eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
••• «توانِ مـا به اندازه‌ۍِ امکاناتـــِ در دستِ مـا نیست توانِ مـا به اندازه‌ۍِ اتصالِ مـا با خداستـــ » || ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
🏴 امام علي (عليه السلام): همنشيني با نيکان، نيکي مي‌آورد مثل باد که وقتي به بوي خوش (و خوشبو) گذر مي‌کند با خود بوي خوش مي‌آورد. 📚 غرر الحکم، 🎈🍃|@Tarighahmad
حاج قاسم: خدایا میدانی که دوستت دارم 🌺عزیزم؛ من از بی قراری و رسواییِ جاماندگی سر به بیابانها گذارده ام من به امیدی از این شهر به آن شهر از این صحرا به آن صحرا در زمستان و تابستان می روم کریم حبیب به کرمت دل بسته ام تو خوب می دانی دوستت دارم❤️ خوب میدانی جز تو را نمی خواهم مرابه خودت متصل کن😔 ┄┅─✵💝✵─┅┄ @TarighAhmad ┄┅─✵💝✵─┅┄
🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸 ای عشق از این قفس رها کن ما را😔 با دست شهادتت 🌹 سوا کن ما را . . . ای مردِ مدافعِ حرم های دمشق در سجده و سجاده دعا کن ما را ━━𖡛⪻𖣔🌺𖣔⪼𖡛━━ @TarighAhmad ━━𖡛⪻𖣔🌺𖣔⪼𖡛━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 شخصیّت برای اغلب مردم ناشناخته است جناب عبدالعظیم است. مردم این بزرگوار را نمیدانند. ✨تجلیل از جناب عبدالعظیم، تجلیل از و و و . ایشان و بوده است. 💫در حالات ایشان نوشته‌اند: در مدتی که ایشان در ری زندگی میکرد، همه‌ی روزها را روزه میگرفت و همه‌ی شبها را مشغول عبادت بود. 🔆 به یکی از اهالی ری که از زیارت امام حسین علیه‌الصّلاةوالسّلام میآمد، فرمود: «اگر میرفتی عبدالعظیم را زیارت میکردی، ثوابی را که از زیارت امام حسین نصیبت شده است به تو میدادند.» ما در جوار جناب عبدالعظیم زندگی میکنیم، هم داریم؛ امّا کمتر توفیق پیدا میکنیم به زیارت این بزرگوار برویم. آن روز، امام هادی علیه‌السّلام میخواستند این مشعل در این نقطه از ایران بدرخشد. 🔅بیانات در دیدار اعضای برگزارکننده‌ی کنگره‌ی حضرت عبدالعظیم الحسنی امام خامنه ای ۱۳۸۲/۳/۵ ابعاد شخصیتی حضرت عبدالعظیم حسنی •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @TarighAhmad •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
مذهبے جان! 🙂 ۰•| اگہ یه روز دیدی دارے فحݜ می خورے ، بدون ڪارت درستہ و طورے طرفو آچمـز کردی کہ آویزون فحاشی شده و استدلاݪش تہ ڪشیده... از روزی بترس که فحݜ نخوریم! :) ✌️🏼☘ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
. . [ یعنی: اگر یک هفته مخفیانه از همه کارهای ما فیلم گرفتند و گفتند اعمال هفته گذشته ات در تلویزیون پخش شده، ناراحت نشویم ... :) ] . . ‌ | . . . | | . . . | . . ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️♥️ قسمت از در اتاق كه رفتم تو، ديدم بچه‌ها لباس هايشان را پوشيده اند. فاطمه در حالي كه چادرش را روي سرش مرتب مي‌كرد، گفت: - مريم جون! پس چرا معطلي! زود باش لباست رو بپوش. دير مي‌شه ها. من- اقور بخير! كجا؟ فاطمه- با بچه‌ها مي‌ريم حرم ديگه! ديشب حرفش رو زديم يادت نيست؟😊 من- اوهوم! چرا تازه يادم اومد. رفتم كنار ساك، و مسواك و خمير دندان را گذاشتم در جيبم. - ولي من مي‌خواستم يه تلفن به مامانم اينا بزنم. فاطمه- خب يه وقت ديگه بزن، الان ديگه وقتش نيست! همه منتظرن. مثل هميشه هيچ كاري بي راهنمايي عاطفه به سر انجام نمي رسيد! انگار به فكر خودم نمي رسيد! اون كه از دل من خبر نداشت. اون كه ديشب مثل من از فكر بابا و مامانش بي خوابي نكشيده.. دلشوره امانش را نبريده.. اون كه مثل من نگران اواضاع خانوادش نيست! بايد هم بلبل زباني كنه. من- نمي شه! همين الان بايد تلفن بزنم تا خيالم راحت بشه وگرنه...😒 فاطمه ديگر نگذاشت ادامه بدهيم. حرفم را قطع كرد. روي حرفش به بقيه بود. - خب بچه‌ها مهم نيست! شما‌ها برين، من مي‌مونم با مريم مي‌ريم زنگ بزنه خونه شون! اگه فرصت شد با هم مي‌آيم حرم وگرنه كه بر مي‌گرديم خونه ديگه. سميه مي‌دونه من توي حرم معمولا كجا مي‌رم. اگه اومديم، همون جا وعده مون باشه. بچه‌ها رفتند و فاطمه صبر كرد تا من آماده شدم. حدود بيست دقيقه اي معطل شد. من- مي‌بخشي فاطمه جون! راضي به زحمتت نبودم. فاطمه- دوباره كه رفتي روي خط تعارف مريم خانم.😊 من- تا مخابرات چه قدر راهه! فاطمه- اين قدري نيست! نگران نباش. تا مخابرات كمي صحبت كرديم. احساس مي‌كرديم از ديروز تا حالا بيشتر با هم صميمي شده ايم. مخابرات كمي شلوغ بود. بچه اي هم آنجا بود مرتب ونگ مي‌زد. مادر بيچاره اش هم عاصي شده بود كه با او چه كار كند. من- آقا نوبت من نشد! - عجله نكنين خانم. دو نفر ديگه هم جلوي شمان. بعد از اون هم نوبت من بود. آن يك ربع به انداره يك ماه برايم طول كشيد. بلاخره نوبت من شد. - خانم عطوفت! كابين دو. خانم عطوفت، تهران، كابين دو! به زحمت از لابه لاي جمعيت راهي باز كردم تا رسيدم به كابين دو، باعجله گوشي را برداشتم. - الو مامان!😢 صداي بوق ممتد تلفن كه هر دو ثانيه يك بار قطع مي‌شد، يك سطل آب يخ خالي مي‌كرد روي سرم فكر كردم شايد دارد كتاب مي‌خواند.😔 ولي بوق قطع نشد! شايد هم دارد روي نقش جديدش فكر مي‌كند. تمرين مي‌كند يا هر كار ديگه اي! ولي خيلي طولاني شد! هيچ فايدهاي نداشت. صداي آن بوق لعنتي قطع نمي شد. نكنه هنوز قهر باشه! گوشي را گذاشتم سر جايش و آمدم بيرون. از مسئول مخابرات خواهش كردم كه اسم و شماره مرا دوباره در نوبت بگذارد. - ممكنه يه ربعي طول بكشه ها. من- مهم نيست صبر مي‌كنم! رفتم طرف نيمكتي كه فاطمه نشسته بود. قرآن جيبي اش را درآورده بود و زير لب زمزمه مي‌كرد. سرش را بلند كرد. فاطمه- چه طور شده؟ من- فعلا كسي نبود. شايد هم مادرم به كاري مشغوله كه تلفن رو بر نمي داره. قرار شد شماره رو دوباره برام بگيره. ولي يه ربعي طول ميكشه. مي‌خواي تو برو به كارهات برس. من خودم بعدا مي‌آم حرم.😒 دوباره قرآن كوچكش را باز كرد و آورد بالا. - نه صبرمي كنم با هم مي‌ريم.😊 خودم را انداختم روي نيمكت و سرم را تكيه دادم به ديوار، خدا را شكر كه آن مادر با آن بچه نق نقويش رفته بودند. سالن كمي ساكت تر شده بود. فقط صداي جيغ جيغ كساني كه توي كابين بودند، به گوش ميرسيد. 💭مادر را بگو! چه قدر از سرو صدا فراري بود. آن روزي هم كه ظرف سوپ از دستم رها شد و شكست، چند لحظه اي در را باز كرد. فكر مي‌كنم اصلا از شكستن ظرف‌ها ناراحت نشد. فقط ازصدا جرينگ آن‌ها عصباني شده بود. شايد هم فكر كرده بود كه اين دسته گل را بابا به آب داده. اما وقتي مرا ديد و لرزيدنم را، فقط نگاه كرد. شايد ديگر رويش نشد كه فرياد بكشد. فقط فريادش را به شكل امواجي در آورد و با نگاهش آن‌ها را بر سر من و پدر كوبيد. بعد هم نوبت در بود كه محكم بسته شد. نتوانستم بيشتر از اين خودم را به بي خيالي بزنم. بالاخره بايد كاري ميكردم. اين زندگي، مال من هم بود. بايد كاري ميكردم. چند لحظه بعد خود را جلوي در اتاق مادر پيدا كردم. در حالي كه دستم را مشت كرده بودم وبالا آورده بودم تا در بزنم. اما دوباره دستم را پايين آوردم. ترديد عجيبي به دلم چنگ انداخته بود: « واقعا تقصير كيه؟ مهم نبود. مهم اين بود كه اين داستان بايد زودتر تمام مي‌شد. » دوباره دستم را بالا آوردم. ديگر معطل نكردم. آن را به در كوبيدم. تق تق!.... ادامه دارد.... ❌ ••✾با ما همـــراه باشیـــــن😎👌 ✾•• ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
☀️♥️ قسمت هيچ جوابي نيامد.... دوباره تكرار كردم. باز هم جوابي نيامد. براي سومين بار در زدم و اين بار گفتم: - مادر! مادر! منم. جوابي نبود. در را باز كردم و به داخل رفتم. از ديدن اوضاع اتاق متحير شدم. همه چيز به هم ريخته و آشفته بود. چمدان مادر روي تخت بود. لباس هايش هم گوشه وكنار افتاده بود. كجا مي‌خواست برود؟ باز هم قهر؟ نشستم كنارش روي تخت. تا حالا نديده بودم! اين گونه گريه كند. دلم برايش سوخت وكمي هم به سينما حسوديم شد. يعني مرا هم به اندازه سينما دوست دارد؟ اگر مرا هم يك هفته نبيند، همين قدر برايم دلتنگ مي‌شود؟ دست گذاشتم روي سرش و كمي موهايش را نوازش كردم. - مادر! مادر! بس كن ديگه! - برو دست از سرم بردار! صدايش يك جوري بود. خشن و ملتمسانه! - چرا مي‌خواي بري؟ سرش را بلند كرد. اين قدر تند و ناگهاني كه بي اراده دستم را كنار كشيدم.😒 - براي چي بمونم؟ ديگر از اون رگه ملتمسانه صدايش خبري نبود. شايد هم به همين علت صدايش اين قدر خشن به نظر مي‌آمد. شايد هم به خاطر گريه بود. - به خاطر من، بابا وخودت! خنده تمسخر آميزي كرد كه كمي از خشونت لحنش كم كرد. - خودم؟! نه بابا، كي به من اهميت مي‌ده؟ مگه كسي هم به فكر من هست؟! من- معلومه. هم من، هم بابا! سرش را به نشانه تاسف تكان داد. - تو به فكر من نباش عزيزم! برو به فكر خودت باش كه پس فردا آخر وعاقبتت مثل من مي‌شه مي‌افتي زير دست يه مرد خودخواه، يه ذره هم بهت اهميت نمي ده. يك لحظه خودم را در حالتي مثل مادر تصور كردم. زني كه از دست دخالت‌هاي بيجاي شوهر خود خواهش به تنگ آمده است وقصد دارد خانواده اش را ترك كند. آيا چنين روزي در انتظار من هم هست؟ اگر اين گونه باشد، چگونه خودم را براي چنين روزي آماده كنم؟ ولي بعد به ياد آوردم كه در اين مورد بخصوص خود من هم طرف پدر هستم. دلم نمي خواست مادر به خاطر كارش ما را ترك كند؟ من- چرا در مورد پدر اين طوري فكر مي‌كنين؟ باور كنين اون به فكر شماست. اون نگران سلامتي شماست. نگرانه كه شما با اين قدر كار كردن مريض بشين! آن موقع، اين حرف را با اعتقاد كامل زدم. مادر خنديد، بلند تر از دفعه قبل. لحن خندهاش بيشتر طعنه آميز ومسخره بود. خندهاي عصبي كه مي‌خواست احساساتش راپشت آن پنهان كند! - پس تو هم فريب زبون چرب ونرمش رو خوردي؟! توهم مثل بقيه زن‌ها ساده و زود باوري. اي دختر! تمام زن‌ها همين طورند، ساده و زود باور. فكر مي‌كنن كه مردها هم به سادگي و دلپاكي خودشونن. فكر مي‌كنن واقعا حرف مردها، حرفه! براي همين هم اين قدر زود فريب ميخورن. همينطور كه منم فريب زبون اون رو خوردم. همون روزهاي اول آشنايي مون. روزهاي دانشكده، اون موقع كه در گروه تئاتر بودم. ادامه دارد.... ❌ ••✾با ما همـــراه باشیـــــن😎👌 ✾•• ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
☀️♥️ قسمت خنده تمسخر آميزش به لبخند خشكي مبدل شد. تاسف عميق در پشت آن لبخند پنهان شده بود كه دل را به درد مي‌آورد. نگاهش را جدي ترشده بود دوخت به عكس روي ميز آرايش، عكسي كه مال روز ازدواجشون بود. - بهش گفتم: « من هنرمندم، يه بازيگر! به كارم هم علاقه دارم و مي‌خوام اون رو ادامه بدم. » گفت: « باشه! من مخالفتي ندارم. حتي دوست هم د ارم كه همسرم هنرمند باشه» گفتم: « من خواستگار‌هاي زيادي داشتم. پولدار و بي پول، تحصيلكرده، از همه مدلش. همه را رد كردم، فقط به خاطر اين كه با ادامه کار من مخالف بودن. » گفت: « من حتي تشويقتون هم مي‌كنم. خودم كمكتون مي‌كنم تا پيشرفت كنين. اصلا اگه دوست داشته باشين به يكي از دوست هام معرفيتون مي‌كنم. كارگردان سينماست. » و بعد يكهو سرش را چرخاند به سمت من. صدايش بلندتر وعصبي تر شد. - ولي از همون موقعي كه من، تو سينما پيشرفت كردم. از همون موقعي كه مشهور شدم، لجبازي هاش شروع شد هر دفعه به يه بهانه خواست جلوم رو بگيره. اما من صبر كردم و ايستادم. حالا كه دارم به آرزوهام مي‌رسم، حالا كه فقط يه قدم فاصله دارم، مانعم مي‌شه، چون كه « آقا » پشيمون شدن.😠 و بعد با تاسف سرش را تكان داد و به آرامي برد پايين. گونه چپش را گذاشت روي زانوهايش وخيره شد به من. يكهو دلم هوايش را كرد. دلم مي‌خواست مي‌توانستم ببوسمش. من- چرا اين قدر اين طرح رو دوست داري؟ همان طور كه صورتش روي زانوهايش بود، سرش را تكان داد: -تو نمي توني بفهمي! اين همون كاريه كه مدت هاست آرزوش رو داشتم. يه نقش پيچيده بسيار عالي كه از عهده هر كسي بر نمي آد. همه چيزش عاليه! فيلمنامه، كارگردان، نقش من به عنوان نقش اول فيلمنامه، با اين فيلم، با اين نقش براي هميشه تو سينما و ياد مردم موندگار مي‌شم. از اون فيلم هاييه كه از يادها نمي ره، براي هميشه! من هم براي هميشه تو خاطره‌ها مي‌مونم. دوباره از دو- سه سالي كه نقش هايم در سينما كم رنگ شده بود، مي‌تونم به اوج خودم برگردم. اشتياق غريبي توي چشم هايش موج مي‌زد. وقتي در مورد فيلمش ونقشش حرف مي‌زد، صدايش از هيجان و خوشحالي مي‌لرزيد. دوباره به اين رقيب هميشگيم حسوديم شد. دلم مي‌خواست مي‌توانستم بيشتر بشناسمش. - نقش چي هست؟ - نقش يه مادر، يه مادر با تمام پيچيدگي‌ها و دغدغه ‌هاي خاص خودش. يه مادر كه چون دخترش رو درك نمي كنه، هر دوشون به مشكل بر مي‌خورن و در نهايت دوباره با كمك همديگه، خودشون رو پيدا ميكنن. يه نقش عاطفي تمام عيار. و پدرت داره تموم اين فرصت‌ها رو از من مي‌گيره. چون يه موجود بي عاطفه است. من- چرا اين طوري فكر مي‌كنين؟😢 - براي اين که اين طوري هست. اگه يه ذره عاطفه تو وجودش بود، اين طور منو تحقير و در بند نمي كرد. اين طور وجود منو ناديده نمي گرفت. احساسات و عواطف منو سركوب نمي كرد. اون يه موجود سرد و بي احساسه!😠 خداي من، چه طوري اون اين قدر بدبين شده بود؟! - ولی باور كنين اون هنوز شما رو دوست داره! حتي معتقده كه همه زندگيش، حتي پيشرفت هايش به خاطر وجود شما بوده! مي‌گفت از موقعي كه شما كارهات بيشتر شده و كمي اوضاع خونه عوض شده اون هم موقعيت‌هاي كاريش رو از دست داده! ادامه 👇 ❌ ••✾با ما همـــراه باشیـــــن😎👌 ✾•• ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
📚 امتحانات و نکات مهم هنگام برگزاری امتحان 15. اگر امتحان تستی نمره‌ی منفی ندارد، از بین پاسخ‌های باقی مانده، پاسخ صحیح را انتخاب نمایید و یا حدس بزنید. - اگر امتحان نمره منفی دارد و شما دلیل خاصی برای انتخاب پاسخ خود ندارید، حدس نزنید. - شک نکنید، معمولا اولین گزینه ای که انتخاب می‌‌کنید، پاسخ صحیح است. پس پاسخ خود را تغییر ندهید، مگر اینکه واقعا به نتیجه‌ی قطعی رسیده باشید. 16. در امتحانات تشریحی، قبل از پاسخ دادن به سؤالات امتحان خوب فکر کنید. - ابتدا نکات مهمی را که راجع به سؤالات امتحان به دهنتان می‌‌رسد، در چرک نویس یادداشت کنید. - این نکات را به ترتیب شماره گذاری کنید. - سپس آن‌ها را تنظیم کرده و پاک‌نویس کنید. 17. در پاسخ به سؤالات امتحانات تشریحی، به اصل موضوع بپردازید و حاشیه نروید. - در پاسخ سؤالات امتحانات تشریحی در جمله‌ی اول موضوع اصلی را بیان کنید. - مقدمه ای برای پاسخ سؤالات امتحانات تشریحی بنویسید. - سپس موضوع را با جزئیات بیش‌تری شرح دهید. - به سؤال امتحان توجه کنید و فقط به آنچه از شما خواسته شده پاسخ دهید. از توضیحات غیر ضروری و مثال‌های اضافی در امتحانات تشریحی بپرهیزید. 18. 10% از وقت امتحان را برای مرور مطالب کنار بگذارید. - در انتهای امتحان تمام سؤالات را مرور کنید. - مطمئن شوید که به تمام سؤالات امتحان پاسخ داده اید. - پاسخ‌های سوالات را یک بار دیگر بخوانید و در صورت لزوم جمله بندی، املای کلمات و ... را تصحیح کنید. 19. سعی نمایید به سئوالات امتحان با خودکار آبی پاسخ داده و حتما خوش خط و مرتب بنویسید. شكل‌ها را با دقت رسم كنيد كه تصحيح‌كننده ورقه شما از خواندن آن لذت ببرد و قطعا در تصحيح برگه شما موثر است. 20. بدانید که همیشه در امتحانات یک پاسخ ضعیف و ناقص بهتر از هیچ است. 21. هنگام امتحانات سعی کنید عجله ای برای تحویل دادن ورق نداشته باشید و تا انجا که می توانید درباره سوالات امتحان فکر نمایید. ═════🇮🇷🇱🇧═════ @TarighAhmad ┅═══✼❤️✼═══┅┄
﷽❣ ❣﷽ 🌼🍃مهدے جان، امام خوبم! دلتنگ آمدنت هستم کاش آنگونه باشم که تو می خواهی 🌼🍃امامم مرا از نفس رهایم ده جز تو که طبیب قلب من باشد کسی را زین میان نمی بینم 🌺🍃|@Tarighahmad
🌹خاطرات طنز شهدا🌹 😂زنم تو ماشین جاموند!😂 🍂یکی از دوستان لبنانیم که با شهید عماد مغنیه همرزم و دوست قدیمی بوده، خاطره جالبی از عماد تعریف کرد که خیلی برام قشنگ اومد. می گفت: سال 1364 بود که با عماد در تهران زندگی می کردیم. خانه ای در زیر پل حافظ داشتیم. محل کارمان هم پادگان امام حسین (ع) (بالای فلکه چهارم تهرانپارس – دانشگاه امام حسین (ع) فعلی) بود که تعدادی نیروهای لبنانی را آموزش می دادیم. عصر یکی از روزها، سوار بر ماشین پیکانم داشتم از در پادگان خارج می شدم که عماد را دیدم. قدم زنان داشت به طرف بیرون پادگان می رفت. ایستادم و با او سلام و احوال پرسی کردم. پرسید که به خانه می روم؟ وقتی جواب مثبت دادم، سوار شد تا با هم برویم. در راه درباره وضعیت آموزش نیروها حرف می زدیم. نزدیکی میدان امام حسین (ع) بودیم و صحبتمون گل انداخته بود. یک دفعه عماد مکثی کرد و با تعجب گفت: - ای وای ... من صبح با ماشین رفتم پادگان. زدم زیر خنده. صبح با ماشین رفته پادگان و یادش رفته بود. ناگهان داد زد: - نگه دار ... نگه دار ... گفتم: "خب مسئله ای نیست که. ماشینت توی پارکینگ پادگانه. فردا صبح هم با هم میریم اون جا." که گفت: "نه. نه. زود وایسا ... باید سریع برگردم پادگان." با تعجب پرسیدم: "مگه چیز توی ماشین جا گذاشتی که باید بری بیاری؟" 😂😂😂خنده ای کرد و گفت: - آره. من صبح با زنم رفتم پادگان. به اون گفتم توی ماشین بمون، من الان برمی گردم. توی پادگان که رفتم، اون قدر سرم شلوغ شد که اصلا یادم رفت زنم دم در منتظرمه." بدجور خنده ام گرفت.😂😂😂 زنش از صبح تا غروب توی ماشین مونده بود ❣🍃|@Tarighahmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی از تصاویر شهید احمد محمد مشلب درخواستی اعضا ❤️👇👇👇👇❤️ @Tarighahmad
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 یاحَمیدُ بِحقِ مُحمّد🌼 یاعالیُ بِحقِ عَلی 🌺 یافاطِرُالسَموات بِحقِ فاطمه🌸 یامِحسنُ بِحَق الحَسَن🌺 یاقدیم الاحسان بِحَقِ الحُسَین🌸 یاذَالفَضل بِحَق ابالفَضل🌺 اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک💫💫💫💫💫 شهادتم آرزوست❤️ ╭─┅═ঊঈ🇮🇷ঊঈ═┅─╮ 🆔 @TarighAhmad ╰─┅═ঊঈ🇱🇧ঊঈ═┅─╯
شهید اومده پی وی تو بهت پیام داده عکسو باز کن ببین چی میگه بهت... @tarighahmad 🌸🌹
✍شهید دکتر چمران میگفت: 🔹توی کوچه پیرمردی دیدم که روی زمین سرد خوابیده بود ...سن و سالم کم بود و چیزی نداشتم تا کمکش کنم؛ اون شب رخت و خواب آزارم می داد! و خوابم نمیبرد از فکر پیرمرد ... رخت و خوابم را جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم می خواستم توی رنج پیرمرد شریک باشم اون شب سرما توی بدنم نفوذ کرد و مریض شدم ... اما روحم شفا پیدا کرد چه مریضی لذت بخشی ... 🌷 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید احمد مشلب ✾••• @TarighAhmad
در جوانی بهترین راه را انتخاب کرد بهای خون او شد لقاء الله 🕊🌷🕊🌷🕊🌷 هروقت دلت گرفت💔 زیارت عاشورا بخوان بعد هم کتابی 📚 خاطره ای از یک شهید را تا که دریابی رسم عاشقی را .... ═════🇮🇷🇱🇧═════ @TarighAhmad ┅═══✼❤️✼═══┅┄
مانند اولیݩ خاکریز جبهہ اسٺ...🥀 کہ دشمݩ براۍ تصرف سرزمینۍ حتما ݕاید اۅّل آݩ را بگیرد...🥀🌿 🌸 ⌈🌙○° 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید احمد مشلب ✾••• @TarighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️♥️ ادامه قسمت هشتاد و پنج👇 چنان به سرعت از جايش پريد كه بي اختيار خودم را كنار كشيدم. دستش را بلند كرد وانگشت سبابه اش را مثل علامت هشدار به طرف من گرفت. با عصبانيت فرياد زد:😠😵 - ديدي؟! ديدي گفتم اون يه موجود خود خواهه! بهت گفتم! گفتم اون يه مرد خود خواهه كه فقط به فكر خودشه، باور نكردي! ديدي حالا خودش اعتراف كرده! از شدت عصبانيت قرار و آرام نداشت. از تخت پايين رفت و شروع كرد به قدم زدن در طول اتاق. گفتم: من- ولي چرا آخه؟ چرا همه اش با بدبيني فكر مي‌كنين؟😒 از كنار تخت مي‌رفت تا كنار ميز آرايش و دوباره اين مسير را برمي گشت. - مگه نمي بيني! اون حتي من رو هم به خاطر خودش مي‌خواد! مي‌خواد من توي خونه بمونم، به اون برسم، تروخشكش كنم، تا آقا راحت به كار‌ها شون برسن. تا آقا بتونن تند، تند پله‌هاي ترقي رو طي كنن. پيشرفت كنن! به چه قيمتي؟ به قيمت از دست رفتن من! به قيمت تباه شدن من! فدا شدن من! اي لعنت به ما زن‌ها كه هميشه بايد فداي خانواده بشيم. ولي اصلا چيزي كه اهميت نداره. ماييم! ما!😠 وبعد با شتاب رفت سر ميز آرايش. با عصبانيت كشوها يش را بيرون كشيد. انگار دنبال چيزي مي‌گشت! من- دنبال چيزي مي‌گردين؟ - آه! اين قوطي سيگارم هم آب شده رفته توي زمين! چند لحظه اي مكث كردم. بلاخره با ترديد گفتم: - اون رو كه توي هال پرت كردين روي زمين! چند لحظه صبر كرد: - آهان! يادم اومد. و بعد انگار چيز جديدي به يادش آمده باشد، به تندي كشو را هل داد جلو و دويد كنار من. با نگاه و لبخند پيروزمندانه اي خيره شد به من! - بيا نگفتم اون يه مرد خود خواهه! از يه طرف من حق ندارم سيگار بكشم، چون آقا دلشون نمي خواد. از طرف ديگه آقا خودشون روزي ده تا نخ سيگار مي‌كشن. اين اسمش چيه؟ خود خواهي نيست؟ اگر سيگار كشيدن بده، براي هر دومون بايد بد باشه. اگر هم براي آقا خوبه، چرا براي من خوب نباشه؟! ادامه دارد.... ❌ ••✾با ما همـــراه باشیـــــن😎👌 ✾•• ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad