#دختـــران_آفتابـــــ☀️♥️
قسمت #سی_وپنجم
عاطفه اومد كنارم
- تو چطوري خانم گل؟ خوش ميگذره؟😉
من- قربون تو! بدون تو كه اصلاً خوش نمي گذره.☺️
عاطفه- چه عجب بالاخره يكي جواب ما رو دُرست داد! راستي چرا نيومدي تلفن بزني خونه تون؟
من- آخه من دلم براي داداشم تنگ نشده بود!😅
رفت! ولي قبل از اين كه بره گفت:
- اگه نمي خواين با آدم حرف بزنين، درست بگين ديگه! چرا كاسه كلّه ميدين دست آدم؟!
دلم ميخواست بهش بگم كسي خونه مون نيست. بگم اصلاً نمي دونم مادرم كجاست، رفته قهر! 😒اون هم بعد از اون دعواي مسخره! دعوايي كه مدتها بود مهمان هميشگي خانه ما شده بود. ولي اين آخري نقطه اوج همه اش بود.
كار مادر فقط بهانه شروعش بود. سر ميز شام بوديم.
مادر گفت:
امروز دوباره صفوي زنگ زد ميخواست ببينه من چه تصميمي گرفتم؟ منم گفتم كه ميرم.
بابا قاشق را كه تا نيمههاي راه آورده بود، كمي نگه داشت. سرش را تكان داد، زير لب غرغري كرد و گفت:
- دوباره شروع نكن مستانه!
مادر همان طور كه سيگارش را آتش ميزد و سيگار لاي لب هايش بود، جواب داد:
- تمام نشده بود كه از نو شروع بشه. من گفته بودم اين كار رو ميگيرم، تصميم هم دارم كه بگيرم. حتي اگر قرار باشه به خاطر اين كار، سه ماه از خونه برم.
بابا قاشق را در ميان زمين و هوا رها كرد:
- لااله الاالله! دوباره شام رو به دهنمون كوفت كرد!
قاشق خورد به ظرف چيني و تقّي صدا كرد. برنجها ريخت بيرون بشقاب.
- خانم ما صحبت هامون رو كرديم. شما گفتي كه به خاطر اين پروژه بايد سه ماه بري مسافرت! من هم گفتم نمي شه بري. حالا هم بيش از اين بحث نكن، بذار يه لقمه خوش از گلومون بره پايين و بعد با خيال راحت كپه مرگمون رو بذاريم، فردا صبح كلي كار داريم.
مادر با خونسردي دود سيگار رو داد بيرون:
- اِ! فقط شما كار دارين؟! فقط شما بايد به كارهاتون برسين؟!
و آرام آرام صدايش بالا رفت:
- فقط شما بايد يه لقمه خوش از گلوتون پايين بره؟! شما بايد راحت بخوابين؟! شما بايد راحت باشين؟ به آرزوهاتون برسين، پيشرفت كنين، مسافرت برين، با دوست هاتون بگردين؟ فقط شما؟! فقط شما...؟! همه چيز مال شما؟!
بابا با حالتي عصبي، بشقابهاي جلويش را كنار زد:
- من كي گفتم همه چيز مال من؟! من كه چيز غير ممكني ازت نخواستم! گفتي فيلم جديدي كه ازت دعوت كردن توي بندر عباسه. گفتي بايد سه ماه از من و بچهها دور بشي...
مامان پُك عميقي به سيگارش زد:
- گفتم اين مهم ترين كار زندگيمه! همون كاري كه مدتها آرزويش رو داشتم. همون كاري كه سالها خوابش رو ميديدم. گفتم با اين كار من به تمام آرزوهام ميرسم. گفتم همين الان ده تا هنرپيشه ديگه كمين كردن كه اين كار رو از دست من قاپ بزنن!
بابا در حالي كه دست هايش را با آهنگ «بله» ها ميكوبيد روي ميز، گفت:
- بله! بله! همه اينها رو گفتي. من هم گفتم نه!😠
و بعد يكهو فرياد كشيد:
- خواهش ميكنم اون لعنتي رو خاموش كن.
بعد يواش تر گفت:
- دستِ كم سر ميز شام نكش!
مامان با حواس پرتي سيگارش را فرو كرد توي ظرف سوپ:
- همين؟! به همين راحتي گفتي نه؟! فكر ميكني به همين راحتي ميتوني با سرنوشت و آينده من بازي كني؟ فكر ميكني من ميذارم؟!
بابا با كلافگي دست هايش را بلند كرد. لحنش ملتمسانه بود:😒
- اين قدر همه چيز رو بزرگ نكن مستانه! خواهش ميكنم يه خرده عاقل باش! بابا اين هم كاريه مثل بقيه كارهات! فقط فرقش اينه كه تو رو از خانواده ات جدا ميكنه، من هم به همين دليل ميگم اين كار رو قبول نكن.
مامان كلافه و سرگردان نگاهي به من كرد. بعد به بابا و دوباره به من:
- دوباره حرف خودش رو ميزنه. ميگه كاريه مثل بقيه كارهام! هر چي من ميگم چه قدر برايم اهميت داره، باز هم حرف تو گوش اين مرد نمي ره!
بابا با مشت كوبيد روي ميز و فرياد كشيد:
- خيلي خب! اصلاً شاهكار جهانيه! بزرگ ترين شاهكار تاريخ سينما! ولي به چه قيمتي؟ به قيمت از دست دادن خانواده ات!😠
مادر سعي كرد خودش را كنترل كند. ميدانست اگر عصباني شود، دوباره به هيچ جايي نمي رسند:
- ببين حالا كي داره مسئله رو بزرگش ميكنه؟ كي گفته من ميخوام خانوادهام رو از دست بدهم، يا از اونا جدا بشم؟! من فقط سه ماه از تهران دور ميشم. تازه هر پانزده روز يه بار هم ميتونم با هواپيما بيام و به شما سر بزنم!
- خب همين ديگه! مگه ميخواستي چي كار كني؟ خونه رو با ديناميت منفجر كني؟! همين كه ميخواي سه ماه ما رو رها كني بري، براي داغون كردن خانواده ات كافي نيست؟! نمي گي توي اين سه ماه اين دختر بدون تو بايد چيكار كنه؟
مادر لبههاي ميز را گرفت...
ادامه دارد....
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند ❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
••✾با ما همـــراه باشیـــــن😎👌 ✾••
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #سی_وپنجم
پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و تو حال خودش بود...😭✨
مزار داییم نزدیکش بود،نمیخواستم بخاطر من حسش بهم بریزه.از همونجا به داییم سلام کردم و فاتحه خوندم و برگشتم برم که کسی صدام کرد:
_خانم روشن
برگشتم سمت صدا.امین بود.با دستی که به گردنش آویزون بود و یه عصا.سرش پایین بود.گفت:
_سلام
-سلام...حالتون خوبه؟
-خداروشکر
-ان شاءالله خدا سلامتی بده...خداحافظ.
برگشتم که برم،دوباره صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت:
_برادرتون به سلامت برگشتن؟
-بله.خداروشکر.سه روز پیش برگشتن.
-نمیدونستم برادر شما هم میخوان برن سوریه.ایشون #مسئول گروه ما بودن.
تعجب کردم...😟
من فکر میکردم محمد فقط یه پاسدار معمولی باشه.گفتم:
_مزاحمتون نمیشم.خداحافظ
برگشتم و از اونجا رفتم.
سه ماه بعد مامانم گفت:
_یه خاستگار جدید اومده برات.نظرت چیه؟😊
-نظر منکه برای شما مهم نیست.همیشه خودتون قرار میذاشتین دیگه.حالا چی شده؟😅
-این یکی با محمد حرف زده.محمد گفت نظرتو بپرسم.😊
-حالا کی هست؟🤔
-داداش حانیه.
