eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشـــبختیـ را نمیتوانـ فقطـ‌ آرزو کرد .... بلکه‍ باید آنـ را به‍ وجود آورد ✌️🏻🐼 ┄•●❥ @TarighAhmad
حواسمون باشه تو زمان داریم چیکار می کنیم.🙂 از هر دستی بدی از همون دست میگیری ...😉 ●اگه به نگاه کردی ؛👀 ●اگه با نامحرم چت کردی ؛💬 ●اگه بهش لبخند زدی ؛ 😁 پس بپذیر که آیندت هم این کارارو انجام بده!!! .🙃. زمان مجردی امتحان بزرگی برای انسانه .... شاید خدا میخواد ببینه چیکار میکنی که به نسبت تلاش و عملت روزیت کنه !. حواست باشه . . . . ●شاید یه لبخند؛ . ●شاید یه نگاه حرام؛ ●شاید یه چت ؛ یه دایرکت ؛ ازدواجت رو به تاخیر بندازه .... شاید لیاقت داشتن همسر خوبی که خدا برات مقدر کرده بوده رو با همین اشتباهات از دست بدی ...😊 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے 🌷 قس
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت بعد کلاسهام رفتم خونه... همش به حرفهای خانم رسولی فکر💭 میکردم. مامان تو آشپزخونه بود.بالبخند گفتم: _سلام مامان گلم😍✋ -سلام خسته نباشی.بیابشین برات چایی بریزم😊☕️ -برم لباسهامو عوض کنم،یه آبی به دست و صورتم بزنم بعدمیام☺️ -باشه برو. رفتم توی اتاق و پشت در نشستم. خیلی ناراحت بودم.😞به درستی کاری که قبلا میکردم مطمئن بودم. گفتم ✨خدایا تو خوب میدونی😔 من هرکاری کردم ‌ بوده... بلند شدم،وضو گرفتم و نماز خوندم تا آروم بشم.از خدا خواستم کمکم کنه.😔🙏✨ دلم روضه میخواست. با گوشیم برای خودم روضه گذاشتم و کلی گریه کردم.😭✨تو حال و هوای خودم بودم که مامان برای شام🍛 صدام کرد. قیافه م معلوم بود گریه کردم.😣 حالا جواب مامان و بابا رو چی بدم؟😔 آبی به صورتم زدم و رفتم سمت آشپزخونه.بسم الله گفتم و نسبتا بلند سلام کردم. مامان و بابا یه کم نگاهم کردن.مامان گفت: _باز برا خودت روضه گذاشتی؟😕 لبخندی زدم و نشستم کنار میز.سرشام بابا گفت: _خانواده ی صادقی فردا شب میان.فردا که کلاس نداری؟😊 -نه -پس بیرون نرو.یه کم به مادرت کمک کن. -چشم.😊 برای اینکه به استادشمس و حرفهای خانم رسولی فکر نکنم همه ی کارها رو خودم انجام دادم...😅 مامان هم فکرکرد به قول خودش سرعقل اومدم...😆🙊 عصر شد و من همه ی کارها رو انجام دادم. گردگیری🙈 و جاروبرقی🙈 کردم.میوه ها رو شستم 🙈و توی ظرف چیدم.شیرینی ها رو آماده کردم.🙈 کم کم برادرهام هم اومدن... ❤️داداش علی فرزند بزرگ خانواده ست☺️ و شش سال از من بزرگتره و یه پسر چهار ساله داره که اسمش امیرمحمده،❤️علی و اسماء❤️ همسرش معلم هستن و بخاطر کارشون فعلا یه شهر دیگه زندگی میکنن. ❤️بعد داداش محمده که چهارسال از من بزرگتره و پاسداره، 😍تا حالا چند بار رفته 💚سوریه.💚یه دختر سه ساله داره به اسم ضحی.👧🏻❤️مریم همسر محمد❤️ قبل از ازدواج با محمد دوست من بوده.یک سال از من بزرگتره و توی مسجد باهم آشنا شده بودیم.من با داداش محمد خیلی راحت ترم.روحیاتش بیشتر شبیه منه.☺️😍 مامان با کلی ذوق براشون میگفت که از صبح کارها رو زهرا خودش انجام داده.😅 همه بالبخند به من نگاه میکردن. محمد گفت: _تو که هنوز ندیدیش .ببینم ناقلا نکنه دیدیش و ما خبر نداریم.😜 باخنده گفتم: _پس چی فکر کردی داداش؟فکر کردی اگه من تأییدش نمیکردم بابا اجازه میداد بیان خاستگاری؟ مگه نمیدونی نظر من چقدر برای مامان و بابا مهمه؟😁😅 همه خندیدن...😁😀😃😄 رفتم توی اتاقم که آماده بشم،چشمم افتاد به کتاب برنامه نویسی که روی میز تحریرم بود... دوباره یاد استادشمس و خانم رسولی افتادم. ناراحت به کتاب خیره شده بودم.متوجه نشدم محمد اومده توی اتاق و داره به من نگاه میکنه.صدام کرد: _زهرا جا خوردم،... رفتم عقب.گفت: _چته؟کجایی؟نیستی؟😐 -حواسم نبود😒 -کجا بود؟😊 -کی؟😧 -حواست دیگه.😉 -هیچی،ولش کن😔 -سهیل رو میخوای چکارکنی؟😊 -سهیل دیگه کیه؟😒😕 -ای بابا! اصلا نیستی ها. خواستگار امشبت دیگه.😐 -آها!نمیدونم،چطور مگه؟🙁 -من دیدمش،اونی که تو بخوای.😎👌 -پس بابا اجازه داده بیان؟😕 -بابا هم هنوز ندیدتش.بهم گفت تحقیق کنم،منم دیدمش.😌 -میگی چکارکنم؟... 😕 ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت -میگی چکارکنم؟😕 -حالا یه کاریش میکنیم.من با توأم خیالت راحت.😊 -ممنون داداش.☺️ بالاخره خواستگارها اومدن....💐🍰 تو خواستگاری هام مریم مشغول سرگرم کردن بچه ها توی اتاق بود.😊 حرفهای همیشگی بود... من مثل هربار سینی چایی رو بردم توی هال.ولی هربار محمد سینی رو ازم میگرفت 😊👌و خودش پذیرایی میکرد. اکثر خواستگارها هم غر میزدن ولی من از اینکار محمد خوشم میومد.😇 کنار اسماء نشستم... به سهیل کردم...😕 خوش قیافه و خوش تیپ بود.از اون پسرهایی که خیلی از دخترها آرزوشو دارن.🙁 بزرگترها گفتن من و سهیل بریم تو اتاق من که حرف بزنیم.محمد گفت: _هوا خوبه.با اجازه تون برن تو حیاط.🌳 نمیدونم چرا محمد اینو گفت ولی منم ترجیح میدادم بریم توی حیاط،گرچه هوای اسفند سرده... محمد جذبه ی خاصی داره.حتی پدرم هم روی حرفش حساب میکنه و بهش اعتماد داره.😊☝️ رفتیم توی حیاط،.. من و آقای سهیل.روی تخت نشستیم ولی سهیل نشسته بود.گفت: _من سهیل صادقی هستم.بیست وشش سالمه.چند سال خارج از کشور درس خوندم.پدرومادرم اصرار دارن من ازواج کنم.منم قبول کردم ولی بعد از ازدواج برمیگردم. منکه تا اون موقع به رو به روم نگاه میکردم باتعجب نگاهش کردم.😟 نگاهش...نگاهش خیلی بود. از نگاه مستقیم و بی حیایش سرمو انداختم😔 پایین و گفتم: _من دوست ندارم جایی جز ایران🇮🇷 زندگی کنم... از نظر من ادامه ی این بحث بی فایده ست.😐 بلند شدم،چند قدم رفتم که گفت: _حالا چرا اینقدر زود میخوای تمومش کنی؟شاید بتونی راضیم کنی که بخاطر تو ایران بمونم.😏 از لحن صحبت کردنش خیلی بیشتر بدم اومد تا فعل مفردی که استفاده میکرد..😑 برگشتم سمتش و جوری که آب پاکی رو بریزم روی دستش گفتم: _من اصلا اصراری برای موندن شما ندارم.اصلا برام مهم نیست ایران بمونید یا نمونید.جواب من به شما منفیه.☝️ -اونوقت به چه دلیل؟ما که هنوز درمورد هیچی حرفی نزدیم😐 -لازم نیست که آدم...😕 -حالا چرا نمیشینی؟😕 با دست به کنارش روی تخت اشاره کرد و گفت:بیا بشین. ولی من روی پله نشستم و بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: _نیاز نیست آدم همه چیز رو بگه،خیلی چیزها با رفتار مشخص میشه. -الان از رفتار من چی مشخص شده که اونجوری میخواستی ازم فرار کنی؟😐 نمیخواستم بحث به اونجایی که اون میخواست کشیده بشه،فقط میخواستم این گفتگو یه کم بیشتر طول بکشه که نگن بی دلیل میگم نه.گفتم: _چرا اومدید خواستگاری من؟😕 بالبخندی که یعنی من فهمیدم میخوای بحث روعوض کنی گفت: _خانواده م مخصوصا مادرم اونقدر ازت تعریف کردن که به مادرم گفتم یه جوری میگی انگار فرشته ست.مادرم گفت واقعا فرشته ست.منم ترغیب شدم ببینم این فرشته کی هست.😊 سکوت کرد که چیزی بگم... متوجه نگاه سنگینش شدم ولی من سرمو بالا نیاوردم که نگاهشو نبینم. خودش ادامه داد: _ولی وقتی دیدمت و الان که اینجایی فهمیدم مادرم کم تعریف کرده ازت.😊 تو دلم گفتم ✨خدا جونم!!!😒🙏 چرا اینقدر بامن شوخی میکنی؟😔به فکر من نیستی مگه؟😔آخه چرا پسری مثل سهیل باید بخواد که همسری مثل من داشته باشه؟😔قطعا دخترهایی دور و برش هستن که آرزوی همسری سهیل رو داشته باشن.چرا بین اون دخترهای رنگارنگ سهیل باید منو بخواد؟...😔😞 یاد اون جمله ی معروف افتادم؛ ✨کسی که محبت خدا رو داشته باشه،خدا محبت اون بنده شو به دل همه می اندازه...✨خب خداجون من چکار کنم؟😞عاشق تو نباشم که کسی عاشق من نشه؟😔خوبه؟😞 تو همین افکاربودم که سهیل گفت: _تو چیزی نمیخوای بگی؟ -الان مثلاشما چی دیدین که متوجه شدین تعریف های مادرتون درسته؟ -مثلا . دختری که به هر پسری نگاه نمیکنه یعنی در آینده به همسرش نگاه میکنه.زنی که فقط به همسرش نگاه کنه دیگه مقایسه نمیکنه و همسرش رو میدونه. دختری که به هر پسری نگاه بیجا نمیکنه این هست که با پسری ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه بیجا نکنه😊👌 تو فکر بود.نگاهم به آسمان بود.گفتم: _من مناسب همسری شما نیستم. پوزخندی زد و گفت:... ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت پوزخندی زد و گفت: _راحت باش... (به خودش اشاره کرد) _بگو من لیاقت تو رو ندارم.😏 بلند شدم و گفتم: _دیگه بهتره بریم داخل. برگشتم سمت پله ها که برم بالا،با یه حرکت ناگهانی اومد جلوم،با دستش مانع رفتنم شد. صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت: _چکار کنم لایقت بشم؟😒چکار کنم راضی میشی؟😒 باتعجب😳 و اخم😠 تو چشمهاش خیره شدم که شاید بفهمم چی تو سرشه. ازچیزی که میدیدم ترس افتاد تو دلم،😥نگاهش واقعا ملتمسانه بود. تعجبم بیشتر شد.گفت: _هرکاری بگی میکنم.😕به کسی نگاه نکنم خوبه؟ریش داشته باشم خوبه؟😐 دستشو برد سمت دکمه یقه ش وگفت: _اینو ببندم خوبه؟ -یعنی برداشت شما از من و عقاید و تفکراتم اینه؟!!😐 پله ها رو رفتم بالا.پشت در بودم که گفت: _بذار بفهمم تفکرات و عقاید تو چیه؟😕 نمیدونستم بهش چی بگم،.. ولی بودم حتی اگه تغییر کنه هم باهاش ازدواج کنم... از سکوت و تعلل من برای رفتن به خونه استفاده کرد و اومد نزدیکم و گفت: _بذار بیشتر همدیگه رو بشناسیم.😊 -در موردش فکر میکنم. اون که انگار به هدفش رسیده باشه خوشحال گفت: _ممنونم زهراخانوم.☺️ بعد با لبخند درو باز کرد و گفت: _بفرمایید. یه دفعه همه برگشتن سمت ما... از نگاه هاشون میشد فهمید چی تو سرشونه. خانم و آقای صادقی خوشحال نگاهمون میکردن. مامان و بابا اول تعجب کردن بعد جواب نگاه های خانم و آقای صادقی رو بالبخند دادن. نگاه محمد پر از تعجب و سؤال و نگرانی و ناراحتی بود... بالاخره خانواده ی صادقی رفتن.منم داشتم میرفتم سمت اتاقم که بابا صدام کرد: _زهرا -جانم بابا -بیا بشین نشستم روی مبل،رو به روی محمد.بابا گفت:نظرت چیه؟ به چشمهای بابا نگاه کردم ببینم دوست داره . نگاهش سؤالی بود و کمی نگران.حتما فهمیده سهیل اونی که باید باشه نیست. محمد گفت: _بابا شما که سهیل رو دیدید.فهمیدید چه جور آدمیه.این...😕 بابا پرید وسط حرفش و گفت: _بذار خودش جواب بده.😐 مامان گفت: _آخه زهرا هیچ وقت با خواستگارش جوری حرف نمیزد که پسره خوشحال بیاد تو خونه! همه ساکت بودن و به من نگاه میکردن ولی محمد کلافه سرش پایین بود.گفتم: _من نمیدونم چرا آقای صادقی اون طور رفتار کرد.من فقط بهش گفتم درمورد پیشنهادش فکرمیکنم. بلندشدم که برم،مامان گفت: _یعنی فقط از اینکه بهش فکرکنی اینقدر خوشحال شد؟!!😟 شانه بالا انداختم و گفتم: _چی بگم؟فقط همین بود.🙁 چندقدم رفتم و برگشتم،بالبخند گفتم: _شاید اینقدر جاهای مختلف رفته خواستگاری همون اول بهش نه گفتن😅 از اینکه من به پیشنهادش فکر کنم خوشحال شده.😁 همه لبخند زدن😊😊😏 و محمد پوزخند زد.منم رفتم تو اتاقم. مریم اومد پیشم و گفت: _چی شده؟محمد خیلی ناراحته!😕 -خودم هم نمیدونم چرا سهیل اونطوری رفتار کرد.فردا یه سرمیام خونه تون،باید با تو و محمد حرف بزنم.😊 -خوشحال میشیم.😊 اینکه خواستم بعدا با محمد صحبت کنم آروم ترش کرده بود. وقتی داشت میرفت... ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
#مصاحبہ‌مادرشهیــــــد {😍}•√ این فراق را چگونه تاب آوردید؟[😞💔] ارتباط عاطفی وعلاقه ی قلبی شدیدی ب
{😍}•√ آیا فڪر مےڪردید روزےشهید شود؟💔 ویژگےهاے شهدا قبل شهادتشان ظاهرمیشود 🌱✨ براے احمد هم اینطور بود یڪ ماه قبل از شهادت وحتے از ابتداے دوران جوانیش چهره اش زیباترونورانی ترشد[😍]وآرامشش بیشترشد🌈✨ واینجاست ڪه مطمئن شدم شهادت احمد نزدیڪ است{😍💔}•• 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 @TarighAhmad
_ پروردگارِ پُر مِهرَم ؛ رُخصَت ✋🏻💚 به وقــ☘ـت: _شنبه_ _۱۱ مرداد ماه🌳_ •═•🍃🌼🍃•═• @TarighAhmad •═•🍃🌼🍃•═•
Ayatolkorsi.Saad-Alghamdi_2.mp3
459.8K
بسم الرب المهدی و آل یس🌹 بخونیم برای درامان بودن از ویروس منحوس کرونا قبل بیرون اومدن از خانه و بعد از نماز برای قبولی نماز ان شاءالله 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
🍃🌸سلام علیکم🌸🍃 🌱اللهم عجل لولیک الفرج🌱 🍃الحَمـدُ لله الَـذے جَعَلنا منَ المُتمَسِّڪین بِولایة مُوݪٰانا امیرالمُؤمنین عَلــــے بــن اَبــے طالب عَلیــْہ السَّـلام و الائمَة المَعصــومین عَلیـْہم السَّـلام🍃 👌ای وارث غدیر چه سخت است انتظار ای وارث غدیر💖 بیا مرد اقتدار 🌹عید غدیر با فرجت ناب می شود آن روز تازه شیعه💐 شدن باب می شود. نذر گل نرجس صلوات🔊 التماس دعای فرج🤲 •═•••◈🌙◈•••═• @TarighAhmad •═•••◈🌙◈•••═•
✨اَللّهُمَ صَلِ عَلی 🍃 فاطِمَه 🍃 و اَبیها 🍃 و بَعلُها 🍃 و بَنیها و سِرِّ المُستَودِع فیها بِعَدد ما اَحاطَ بِه عِلمُک✨
اے پیامبر! به زنان باایمان بگو : دیدگان خودرا (ازنگاه نامحرم) فرو اندازند ودامن عفت خودرا حفظ کنند وزینت و آرایش خود را جز آنچه از آن آشڪار مے شود براے بیگانہ آشڪار نسازند وبہ وسیلہ ے مقنعہ وروسرے.... [🍃🌸] •{🌹سوره نور آیہ ۳۱ 🌹}• پ ن: قابل توجہ ڪسانے ڪه فڪر میڪنند از حجاب داخل قرآن آیہ اے نیومدهــ☝️☝️ ┄•●❥ @TarighAhmad
گفتم : دیگر قلبم شوق شهادت ندارد 😔🖤 گفت: مراقب چشمانت باش😊 چشم ، پیام رسان دل است ...📩❤️ ✾✾✾══♥️══✾✾✾ @TarighAhmad ✾✾✾══♥️══✾✾✾
[🦋🌺] هیچ وقت به خاطر اتفاقاتی که در زندگی ات افتاده افسوس نخور آن اتفاقات را نه می‌توان تغییر داد و نه محو کرد و نه از یاد برد پس از آن ها عبرت بگیر و به پیش برو چون فکر به گذشته عمرتو را هدر میده و فکر به آینده وقتت را!!!! 🤗 ! ㄟ(ツ)ㄏ↧ʝσɨŋ↧ @TarighAhmad
°•| مقام معظم رهبرے: شهيد آيت الله مظهر جريانے است ڪہ در مقابل انحراف مشروطيت ايستاد. {✨} بنده بہ دليل همين خصوصيت از شيخ شهيد نورے با همہ وجود دفاع مے ڪنم. سالروز شهادت آیت الله شیخ فضل الله نوری ••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●•• @TarighAhmad
~اگر.. تیر دشمن... جسم شہدا را شڪافت... ~تیر بدحجابــے... قلب آن ها را میدرد...💔•• بانگاهش‌باتوسخن‌مےگوید... مےشنوے؟! 🗣 ┈┈••✾••✾••┈┈ @TarighAhmad ┈┈••✾••✾••┈┈
     💕🍃نام شهید: دانشجوی شهید مراد علی اعلایی💕🍃: 🍁 خدای من شاهد است که نه برای گرفتن انتقام و نه برای اینکه شهید بشوم و به بهشت بروم، تنها هدفم از این کار احیای دینم و تداوم انقلابم می باشد.🍁 🌻@TarighAhmad🌻
⭕️چقدر به هم نزدیڪند "قربان" "غدیر" "عاشورا" ✅"قربان : تعریف‌عهد الهٰی ✅"غدیر : اعلام عهد الهٰی ✅"عاشورا :امتحان عهد الهٰی ⚠️چقدر آمار قبولی پایین است! ❌ نفهمیدند عهد چیست؟ ❌ نفهمیدند عهد با کیست؟ ❌"نفهمیدند عهد را چگونه باید پاس داشت؟ خدایا ما را بر عهدمان با امام زمانمان استوار ساز تا مرگمان بجاهلیٺ نباشد... الهۍآمین‌یارب‌العالمیڹ ام •┄═•◈🌺◈•═┄• @TarighAhmad •┄═•◈🌺◈•═┄•
🌿😂 +مامان فلان چیزکجاست،!🤔☝️☝️😹 ______________ @Tarighahmad😂 _______________
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چیزی به اسم [ شانس ✨] وجود نداره❌ مگه اینکه 👇🏼 معتقد باشی هرچی سخت تر کار کنی🏃‍♂ شانس بیشتری میاد سراغت ...😇✔️ 🍃🌱↷ 『@TarighAhmad
حیا-رفیعی.mp3
1.26M
🦋 حیا ریشه تمام خوبی هاست😍 آیا ما حیا داریم 🤔 ༺ ════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═════‌‌‌‌═ 💢 @TARIGHAHMAD 💢 ༺════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═════‌‌‌‌═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے 🌷 قس
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت وقتی داشت میرفت لبخندی زد و گفت: _مراقب باش.😊 همه ش به فکر 💭سهیل و نگاهها👀 و حرفهاش بودم... تناقض عجیبی داشت.🙄😑 خانواده سهیل مذهبی بودن ولی اینکه خودش اونطور رفتار میکرد،..🤔🙁 شاید بخاطر این باشه که از دچار تعارض شده. شاید اگه جواب سوالهاشو بگیره،رفتارش اصلاح بشه، ولی اگه بهم علاقه مند بشه،چی؟❣😐 مطمئن بودم نمیخوام باهاش ازدواج کنم.نمیخوام کنم.😕😣 تا بعدازظهر تو همین فکرها 💭😕🤔بودم و به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم... رفتم خونه ی محمد.جمعه بود و محمد خونه بود. تا چشمم بهش افتاد،گفت: _سلام! اینقدر بهش فکر نکن.😁 -سلام.یعنی چی؟😟 -چند دقیقه ست ایستادی فقط نگاه میکنی،نه سلامی،نه حرفی،نه میای تو.😁 رفتم تو خونه و بالبخند گفتم: _هوش و حواس ندارم داداش،فکر کنم از دست رفتم.😃🙈 محمد باعصبانیت گفت: _حواست باشه ها،بگی میخوای باهاش ازدواج کنی...😠 پریدم وسط حرفش و گفتم: _از ارث محرومم میکنی یاشیر تو حلالم نمیکنی؟😜😂 من و مریم بلند خندیدیم.😂😂 محمد هم لبخند زد😁 و اومد دنبالم که از دستش فرار کردم😱🏃🏃♀ و رفتم پشت مریم قایم شدم، گفتم: _قربون داداش مهربونم که اینقدر نگران منه.😍☺️ از پشت مریم اومدم بیرون و روی مبل نشستم. محمد همونطوری که روی مبل می نشست گفت: _چرا گفتی درموردش فکر میکنی؟😕 مریم برامون چایی آورد.گفتم: _همون اول که دیدمش فهمیدم چرا گفتی آدمی نیست که من بخوام.گفت میخواد بعد ازدواج برگرده خارج منم گفتم به درد هم نمیخوریم.بعد عوض شد ولی نه... گفت همونجوری میشه که من بخوام. بالبخند تلخی گفتم:گفته ریش میذاره و دکمه یقه شو میبنده.😕😒 محمد گفت: _تو باور میکنی؟😟😐 -نمیتونم بهش اعتماد کنم.😕 -پس میخوای جواب منفی بدی دیگه؟😊 -جوابم منفیه ولی...🙁 -دیگه ولی نداره.😊☝️ -ولی شاید برای جواب منفی دادن زود باشه.😕 مریم گفت: _منظورت چیه؟وقتی جوابت منفیه میخوای پسر مردمو سرکار بذاری؟😑 -نه،من بهش گفتم جوابم منفیه ولی ازم خواست بیشتر باهم آشنا بشیم.😟🙁به نظرم بیشتر حس داره،احتمالا میخواد بدونه دختری مثل من چطوری به زندگی نگاه میکنه. محمد گفت: _اگه بهت علاقه مند بشه چی؟😐 -همه نگرانی منم همینه.اومدم پیش شما که بهم بگین چکار کنم.😒😕 محمد سرشو انداخت پایین و فکر میکرد. مریم نگاهی به من انداخت و بعد به لیوان چایی ش نگاه کرد. بعد مدتی مریم گفت: _محمد!چطوره اول تو باهاش صحبت کنی؟شاید بفهمی چی تو سرشه،شاید تو بتونی به جای زهرا کمکش کنی.😊 من و محمد اول به مریم نگاه کردیم و بعد به هم و باهم گفتیم: _این بهتره. سه تامون خندیدیم.😁😃😄 از خنده ی ما ضحی بیدار شد و اومد بغلم.👧🏻🤗وای خدا چقدر این دختر نازه.به اصرار ضحی شام خونه ی محمد بودم. شب محمد و مریم منو رسوندن خونه. وقتی احوالپرسی محمد با مامان و بابا تموم شد،مامان به من گفت: _خانم صادقی تماس گرفت،گفت یادشون رفت بپرسن کی زنگ بزنن برای گرفتن جواب.چقدر زمان میخوای تا جواب بدی؟ نگاهی به محمد انداختم وگفتم: _سه روز دیگه. یه کم بعد محمد و مریم خداحافظی کردن و رفتن. قبل ازخواب محمد پیام داد: 📲_شماره سهیل رو داری؟ براش نوشتم: 📲_نه. نوشت: 📲_یه جوری پیداش میکنم. فردا باید میرفتم دانشگاه.... شنبه ها با استادشمس کلاس نداشتم.مثل شنبه های دیگه کلاس رفتم و بعد ازکلاسهام تو بسیج بودم. وقتی از دفتر بسیج اومدم بیرون آقایی گفت: _ببخشید! خانم مهدی نژاد داخل دفتر بسیج هستن؟ نمیکردم. گفتم:... ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت نمیکردم.گفتم: _بله. -میشه لطف کنید صداشون کنید؟ -الان صداشون میکنم. رفتم تو دفتر بسیج و به حانیه گفتم یکی بیرون کارت داره. حانیه دوستم بود.😊 گفته بود داداش مجرد نداره.🙈دوباره با بقیه خداحافظی کردم و پشت سر حانیه رفتم بیرون. چند قدم رفتم که حانیه صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت: _خونه میری؟😊 -آره😊 -صبرکن با امیـــ🌷ـــن میرسونیمت.😍 -نه،ممنون.خودم میرم،خداحافظ.😊 -نگفتم میخوای برسونیمت یا نه.گفتم میرسونیمت.😁👎 از لحنش خنده م گرفت.😃 بهش نزدیکتر شدم.نزدیک گوشش گفتم: _میخوای با نامزدت دور بزنی چرا منو بهونه میکنی؟😆😜 لبخندی زد و گفت: _بیا و خوبی کن.😁 بعد رو به پسری که کنارش بود گفت: _ابوطیاره تو کجا پارک کردی؟🚙😁 پسر گفت: _تا شما بیاین من میام جلوی در. بعد رفت.به حانیه گفتم: _نگفته بودی؟خبریه؟☺️ -آره،خبرای خوب.به وقتش بهت میگم.😉 سوار ماشین شدیم.... حانیه که خونه ما رو بلد بود به پسر جوان آدرس میداد. مدتی باهم درمورد کلاسها صحبت کردن بعد حانیه برگشت سمت من و بی مقدمه گفت: _ایشون هم 🌷امین رضاپور🌷 داداشمونه. خنده م گرفت،اما خنده مو جمع کردم🙊 و یه نگاهی به حانیه کردم که یعنی آره جون خودت. حانیه گفت: _راست میگم به جون خودش.😁امین پسرخاله مه و برادر رضاعی من.😍 گیج شده بودم.😳😧 سوالی به حانیه نگاه کردم.لبخند میزد.معنی لبخند حانیه رو خوب میدونستم. تو دلم گفتم ✨خدایا قبلنا میذاشتی تکلیف یکی رو معلوم کنم بعد یکی دیگه میفرستادی.😜😅 تو فکر بودم که حانیه گفت: _زهرا خانوم رسیدیم منزلتون،پیاده نمیشید؟! میخوای یه کم دیگه دور بزنیم؟!😁 بعد خندید. من یه نگاهی به اطرافم کردم.جلوی در خونه بودیم.😱🙈 من اصلا من اصلا متوجه نشده بودم.خجالت کشیدم.😓 حانیه گفت: _برو پایین دیگه دختر.زیاد بهش فکر نکن.خیره ان شاءالله.😉😍 سؤالی نگاهش کردم. لبخند طولانی ای زد.بالاخره خداحافظی کردم و پیاده شدم. حانیه شیشه پایین داد و باخنده گفت: _لازم به تشکر نیست،وظیفه شه.😁😝 اینقدر گیج بودم که یادم رفت تشکر کنم.... قلبم تند میزد.💓 تشکر مختصری کردم و سریع رفتم توی حیاط. پشت در... ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad