eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
{پـــروفایل‌مشترڪ💚✨} ‌ولادٺ‌‌آقــاےِ‌ڪــریم‌ حضــــرت‌حســن‌بن‌علے(ع)😍 . . {همه‌عـــالم‌را‌حَسَــنے‌خواهم‌ڪرد🌿🕊} ┈┈••✾••✾••┈┈ @TarighAhmad ┈┈••✾••✾••┈┈
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💙✨💙✨💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙 ✨ 💎 نآحِـــ🍃ـــــله 🖋 #قسمت_بیست_و_هفتم مشغول تست زدن شدم . طبق برنامه ریزی نوبت
💙✨💙✨💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙 ✨ 💎 نآحِـــ🍃ـــــله 🖋 مشغول حرف زدن با بچه ها شدم که ریحانه اومد. _بح بح چه عجب خانوم خانوما تشریف اوردن مدرسه ‌ +هیسسس برات تعریف میکنم. _عجبا بعد اویزون کردن چادرش اومد نشست کنارم +خوبی!؟سرما خوردی؟ _اره . صدام خیلی تغییر کرد؟ +اره _خب چه خبر؟ بابات خوبه؟ +اره خوبن الحمدالله.قرار شد بعد عید واسه عملش بریم تهران. _ایشالله خدا شفا بده ‌ خودت کجا بودی تا الان ؟ +هیچی دیگه . از تهران که برگشتیم اومدم مدرسه خب. یهو با ذوق داد زد +اهااااااا فاطمهههه لبخند زدمو:جانم؟ باز چی شده؟ اومد در گوشمو +واسم خواستگار اومده خندم شدت گرفت _عه بختت بالاخره واشد.حالا چرا با ذوق میگی؟تو که قصد نداری حالا حالاها.....؟ حرفمو قطع کرد . +چرا قصد دارم . با تعجب بهش خیره شدم . _خدایی؟ +اره.اشکالش چیه؟ _خب حرف بزن کیه این شادوماد که اینجور دلتو برده؟ مشغول تعریف کردن بود که معلمم اومد ‌ انقد بی حال بودم که حتی از جام بلند نشدم _بقیشو بعدا تعریف کن +باشه . همونجور بی حال مشغول گوش دادن ب صحبتای معلم بودم که زنگ خورد ریحانه دوباره با همون هیجان مشغول تعریف کردن شد . حرفش و قطع کردم و _ ریحانه حالاجدی میخای ازدواج کنی ؟ تازه اول جوونیته دخترجون. بیخیال بهش بگو دوسال صبر کنه برات خو . حالت حق به جانبی به خودش گرفت +نه من خودم دلم میخواد زود ازدواج کنم که به گناه هم خدایی نکرده نیافتم . به نظرم ازدواج زود خیلی خوبه و باعث میشه فساد جامعه کم شه ‌ . حرفاش برام عجیب و خنده دار بود! همینجور حرف میزد و من بی توجه ب حرفاش فقط سرمو تکون میدادم حرفاش ک تموم شد گفتم _باشه عزیزم ایشالله خوشبخت شی. حالا کی عقد میکنین؟ +اگه خدا بخاد دو هفته دیگه . چشام از حدقه بیرون زد ولی سعی کردم چیزی نگم که دوباره حق به جانب شه . سرمو تکون دادمو رفتم سمت آبخوری تا یه آبی به دست و صورتم بزنم . کل کلاس با فکر به شخصیت ریحانه و داداشش گذشت. چه آدمای عجیبی بودن . با شنیدن صدای زنگ رشته افکارم پاره شد وسایلمو جمع کردمو بعد از خداحافظی با بچه ها،راهیِ منزل شدم محمد: چند ساعتی بود که رسیدیم . قرار شد امشب و استراحت کنیم فردا بریم منطقه . از بچه های عملیات فقط من و محسن بودیم که وظیفمون هماهنگی بود. بقیه هم از بچه های تفحص بودن. دل تو دل هیچکس نبود . بعدِ اسکان دادن بچه ها تو حسینیه با فرمانده صحبت کردم که ببینیم شامشونو از کجا باید تهیه کنیم. با محسن سوار یه وانت شدیم و تا یه ادرسی رفتیم.بعد اینکه شام بچه ها رو گرفتیم برگشتیم حسینیه. شام و بینشون تقسیم کردیم.خودمونم یه جا نشستیم و مشغول شدیم که فرمانده دوباره شروع کرد به تذکرات و ... بعد اینکه حرفاش تموم شد شامشو براش بردم. خودمم برگشتم سمت جایی که محسن پتو پهن کرده بود بود . همه ی بدنم درد میکرد . به گوشیم نگاه کردم که دیدم خبری نیست . بیخیال شدم. یه شب بخیر به محسن گفتمو بعد چند دیقه خوابم برد . با کتک محسن از خواب پریدم . بطری آبِ بالا سرمو سمتش پرت کردم . _بی خاصیییتتت با خنده دویید سمت در خروجی +حاجی بچه ها دارن میرن منطقه دیر شد... انگار یه پارچ آب یخ روم خالی کرد خیلی تند از جام پاشدم گوشیمو گذاشتم تو جیبِ شلوارم و دنبالش دوییدم . رفتم تو حیاط که دیدم همه نشستن و دارن صبحانه میخورن . نشستم کنارِ محسن _بالاخره که حالتو میگیرم . خندید و +اگه میتونی بگیر خو . یه قلپ از چاییمو خوردم که دآغیش زبونمو سوزوند. . لیوان چاییمو بردم سمت دست محسن که داشت برای خودش لقمه میگرف. لیوانو برعکس کردم رو دستش که صدا جیغش رفت آسمون . + آقا محمددد خیلی نامردییی خیلییی. همه برگشتن سمتمون و با تعجب نگامون میکردن ‌ که فرمانده گفت +محمد اقا چاه کَن! چاه نَکَن برا مردم!! چاه میکَنَن براتا !!! اینو گفتو قهقهه بچه ها بلند شد . منم باهاشون خندیدم صبحانمون که تموم شد سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت فکه !!! به دست محسن نگاه کردم که با باند بسته بودتش. _عه عه این بچه سوسول و نگااا میخوای مامانتم صدا کنم ؟ روشو ازم برگردوندو چیزی نگف _خب حالا قهر نکن دیگه مثه دخترا بهش برخورد برگشت سمتمو +لا اله الا الله حیف که .... از حرفش هم من خندم گرفته بود هم خودش . تا خودِ فکه یه مداحی گذاشتم و گوش کردم . یه خورده هم با گوشیم ور رفتم و سندِ جنایتم رو محسن وثبت کردم . بعد یه ساعت و نیم رسیدیم منطقه . پوتینامون و در اوردیم دما تاحدود ۴۰ درجه میرسید ‌ دو رکعت نماز زیارت خوندیم و هر کدوم یه سمتی رفتیم . یه سریا از جلو مشغول پاک سازیِ مین بودن بقیه هم پشت سرشون با احتیاط با خاکا ور میرفتن . یه گوشه نشستم و مشغول تماشای بچه ها شدم که یکی با لهجه مشهدی داد زد.... 📝 🔸 🔶 ‼️ ❗️ 🔹 🔷 ┄•@TarighAhmad
💢سپاس خداوندی را که بیاراست ارواح مارا به وجود اصل 🤲 بپیراست اشباح ما را به سجودِ وصل در ما پوشید حله زندگی 🌿 بر ما کشید رقم بندگی🌿 باشد که مارا ببخشایی و در جنت برین جای دهی 🦋 ۵ اردیبهشت 🌷 ۱۲ رمضان 🌙 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید احمد مشلب ✾••• @TarighAhmad
👤 استاد 💫 در تمام پیشگویی‌ها آمده است که یاران درجه یک آقا صاحب الزمان عج الله، ایرانی هستند. 🌱💚||@TarighAhmad ||
دل که هوایی شود ...❤️ پرواز است که آسمانیت می کند ...🕊 و اگر بال خونیـن داشته باشی دیگر آسمــان، طعم کربلا می گیرد ...🥀 📎هدیه به ارواح طیبه شهدا صلوات.. ☘☘☘ ❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀ @TarighAhmad ❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
راهکارهای زندگی موفق در جزء ۱۲ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ Join⤵️ 💠 @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💙✨💙✨💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙 ✨ 💎 نآحِـــ🍃ـــــله 🖋 #قسمت_بیست_و_هشتم مشغول حرف زدن با بچه ها شدم که ریحانه اومد
💙✨💙✨💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙 ✨ 💎 نآحِـــ🍃ـــــله 🖋 +ها یره تو کاری نداری؟بیا اینجا ب مو کمک کن . رفتم‌سمتشو _من آموزشِ تفحص ندیدما !! من مسئول هماهنگیم !! +ایراد نداره بیا پیش من یاد میگیری . باشه گفتمو رفتم‌کنارش رو خاک نشستم. اسمش سید مرتضی بود آروم با دستش با خاکا ور میرفت به منم میگف با دقت همین کارو کنم واگه چیز مشکوکی دیدم بهش بگم . کل روز به همین منوال گذشت . همه مشغول بودن تا اذان ظهر که برا نماز جماعت پاشدیم ‌. بعد از اینکه نماز خوندیم قرار شد من و محسن بریم غذاها رو بیاریم که همه ممانعت کردن و گفتن تا چیزی پیدا نکنن کسی نهار نمیخوره. دوباره همه رفتن سر کارشون و مشغول شدن . منم رفتم سمت سید مرتضی که فرمانده صدام زد ! +برو دوربین و از تو اتوبوس بگیر بیار چندتا عکس بگیر . با عجله حرکت کردم سمت اتوبوس . تا اتوبوس خیلی راه بود . بچه ها به خاطر قداسَت این منطقه اجازه ندادن راننده، اتوبوسو جلو تر از ورودی یادمان بیاره . راهِ زیادیو دوییدم . دوربینو گرفتم و دوباره همین راهو دوییدم تا بچه ها . از زوایای مختلف چندتا عکس گرفتم ‌ هوا دیگه غروب کرده بود . بچه ها هم برا اینکه دقت بالایِ کار کم نشه وسایلا رو جمع کرده بودن و حرکت کردن سمت اتوبوس! همه پکر بودیم . از ساعت ۷ تا ۶ این همه آدم این همه زحمت بی نتیجه . اما یه شور و شوق خاصی داشتیم و بی نتیجه موندن و پای بی لیاقتی گذاشتیم. وسط راه منو محسن از بچه ها جدا شدیم تا بریم و شام و نهار فردای بچه ها رو یه جا از آشپزخونه ای که قرار داد بسته بودن بگیریم. صبح با صدای اذان پاشدم !! با صمیمیتی که با بچه ها پیدا کرده بودیم بقیه روهم بیدار کردم که نمازشون قضا نشه. طلبه ی جمع جلو وایستاد و بقیه بهش اقتدا کردن . بعد نماز جماعت محسن رفت از نونوایی بغل حسینیه نون بگیره . ما هم‌تو همون فاصله سفره پهن کردیم و همون شامِ کبابِ دیشب که مونده بود و صبحانه ی دیروز و گذاشتیم وسط سفره و چایی دم کردیم تا محسن برسه . بچه ها خیلی خوب بودن. اکثرا متاهل بودن و مجردای جمع جز منو محسن دو نفر بودن . این دفعه عزممونو جزم‌کردیم وزودتر آماده رفتن شدیم که به اذن خدا ان شالله بتونیم چیزی پیدا کنیم. وسایلا رو جمع کردیم و نشستیم تو اتوبوس . طبق معمول بعد یه ساعت رسیدیم منطقه . تو راه هم هی نذر صلوات و زیارت عاشورا که یه معجزه ای بشه . به محض رسیدن، بچه ها ‌کارشونو شروع کردن . هر کسی نشست سر جای خودشو مشغول شد .... یازده روز ز وقتی که اومدیم میگذشت و هنوز هیج خبری نبود ! بچه ها امشب به نیت روزه و با وضو بعد دعای توسل و روضه امام زمان خوابشون برد ‌ بعضی ها هم مث من بیدار بودن. تو این مدت چند باری با بابا و داداش علی و ریحانه صحبت کرده بودم. به ریحانه هم گفتم که با پولایی که براش گذاشتم برا عیدش لباس بخره! و یکم هم راجع به روح الله باهاش حرف زدم . همش از من گله داشت که چرا تو این شرایط ولش کردم . سه روزدیگه عقدش بود . تو این دو هفته چندباری با حضور زنداداش رفته بودن بیرون و باهم حرف زدن و تقریبا شناخت کافی پیدا کردن از هم‌. حتی پیش مشاور هم رفته بودن. از طرف دیگه ای هم از قبل میشناختن همو. خیلی مطمئن از ریحانه خواستم که فکر کنه و عجولانه تصمیم نگیره . با اینکه عادت داشتم ولی یه کوچولو دلم برا بابا تنگ شده بود . تاصبح با محسن و سید مرتضی و فرمانده نشستیم ‌و ذکر گفتیم . دم دمای صبح بود که بقیه خوابشون برد . با بطری آب معدنی بالا سرم وضو گرفتم و ایستادم برا نماز . دلم نمیخواست دست خالی برگردیم . حداقل اگه شده یه شهید ‌.. فقط یدونه... قبل اذان بچه ها رو بیدار کردم یه آبی چیزی بخورن فردا تو اون گرما نَمیرن از تشنگی که میخوان روزه بگیرن! نمازو به جماعت حاج احمد طلبه ی ۲۹ ساله ی گروه خوندیم روز سه شنبه روزآقا امام زمان بود نشستیم و دعای عهدم خوندیم و بعدش راهی منطقه شدیم . روزِ آخر موندنمون تو این شهر و این منطقه بود . بعدش باید برمیگشتیم تهران . همه ی چشم و امیدمون به امام زمان بود که ما رو دست خالی برنگردونه ... برا نماز ظهرو عصر پاشدیم و بعد خوندن دوباره همه مشغول شدن. منم دیگه تو این چند روز یاد گرفته بودم و با اجازه ی فرمانده کمک میکردم . بچه ها تو این چند روز خوب پیش رفته بودن . خیلی دیگه جلو رفته بودیم و تقریبا یک پنجم منطقه پاک سازی شده بود. تو حال و هوای خودم بودم و تو دلم‌مداحی میخوندم . بچه ها دیگه با زبون روزه نا نداشتن کار کنن . دیگه تقریبا همه چشما گریون شده بود که همزمان دو نفر داد زدن! +یا علیییییی!!الله اکبرررر بچه ها بیاین اینجااااا!!! با شنیدن این صدا همه دوییدن سمتشون و دورشون حلقه زدن بچه ها شهیدددد!!! . اینجاااا کانالههه بشینین همین جا با دقت .... همه نشستن . منم رو خاک زانو زدم و با دستم آروم خاکا رو کنار کشیدم‌. 📝 🔸
امام خمینی (ره) در خصوص اتفاقات طبس می‌فرمایند: آیا جز این بود که یک دست غیبی در کار است؟ چه کسی هلی کوپتر‌های آقای کارتر را ساقط کرد؟ ما ساقط کردیم؟ شن‌ها ساقط کردند. شن‌ها مأمور خدا بودند، باد مأمور خداست. با توجه به این که آمریکا در طبس شکست سنگینی را متحمل گردید، به حق بودن انقلاب اسلامی به همگان ثابت شد. 🖊5اردیبهشت سالروز شکست حمله نظامی آمریکا ی تروریست در طبس ایران(1359) ••●❥❤️❥●•• @TarighAhmad
❌ آموزش غیرمستقیم ❗️مادر محترم و پدر گرامی❗️ وقتی با رفتارتان درمقابل نامحرم؛ به دختر یا پسرتان میگویید که با نامحرم می توان راحت بود؛ دیگر نمی توانید با گفتارتان او را از این کار، نهی کنید!! 🚫 وقتی حجاب نصفه نیمه و لبخند و شوخی شکسته بسته با نامحرم را با رفتارتان تجویز می کنید؛ نمیتوانید توقع داشته باشید که دختر یا پسر جوان تان به همین اندازه، بسنده کند و جلوتر نرود. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
🔔 💚 4⃣ ‌ تیک‌تاک ... ⏰‌ ساعت‌ میگذرد‌ و‌ میگذرد ...‌ چیزی نمانده است‌ تا‌عقربۀ‌رمضان‌به‌نیمۀماهش🌙برسد‌ به نیمۀ کریمانۀ حُسن‌حَسن(ع) 🌸‌‌ ‌ ‌ ‌👈 نحوه شرکت در این رزمایش👇‌ ‌ 🍃 واریز مبلغ دلخواه به شماره‌کارت‌ 💳 5041721075273608‌ ‌ ‌ 🕊 رفقا‌ ... حالاکه‌راه‌کمک‌بازه‌بی‌بهره‌نمونیم... ‌ ☘️| @darozzekr_com 🌸| https://eitaa.com/fatemehbentolhosain
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببنید چه جور مجری شبکه معاند من و تو کم میاره...😂 . . وقتی تحلیل‌گر سیاسی که اوردن پشت انقلاب و جمهوری اسلامی درمیاد✌️🏻🇮🇷 + تحلیل‌گر : قبل‌ از انقلاب درصد زنانی که سواد داشتن که فقط بخونند و بنویسند ۳۲% بوده و بعد انقلاب حدود ۳۰% از زنان ایرانی مدرک دانشگاه دارند... همین خانم (مسیح علینژاد) که شما تو برنامه هاتون میارید اگر انقلاب نمیشد داخل همون روستای پدریش میموند بدون سواد اما انقلاب شد که تونست تحصیل بکنه و خبرنگار پارلمانی بشه😏 انقـــلاب ایران بود که به زنان میدون داد✌️🏻 . . ┈┈••✾••✾••┈┈ @TarighAhmad ┈┈••✾••✾••┈┈
زنگ زدم نظافتچی براخونه تکونی عیدونظافت گفتم:کارمی کنید؟ گفت:آره ولی باتوجه به شرایط کرونا بصورت آنلاین ومجازی گفتم:یعنی چطور گفت:من میگیم شماانجام بدید😐😂 ✾✾✾══😂══✾✾✾ @TarighAhmad ✾✾✾══😂══✾✾✾
✅حل مشکلات مادّی با دعا و معنویت رهبر انقلاب: در ماه رمضان دعا را قدر بدانید، ✅حاجات بزرگ را، ✅حاجات امّت و کشور اسلامی را، ✅حاجات ملت خودتان را، ✅حاجات شخصی خودتان را، مورد توجّه قرار دهید و آنها را متضرّعانه و مجدّانه از خدای متعال بخواهید. جامعه ما اگر جامعه تقوا و دعا و معنویت باشد، بسیاری از مشکلات مادّی او هم قطعاً برطرف خواهد شد. ۱۳۷۷/۱۰/۰۴ ❤️❤️👇👇👇 ╔═. ♡♡♡.══════╗ @TarighAhmad ╚══════. ♡♡♡.═╝
|🌻| الذین یظنون انهم ملاقو ربهم وانهم الیه راجعون " آنها کسانی هستند که می‌دانند دیدارکننده پروردگار خویشند، و به سوی او بازمی‌گردند. 💛" |🌿| ••●❥❤️❥●•• @TarighAhmad
💫دعاى روز دوازدهم ماه مبارک رمضان 💢بسم الله الرحمن الرحیم  اللهمّ زَیّنّی فیهِ بالسّتْرِ والعَفافِ واسْتُرنی فیهِ بِلباسِ القُنوعِ والکَفافِ واحْمِلنی فیهِ على العَدْلِ والإنْصافِ وامِنّی فیهِ من کلِّ ما أخافُ بِعِصْمَتِکَ یا عِصْمَةَ الخائِفین. ✨🍃 خدایا زینت ده مرا در آن با پوشش وپاکدامنى وبپوشانم در آن جامه قناعت وخوددارى ووا دارم نما در آن بر عدل وانصاف وآسوده ام دار در آن از هر چیز که میترسم به نگاهدارى خودت اى نگه دار ترسناکان. ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
| ♥️ از طرف من به جوانان بگویید چشمِ شهیدان و تبلورِ خونشان به شما دوخته شده است به پا خیزید اسلام و خود را دریابید نظیر انقلابِ اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمی‌شود..:) 🌱 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 @TarighAhmad
تنها مسیر 1_جلسه هشتم پارت 5.mp3
8.86M
🌱 راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے 🔔 پارت 5 + روضه امام حسین (ع) و حضرت علی اکبر (ع) بگوش باشیم 🗣 🍃🌱↷ 『@TarighAhmad
پارت 5 🌈🌸 🔹مبارزه با هوای نفس اگر برای خدا نباشد به درد نمیخوره. 🔹جنایتکارند کسانی که در جامعه هواپرستی رو رواج میدن. 🔹علاقه های کمتر را سر ببر برای یک علاقه ی بزرگتر نه برای یک علاقه ی کوچکتر . 🔹انتخاب علاقه ی بهتر در مقابل علاقه ی کمتر به وسیله عقل صورت میگیره. 🍃🌱↷ 『@TarighAhmad
💔|•√ راه ما راه سید الشهداست و آنان ڪه پای یقین در این راه نهاده اند آرزوے سر باختن دارند.. تا به ذبیح الله اعظم حضرت سید الشهدا علیه السلام از همه نزدیڪتر شوند... ❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀ @TarighAhmad ❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
. . خوش به حال اونی که.. از فرمان های خدا بدونِ اطاعت نمیگذره....!🌱 دونه دونه اش رو با جون و دل میخونه و میگه : آ خدا... چشم، هرچی تو بگی ؛)♥️ + اینه اوج نشون دادن غیرت و محبت به خالق✨ - جُز چَشم؛ نباید گفت!😎🌿 ••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●•• @TarighAhmad
❕مراقب « اُمیدِمان » باشیم ... روزی شیطان اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد. همۀ مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل غرور، شهوت، خشم، حسادت و دیگر شرارت ها را عرضه کرد. در میانِ همۀ وسایل، یکی از آنها بسیار کهنه بود و بهای گرانی داشت. کسی پرسید: این چیست؟ شیطان: این نا امیدی است. شخص گفت: چرا اینقدر گران است؟ شیطان گفت: این موثرترین وسیله من است، هرگاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم، برای همین اینقدر کهنه است ...‼️ ⁦(✯ᴗ✯)⁩🎈 ↧ʝσɨŋ↧ @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💙✨💙✨💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙 ✨ 💎 نآحِـــ🍃ـــــله 🖋 #قسمت_بیست_و_نهم +ها یره تو کاری نداری؟بیا اینجا ب مو کمک کن
💙✨💙✨💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙 ✨ 💎 نآحِـــ🍃ـــــله 🖋 دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احساس کردم دستم به چیز زبری برخورد کرد ! اشکامو با آست‌ینم پاک‌کردم و با دستم خاک و از روش کنار زدم . یه چفیه و یه دفترچه ی تیکه تیکه شده. گذاشتمشون رو وسایلی که بقیه پیدا کردن. با دقت خاکا رو فوت کردم سمت دیگه. دستمو گذاشتم تو خاک که حس کردم دستم با یه استخون برخورد کرد ! سید مرتضی رو صدا زدم . خودم رفتم کنار . فرمانده هم نشسته بود یکی دو ساعتی گذشت و دقیقا دوازده تا شهید پیدا شد . هیچکی تو پوست خودش نمیگنجید خیلی گشتیم ۱۲ تا شهید حتی دریغ از یه پلاک !! فوری با سپاه تهران تماس گرفتم و گزارش دادم . قرار شد در اسرع وقت شهدا رو ببریم معراج و بعدشم برن برا DNA. شهدا منتقل شدن معراج از بچه های شناسایی اومدن برا آزمایش! بعد اینکه کارشون تموم شد بچه های تفحص و به زور فرستادیم حسینیه. من و محسن موندیم و شهدا. منتظر جواب DNA شدیم ‌. انقدر وقت عشق بازی بود که تونستم از شهدا عکس و فیلم بگیرم و تو پیجم پست بزارم خیلیا التماس دعا گفتن . اصلا حال و هوامون دگرگون شده بود بین اون همه شهید . از اذان ۴ ساعت میگذشت و من و محسن هنوز روزَمونو باز نکرده بودیم .‌ با ریحانه تماس گرفتم و بهش اطلاع دادم‌. از لرزش صداش فهمیدم‌که اونم گریش گرفته ‌. محسن از جاش بلند شد و +حاجی من برم یه چیزی بگیرم‌بخوریم میمیریم الان . سرمو تکون دادمو _باشه برو نفهمیدم چند دقیقه گذشت که با چندتا ساندویچ و نوشابه برگشت.اصلا میل خوردن نداشتم . دوتا گاز زدم و گذاشتمش کنار به معنای واقعی کلمه حالم خوب بود. از هیجان قلبم داشت کنده میشد. از تو جیبم قرصمو برداشتم و بدون آب گذاشتم تو دهنم . شبو پیش شهدا موندیم . خلاصه انقدر باهاشون حرف زدیم و از دلتنگیامون گفتیم که خالی شدیم از درد و غصه!!! و من مطمئن بودم اونا بهترین شنوندن . تلفنم زنگ خورد بعد چند ثانیه جواب دادم ____ اشک ازچشام‌جاری شد. بین این همه شهید هیچ‌کدوم نه نامی نه نشونی. خانواده هاشون چی.. تلفن و قطع کردم زنگ‌زدم به فرمانده و اطلاع دادم که همشون گمنامن . سریع خودشو رسوند به من . بعد تموم شدن کارا خیلی سریع شهدا رو منتقل کردن. ما هم قرار بود فردا صبح حرکت کنیم سمت تهران _ فاطمه: فردا عقد ریحانه بود ‌ خدا رو شکر مشکل لباس نداشتم. لباسی که مامان خریده بود برامو میپوشیدم ‌. تو این ده دوازده روز از این سال مضخرف همه ی توانمو گذاشته بودم رو درسام . چند باری هم مصطفی بهم پیام داده بود ولی سعی کردم بی توجهی کنم . ولی درعوضش محو پیج داداشِ ریحانه شدم . چقدر از شخصیتش خوشم اومده بود . هر روز از اتفاقات اطرافش پست میذاشت و خاطره هاشو مینوشت. چه قلم گیرایی داشت . تو وقتای استراحتم بقیه پُستاشم نگا میکردم و نظراتشو راجع به مسائل مختلف میخوندم مثلا حجاب یا مثلا ازدواج . حس میکردم پر بیراهم نمیگه . ولی هر چی هم بود نباید بی ادبی میکرد 📝 🔸 🔶 ‼️ ❗️ 🔹 🔷 ┄•●❥ @TarighAhmad ✨ 💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙✨💙✨💙
🌙رمضان🌊✨ . |•تعریف عشق به زبان اصلی⚡️🌻•| . |•پس همه ماشائق هستیم😌🌸•| . |•ما شائق شهادتیم🙂♥️•| . |•ان‌شاءالله که عاشق شیم🙃❤️•| ° 🌸 به قدم طی نشود راهِ بیابانِ فراق🚶🏻‍♂ قطع این مرحله را بال و پری ميبايد...! ✅هلالی_جغتایی🦋 ➡️Ᏸσσᴋgraƒł🧠🌸 ╔═...💕💕...══════╗ @TarighAhmad ╚══════...💕💕...═╝
یا مُنَفِّسَ الکَرب🍃💕 ای آنکه گره کارهای فروبسته به سر انگشت تو گشوده می‌شود 🌸 سختی ها به قدرت تو به نرمی گرایند هیچ بلایی از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگردانی ❣ مرا در آنچه ازتو خواسته ام شیرینی استجابت بچشان 🦋 دوشنبه //۶// اردیبهشت ذکر روز✨ یا قاضی الحاجات ✨ •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💙✨💙✨💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙 ✨ 💎 نآحِـــ🍃ـــــله 🖋 #قسمت_سی_ام دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احساس کر
💙✨💙✨💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙 ✨ 💎 نآحِـــ🍃ـــــله 🖋 حوصلم سر رفته بود رفتم از تو کتابخونه یه کتاب که نخونده بودم و بردارم چشمم خورد به کتاب فاطمه فاطمه است راجع به حضرت زهرا بود به زور از لای کتابا درش اوردم. ساعت ۵ بود یهو یه چیزی یادم اومد وگل از گلم شکفت از جام پاشدم و پریدم تو آشپزخونه از تو کابینت کنار یخچال یه بسته چیپس فلفلی و پفک برداشتم یه ظرف گنده گرفتم و هر دو بسته رو توش خالی کردم کابینت بالایی و باز کردم یه بسته شکلات داغ گرفتم و تو لیوان صورتی خوشگلم خالیش کردم وقتی با ابجوش پر شد گذاشتمش تو سینی . از تویخچال شکلات تلخم و هم تو سینی اضافه کردم با ذوق همه رو برداشتم و گذاشتم رو میز جلو کاناپه دراز کشیدم رو کاناپه کتاب و باز کردم و مشغول خوندن شدم _ +فاطمه جون بد نگذره بهت ؟ با صدای مامان از خوندن کتابم دل کندم سرم و چرخوندم سمت ساعت . ۸ شده بود با تعجب گفتم‌ _کی هشت شدددد؟؟ مامان جوابم وبا سوال داد +چی داری میخونی که اینطور مدهوشِت کرده ؟ کلافه گفتم _هرچی هست کتاب درسی نیست همینش مهمه دست بردم و آخرین دونه چیپس و از ظرف خالی رو میز ورداشتم کتاب و بستم لیوان و ظرف و برداشتم و بردم آشپزخونه چون حوصلم نمیکشید تا دستشویی برم تو آشپزخونه وضوم و گرفتم نمازم و که خوندم دوباره رفتم سراغ خوندن کتابم خلاصه انقدر تو همون حالت موندم که صدای مامانم بلند شد + فاطمهههه همسن و سالای تو دارن ازدواج میکنن فردا عقدِ دوستته خجالت نمیکشی دست ب سیاه سفید نمیزنیی؟؟؟ امشب شام با توعهه و تمام اینو گفت و رفت تو اتاقش پَکَر ب کتابم نگاه کردم چند صفحه مونده بود تا تموم شه محکم بستمش و رفتم آشپزخونه در کابینتا و هی باز و بسته میکردم آخرشم به این نتیجه رسیدم حالا که دارم زحمت میکشم و شام درست میکنم یه چیزی درست کنم که دوسش داشته باشم با شوق ورقای لازانیا و از تو جعبه اش در آوردم و مشغول شدم تا کارم تموم شه دو ساعتی زمان برد خسته و کوفته نشستم رو صندلی لازانیام ۱۰ دیقه دیگه آماده میشد رفتم بابا رو صدا کنم از وقتی اومد تو اتاقش بود در زدم و رفتم تو مامانم تو اتاق بود دوتا شون دنبالم اومدن .تا ظرفا و بزارم لازانیام اماده شد از محدود غذاهایی بود ک وقتی میزاشتیم رو میز بزرگترا باهاش کاری نداشتن شیرجه زدم و واسه خودم یه برش گنده برداشتم با ولع شروع کردم ب خوردنش که متوجه شدم مامان اینا هنوز شروع نکردن و دارن نگام میکنن چاقو وچنگال و ول کردم وگفتم _ببخشید بسم الله شروع کنین دوتاشون خندیدن و مشغول شدن منم با خیال راحت افتادم ب جون بشقابم کلا امروزم به بخور بخور گذشت ظرفا و سپردم به مامانم و جیم زدم تو اتاقم اون چند صفحه ایم که مونده بود و خوندم پلکم سنگین شده بود و زود خوابم برد برای دومین بار با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم کلافه قطع اش کردم و دست و صورتم و شستم مستقیم رفتم آشپزخونه با دیدن میز صبحانه خوشحال نشستم و یه لیوان شیر کاکائو واسه خودم ریختم‌همینطور مشغول لقمه گرفتن بودم که نگام به یادداشت رو یخچال افتاد رفتم جلو برش داشتم شیر کاکائوم زهرمارم شد مامانم گفته بود شیفته و من باید واسه خودم و بابا غذا درست میکردم امروزم کلی کار داشتم پریدم تو حموم دوش آب گرم تو این هوای سرد برام‌دلچسب بود ۱ ساعت بعد اومدم بیرون تند تند ناهار و آماده کردم ونمازم و خوندم ۲۰ تا تست فیزیک زدم که بابام اومد. رفتم استقبالش و دوباره برگشتم تو آشپزخونه خسته شدم بس که وول خوردم ظرفا و رو میز چیدم و منتظر بابا موندم .چند دیقه بعد بابا هم اومد داشتیم غذامونو میخوردیم که یهو گفتم _راستیی بابا منو میبرین امروز؟ +کجا ؟ _مگه نگفت مامان بهتون ؟عقد کنون دوستمه دیگه +آها کجاست؟ _خونشون +ساعت چنده ؟ _هفت دیگه چیزی تا تموم شدن غذاش نگفت بلند شد و +۵ونیم بیدارم کن _چشمم پاشدم ظرفا و جمع کردم و شستم یه نگاه ب ساعت انداختم که عقربه کوچیکش و رو عدد ۳ دیدم رفتم تو اتاقم پیراهنی که میخواستم بپوشم و انداختم رو تخت شلوار تنگ و لوله تفنگی سفیدمم کنارش گذاشتم البته بخاطر بلندیه پیراهنم مشخص نمیشد شال آبیم که طول خیلی بلندی داشت و هم کنارشون گذاشتم خب خداروشکر چیزی نیاز به اتو نداشت رفتم وضو گرفتم و بعدش یکی از لاکام که رنگش چند درجه از پیراهنم روشن تر و مات تر بود وبرداشتم و نشستم و با دقت ب ناخنای خوش فرمم کشیدم بعدشم منتطر موندم تا کاملا خشک شه و گند نزنه ب لباسام بعد لاکام میخواستم برم موهامو درست کنم که به سرم زد از مامانم بپرسم کی برمیگرده خونه . یه کدبانو بود از همه حرفه ها یه چیزی یاد گرفته بود .موهامم همیشه خودش درست میکرد زنگ زدم بهش خوشبختانه تا ۶ خونه بود وقتی دیدم زمان دارم خیالم راحت شد دراز کشیدم رو تخت و چشمامو بستم... .📝 🔸 🔶 ‼️ #ر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿•° سحرِ سیزدهم ... خدایی کردن ، عادت توست 🙂❤️ برای بنده ای که از بندگی اش ، چیزی جز توهم ، باقی نمانده است ... :) ┌───✾❤✾───┐ @TarighAhmad └───✾❤✾───┘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرگ رفتنے اسـت بے صدا و آهستہ بے هیچ موجے بے هیچ اوجے ...🍂 اما شهادتـــ ڪوچے است با آهنگ پر دامنہ وسرشار از موج ،اوج و عروج ...🌱 ☘☘☘ 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 @TarighAhmad
⚠️برادرم،خواهرم حواست باشه‼️ 🚶‍♂️اول راه بودیم ... 👈گفتن فضای مجازی ! 👈گفتن شده ابزار تبلیغاتی دشمن! 🏃‍♂️بچه مذهبی ها عقب نمونید! 👈" آنقدر صفحه بسازید و مطلب نشر دهید و دینتان را به عالم نشان دهید که آنها عقب بکشند " اما چه شد؟! 👆کم کم صفحه های عقیدتی خصوصی شد .. کم کم عکس های شخصی کم کم " اشتراک زندگی خصوصی " با همه ... کم کم "خواهر" 😳"برادر" 😳"خواهر عزیزم" 😳"برادر گلم" ... 😒کم کم بچه مذهبی ها "کم حیا" شدند ... 😨کم کم شوخی با نامحرم ... کم کم دایرکت کم کم چت .. 👈مگه جایی که فقط تو باشی و نامحرم ، نفر سوم شیطون نیست؟... 😴فکر کن ! 👈کم کم دشمن ها به اهدافشون رسیدن 👈کم کم... ✅علیکم بانفسکم ! آقا پسر مذهبی ! برادر من! حداقل روی اهداف نفسانی خودت پوشش دین و جذب حداکثری نذار! ~ خانم چادری! آقایی که با دیدن عکست که اتفاقا توشم باحجابی،میگه خدا حفظت کنه میگه چادر بهت میاد! اون زیر پست بدحجابم می نویسه که چی بهش میاد ... آی پسر و دختر مذهبی !📢⇓^^ 🏃‍♂️نکنه منتظری شیطون با نیرنگ پارتی و شماره دادن بیاد سراغت؟! 👆تو هم با افتخار احساس کنی چقدر مومنی!😔 😡نخیر ... 👈 برای امثال ما از روش های جدید تری وارد میدون میشنا 🤔حواسمون هست؟! ┌───✾❤✾───┐ @TarighAhmad └───✾❤✾───┘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت گری طنز 😁 از زبان شیرین رزمنده اصفهانی 😍 مخلص همه اصفهونیا هم هستیم✋ از دست ندین 👌 ┄┅─✵😁✵─┅┄ @TarighAhmad ┄┅─✵😁✵─┅┄