا مُنَفِّسَ الکَرب🍃💕
ای آنکه گره کارهای فروبسته به سر انگشت تو گشوده میشود 🌸
سختی ها به قدرت تو به نرمی گرایند
هیچ بلایی از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگردانی ❣
مرا در آنچه ازتو خواسته ام شیرینی استجابت بچشان 🦋
دوشنبه //۶// اردیبهشت
ذکر روز✨ یا قاضی الحاجات ✨
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@TarighAhmad
file-1619279415883.mp3
1.43M
برای امام زمانم(عج) چه کاری میتونم بکنم؟؟
#مهدویت
#استاد_پناهیان
#اللهمعجللولیڪالفرج...
💚🌱||@TarighAhmad||
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💙✨💙✨💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙 ✨ 💎 نآحِـــ🍃ـــــله 🖋 #قسمت_سی_ام دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احساس کر
💙✨💙✨💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨💙
✨
💎 نآحِـــ🍃ـــــله 🖋
#قسمت_سی_و_یکم
حوصلم سر رفته بود
رفتم از تو کتابخونه یه کتاب که نخونده بودم و بردارم
چشمم خورد به کتاب فاطمه فاطمه است
راجع به حضرت زهرا بود
به زور از لای کتابا درش اوردم.
ساعت ۵ بود
یهو یه چیزی یادم اومد وگل از گلم شکفت
از جام پاشدم و پریدم تو آشپزخونه
از تو کابینت کنار یخچال یه بسته چیپس فلفلی و پفک برداشتم
یه ظرف گنده گرفتم و هر دو بسته رو توش خالی کردم
کابینت بالایی و باز کردم
یه بسته شکلات داغ گرفتم و تو لیوان صورتی خوشگلم خالیش کردم
وقتی با ابجوش پر شد گذاشتمش تو سینی .
از تویخچال شکلات تلخم و هم تو سینی اضافه کردم
با ذوق همه رو برداشتم و گذاشتم رو میز جلو کاناپه
دراز کشیدم رو کاناپه
کتاب و باز کردم و مشغول خوندن شدم
_
+فاطمه جون بد نگذره بهت ؟
با صدای مامان از خوندن کتابم دل کندم
سرم و چرخوندم سمت ساعت .
۸ شده بود
با تعجب گفتم
_کی هشت شدددد؟؟
مامان جوابم وبا سوال داد
+چی داری میخونی که اینطور مدهوشِت کرده ؟
کلافه گفتم
_هرچی هست کتاب درسی نیست همینش مهمه
دست بردم و آخرین دونه چیپس و از ظرف خالی رو میز ورداشتم
کتاب و بستم
لیوان و ظرف و برداشتم و بردم آشپزخونه
چون حوصلم نمیکشید تا دستشویی برم
تو آشپزخونه وضوم و گرفتم
نمازم و که خوندم دوباره رفتم سراغ خوندن کتابم
خلاصه انقدر تو همون حالت موندم که صدای مامانم بلند شد
+ فاطمهههه همسن و سالای تو دارن ازدواج میکنن فردا عقدِ دوستته خجالت نمیکشی دست ب سیاه سفید نمیزنیی؟؟؟
امشب شام با توعهه و تمام
اینو گفت و رفت تو اتاقش
پَکَر ب کتابم نگاه کردم
چند صفحه مونده بود تا تموم شه
محکم بستمش و رفتم آشپزخونه
در کابینتا و هی باز و بسته میکردم
آخرشم به این نتیجه رسیدم حالا که دارم زحمت میکشم و شام درست میکنم یه چیزی درست کنم که دوسش داشته باشم
با شوق ورقای لازانیا و از تو جعبه اش در آوردم و مشغول شدم
تا کارم تموم شه دو ساعتی زمان برد
خسته و کوفته نشستم رو صندلی
لازانیام ۱۰ دیقه دیگه آماده میشد
رفتم بابا رو صدا کنم
از وقتی اومد تو اتاقش بود
در زدم و رفتم تو
مامانم تو اتاق بود
دوتا شون دنبالم اومدن .تا ظرفا و بزارم لازانیام اماده شد
از محدود غذاهایی بود ک وقتی میزاشتیم رو میز بزرگترا باهاش کاری نداشتن
شیرجه زدم و واسه خودم یه برش گنده برداشتم
با ولع شروع کردم ب خوردنش که متوجه شدم مامان اینا هنوز شروع نکردن و دارن نگام میکنن
چاقو وچنگال و ول کردم وگفتم
_ببخشید بسم الله شروع کنین
دوتاشون خندیدن و مشغول شدن
منم با خیال راحت افتادم ب جون بشقابم
کلا امروزم به بخور بخور گذشت
ظرفا و سپردم به مامانم و جیم زدم تو اتاقم
اون چند صفحه ایم که مونده بود و خوندم
پلکم سنگین شده بود و زود خوابم برد
برای دومین بار با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
کلافه قطع اش کردم و دست و صورتم و شستم
مستقیم رفتم آشپزخونه
با دیدن میز صبحانه خوشحال نشستم و یه لیوان شیر کاکائو واسه خودم ریختمهمینطور مشغول لقمه گرفتن بودم که نگام به یادداشت رو یخچال افتاد
رفتم جلو برش داشتم
شیر کاکائوم زهرمارم شد
مامانم گفته بود شیفته و من باید واسه خودم و بابا غذا درست میکردم
امروزم کلی کار داشتم
پریدم تو حموم
دوش آب گرم تو این هوای سرد برامدلچسب بود
۱ ساعت بعد اومدم بیرون
تند تند ناهار و آماده کردم ونمازم و خوندم
۲۰ تا تست فیزیک زدم که بابام اومد.
رفتم استقبالش و دوباره برگشتم تو آشپزخونه
خسته شدم بس که وول خوردم
ظرفا و رو میز چیدم و منتظر بابا موندم .چند دیقه بعد بابا هم اومد
داشتیم غذامونو میخوردیم که یهو گفتم
_راستیی بابا منو میبرین امروز؟
+کجا ؟
_مگه نگفت مامان بهتون ؟عقد کنون دوستمه دیگه
+آها کجاست؟
_خونشون
+ساعت چنده ؟
_هفت
دیگه چیزی تا تموم شدن غذاش نگفت
بلند شد و
+۵ونیم بیدارم کن
_چشمم
پاشدم ظرفا و جمع کردم و شستم یه نگاه ب ساعت انداختم که عقربه کوچیکش و رو عدد ۳ دیدم
رفتم تو اتاقم پیراهنی که میخواستم بپوشم و انداختم رو تخت
شلوار تنگ و لوله تفنگی سفیدمم کنارش گذاشتم
البته بخاطر بلندیه پیراهنم مشخص نمیشد
شال آبیم که طول خیلی بلندی داشت و هم کنارشون گذاشتم
خب خداروشکر چیزی نیاز به اتو نداشت
رفتم وضو گرفتم و بعدش
یکی از لاکام که رنگش چند درجه از پیراهنم روشن تر و مات تر بود وبرداشتم و نشستم و با دقت ب ناخنای خوش فرمم کشیدم
بعدشم منتطر موندم تا کاملا خشک شه و گند نزنه ب لباسام
بعد لاکام میخواستم برم موهامو درست کنم که به سرم زد از مامانم بپرسم کی برمیگرده خونه .
یه کدبانو بود از همه حرفه ها یه چیزی یاد گرفته بود .موهامم همیشه خودش درست میکرد
زنگ زدم بهش خوشبختانه تا ۶ خونه بود
وقتی دیدم زمان دارم خیالم راحت شد
دراز کشیدم رو تخت و چشمامو بستم...
.📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #ر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿•° سحرِ سیزدهم ...
خدایی کردن ،
عادت توست 🙂❤️
برای بنده ای که از بندگی اش ،
چیزی جز توهم ،
باقی نمانده است ...
#حرفهایمنوخدا :)
┌───✾❤✾───┐
@TarighAhmad
└───✾❤✾───┘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرگ رفتنے اسـت
بے صدا و آهستہ
بے هیچ موجے بے هیچ اوجے ...🍂
اما شهادتـــ
ڪوچے است با آهنگ پر دامنہ
وسرشار از موج ،اوج و عروج ...🌱
☘☘☘
#برادر_شهیدم
#کلیپ_شهید_مشلب
#استوری
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
⚠️برادرم،خواهرم حواست باشه‼️
🚶♂️اول راه بودیم ...
👈گفتن فضای مجازی !
👈گفتن شده ابزار تبلیغاتی دشمن!
🏃♂️بچه مذهبی ها عقب نمونید!
👈" آنقدر صفحه بسازید و مطلب نشر دهید و دینتان را به عالم نشان دهید که آنها عقب بکشند "
اما چه شد؟!
👆کم کم صفحه های عقیدتی خصوصی شد ..
کم کم عکس های شخصی
کم کم " اشتراک زندگی خصوصی " با همه ...
کم کم "خواهر"
😳"برادر"
😳"خواهر عزیزم"
😳"برادر گلم" ...
😒کم کم بچه مذهبی ها "کم حیا" شدند ...
😨کم کم شوخی با نامحرم ...
کم کم دایرکت
کم کم چت ..
👈مگه جایی که فقط تو باشی و نامحرم ، نفر سوم شیطون نیست؟...
😴فکر کن !
👈کم کم دشمن ها به اهدافشون رسیدن
👈کم کم...
✅علیکم بانفسکم !
آقا پسر مذهبی !
برادر من!
حداقل روی اهداف نفسانی خودت
پوشش دین و جذب حداکثری نذار!
~
خانم چادری!
آقایی که با دیدن عکست که اتفاقا توشم باحجابی،میگه خدا حفظت کنه
میگه چادر بهت میاد!
اون زیر پست بدحجابم می نویسه که چی بهش میاد ...
آی پسر و دختر مذهبی !📢⇓^^
🏃♂️نکنه منتظری شیطون با نیرنگ پارتی و شماره دادن بیاد سراغت؟!
👆تو هم با افتخار احساس کنی چقدر مومنی!😔
😡نخیر ...
👈 برای امثال ما
از روش های جدید تری
وارد میدون میشنا
🤔حواسمون هست؟!
#تلنگر
#ریحانه
┌───✾❤✾───┐
@TarighAhmad
└───✾❤✾───┘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت گری طنز 😁
از زبان شیرین رزمنده اصفهانی 😍
مخلص همه اصفهونیا هم هستیم✋
از دست ندین 👌
#بخند_مومن
┄┅─✵😁✵─┅┄
@TarighAhmad
┄┅─✵😁✵─┅┄
🌿دعاےروزسیزدهم🌙مبارکرمضان بسماللّٰهالرحمنالرحیم
✨اللَّهُمَّ طَهِّرْنِی فِیهِ مِنَ الدَّنَسِ وَالْأَقْذَارِ وَ صَبِّرْنِی فِیهِ عَلَی کَائِنَاتِ الْأَقْدَارِ وَوَفِّقْنِی فِیهِ لِلتُّقَی وَصُحْبَةِ الْأَبْرَارِ بِعَوْنِکَ یا قُرَّةَ عَینِ الْمَسَاکِین✨
«ای خدا در این روز مرا از پلیدی و کثافات پاک ساز
و بر حوادث خیر و شر قضا و قدر صبر و تحمل عطا کن
و بر تقوی و پرهیزکاری و مصاحبت نیکوکاران موفق دار به یاری خودت
ای مایه شادی و اطمینان خاطر مسکینان
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
@TarighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#Story 🌱
قمر نیمه ماهه
پسره ارشد شاهه
بهونه ی کرم آل اللهِ
#دوروزتاولادتسیدالکریم 💚
#دوشنبههایامامحسنی ✨
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
روزی گرگها به گله حاج اسماعیل زدند. حاج اسماعیل فریاد کنان از مردم روستا کمک خواست. مردم سراسیمه رسیدند و به دنبال گرگها افتادند.
در این بین یکی از اهالی روستا بنام نصیبالله که توان ذهنی و فکری کمتری داشت، چاقویی برداشت که گوسفندان زخمی و در حال مرگ را سر ببرد و از حرام شدن آنها جلوگیری کند. نصیبالله از همان ابتدای گله شروع کرد و اول گوسفندان زخمی را سربرید. بعد به سراغ گوسفندانی رفت که زخم کمتری داشتند، سپس گوسفندانی که ترسیده بودند را، و همینطور با سرعت داشت بقیه گله را سر میبرید...!
حاج اسماعیل که اوضاع را اینگونه دید، وحشت زده فریاد زد:
ایها الناس... ایها الناس... گرگها را رها کنید.
بیایید نصیبالله را بگیرید که خانه خرابمان کرد...!
روزگار امروز مردم ایران، حکایت مردم همان روستا است.
هر چه سریعتر باید آمریکا و اسراییل را رها کرده و مراقب مسئولین عزیز خودمان باشیم.
آنقدری که دولتمردان ما سرمایههای این کشور را به یغما بردهاند، دشمنان ما موفق به غارت و چپاول این مملکت نشدهاند...!
درانتخابات به هوش باشیم
#انتخابات
#سرطان_اصلاحات_آمریکایی
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
@TarighAhmad
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
✅عربستان فتح خواهد شد
✍رهبر معظم انقلاب:
کشور سعودی،
مستبد، فاسد و ظالم است.✅
اگر سعودی نیروگاه هسته ای و موشکی هم بسازد، نگرانی ندارم،
در اینده نه چندان دور بدست مجاهدان اسلام خواهد افتاد.👌😎
۹۸/۱/۱
#نائب_برحق_مولا
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
@TarighAhmad
"سیم مودم و کولر رو جوری تنظیم کردم که وقتی کولر رو روشن می کنی مودم خاموش میشه....."
اینو از گروه بابا ها دزدیدم،داشتن کار یاد هم میدادن 😐😂
#بخندمؤمن
✾✾✾══😂══✾✾✾
@TarighAhmad
✾✾✾══😂══✾✾✾
✍رهبر انقلاب:
امروز وظیفهی زنان مسلمان؛ بخصوص زنان جوان و دختران آن است که
«هویّت والای زن اسلامی» را آنچنان زنده کنند که چشم دنیا را به خود جلب کند.🌍
۱۳۷۹/۶/۳۰
@TarighAhmad
#آیه_گرافی•🦋•
ثم انهم لصالو الجحیم
سپس آنها به یقین وارد دوزخ میشوند!
••●❥❤️❥●••
@TarighAhmad
🌼 #خاطرات_سردار🌼
برای دلتان مداحی کنید
شهید سلیمانی با چند تن از مداحان جلسه ای داشتˇˇ!' ⸣
توصیه هایے ڪردند که بسیار مطالب ارزشمند و ڪارشناسی شده ای بود. گفتند بچه ها شما براۍ مردم زیاࢪت عاشوࢪا می خوانید اما آیا برای حاݪ خودتاݩ هم وقتی اختصاص می دهید و برای دلتان می خوانید؟ ♥️
در طوڶ هفتہ جلسات متعددۍ برا؎ مردم دارید، توصیه مێ کنم جلسات خاصی برای خودتان داشته باشید. اگر مے خواهید توفیق نوڪری برای اهڵ بیت (ع) مستدام باشد و عاقبت بخیر شوید''🌿''
هر روز زیاࢪت عاشورا بخوانید اگر نمے توانید و توفیق یاࢪ نبود، حداقݪ هفتھ ای یڪ بار براۍ خودتاݩ بخوانید. این کار را حتماً انجام دهید🌸'!
حاج قاسم مثݪ بسیارۍاز علما جمعه ها در منزل شان مراسم هفتگۍ و خانگێ داشتند...˘˘
#بشیم_مثل_شهدا
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
@TarighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کمی تفکر لازم است
چرا ما همیشه گول غربی هارو می خوریم
همیشه قبل از اینکه به حرف هایشان گوش کنیم باید درباره حرفی که می زنند کمی تحقیق کنیم
شک نکیند اگر حجاب باعث عقب ماندگی و جهل بود هرگز طرز پوشش زنان مسیحی، زرتشتی، یهودی اینگونه نبود
#حجاب_فرهنگ_است
#نشر_حداکثری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✨ #عکسنوشته_تنهامسیری
مبارزه با هوای نفس
یعنی ارضای نفس : )
پ.ن : البته اون تیکه ی مثبت نفس 💫
🍃🌱↷
『@TarighAhmad』
هدایت شده از تنهامسیر زندگی
تنها مسیر 1_جلسه نهم پارت 1.mp3
4.94M
#خلاصه_نویس_جلسه_نهم پارت 1
🌺👆🏿
🔹ما برای زندگی و بندگی بهتر نیاز به یک برنامه خوب داریم.
🔹هر برنامه ای زندگی ما رو بهتر بکنه بندگی ما رو بهتر بکنه.
🔹این برنامه باید متناسب با ساختار وجودی انسان و شرایط طبیعی حیاط باشد.
{ مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَهُ }
🔹مهمترین دارایی انسان قلب به عنوان محل تمایلات او است.
🍃🌱↷
『@TarighAhmad』
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💙✨💙✨💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙 ✨ 💎 نآحِـــ🍃ـــــله 🖋 #قسمت_سی_و_یکم حوصلم سر رفته بود رفتم از تو کتابخونه یه کتا
💙✨💙✨💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨💙
✨
💎 نآحِـــ🍃ـــــله 🖋
#قسمت_سی_و_دوم
+دختر جون گوشیت ک خودشو کشت بیدار شو دیگه دیرت میشه ها
یهو نشستم سرجام و با وحشت گفتم
_ساعت چنده؟؟؟؟
+پنج و۱۳ دقیقه
_عهههه چرا بیدار نشدمم ؟؟؟
+بعد مدتها یه ناهار سوخته واسه بابات درست کردی خسته شدی!!!
خواب موندی ساعت چند باید باشی خونشون ؟
_هفت
+ خب پس چرا لفتش میدی پاشو زودتر به کارات برس.دیگه نزنی تو سر خودت بگی دیرمشد .
یهو وسط حرفش پریدم گفتم ای وااااایییییییییی ماماااننننن
+زهره مار سکته کردم چتهه بچه ؟
_وای مامان وای لاک زدم خوابیدممم
+خب چ ربطی داره
_وضو گرفته بودم حالا چجوری نماز بخونمممم
+خو چرا اون موقع لاک زدی؟
انقده حرصم گرفته بود دلم میخواست جیغ بزنم
مامانمم با شناختی ک ازم داشت
یه لیوان اب بهم داد و بقیه اشو پاشید روم وگفت
+ اشکالی نداره دخترم وقت داری پاکش کن دوباره بزن
خندم گرفت از کارش
از نو پاکشون کردم وضومو گرفتم و نماز خوندم
بعد دوباره زدم
وقتی از خشک شدنشون مطمئن شدم لباسم و تنم کردم خیلی بهم میومد
نشستم رو صندلی
مامانم اول موهامو کامل شونه زد
بعد با یه مدل خاصی بافتشونو وپشت سرم شکل گل جمعشون کرد
کناره های گیسامو کشید تا بیشتر واشه هر مرحله ام با تاف فیکس و محکمشون کرد
جلوی موهامم یه خورده چپ گرفت که اونم جز موهای بافته شدم بود
وسط موهامم چندتا گیره خوشگل زد
بعد از موهام رفت سراغ صورتم خیلی ملیح و ساده آرایشم کرد
ولی همونم باعث تغییر قیافم شد از نظر خودم خوشگل شده بودم
از دیدن خودم تو آینه ذوق کردم خواستم بوسش کنم که با جیغش یادم اومد با اینکار هم رژ ماتم پاک میشه هم صورت خوشگل مامانم رژی میشه
خلاصه از بوسیدنش منصرف شدم و با نگام ب ساعت گفتم
_ ای واییی قرار بود ۵ ونیم بابا و بیدار کنم ۶ و ۴۰ دیقه است وایییی
مامان گفت: ازدست تویِ سر به هوا ازاتاق بیرون رفت
شالم و انداختم سرم
یخورده از موهای رو پیشونیم مشخص شد
ی طرف کوتاه تر شالم و انداختم سمت راستم و طرف بلند تر جلوی پیراهنم بود
پاییزی سبزآبیم و ورداشتم
با اینکه دلم نمیخواست روپیراهن بلندم چیزی بپوشم به علت سرمای هوا چاره ای نداشتم
رفتم پایین
رو کاناپه نشستم تا بابام آماده شه
همش نگران بودم دیر برسم
بابا آماده شده بود و رفت بیرون .منم از جام بلند شدم و دنبالش رفتم
کفش مشکی پاشنه دارم و پوشیدم
البته پاشنه هاش خیلی بلند نبود
نشستیم تو ماشین
آدرس و از تو گوشیم واسش خوندم
۱۰ دقیقه بعد تو خیابونی بودیم که ریحانه گفته بود دقت ک کردم فهمیدم دقیقا جایی بود که اون اتفاقا برام افتاد وآدمی که هیچ وقت هویتش برام مشخص نشد کیفم و خالی کرد و افتاد به جونم که محسن و محمد ناجیم شدن
نزدیک خونه ی معلمم
اسم کوچه هارو یکی یکی خوندیم تا رسیدیم ب کوچه شهید طاهری
داخل کوچه که رفتیم چندتا ماشین و یه عده جوون و جلوی یه خونه دیدم حدس زدم که خونه ریحانه اینا همینجا باشه
جلوتر که رفتیم با دیدن محمد مطمئن شدم و به بابام گفتم همینجاست
بابا نگه داشت و گفت
+خواستی برگردی بهم زنگ بزنم اگه بودم بیام دنبالت
_چشم .ممنونم
از ماشین پیاده شدم
هیچ خانومی اطراف نبود و فقط یه عده پسر دم در ایستاده بودن مردد بودم کجا برم
نمیشد یهو از وسطشون رد شم
همینطور ایستاده بودم که چشمم خورد ب محمد
پیراهن کرم رنگ که یقش مشکی بود و کت شلوار مشکی تنش بود
یه کفش شیک مشکیم پاش بود
با اتفاقی که دفعه قبل افتاد میترسیدم حتی نگاش کنم
یخورده جلوتر رفتم. تو همین زمان محسنم پیداش شد تا چشش بهم خورد به محمد بلند گفت
+ عه این اینجا چیکار میکنه ؟
محمد باشنیدن حرفش نگاهش و گرفت وبرگشت سمتم وبا دیدن من اروم به محسن گفت
_هیس زشته
سرمو برگردوندم
بابام که هنوز نرفته بود از ماشین پیاده شد
بهم نزدیک شد و گفت
+فاطمه جان چرا نمیری داخل مگه اینجا نیست ؟
خواستم جوابش و بدم که با شنیدن یه صدای آشنا زبونم نچرخید
برگشتم سمت صدا
محمد بهمون نزدیک شده بود نگاهش سمت من بود
اولش فک کردم کسی پشتمه و داره به اون نگاه میکنه ولی بعدش فهمیدم در کمال تعجب با خودمه .چهرش بر خلاف گذشته جمع نشده بود
ابروهاشم بهم گره نخورده بود
صداشم خشن نبود
گفت
_سلام خوش اومدین بفرمایید داخل ریحانه بالاست
حدس زدم شاید بخاطر حضور پدرم رفتارش مثه قبل نبود
منتظر جوابم نموند خیلی گرم و با لبخند به بابام دست داد
و احوال پرسی کرد
منم نگاه پر از حیرتم و ازش برداشتم و بی توجه به اون با بابام خداحافظی کردم و رفتم داخل
قدم اول از حیاط و که گذروندم یکی با قدمای بلند از من جلوتر رفت از پله ها گذشت و به در رسید
محمد بود...
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨💙✨💙✨💙
🌿تَعالیتَ یا رَحمان 🌿
خدایا 🦋 بر محمد و خاندانش درود فرست وبا بخشش خود به من روی آور همچنان که من بااعتراف خود به درگاه تو روی آوردم مرا از پرتگاه گناهان برآور . قصد مرا در فرمانبرداری ات استوار ساز و بصیرتم را در پرستش خود قوی گردان✨🌱 ۷ اردیبهشت ۱۴ رمضان 🌙 سه شنبه ذکر روز : ●| یا ارحم الراحمین |● ╭─┅═ঊঈ🇮🇷ঊঈ═┅─╮ 🆔 @TarighAhmad ╰─┅═ঊঈ🇱🇧ঊঈ═┅─╯