•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #دهم دیدن صالح در کت و
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #یازده
یک هفته بود که نامزد صالح بودم.
یک هفته بود که تمام فکر و ذکرم شده بود صالح و دیدن او.
همسایه بودیم و دیدارمان راحت تر بود. هر زمان دلتنگش می شدم با او تماس می گرفتم. یا روی پشت بام می آمد یا توی حیاط.
خلاصه تمام وقت کنار هم بودیم. حس می کردم وابستگی ام به او لحظه به لحظه بیشتر می شد. آن روی سکه را تازه می دیدم.
صالح سر به زیر و با حجب و حیا به پسربچه ی پرشیطنتی تبدیل شده بود که مدام مرا با شیطنت ها و کارهای خارق العاده اش غافلگیر می کرد.
تنها زمانی که به محل کار می رفت او را نمی دیدم.
لابه لای دیدارهایمان خرید هم می کردیم. قرار بود بعد از ماه صفر عقد کنیم. باورم نمی شد خاستگاری و نامزدی مان عرض یک هفته سرهم بیاید. چیزی به موعد عقدمان نمانده بود. با هم به خرید حلقه رفتیم.
سلما کار داشت و نتوانست همراهمان بیاید زهرا بانو هم بهانه ای آورد و ما را تنها به خرید فرستاد. بابا عابر بانکش را به من داد که حلقه ی صالح را حساب کنم. روسری سفیدم را مدل لبنانی بستم و چادر عربی را سرم انداختم و بیرون رفتم.
صالح ماشینش را روشن کرده بود و منتظر من بود. سوار که شدم با لبخندی تحسین بر انگیز نگاهم کرد و گفت:
ــ سلااااام خانوم گل... حال و احوالت چطوره؟ خوش تیپ کردی خانومم...
گونه هایم گل انداخت و چادرم را مرتب کردم.
ــ سلام صالح جان. چشمات خوش تیپ میبینه...
ــ تعارف که ندارم. این مدل روسری و چادر عربی بهت میاد. قیافه تو تغییر داده.
از توجه اش خوشحال بودم. نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
ــ نمی خوای حرکت کنی؟
ــ نمیذاری خانووووم. نمیذاری از دیدنت لذت ببرم.
'دنده را عوض کرد بسم ا... گفت و حرکت کرد. هر کاری کردم حلقه ی طلا برنداشت. اصلا متقاعد نشد.
گفتم فقط یادگاری نگه اش دارد اما قبول نکرد. در عوض انگشتر نقره ای برداشت که نگین فیروزه نیشابوری داشت. من هم اصرار داشتم نقره بردارم اما اصرار صالح کارساز تر بود و به انتخاب خودش حلقه ی طلای سفید پر نگینی برایم خرید.
واقعا زیبا بود اما از خرید حلقه ی صالح ناراضی بودم.
ــ چیه مهدیه جان؟ چرا تو هم رفتی؟
ــ مردم چی میگن صالح؟
ــ بابت چی؟
ــ نمیگن نتونستن یه حلقه درست و حسابی برا دومادشون بخرن؟
دستم را گرفت و گفت:
ــ به مردم چیکار داری؟ طلا واسه آقایون حرومه. تو به این فکر کن.
اخمی ساختگی به چهره اش نشاند و بینی ام را فشار داد و گفت:
ــ درضمن... بار آخرت باشه که به حلقه ی من توهین می کنی خانوم خوشگله.
راضی از رضایتش سکوت کردم و باهم راهی رستوران شدیم. خسته بودم و زیاد میلی به غذا نداشتم. سر میز شام به من خیره شد و گفت:
ــ مهدیه جان...
ــ جانم.
ــ تصمیمی دارم. امیدوارم جیغ جیغ راه نندازی.
و ریسه رفت و سریع خودش را جمع کرد. بی صدا به او زل زدم که گفت:
ــ بابا گفت آخر هفته مراسم عقد رو راه بندازیم. قراره با پدرت صحبت کنه. من نظرم اینه که... خب... یعنی... میشه اونجوری بهم زل نزنی؟
دستمال را از روی میز برداشت و عرق پیشانی اش را پاک کرد. خنده ام گرفته بود. ماکه محرم بودیم پس اینهمه شرم برای چه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
ــ اینجوری خوبه؟
ــ نه بابا منظورم این بود شیطنت نکن. به چشمام که زل می زنی دستپاچه م می کنی.
ــ ای بابا صالح، جون به لبم کردی. حرفتو بزن دیگه.
ــ باشه باشه... نظرم اینه که عقد و عروسی رو باهم بگیریم.
لقمه توی گلویم پرید. کمی آب توی لیوان ریخت و مضطرب از جایش برخاست. با دست به او اشاره دادم که حالم خوب است. آرام نشست و سکوت کرد.
حالم که جا آمد طلبکارانه به او خیره شدم و گفتم:
ــ تنهایی به این نتیجه رسیدی؟!
موهای مرتبش را مرتب کرد و گفت:
ــ خب چیکار کنم؟ طاقت این دوری رو ندارم. دوست دارم زودتر خانوم خونه م بشی
ادامه دارد...
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/11398
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛طاهره ترابی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
🌲یا شَفیقَ مَن لا شَفیقَ لَهُ🌲
خدایا🌻
ستایش برای توست
که پرده ی تاریک شب را به روشنایی صبحگاهان شکافتی💥
و ما را از فروغ روز برخوردار کردی
و ما را از آسیب پیشامدهای ناگوار در امان داشتی ✨
۱۸ مهرماه پاییزی
۲۱صفر ۱۴۴۲ قمری
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
مهدی فاطمه زینب می خواهد و عباس!
من و شما اجازه نداریم خودمان را کم و حقیر ببینیم!
همین احساس عدم توانایی
همین گفتنِ من نمی توانم...
من به درد امام نمی خورم...
من گناهکارم...
مارا عقب می اندازد و به دنبال دنیای حقیر
می کشاند...
باید یک فعال و موثر باشی،
و نسبت به جامعه، به فرهنگش، به دشمنانش، به ظهور و تاخیرش،
به نقش خودت در فرج حساس باشی!😇
خدا تو را خلق کرده برای یاری منجی که جهان تشنه ی آمدنش است!
خودت را با سر گرمی ها کوچک و پست نکن...!
#اللهمعجللولیڪالفرج..
#کتاب_امیر_من
#مهدویت 💚
🌺{@TarighAhmad}🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باران ☔️
که
میبارد💦
همه چیز
را تازه می کند 🌱
حتی
🔥داغ
نبودنِ
●|تو |●
#برادر_شهیدم
#کلیپ_شهید_مشلب
#استوری
❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
@TarighAhmad
❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
تلنگر⚠️
هنگامِ گناه❌
از سردیِ خاڪِ قبر بترس⚰
از تنهاییش 🕯
╭┅─────────┅╮
@TarighAhmad
╰┅─────────┅╯
#ریحانه {🌸🍃}
حجاب در وصیت نامه شهدا: 🌹💔
شهید «علیرضا ملازاده» در فرازی از وصیتنامه خود نوشته است:
من اکنون فریاد برمیآورم که «خواهرم حجابت را، حجابت را حفظ کن. خواهرم نگذار پوشش را از تو بگیرند، نگذار به اسم آزادی زن، با تو و دیگر خواهرانم همانند «شیئ» رفتار کنند».
شهید «مهدی باغیشنی»:
خواهرانم! شما با حجاب خود مشت محکمی بر دهان ابرقدرتها بکوبید و بگوئید «ای از خدا بیخبران! ما مانند حضرت زهرا (س) و حضرت زینب کبری (س) هستیم و هرگز از راهی که آنان رفتهاند، برنمیگردیم و با تمام توان راه آنها را ادامه میدهیم.»
شهید «علی اکبر بشنیجی»:
«خواهرانم! همانطور که ما در جبههها با این دشمن کافر میجنگیم، شما نیز به نوبه خود با صبر و بردباری و با حجاب
و پوشش خود با دشمنان داخلی بجنگید، زیرا پیروزی از آن ماست.
#قسمت_اول
┌───✾❤✾───┐
@TarighAhmad
└───✾❤✾───┘
●|چه کسی گفته فقط یاد شوی
در جمعه 📆
●|گر که یادت نکنم لیل و نهار
عیب من است 😔
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر
|•♥️•|@TarighAhmad
امام علی (علیه السلام) :
سحر خیز باشید که برکت در سحر خیزیست☀️🌈
|•روز هفتم چله
#فقط_بخاطر_تو
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
@TarighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ فرمایش آیت الله حق شناس درباره رهبر معظم انقلاب
#علمدار #رهبر #اعلمیت
#آیت_الله_حق_شناس
#نائب_برحقِ_مولا
┄┅═✧❁🌷❁✧❁🌷❁✧═┅┄
@TarighAhmad
┄┅═✧❁🌷❁✧❁🌷❁✧═┅┄
ماهنرشهادتروهم
ڪہندآشتهباشیم..
هنرعملبہوصیتنامہشهدا
روُبایدداشتہباشیم :)🌱
خَلاص!
#رفیقشهیدم
#عڪس_گرافیڪے
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
🌸🍓🌸🍓
رفیقجونم!
منهمونآسمونیهستمکه
توشدیماهشوقشنگشکردی:)🌝💖
#رفیق_خاص😍
#دخترانه
...•🌸°∞°❀🍓❀°∞°🌸•....
@TarighAhmad
....•🌸°∞°❀🍓❀°∞°🌸•....