#دختـــران_آفتابـــــ☀️♥️
قسمت #نود
جواب با لحني بين جدي و شوخي بود. اما براي ثريا هيچ كدامش اهميتي نداشت، فقط نتيجه اي كه ميخواست بگيرد برايش مهم بود.
- خيلي خب! پس معلوم ميشه كه عاطفه خانم، علي رغم شهرستاني بودنشون و ظاهري كه از خودشون نشون ميدن، سرشون تو حساب و كتابه.
- يعني چه؟
- يعني اين كه معلوم ميشه پسرهاي تهران حتي به دختر شهرستاني هم روي خوش نشون ميدن!
عاطفه پوزخند تمسخر آميزي زد تا ناراحتيش را پنهان كند. ولي سميه كه ميديد باعث چه حرفهاي شده، بيشتر عصباني شد.
- اين حرفها يعني چي ثريا؟! كافر همه را به كيش خود پندارد؟! اين (مرادي) از بچههاي دانشكده مونه.
اما اين جواب هم نتوانست مزه ي شيرين پيروزي را از لاي دندانهاي خندان ثريا بيرون بكشد.
- چه فرقي ميكنه؟ حالا چه بيرون از دانشگاه و چه داخل دانشگاه؟! اين فقط نشون ميده كه عاطفه هنوز كلاسش رو اين قدر پايين نياورده كه به روي خوش نشون بده!
- ولي اين مرادي از عاطفه خواستگاري كرده!
دهان ثريا كه باز شده بود تا جواب سميه را بدهد، همانطور وسط راه باز ماند. چشمهايش گشاد شد و نفس عميقي كشيد. بعد با صداي جيغي دهان ثريا بسته شد و همه به خودشان آمدند.
-ووي! فداي هرچي دختر اصفهانيه! دم همتون گرم.
و بعد كف زد و كل كشيد. شايد اگر سميه جيغ نزده بود، ثريا كمي هم رقصيده بود.
-ثريا بسه ديگه.
ثريا دست هايش را كه باز كرده بود. همانطور باز گذاشت، صدايش بند آمد و مثل يخ وا رفت.
- چيه سميه خانم. حق نداريم برا عروسي رفيقمون شادي كنيم.
سميه آرام شد. صدايش پايين امد.
- اولا كه محرّمه. مثل اينكه همه اشم نبايد به همه تذكر بدم. ثانيا هم عاطفه به اين آقاي مرادي جواب رد داده.
دستهاي ثريا با نا اميدي افتاد روي زانوهايش و اخم هايش رادرهم كشيد.
- چيكار كرده؟
- گفتم جواب رد داده. يعني خواستگاري مرادي رو قبول نكرده. اگر نفهميدي باز هم توضيح بدم.
-نه! نه! فهميدم. ولي آخه چرا؟
سميه پرسيد:
- چرا چي؟ چیو فهميدي؟!
- نه! منظورم اينه كه چرا جواب رد داده؟!
-من چه ميدونم! چرا ازمن ميپرسي، ازخودشون بپرسين! ميگن نميخوان ازدواج كنن!
معلوم بود سميه هم از دست عاطفه دلخور است. احتمالا از جواب رد دادنش. بالاخره فاطمه كه از اول تا حالا ساكت مانده بود، رو به عاطفه كرد:
- سميه راست ميگه؟!
عاطفه با سر تاييد كرد. فاطمه پرسيد:
- چرا؟
- (چرا) چي؟ چرا جواب رد دادم؟!
- چرا گفتي كه نمي خواي ازدواج كني؟
- برا اين كه نمي خوام زير بار يه مرد ديگه برم. همون مسعود براي هفت پشتم كافيه!
- اولا كه همه مردها مثل مسعود نيستن. نمونه اش باباي خودت، باباي ماها، عَ... و يكهو جمله اش بريد.
فكر ميكنم ميخواست بگويد (علي)! شايد هم به همين دليل بود كه موجي از شادي صورتش را پر كرد. عاطفه با لبخند مبهمي گفت:
- نه بابا! اون بنده ي خدا هيچ شباهتي به مسعود نداره. از اتفاق خيلي هم ساكت و سر به زيره!
ثريا خنديد:😄
-پس مباركه!
راحله زير لب گفت:
- حيف اون پسر نيست كه گير يه افعي مثل تو بيفته؟😃
فاطمه هم گفت:
-پس ديگه چه دردي داري كه ميگي (نه)!
عاطفه سرش را پايين انداخت و با ريشههاي فرش بازي كرد.
- من كه با اصلش مشكلي ندارم. نگفتم كه ازدواج نمي كنم! من روي زمانش مشكل دارم.🙈
- مشكلت چيه؟
- ببين من الان دانشجوام!
فاطمه خنديد:
- خوب شد گفتي، و گرنه ما نمي دونستيم. خب ما هم دانشجوييم!😄
- نه منظورم اينه كه هنوز دو سال ديگه مونده تا درسم تمام بشه. هنوز خيلي ديگه كار دارم.
- مگه كسي جلوت رو گرفته؟!
- الان نه، ولي اگه ازدواج كنم، چرا. اون وقت جلوم رو ميگيره.
ادامه دارد....
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند ❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
••✾با ما همـــراه باشیـــــن😎👌 ✾••
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #نود
از همه چیز میگفت....
خیلی شوخی میکرد.خیلی بامحبت حرف میزد.خیلی مهربون نگاهم میکرد.منم فقط بالبخند نگاهش میکردم.فقط به وحید نگاه میکردم.
ماشین رو نگه داشت و گفت:
_رسیدیم.
بعد به من نگاه کرد.من به اطراف نگاه کردم.مزار امین بود.🌷🇮🇷خیلی جا خوردم.با تعجب نگاهش کردم.گفت:
_پیاده شو.😍
دلم نمیخواست پیاده بشم.
دلم نمیخواست با وحید برم پیش امین.😒😥
وحید درو برام باز کرد و گفت:
_بیا دیگه.
نگاهش کردم تا بفهمم چی تو سرشه ولی رفت در عقب رو باز کرد و چیزی برداشت.
تو فکر بودم که چرا روز اول عقدمون منو آورده اینجا.گفت:
_زهرا...پیاده شو.😕
پیاده شدم.وحید میرفت.منم پشت سرش.تا به مزار امین رسید.اون طرف مزار رو به روی من نشست...
من با سه تا مزار فاصله ایستاده بودم. داشت فاتحه میخوند ولی به من نگاه میکرد.چشمهاش پر اشک بود.😢اشاره کرد برم جلو و بشینم.نمیفهمیدم چی تو سرشه.رفتم جلو.ایستاده بودم...
مزار امین رو با گلاب 🌸شست.بعد گل نرگسی🌼 رو که با خودش آورده بود روی مزار امین چید.همونجوری که من همیشه میچیدم.
وقتی کارش تموم شد به پایین چادرم نگاه کرد و گفت:
_بشین.😭
صداش بغض داشت.نشستم.
گفت:
_یک سال پیش بود.اومدم اینجا.ازت خواستم به من فکر کنی.یادته؟..گفتی چرا اینجا؟..گفتم از امین خواستم کمکم کنه...😭امین واقعا خیلی خوب بود.بهت حق میدام نخوای جز امین کس دیگه ای رو دوست داشته باشی..ولی من پنج سااال منتظرت بودم.انتظاری که هر روز میگفتم امروز میبینمش،شب میشد میگفتم فردا دیگه میبینمش...
اون روز بعد تصادف وقتی تعقیبت کردم،وقتی رفتی خونه تون،وقتی فهمیدم خواهر محمدی،😰😣 وقتی فهمیدم همسر امین بودی😱😰 اونقدر گیج بودم که حال خودمو نمیفهمیدم.از خودم بدم میومد،😓😭
از اینکه چرا تمام این مدت به این فکر نکردم که ممکنه ازدواج کرده باشی.😭😣
از اینکه چرا حتی یکبار هم به حرف مادرم گوش ندادم تا ببینم خواهر محمد کی هست.😭
حالم خیلی بد بود.😭😓دلم میخواست بیام پیش امین و ازش بخوام کمکم کنه ولی خجالت میکشیدم.😓😭
اون شب وقتی بعد هیئت دیدمت،حالم بدتر شد.اومدم اینجا.خیلی گریه کردم..😭
از خدا از حضرت فاطمه(س)،از امام حسین(ع)، از امین میخواستم کمکم کنن.😭
ازشون میخواستم کمکم کنن که فراموشت کنم... 💤خواب دیدم امین👣💐 یه دسته گل نرگس به من داد. بهش گفتم این گل مال خودته،😢به من نده.گفت از اول هم مال تو بوده.تا حالا پیش من امانت بود.💐💤
وقتی بیدار شدم حال عجیبی داشتم.😭
عصر اومدم اینجا.تو اینجا بودی.صبر کردم تا بری.وقتی رفتی اومدم جلو.یه دسته گل نرگس روی مزار بود.همشو برداشتم و با خودم بردم.اون گل ها و کسیکه که اون گل ها رو آورده بود،مال من بود.😭😣😞
وحید به مزار امین و به گل های نرگس نگاه میکرد...
چشمهاش نم اشک داشت.منم صورتم از اشک خیس بود. 😭😔
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/9746
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad