eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴حضرت علی علیه السلام روزی گذرش از کربلا افتاد و فرمود: اینجا قربانگاه عاشقان و مشهد شهیدان است شهیدانی که نه شهدای گذشته و نه شهدای آینده به پای آنها نمی رسند. ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
تو دو انتخاب داری: می‌توانی فرار کنی و مخفی شوی و دنیا را به خاطر مشکلاتت سرزنش کنی،🤨 یا اینکه ایستادگی کنی و تصمیم بگیری که شخص مهمی باشی.🤩 اما رفیق ☺️ به نظر من تو لیاقت اینو داری که شاد باش😃 😉 @TarighAhmad
Shabih Zemzemeh Yeh Nameh.mp3
7.27M
🌾🍂🖤 🌾💔🌿 🌾🍁🥀 •-----------------🌹------------------• @Tarighahmad •-----------------🌹------------------•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے 🌷 قس
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت خانمه گفت: _بالاخره شناختی جناب سرگرد موحد. وحید گفت: _تو چی میخوای؟ خانمه به شهرام اشاره کرد و گفت: _گفتش که. -تو هم با اینایی؟ -آره.ولی من بیشتر از اون چیزی که اونا ازت خواستن میخوام. -چی میخوای؟ خانمه به من نگاه کرد و گفت: _جون عزیزت. من با خونسردی به خانمه نگاه میکردم.به وحید گفتم: _زنده بودنش به دردت میخوره یا بزنم تو مغزش؟ خانمه پوزخند زد.😏منم لبخند زدم.زینب🙂 سادات آروم شد.خانمه گفت: _حیفه که تو خودتو اسیر یه مرد و دو تا بچه کردی.تو میتونی خیلی موفق زندگی کنی.😕 بالبخند گفتم: _من الانم تو زندگیم خیلی موفقم.😌 سؤالی نگاهم کرد.گفتم: _آدمی که موفقیتی تو زندگیش نداشته باشه بقیه بهش نمیکنن.وقتی من اطرافم کسانی رو دارم که بهم حسادت میکنن،یعنی موفقم.😎☝️ -ولی با وجود این بچه ها خیلی ضعیفی.😈 - .😏 با خونسردی به خانمه نگاه میکردم و به وحید گفتم: _وحیدجان برنامه چیه؟چکار کنیم؟😏 وحید گفت: _زهرا آروم باش.اون یه حیوونه.😠 لبخند زدم و گفتم: _وحیدجان مؤدب باش.خانوم ناراحت میشن اینطوری میگی.🙂 خانمه با پوزخند نگاهم میکرد.منم بالبخند نگاهش میکردم.گفت: _تا حالا میخواستم شوهرت عزادار تو باشه ولی الان میخوام تو عزادار شوهرت باشی.👿 بعد سریع اسلحه شو گرفت سمت وحید و شلیک کرد... من با نگرانی به وحید نگاه کردم.وحید نشسته بود.گفتم: _وحید😨😲 زینب سادات دوباره گریه کرد.وحید سرشو آورد بالا،به من نگاه کرد و گفت: _خوبم زهرا.به من نخورد.😠😏 واقعا شلیک کرده بود ولی چون وحید سریع نشست گلوله از بالا سرش رد شد. به خانمه نگاه کردم.عصبی بود.😡دوباره میخواست شلیک کنه یه تیر زدم تو دستش، اسلحه ش افتاد.خانمه عصبی به من نگاه کرد.صدای زینب سادات تغییر کرد.😭👶🏻😣نگاهش کردم،بچه کبود شده بود.داشت خفه ش میکرد.😰یه تیر زدم تو مغزش ولی قبل از اینکه تیرم بهش بخوره خانمه افتاد و تیرم خورد به دیوار. به وحید نگاه کردم.... اسلحه ش سمت خانمه بود و عصبی نگاهش میکرد.وحید قبل از من به مغز خانمه شلیک کرده بود. صدای زینب سادات قطع شد...😳😰😧 به زمین نگاه کردم.خانمه نقش زمین بود.زینب سادات کنارش افتاده بود... زیر سر زینب سادات پر خون بود،😰چشمهاش هم باز بود.روی زانوهام افتادم.😧چهار دست و پا رفتم نزدیک.سر زینب سادات خورده بود به لبه ی میز.... قلبم تیر کشید.چشمهام پر اشک شد.دیگه هیچی نمیخواستم ببینم.به سختی نفس میکشیدم. _زینب،زینبم،زینب ساداتم....😭😰 نمیدونم چقدر گذشت.... صدای گوشی وحید📲 اومد... یاد وحید افتادم.وحید کجاست؟ چشمهامو باز کردم.وحید همونجا نشسته بود و چشمش به زینب سادات بود.👀حتی پلک هم نمیزد... به زینب سادات نگاه کردم.جگرم آتیش گرفت. واقعا مرده بود.😭دخترم مرده بود.😭زینب پنج ماهه م مرده بود.😭اشکهام نمیذاشت خوب ببینم... دوباره گوشی وحید زنگ خورد... دوباره به وحید نگاه کردم.حالش خیلی بد بود.بلند شدم گوشی وحید رو برداشتم.حاجی بود.گوشی رو گرفتم سمت وحید.گفتم: _حاجیه.جواب بده.بگو بیان اینا رو ببرن.😭📲 وحید به من نگاه نمیکرد.گفتم: _خودم جواب بدم؟😭 سرشو یه کم تکان داد یعنی آره ولی چشمش فقط به زینب سادات بود.👀👶🏻 گفتم: _سلام😢 حاجی با مهربانی گفت: _سلام دخترم.خوبین؟😊 نمیدونستم خوبیم یا نه،ولی خداروشکر سالم بودیم.با بغض گفتم: _خداروشکر😢 حاجی گفت: _وحید با من تماس گرفته بود کاری داشت؟😊 -بله😢 -کجاست؟😊 به وحید نگاه کردم. -همینجاست ولی نمیتونه صحبت کنه.😢 صدام هم بغض داشت.حاجی نگران شد.گفت: _دخترم چیزی شده؟😧 دیگه با اشک حرف میزدم. -سه نفر اومدن اینجا،با سه تا اسلحه.دو تا خانم، یه آقا.😭 حاجی ساکت بود ولی معلوم بود تعجب کرده.😨😳 گفتم: _میخواستن با ما وحید رو زیر فشار بذارن که کاری براشون انجام بده.😭 حاجی گفت: _الان کجان؟😳😧 -همینجا...😭 به بهار نگاه کردم.به هوش اومده بود و داشت به من نگاه میکرد.گفتم: _یکی از خانمها رو به صندلی بستیم.😢 به شهرام نگاه کردم،هنوز بیهوش بود.گفتم: _آقاهه هم وحید بیهوشش کرده.😢 به جنازه زنه نگاه کردم و گفتم: _یکی دیگه از خانمها هم مرده.😢 حاجی با نگرانی گفت: _شما سالمین؟😨😳 به زینب سادات نگاه کردم.گریه م گرفته بود.گفتم: _زینب ساداتم...مرده. 😭 بعد چند لحظه نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ولی فاطمه ساداتم سالمه...☝️منم سالمم.☝️ به وحید نگاه کردم و گفتم: _خداروشکر وحید هم سالمه.☝️ وحید به من نگاه کرد.گوشی رو قطع کردم.گفتم: _منو بچه هام فدای وحید... ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت گفتم: _منو بچه هام فدای وحید...😢💓 با اشک عاشقانه نگاهش میکردم.وحید سرشو انداخت پایین😞 بعد دوباره به زینب سادات نگاه کرد.👀👶🏻حالش خیلی بد بود.خودشو مقصر میدونست.😓😖 حال خودم و زینب سادات که مرده بود یادم رفت.فقط به وحید فکر میکردم. بلند شدم،رفتم تو اتاق.یه پتو برداشتم،آوردم و انداختم روی زینب سادات.... نشستم جلوی وحید.وحید شرمنده سرشو انداخت پایین.بابغض😓😣 صداش کردم: _وحید😢💓 نگاهم نکرد. -وحیدجانم😢❤️ نگاهم نکرد.گفتم: _وحیدم...من داغ زینب رو میتونم تحمل کنم ولی این حال شما رو نمیتونم...وحید💞😢 دوباره اشکهام جاری شد.... فقط نگاهش میکردم.گفتم: _وحید،شما مقصر نیستی.کاری رو کردی که فکر میکردی درسته.👌به نظر منم کارت درست بود.اگه شما صدم ثانیه دیرتر میزدی،من زده بودمش..☝️ تو دلم گفتم.. ✨خدایا من میزدم تحملش برای وحید راحت تر بود.من راحت تر قبول میکردم کارم درست بوده.اینکه الان وحید خودشو مقصر میدونه برای منم سخت تره. ها..ولی ✨*هرچی تو بخوای*✨ صدای گریه ی فاطمه سادات اومد.... به وحید نگاه کردم.بلند شدم،رفتم تو اتاق.فاطمه سادات رو بغل کردم و رفتم تو هال.شهرام داشت به هوش میومد.به وحید گفتم: _این داره به هوش میاد.بیا ببندش.😥 وحید بدون اینکه به من نگاه کنه به شهرام نگاه کرد.بلند شد،طناب آورد.دست و پاهاشو محکم بست.... بعد همونجا به دیوار تکیه داد.نشست و زانوهاشو گرفت تو بغلش و سرشو گذاشت رو زانوش...😞😓😖 واقعا طاقت دیدن این حال وحید رو نداشتم.با فاطمه سادات جلو پاش نشستم و گفتم: _وحید،به مامانم زنگ بزنم بیاد فاطمه سادات رو ببره خونه شون؟😒👶🏻 وحید سرشو آورد بالا،به فاطمه سادات نگاه کرد و با تکان سر گفت آره.... زنگ زدم خونه بابا.محمد گوشی رو برداشت.تا صدای محمد رو شنیدم دوباره اشکهام جاری شد.😢محمد نگران شد.گفتم: _بیا اینجا. سریع اومد.خونه ما و خونه بابا سه تا خیابان فاصله داشت... محمد وقتی متوجه قضیه شد،مبهوت به ما نگاه میکرد.فاطمه سادات رو دادم به محمد و گفتم: _ببرش.😢 محمد بچه رو گرفت.رفت سمت در.برگشت و گفت: _دوباره برمیگردم...😥 چند دقیقه بعد حاجی رسید... با چند نفر دیگه.وقتی وحید رو تو اون حال دید تعجب کرد.😳😒شهرام به هوش اومده بود.بهار هم شاهد لحظه های داغ دیدن ما بود.اونا رو بردن. وقتی حاجی پتو رو کنار زد اشکهاش جاری شد.😢به من نگاه کرد که با اشک نگاهش میکردم.به وحید نگاه کرد.سرشو انداخت پایین وچشمهاشو بست.😞بعد مدتی چشمهاشو باز کرد.زینب سادات رو بغل کرد.بلند شد بره؛.. با زینب سادات.قلبم داشت می ایستاد😥😭صداش کردم:_حاجی😭 به من نگاه کرد. -بذارید یه بار دیگه ببینمش.😭👶🏻 بلند شدم رفتم نزدیک.خواستم زینبمو بغل کنم، حاجی بچه مو بهم نداد.به وحید نگاه کردم.👀 داشت به من نگاه میکرد.دوباره به زینب سادات نگاه کردم.از سر راه حاجی رفتم کنار تا بچه رو ببره.😭به وحید نگاه کردم.دوباره سرشو انداخت پایین.😣😓رفتم جلوی پاش نشستم و نگاهش میکردم. بقیه داشتن از صحنه عکس میگرفتن و کارهای دیگه.خونه شلوغ بود... بلند شدم دست وحید رو گرفتم.به من نگاه کرد. گفتم: _پاشو بریم تو اتاق.😒😢 بلند شد.به رد خون زینب سادات خیره شده بود.😞👀 دستشو با مهربانی فشار دادم،نگاهم کرد.گفتم: _بیا.😢❤️ رفتیم تو اتاق و درو بستم.وحید اصلا گریه نکرده بود. ... گوشیمو📱 آوردم.✨روضه حضرت علی اصغر(ع)✨ با صدای خودش براش گذاشتم. کنارش نشستم... وحید گریه میکرد.😭منم با اشک نگاهش میکردم.😭دلم خون بود ولی حال وحید برام مهمتر بود.روضه تموم شده بود ولی وحید گریه میکرد.😭😫نگرانش شدم.با التماس گفتم: _وحید...آروم باش.😨😢 ولی آروم نمیشد.گفتم: _وحید..جان زهرا آروم باش.😢🙏 باغصه نگاهم کرد.داشتم دق میکردم.گفتم: _وحید،من طاقت این حال شما رو ندارم، اینجوری میکنی دق میکنم.😭😣 سرمو گذاشتم روی پاش.سعی میکرد منو از خودش جدا کنه.گفت: _من بچه تو کشتم.😫😭 گفتم: _شما داری منو میکشی.😭💞 دیگه بلند گریه میکردم.حالم خیلی بد بود.با ناراحتی گفت: _دلم میخواد بمیرم.😣😫😭 با اخم😠 نگاهش کردم.سرشو انداخت پایین. گفتم: _اون میخواست منو بکشه.من با رفتارم کاری کردم که عصبی شد و...😣😭 وحید پرید وسط حرفم و گفت: _خداروشکر تو سالمی.اگه بلایی سر تو میومد.... ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت گفت: _خداروشکر تو سالمی.اگه بلایی سر تو میومد من مرده بودم.😢❤️ عاشقانه نگاهش کردم و گفتم: _اگه تیرش بهت میخورد...😨😭 حتی نمیتونستم بهش فکر کنم.دوباره سرمو گذاشتم روی پاش و گریه میکردم.هر دو مون آروم گریه میکردیم. خیلی گذشت... در اتاق رو میزدن.صدای مادروحید اومد گفت: _وحید،زهرا،حالتون خوبه؟😢 صداش بغض داشت... سرمو آوردم بالا،به وحید نگاه کردم.به من نگاه میکرد.خیلی خوشحال شدم.لبخند روی لبم نشست.گفتم: _مامان نگران ماست.جواب بده.😊😢 وحید گفت: _زهرا خیلی دوست دارم..خیلی.😍😢 لبخند عمیقی زدم و گفتم: _ما بیشتر.☺️😢 وحید هم لبخند زد.مامان دوباره صدامون کرد. صدامو صاف کردم و گفتم: _مامان جان، ما خوبیم.☺️ به وحید نگاه کردم و گفتم: _ که ما خوبیم،سالمیم.☺️✨ وحید گفت: _ .☺️😢 گفتم: _شما واقعا خیلی مردی.مهربان، عاقل،عاشق، وظیفه شناس، مسئول،باغیرت،قوی،محکم هرچی بگم کمه....😇 بعد با شیطنت گفتم: _ولی دو تا عیب بزرگ داری.😌✌️ وحید سؤالی نگاهم کرد.گفتم: _خوش قیافه و خوش تیپی.😎 وحید فقط نگاهم کرد.گفتم: _آخ..یادم رفت.😇 -چی رو؟😳 -باید برای بهار یه کم کاراته بازی میکردم.☺️👊 به خودم اشاره کردم و گفتم: _قبلنا خوش سلیقه تر بودی.😌 وحید لبخند زد.😊😒بالبخند گفتم: _حالا این دفعه چون خیلی پشیمونی میبخشمت. ولی اگه یه بار دیگه تکرار کنی حسابتو میرسم. فهمیدی؟😠😇 گفت: _از قبل میدونستی؟😒 -آره.😊 -از کی؟😒😳 -یه هفته ای هست.😊 -چرا تا حالا نگفتی؟😔 -وحید به من نگاه کن.☺️ با مکث سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد.😓👀 -من بهت اعتماد داشتم و دارم.مطمئنم اگه مجبور نبودی اینکارو نمیکردی.☺️☝️ خیلی جدی گفت: _زهرا،من هیچ وقت به هیچ زنی جز تو فکر نکردم،نمیکنم و نخواهم کرد.😐✋ منم جدی گفتم: _دروغ نشه.😕😁 -باور نمیکنی؟😳 -پس مامان و خواهرات چی؟ به اونا فکر نمیکنی یا زن نیستن؟😉😁 خندید.😁دلم خیلی آروم شد.ولی خنده ش زود تموم شد.سرشو انداخت پایین.گفت: _زهرا،من شرمنده م...😞😓 -من بهت افتخار میکنم..خیلی..☺️😍وحید وقتی کارت رو درست انجام بدی بعضی ها دشمنت میشن.چون بعضی ها دشمنی میکنن پس نباید کارت رو درست انجام بدی؟ یا از اینکه کارت رو درست انجام دادی باید شرمنده باشی؟..اونی که باید شرمنده باشه شما نیستی.😌شما باید سرتو بالا بگیری که جلوی نامردها کوتاه نمیای. -....زینب...😓😣 -زینب سادات برای ما.ما کنار هم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم..وحید وقتی شما کنارم باشی نبودن همه رو میتونم تحمل کنم.😊❤️ -زهرا تو همه ی زندگی من هستی.خداروشکر تو سالمی.❤️😔 یک ساعت به اذان صبح بود.... با هم ✨نمازشب🌌✨ خوندیم و از خدا کردیم و ازش خواستیم... ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰مصاحبه قدیمی با سردار دلها حاج قاسم سلیمانی🌷 در شب عملیات ما اونجا خودمون شاهد بودیم فریاد یازهرا بچه های ما، بیش از صدای کلاشینکف و تیربار و آرپیجی بود و همین بر دل دشمن لرزه می انداخت. 🔅حاج قاسم یک مکتب بود🔅 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ••●❥❤️❥●•• @TarighAhmad
پس از شهادت شهید با همت بچه های حزب الله بنری در محله سکونت شهید نصب شد که امسال به مناسب فرارسیدن ماه محرم تغییر کرد🏴✨ ༺ ════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═════‌‌‌‌═ 💢 @TARIGHAHMAD 💢 ༺════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═════‌‌‌‌═
🍃یا ذَالعَفوِ وَالغُفران 🍃 🎋به نام تو آغاز میکنم 🌿تویی که دیده ها همه از دیدنت فرو مانند برمحّمد و خاندانش درود فرست📿 و ما را به آستان قرب خود نزدیک نما 📆یکشنبه ۱۶شهریورماه ۱۷محرم ۱۴۴۲ قمری ذکر روز:یاذوالجلال و الاکرام ╭─┅═ঊঈ🇮🇷ঊঈ═┅─╮ 🆔 @TarighAhmad ╰─┅═ঊঈ🇱🇧ঊঈ═┅─╯
‌ ••~|🌱❤‌|~•• در‌عشقـ‌تـو‌اقتدا‌بہ‌زهـرا‌کـردے صد‌پنجرهـ‌نور‌بـر‌جہآڹ‌وا‌کـردے آرامش‌و‌رستگـاری‌دنیا‌را در‌خیمه‌ے‌چــادرت‌مهیا‌کـردے ┄┅═✧❁🌷❁✧❁🌷❁✧═┅┄ @TarighAhmad ┄┅═✧❁🌷❁✧❁🌷❁✧═┅┄
🔸️- در روايات آمده است كه شهيد، هفت ويژگى اعطايى از جانب خداوند دارد: اوّلين قطره ى خونش، موجب آمرزش گناهانش مى گردد. سر در دامن حورالعين مى نهد. به لباس هاى بهشتى آراسته مى گردد. معطّر به خوش بوترين عطرها مى شود. جايگاه خود را در بهشت مشاهده مى كند. اجازه ى سير و گردش در تمام بهشت به او داده مى شود. پرده ها كنار رفته و به وجه خدا نظاره مى كند... 🙃 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••• @TarighAhmad ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
🌿 لطف علی(ع) به مرد مسیحی 💠مرحوم آقای افجه ای، سردفتر اسناد رسمی، داماد مرحوم آقای بهبهانی، برای حقیر نقل نمودند که: مجله ای از آمریکا برای یکی از دوستان من می آمد. در آن مجله نوشته بود: دو نفر مسیحی از اهالی آمریکا با هم قرار گذاشتند هر کدام زودتر مردند، به خواب یکدیگر بیایند و از آن عالم خبر دهند. یکی از آنها مرد و بعد از یک سال به خواب دوستش آمد گفت: به محض خروج روح از بدن، دو نفر آمدند با پرونده ای، و مرا بردند برای رسیدگی در اطاقی. داخل اطاقی که شدیم، شخصی وارد اطاق شد که همه به او احترام خاصی گذاشتند. خطاب به آنها فرمود: با این شخص در کارهایش مسامحه نمایید... و از اطاق خارج شد. بعد، آن افراد پرونده مرا باز نموده، گفتند: چون تو در دنیا به دین مسیح بودی و مشرف به دین اسلام نشده بودی، عمل صالحی نداری که ما به تو ارفاق نماییم، معاصی هم بسیار داری. بعد پرونده مرا به دستم داده، آن دو نفر مرا بردند خدمت آن شخص بزرگ و عرض کردند: آقا این مرد چون مسیحی بوده، عمل صالحی نداشته و مرتکب معاصی هم بوده قابل تسامح نیست، با او چه کار کنیم؟ آقا فرمودند: او را بگذارید و بروید. و به من فرمودند: داخل این باغ شو. من در آن حال به خودم آمدم که من باید معذب می شدم و اگر این آقا نبود، حتماً گرفتار بودم. یک سال است که می گذرد و دلم می خواست که بدانم که این آقایی که مرا نجات داد، چه کسی بود. تا روز گذشته به یکی از خدمه باغ راز دل خود را گفتم: در جواب گفت: آقا همیشه مقابل تو است، ولی تو او را نمی بینی. نگاه کردم آقا را دیدم. با عرض سلام، سؤال کردم: آقا، شما چه کسی هستید که مرا نجات دادید. آقا فرمودند: در دنیا که بودی، تاریخ اسلام را می خواندی؛ در جنگ علی(ع) و معاویه که می رسیدی، هر کجا فتح با علی(ع) بود، خوشحال می شدی و هر کجا فتح با معاویه بود، اندوهگین می شدی. عرض کردم: همین طور بود. فرمودند: من همان علی هستم که از فتوحات من خوشحال می شدی. به خاطر آن محبت که از من در دل تو بود، تو را در این عالم از جهنم نجات دادم. 📚نشان از بی نشان ها، ص 177 و 178. ‌‌ 🍃🌱↷ 『@TarighAhmad
{🔆} امام خامنه ای عبرت آن است که انسان نگاه کند و ببیند چطور شد - همان کودکی که جلوِ چشم مردم، آن همه موردِ تجلیلِ پیغمبر بود و پیغمبر درباره‌ی او فرموده بود: 🕊«سیّد شباب اهل الجنه»؛ سرور جوانان بهشت - بعد از گذشت نیم قرن از زمان پیغمبر، با آن وضعِ فجیع کشته شد؟! ۱۳۷۳/۱۰/۱۵ | 🗓 ••●❥❤️❥●•• @TarighAhmad
‌ ••🕊•• هَرکه‌خدارابیش‌از‌خوددوست‌بِدارَد، بی‌شَک‌شَهیدخواهدشد...! ╭─┅═ঊঈ🇮🇷ঊঈ═┅─╮ 🆔 @TarighAhmad ╰─┅═ঊঈ🇱🇧ঊঈ═┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے 🌷 قس
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت با هم ✨نمازشب🌌✨ خوندیم و از خدا کردیم و ازش خواستیم بهمون بده.👌 یک هفته بعد از اون روز وحید گفت: _بهار اطلاعات مهمی داره ولی با شرط حاضر به همکاری شده.😑 منتظر بود من چیزی بگم.گفتم: _به من مربوط میشه که داری میگی؟🙁 -گفته اول میخواد با تو صحبت کنه.😐 -با من چکار داره؟😟 -نمیدونم.😕 -مجبورم؟😟 -نه،اگه نمیخوای یه جور دیگه ازش حرف میکشم.😠✋ -باشه.هروقت بگی میام.😊 -پس آماده شو.😊 تو راهرو کنار وحید راه میرفتم... پشت دری ایستاد و گفت: _شاید بخواد از نظر روحی اذیتت کنه.میتونی مثل همیشه صبور باشی؟😊 -خیالت راحت.😍 میخواست درو باز کنه گفتم: _وحید☺️ نگاهم کرد. -میشه کسی حرفهای ما رو نشنوه؟😅 -نه،شاید چیز مهمی بگه.😎☝️ -اگه چیز مهمی گفت خودم بهت میگم،باشه؟😅🙈 یه کم نگاهم کرد بعد گفت: _یه کاریش میکنم.😉 بهار روی صندلی پشت میز نشسته بود.وقتی منو دید به احترام من بلند شد... تعجب کردم.😟یه کم ایستاده نگاهش کردم.خودشم از حرکت خودش تعجب کرده بود.😅لبخند زدم و گفتم: _بفرمایید.😊 لبخندی زد و نشست... دقیقا به چشمهاش نگاه میکردم.اونم همینطور. گفت: _تو شخصیتی داری که آدم ناخواسته بهت احترام میذاره.😕 بالبخند گفتم: _برای اینکه بهم احترام بذاری خواستی بیام اینجا؟😊 لبخندی زد و گفت: _جواب سؤالمو میخوام.😐 تمام مدت بالبخند نگاهش میکردم. -سؤالت چی بود؟😟 -تو هم عاقلی،هم عاشق،هم اعتماد به نفس بالایی داری،هم زیبایی،هم حجاب داری، هم خیلی مهربانی،هم قاطع و سرسخت،هم صبوری،هم سریع... چه جوری؟😧🙁 دقیق تر نگاهش کردم.واقعا براش سؤال بود. گفتم: _چرا پیدا کردن این جواب اینقدر برات مهمه؟🤔 -خیلی دلم میخواست منم مثل تو باشم ولی نتونستم همه اینارو باهم جمع کنم.🙁 -تو خدا رو قبول داری؟😊💖 -نه.😕 - برای من خیلی پر رنگه.مهمترین کسی که تو زندگیم دارم خداست.👌هرکاری میکنم تا ازم باشه.هرکاری بهم میگه سعی میکنم انجام بدم.مثلا خدا به من گفته با کسی که بهت زور میگه محکم و قاطع برخورد کن.بهار اون روز زورگو بود،منم و برخورد کردم.خدا به من گفته با کسی که ازت سؤال داره با مهربانی جواب بده.بهار الان سؤال داره.تا وقتی فقط سؤال داره جواب میدم. -از کجا میدونی الان خدا ازت چی میخواد؟🙄 -وقتی کسی رو خیلی راحت میتونی از نگاهش بفهمی الان چی میخواد بگه،چکار میخواد بکنه.درسته؟😊 با اشاره سر تأیید کرد.😔 -برای اینکه خدا رو خوب بشناسی باید اخلاق خدا دستت باشه.مثلا بدونی خدا گفته با هر آدمی که باهات برخورد کرد با شرایطی که داره چطور باهاش رفتار کنی.یا تو موقعیتی که برات پیش میاد چکار کنی.😊 با شیطنت نگاهم کرد و گفت: _مهمترین فرد زندگیت خدائه یا وحید؟😏 بالبخند نگاهش کردم و گفتم: _بهار الان دیگه سؤال نداره، شیطنت داره.😊☝️ لبخندی زد که یعنی مچمو گرفتی.😅به چشمهاش نگاه کردم و جدی گفتم: _مهمترین فرد زندگی من . رو هم چون خداست دوست دارم.وگرنه وحید با تمام خصوصیات اخلاقی و ظاهری خوبی که داره اگه خدا نداشته باشه من عاشقش نمیشم.😊 -چرا وقتی فهمیدی من و وحید ازدواج کردیم ناراحت نشدی؟😟😕 بالبخند نگاهش کردم. -اولش ناراحت شدم... مکث کردم و بعد گفتم: _هیچ وقت از وحید نپرسیدم چرا اینکارو کردی.ولی چون میشناسمش میدونم چرا اینکارو کرده.😏 -چرا؟😟 -وحید بخاطر منافعی که یقینا مجبور شده تو محیطی باشه که خوشایندش نبوده.احتمال داده گناهی مرتکب بشه،هر چند کوچیک، مثلا حتی نگاه،ترجیح داده با تو محرم بشه که انجام نده.😎☝️ -خب میتونسته تو اون فضا نباشه.😕 -گفتم که حتما بوده.👌 -میتونسته نگاه نکنه.🙄 -بعضی گناه ها .☝️ -یعنی برات مهم نیست شوهرت بهت خیانت کرده؟😧😳 -خیانت یعنی اینکه چیزی برات مهم باشه،طرف مقابلت هم بدونه برات مهمه ولی عمدا خلاف چیزی که برات مهمه رفتار کنه.تو رابطه ی من و وحید مهمه.اگه میکرد کرده بود.اینکه هر کاری،هر چند خلاف میلش، که مطمئنم خلاف میلش بوده، انجام داده تا به چیزی که برای منم مهمه خیانت نکنه،برام ارزش داره.من کاری با مردهای ندارم.من درمورد وحید خودم حرف میزنم..اتفاقا بعد اون قضیه وحید برای من هم شده.👌 -یعنی اگه دوباره اینکارو انجام..😳 نذاشتم حرفشو ادامه بده.... ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت نذاشتم حرفشو ادامه بده... محکم و قاطع😠☝️ تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: _اگه وحید بازهم تو این موقعیت قرار بگیره و اینکارو انجام بده تا وقتی باشه و خلاف میلش من مشکلی ندارم.😠☝️ براش قابل هضم نبود..لبخند زدم و گفتم: _اول باید برات مهم بشه.تو الان حتی قبولش هم نداری،معلومه که متوجه حرف من نمیشی.👌 به میز خیره شده بود و فکر میکرد.گفت: _مگه خدا چه تو زندگی آدم داره؟ لبخند زدم... مثل وقتی که آدم یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره و بعد ناخودآگاه لبخند میزنه.☺️😇تو دلم گفتم ✨خدایا هنوز هم شهره ی شهرم به عشق ورزیدن؟✨ بهار باتعجب نگاهم میکرد...😟بالبخند نگاهش کردم.گفتم: _خدا کسیه که به من و تو لطف کرده و ما رو به ..میشه گفت کارخانه ای که ماشین درست کرده مگه چه تأثیری تو زندگی ماشین داره؟!!..برای اینکه ماشین درست کار کنه،کی بهتر از سازنده ش...میتونه بگه چطور ازش استفاده کن؟...👌خدا کسیه که من و تو رو از میشناسه....خدا کسیه که از من و تو به خودمون مهربونتره...خدا کسیه که وقتی باهاته،وقتی باهاشی دیگه برات فرقی نمیکنه که کی کنارته و کی کنارت نیست.. بهار..خدا بهترین دوست آدمه...خدا تنها کسیه که هیچ وقت تنهات نمیذاره و همیشه باهاته.👌 با تمام عشقم به اون حرفها رو به بهار میگفتم....هنوز هم وقتی عشقمو جار میزنم حال خوبی بهم میده.😇✨گفتم: _اگه حرف دیگه ای نمونده من برم. چیزی نگفت.بلند شدم.گفت: _بخاطر دخترت متأسفم.من نمیخواستم به تو و بچه هات آسیبی برسه.😞 نگاهش کردم.لبخند زدم و رفتم.😊رفتم بیرون و درو بستم... یاد زینب ساداتم افتاده بودم.اشکهام جاری شد.😢متوجه دوربین🖲 شدم.احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.سریع اشکهامو پاک کردم و روی صندلی نشستم تا وحید بیاد.😔سرم پایین بود.کفش هاشو دیدم.👞👞بلند شدم،برای احترامی که همیشه بهش میذاشتم.نگاهم میکرد. فهمیدم همه حرفها مونو شنیده.گفتم: _قرار بود کسی نشنوه.😕 لبخند زد و گفت: _حاجی گفت لازمه.شاید چیزی بگه که مهم باشه.😍 گفتم: _همه شو با دقت شنیدی دیگه؟😊 منظورمو فهمید.لبخندی زد و گفت: _بله.☺️ کنارهم راه میرفتیم و ساکت بودیم.تو ماشین که نشستیم چند دقیقه فقط نگاهم میکرد.بعد گفت: _زهرا،من مجبور بودم...😔 -لازم نیست توضیح بدی.😊 -ولی من میخوام بگم..😞اول بهار اومد سراغم. بخاطر پرونده ای که دست من بود.من هیچ توجهی بهش نمیکردم.😔نه اینکه توجه نکردن بهش سخت بود برام..نه....حاجی گفت بهار رو تحویل بگیر تا ازش بگیریم.گفتم من نمیخوام.✋به یکی دیگه بگین من نمیتونم.گفت هیچکس بهتر از تو نمیتونه ازش اطلاعات بگیره.😔اوایل محرم نبودیم ولی بهار خیلی بهم نزدیک میشد و ابراز علاقه میکرد.😔کاملا هم مشخص بود نقشه ست.به حاجی گفتم دیگه نمیتونم.😒حاجی گفت خیلی خوب پیش رفتیم،اطلاعات خیلی مهمی ازش گرفتیم.واقعا هم اطلاعاتی که من از زیر زبونش میکشیدم بدون اینکه خودش متوجه بشه و از واو به واو حرفهاش میگرفتم خیلی مهمتر از اطلاعات سوخته ای بود که بهش میدادم..بهار متوجه شده بود که با اون رفتارش من بیشتر اذیت میشم. اونم هربار بهم نزدیکتر میشد تا اذیتم کنه.اون برای من موجود چندش آوری بود که حتی از دیدنش هم حالم بهم میخورد،😔😣 من گناه هم نداشتم.اما اون گاهی اونقدر بهم نزدیک میشد که تماس بدنی هم داشت ولی من ازش متنفر تر میشدم.😞اما بازهم گناه بود.ما فقط جاهای عمومی قرار میذاشتیم و صحبت میکردیم.تمام حرفهای ما ضبط میشد.حاجی هم....😔 -وحید😍 نگاهم کرد. -نیازی نیست ادامه بدی.من دوست دارم..باورم کن.😍☺️ -همیشه بهت افتخار میکردم.😊امروز حاجی هم فهمید من چه فرشته ای دارم.هر حرفی که میگفتی حاجی به من نگاه میکرد و لبخند میزد.آخری گفت اگه مرد بود بهترین نیروی من بود،مثل تو.😇 لبخند زدم و گفتم: _خداروشکر مرد نیستم.چون اونوقت همسر شما نبودم و این همه خوشبخت نبودم.😉😌 پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت... ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت.... وحید مأموریت بود.فاطمه سادات ده ماهش بود.خونه آقاجون بود.از باشگاه میرفتم خونه آقاجون دنبال فاطمه سادات تا بعد بریم خونه مون.چون باشگاه نزدیک خونه آقاجون بود یک روز در هفته میرفتم. ماشین داشتم.💨🚙تو یه خیابان فرعی پیچیدم... خیابان خلوتی بود... یه موتور🏍 و یه ماشین🚗 تصادف کرده بودن.منتظر بودم مشکلشون حل بشه تا راه رو باز کنن.هیچ ماشین دیگه ای نبود.راننده ی ماشین خانم بود و با مرد موتور سوار دعوا میکردن.شیشه رو دادم پایین و گفتم: _زنگ بزنین پلیس بیاد.چرا داد و فریاد میکنین؟ به من نگاه کردن.گفتن: _اصلا شما بیا بگو کی مقصره،هرچی شما بگین. گفتم: _من تخصص ندارم.زنگ بزنین پلیس بیاد. شیشه رو دادم بالا.یکی از عقب نزدیک شد و اومد در سمت شاگرد رو باز کرد و سوار شد.گفتم: _برو پایین هنوز درو نبسته بود.با پام یه ضربه محکم بهش زدم،پرت شد پایین... یکی دیگه در خودمو باز کرد و یه چاقو🔪 فرو کرد تو کمرم.از درد بی حس شدم.😖منو کشوند پایین و چند نفری با پا محکم منو میزدن.خیلی درد داشتم... یکی دیگه چاقو شو فرو کرد تو بازوم.🔪😰😖یکی دیگه یه چاقو فرو کرد تو شکمم.🔪دیگه هیچی نمیفهمیدم. یکی از عقب بهشون گفت: _بسه. اونایی که منو میزدن رفتن کنار.اومد نزدیکم و گفت: _به شوهرت بگو پاشو از گلیمش درازتر نکنه وگرنه دیگه زن و بچه شو نمیبینه.😈 بعد رفتن.داشتم از درد بیهوش میشدم.😖دست و پای راستم شکسته بود.کمرم هم خیلی درد داشت.چند تا از دنده هام هم شکسته بود. با جون کندن خودمو به ماشین رسوندم و گوشیمو برداشتم.به بابا زنگ زدم.دو تا بوق خورد جواب داد. -سلام دخترم😊 -سلام😖 با هر حرفی که میگفتم جونم درمیومد. -چی شده زهرا؟😨 -هر اتفاقی برای من افتاد نذارید هیچکس به وحید خبر بده.بابا هیچکس به وحید نگه.فقط اگه مردم خبرش کنید.😖 گوشی از دستم افتاد. -زهرا..زهرا...چی شده؟...الو..😱😰 چشمهام بسته شد.دیگه هیچی نفهمیدم... وقتی چشمهامو باز کردم،.. متوجه شدم بیمارستان 🏥هستم.کسی پیشم نبود.دست و پای راستم تو گچ بود.به سختی نفس میکشیدم.با هر نفسی قفسه سینه م درد میگرفت.جاهای مختلف بدنم درد میکرد.😖 پرستاری اومد بالا سرم.گفت: _خوبی؟ به سختی گفتم: _خوبم..خانواده م؟😣 -بیرون هستن.میخوای بگم بیان پیشت؟ -پدرم -بگم پدرت بیاد؟ با باز و بسته کردن چشمهام گفتم آره. خیلی زود باباومامان و آقاجون و مادروحید اومدن تو اتاق.با بی حالی سلام کردم.نگرانی😨😯😧 تو صورت همه شون معلوم بود.مامان و مادروحید گریه میکردن.😢😢بابا اومد نزدیک.گفتم: _وحید؟😣 -خودت گفتی چیزی بهش نگیم.خبرش کنم؟😒 -نه.😣 -زهرا چی شده؟😥 -چیز مهمی نیست.😣 آقاجون اومد نزدیک و گفت: _دخترم چه اتفاقی برات افتاده؟ بالبخند گفتم: _منکه سابقه ی درگیری دارم دیگه چرا نگران میشین.😊😣 مامان گفت: _این چه درگیری ای بوده که تو یک روز بیهوش بودی.الانم حالت اینه؟😢 -من خوبم.نگران نباشین.فاطمه سادات کجاست؟😣 آقاجون گفت: _خونه ست.پیش نجمه.حالش خوبه.نگران نباش. -وحید تماس نگرفته؟ -نه..دخترم بذار به وحید خبر بدیم.بعدا بفهمه خیلی ناراحت میشه که چرا زودتر نگفتیم.😒 -اون با من.نذارید کسی چیزی بهش بگه. خیلی نگران وحید بودم... فرداش وحید بهم زنگ زد.معمولا چهار روز یکبار تماس میگرفت.سعی کردم صدام سرحال باشه. جواب دادم -سلام عزیزم😊 -سلام خانومم.خوبی؟😍 -خوبم.خداروشکر.شما خوبی؟☺️ خداخدا میکردم صدای پیج بیمارستان نیاد. -خوبم عزیزم.فاطمه سادات چطوره؟کجاست؟ -خوبه.خونه ست.من بیرونم.پیشم نیست..وحید خیلی دوست دارم...خیلی.😍☺️ -عزیز دلم..چقدر دلم برات تنگ شده...زهرا، مراقب خودت باش.چند روزه خیلی نگرانتم. اوضاعت خوبه؟چکار میکنی؟😟😥 -ما خوبیم وحیدجان.نگران ما نباش.فقط به کارت فکر کن.😊😣 -زهراجان من باید برم.پس خیالم راحت باشه؟😊😥 -آره قربونت برم.خیالت راحت.برو به کارت برس😍😣 -پس خداحافظ -خداحافظ بعد چهار روز مرخص شدم... رفتم خونه بابا.آقاجون و مادروحید اصرار داشتن برم خونه اونا ولی چون پله زیاد داشت نتونستم.دلم برای فاطمه سادات خیلی تنگ شده بود.😍👶🏻 اون مدت فقط روزی یک ساعت میدیدمش.هربار وحید تماس میگرفت سرحال صحبت میکردم باهاش.☺️ سه هفته گذشت.... ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
سلامـ. حال‌پدربزرگم‌اصلا خوب‌نیست‌خواهش‌میکنم‌براش‌دعا‌کنید. خواهش ‌میکنم‌خیلی‌براش‌دعا کنیدواین‌پیامو توی‌همه‌کانال‌هاوگروه‌ها‌پخش‌کنید.
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
راهنمایی روش مطالعه😍 این قسمت 😎 : نکات طلایی تغذیه کنکوری ها🍎🍭 📌دستور العمل تغذیه ای کاهش استرس کنک
راهنمایی روش مطالعه😁😎: 📌ادامه دستور العمل تغذیه ای کاهش استرس کنکور 6 .اگر سیب همراه با عسل و شیر مصرف شود، حافظه و قدرت تمرکز را افزایش میدهد. خوردن انگور نیز موجب تقویت اعصاب مغز و هوش و حافظه میشود🍎🍇 7 .مواد قندی طبیعی مثل خرما، آبمیوه ی طبیعی و عسل، زیاد استفاده کنید. 🍹 ۸ .مصرف شیر و لبنیات، تخم مرغ، حبوبات و غالت، مواد پروتئینی، سبزیها و میوهها موجب بهبود سلامت جسم و ذهن میشود و به افزایش توان مغز کمک میکند 🍳🥦 ۹.علم تغذیه به ما می آموزد ویتامین ب 1 موجود در سبوس گندم )به همین خاطر از نانهای سبوسدار مثل نان سنگک استفاده کنید(، حبوبات، آجیل، غالت موجب جلوگیری از سردرگمی و گیجی میشود. ویتامین ب موجود در نان و موز میتواند به افزایش حافظه ی بلندمدت کمک کند🍌🍞 ۱۰.کمبود آهن و ویتامین ب 12هر دو این عارضه را به دنبال دارند که موجب کاهش قدرت یادگیری و تمرکز و حتی یادآوری مطالب در افراد می شود. به این دلیل است که در این دوران مصرف مرتب گوشت قرمز و ماهی به خصوص ساردین توصیه می شود، زیرا ساردین عالوه بر مواد یاد شده، سرشار از اسیدهای چرب امگا-3 نیز هست که برای تقویت فعالیت های ذهنی و برای کاهش استرس شناخته شده اس🍣🥩 😇 💪 •┈••✾◆✦✧✦◆✾••┈• @TarighAhmad •┈••✾◆✦✧✦◆✾••┈•