چشمهام از تعجب گرد شد.😳داشتم شاخ در میاوردم.گفتم:
_حانیه؟!!!حانیه مهدی نژاد؟!دوستم؟!!!😳😳
مامان بالبخند گفت:
_بعله.حالا چی دستور میفرمایید؟😊
یه کم فکر کردم.گفتم:
_نمیدونم....چی بگم...غافلگیر شدم.🙈
مامان خنده ای کرد و گفت:
_مبارکه.😁
گفتم:
_چی چی رو مبارکه؟!!!😬🙈
-به محمد میگم یه قراری بذاره بیان خاستگاری.😊
-مامان! منکه نگفتم بیان.😬
-پاشو خودتو جمع کن.همین الان که قرار عقد نذاشتیم اینجوری هول کردی.😁
برای یک هفته بعد قرار گذاشته بودن.یک شب که محمد و خانواده ش اومده بودن خونه ی ما صحبت امین شد...
همه نشسته بودیم.دیدم فرصت خوبیه از محمد پرسیدم:
_آقای رضاپور اگه بخوان میتونن دوباره برن سوریه؟
-آره.
-زمانش براشون تعیین شده ست یا هر وقت خودشون بخوان میتونن برن؟
-هروقت اعلام آمادگی کنه براش برنامه ریزی میشه.الان هم داره کلاسهای مختلف اعزام رو شرکت میکنه.
-بازهم با گروه شما میرن؟😊
-از ناحیه ی ما اعزام میشه ولی ممکنه با من نباشه.😊
بابا گفت:_با سوریه رفتنش مشکلی نداری؟
-نه.
محمد گفت:
_زهرا،امین پسر خوبیه.اونقدر خوبه که حیفه غیر از شهادت از دنیا بره...روراست بهت بگم..(شمرده گفت) امین... موندنی... نیست....یقینا شهید ...میشه.😞🕊
ته دلم خالی شد...
گرچه خودمم میدونستم ولی شنیدنش مخصوصا از محمد سخت تر بود.
محمد گفت:
_اگه بهش بله بگی باید آمادگی هرچیزی رو داشته باشی.زخمی شدن،😔قطع عضو، 😒اسارت،بی خبری حتی شهادت. یعنی تو اوج جوانی ممکنه تنها بشی...در موردش خوب فکرکن.اگه قبول کردی نباید دیگه حتی بهش اعتراض کنی... متوجه شدی؟😒👣🌷
منتظر جواب بود...
به مامان نگاه کردم،غم عجیبی تو چهره ش بود.👀به بابا نگاه کردم،با نگاهش بهم فهموند هرتصمیمی بگیرم ازم حمایت میکنه،مثل همیشه.👀☝️
به مریم نگاه کردم،رنج کشیده بود ولی پشیمون نبود.👀💖
به محمد نگاه کردم،با نگرانی نگاهم میکرد.😥گفت:
_حتی اگه شک داری که بتونی تحمل کنی،قبول نکن.همین الان بگو نه.😒🌷
چشمهای محمد نگرانی عجیبی داشت، دوست داشت قبول نکنم.سرمو انداختم پایین و گفتم:
_هربار که شما میری تا برگردی بابا بیشتر موهاش سفید میشه،😞مامان شکسته تر میشه،😞زنت هزار بار پیرتر میشه.😞منم نه روزی هزار بار،هر ساعت هزار بار میمیرم و زنده میشم.😞میدونم اگه با آقای رضاپور ازدواج کنم تمام این سختی ها دو برابر میشه،برای همه مون.برای بابا،مامان،حتی مریم هم غصه ی منو میخوره،حتی خودت داداش.گرچه واقعا دلم نمیخواد رنج هاتون رو بیشتر کنم، واقعا دلم نمیخواد غصه ی منم داشته باشین ولی اگه..😒
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ولی اگه از همه لحاظ تأییدشون کردید، من نمیخوام فقط بخاطر این موضوع بهشون جواب رد بدم...🙈
همه ساکت بودن.محمد گفت:
_مطمئنی؟؟😒
جو خیلی سنگین بود.فکری به سرم زد....😅
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/9746
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad