#دختـــران_آفتابـــــ☀️♥️
قسمت #هفتم
به تندي سرش را بالا آورد و به چشمهايم خيره شد. لحن سوالش با فرياد همراه بود.
- منظورت چيه؟😠
انگار بهش برخورده بود. چند نفر سرهايشان را به سمت ما برگرداندند. تازه متوجه شدم كه حرف بدي زده ام. صدايم را پايين تر از حد معمول آوردم.
-فرياد نكش مادر! مردم دارن نگاه ميكنن.
-به درك! بذار فكر كنن اينم يه فيلمه!
-آبروت ميره!
اخم هايش در هم رفت. نفرت در چشم هايش موج ميزد.
-تو چرا ميترسي؟! تو و پدرت كه بدتون نمي آد من بي آبرو بشم.
ديگر همه سرها و نگاهها به سمت ما برگشته بود. مادر هم آن قدر ناراحت بود كه اصلاً متوجه موقعيت ما نمي شد. بهتر ديدم كه كاري بكنم. دست مادر را گرفتم و گفتم:
-اين جا جاي اين صحبتها نيست. بياين بريم تو پارك يا يه جاي خلوت ديگه صحبت كنيم.
ديگر منتظر جواب مادر نشدم. كيفم را برداشتم و از رستوران زدم بيرون. كنار ماشين منتظرش ماندم.
چند لحظه بعد او هم آمد. دوباره رانندگي اش بد شده بود. هر وقت كه عصبي بود، رانندگي اش بد ميشد. به اولين پاركي كه رسيديم، نگه داشت. پياده شديم و در گوشه خلوتي نشستيم. دستش را گرفتم و گفتم:
-چرا اين كارها را ميكني مادر؟! چرا با اعصاب و آبروي خودت بازي ميكني؟!
باريكه اشكي از كنار چشمهايش بيرون زد كه دلم را آتش زد ؛ دلم به درد آمد.
-برگرد خانه مادر! برگرد سر زندگيمان. هنوز هم خيلي دير نشده.
-ديگه فايده نداره! من نمي توانم با آبرو و حيثيت كاريم بازي كنم.
از اين حرفش ناراحت شدم. حالا ديگه من بودم كه صدام رو بلند كردم.
-حالا فهميدين چرا من از كارتون خوشم کنمي آد؟! براي اين كه اين كار لعنتي، شما رو از ما جدا كرده، به خاطر اينكه مادرم رو از من جدا كرده به خاطر اين كه شما رو از پدر جدا كرده، حالا هم داره باعث ميشه كه خانواده ما كاملاً از هم بپاشه.
مادر لبخند تمسخر آميزي زد، جمله اول را هم به آرامي گفت:
-نه دختر! اشتباه تو همين جاست!
و بعد از آن بود كه او هم فرياد زد.
-مسئله كار من فقط يه بهانه! پشت اون چيزهاي خيلي مهم تر ديگه اي هست كه سال هاست در دل هامون مخفي بوده و ما نديده گرفته بوديمش. اما حالا وقتشه كه هر كس تكليف خودش رو روشن كنه. اون پدر خود خواهت بايد بفهمه كه يه من ماست، چقدر كره داره.
من از جايم بلند شدم. مادر داشت ادامه ميداد.
-بايد بفهمه كه منم براي خودم شخصيت دارم. براي خودم كسي هستم.
چيزي دلم را چنگ ميزد. مادر هنوز هم حرف ميزد.
-بايد بفهمه منم وجود دارم. منم "هستم". منم براي خودم حق تصميم گيري دارم.
ديگر طاقت نياوردم. نه فريادي كشيدم و نه صدايم شبيه جيغهاي دخترانه بود، حتي آهسته تر و فرو خورده تر از هميشه بود. بغض بود كه باعث ميشد صدايم درست از حنجره خارج نشود.
-باشه مادر! باشه! هر جور كه دوست دارين رفتار كنين. شما برين دنبال كار و شهرتتون. پدر هم بره دنبال رفقا و كامپيوترش!... اصلاً يه كبريت بردارين و با يه كمي بنزين هم زندگيتون و هم منو آتش بزنين. اين طوري هر دو تون راحت ميتونين به علاقهها و شخصيت تون برسين.
جمله آخر را در حالي گفتم كه تقريباً در حال دويدن بودم. با حتي برنگشتم تا نگاهي به پشت سرم بيندازم. بيرون از پارك نفسي تازه كردم و دوباره راه افتادم ؛ اين بار آهسته تر و بي هدف تر. جايي براي رفتن نداشتم....
ادامه دارد...
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند ❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
••✾با ما همـــراه باشیـــــن😎👌 ✾••
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے 🌷 قس
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #هفتم
وقتی داشت میرفت لبخندی زد و گفت:
_مراقب #دلت باش.😊
همه ش به فکر 💭سهیل و نگاهها👀 و حرفهاش بودم...
تناقض عجیبی داشت.🙄😑
خانواده سهیل مذهبی بودن ولی اینکه خودش اونطور رفتار میکرد،..🤔🙁
شاید بخاطر این باشه که از #رفتارمذهبی_نماها دچار تعارض شده.
شاید اگه جواب سوالهاشو بگیره،رفتارش اصلاح بشه،
ولی اگه بهم علاقه مند بشه،چی؟❣😐 مطمئن بودم نمیخوام باهاش ازدواج کنم.نمیخوام #اذیتش کنم.😕😣
تا بعدازظهر تو همین فکرها 💭😕🤔بودم و به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم...
رفتم خونه ی محمد.جمعه بود و محمد خونه بود.
تا چشمم بهش افتاد،گفت:
_سلام! اینقدر بهش فکر نکن.😁
-سلام.یعنی چی؟😟
-چند دقیقه ست ایستادی فقط نگاه میکنی،نه سلامی،نه حرفی،نه میای تو.😁
رفتم تو خونه و بالبخند گفتم:
_هوش و حواس ندارم داداش،فکر کنم از دست رفتم.😃🙈
محمد باعصبانیت گفت:
_حواست باشه ها،بگی میخوای باهاش ازدواج کنی...😠
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_از ارث محرومم میکنی یاشیر تو حلالم نمیکنی؟😜😂
من و مریم بلند خندیدیم.😂😂
محمد هم لبخند زد😁
و اومد دنبالم که از دستش فرار کردم😱🏃🏃♀ و رفتم پشت مریم قایم شدم،
گفتم:
_قربون داداش مهربونم که اینقدر نگران
منه.😍☺️
از پشت مریم اومدم بیرون و روی مبل نشستم.
محمد همونطوری که روی مبل می نشست گفت:
_چرا گفتی درموردش فکر میکنی؟😕
مریم برامون چایی آورد.گفتم:
_همون اول که دیدمش فهمیدم چرا گفتی آدمی نیست که من بخوام.گفت میخواد بعد ازدواج برگرده خارج منم گفتم به درد هم نمیخوریم.بعد #لحنش عوض شد ولی #نگاهش نه... گفت همونجوری میشه که من بخوام. بالبخند تلخی گفتم:گفته ریش میذاره و دکمه یقه شو میبنده.😕😒
محمد گفت:
_تو باور میکنی؟😟😐
-نمیتونم بهش اعتماد کنم.😕
-پس میخوای جواب منفی بدی دیگه؟😊
-جوابم منفیه ولی...🙁
-دیگه ولی نداره.😊☝️
-ولی شاید برای جواب منفی دادن زود باشه.😕
مریم گفت:
_منظورت چیه؟وقتی جوابت منفیه میخوای پسر مردمو سرکار بذاری؟😑
-نه،من بهش گفتم جوابم منفیه ولی ازم خواست بیشتر باهم آشنا بشیم.😟🙁به نظرم بیشتر حس #کنجکاوی داره،احتمالا میخواد بدونه دختری مثل من چطوری به زندگی نگاه میکنه.
محمد گفت:
_اگه بهت علاقه مند بشه چی؟😐
-همه نگرانی منم همینه.اومدم پیش شما که بهم بگین چکار کنم.😒😕
محمد سرشو انداخت پایین و فکر میکرد.
مریم نگاهی به من انداخت و بعد به لیوان چایی ش نگاه کرد.
بعد مدتی مریم گفت:
_محمد!چطوره اول تو باهاش صحبت کنی؟شاید بفهمی چی تو سرشه،شاید تو بتونی به جای زهرا کمکش کنی.😊
من و محمد اول به مریم نگاه کردیم و بعد به هم و باهم گفتیم:
_این بهتره.
سه تامون خندیدیم.😁😃😄
از خنده ی ما ضحی بیدار شد و اومد بغلم.👧🏻🤗وای خدا چقدر این دختر نازه.به اصرار ضحی شام خونه ی محمد بودم.
شب محمد و مریم منو رسوندن خونه.
وقتی احوالپرسی محمد با مامان و بابا تموم شد،مامان به من گفت:
_خانم صادقی تماس گرفت،گفت یادشون رفت بپرسن کی زنگ بزنن برای گرفتن جواب.چقدر زمان میخوای تا جواب بدی؟
نگاهی به محمد انداختم وگفتم:
_سه روز دیگه.
یه کم بعد محمد و مریم خداحافظی کردن و رفتن.
قبل ازخواب محمد پیام داد:
📲_شماره سهیل رو داری؟
براش نوشتم:
📲_نه.
نوشت:
📲_یه جوری پیداش میکنم.
فردا باید میرفتم دانشگاه....
شنبه ها با استادشمس کلاس نداشتم.مثل شنبه های دیگه کلاس رفتم و بعد ازکلاسهام تو بسیج بودم.
وقتی از دفتر بسیج اومدم بیرون آقایی گفت:
_ببخشید! خانم مهدی نژاد داخل دفتر بسیج هستن؟
#نگاهش نمیکردم. گفتم:...
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/9746
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #ششم فردای آن روز سلما
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #هفتم
از همان اول صبح با هر چیزی که تصورش را بکنی زهرا بانو را دیدم که روی سرم می ایستاد
و مرا بیدار می کرد
نان بربری... کارد پنیرخوری... کفگیرملاقه... حتی با دسته ی جارو برقی
اما من دوست نداشتم از تختم جدا شوم.
اواخر شهریور بود و هوا حسابی خنک شده بود. بخصوص اوایل صبح که از سرما پتو را دور خودم می پیچیدم. حس لذتبخشی بود.
بالاخره با هزار ترفند و توپ و تشر زهرا بانو، دل کندم و بلند شدم. هنوز درست و حسابی دست و رویم را خشک نکرده بودم که دستمال گردگیری توی دستم جای گرفت.
همیشه اینطور بود. کافی بود مهمان به منزل ما بیاید کل خانه را پوست می کَند بسکه گردگیری می کرد و جارو و بشوربساب. حالا که بحث خاستگار بود و همین امر بیشتر او را حساس می کرد. بهتر بود برای آرامش خودم هم که شده بی چون و چرا امرش را اطاعت کنم.
نزدیک ناهار بود و من هنوز صبحانه هم نخورده بودم. البته زهرا بانو مجال نمی داد. بابا از بیرون ناهار آورده بود که گرما و بوی غذا فضای خانه را دم کرده و داغ نکند. به هزار بدبختی و التماس ناهار خوردیم و بقیه ی کارها ماند برای بعد از ناهار. ساعت از 21 گذشته بود که زنگ را فشردند. چادر رنگی ام را روی سرم مرتب کردم و منتظر ایستادم. بلوز و دامن بنفش رنگی پوشیده بودم و روسری لیمویی رنگی که خیلی هم به چهره ی ساده ام می آمد.
به اصرار زهرا بانو کمی کرم زده بودم و رژ لب کمرنگ را از همان لحظه، آنقدر خورده بودم که اثری از آن نمانده بود.
صالح با شرم همیشگی به همراه پدرش و سلما وارد شد و دسته گلی از نرگس و رز به دستم داد و بدون اینکه سرش را بلند کند با آنها همراه شد.
من هم دسته گل را به آشپزخانه بردم و توی گلدانی که از قبل آماده کرده بودم گذاشتم.
کت و شلوار سورمه ای و پیراهن آبی کمرنگ، چهره و قیافه ای متفاوت از بقیه ی ایام به او داده بود. ریشش آنکادر شده بود و بوی عطر ملایمی فضا را گرفته بود. با صدای زهرا بانو سینی چای را در دست گرفتم و رفتم. حتی لحظه ی برداشتن چای سرش را بلند نکرد. حرصم گرفته بود. خواستم دوباره به آشپزخانه بروم که به دستور زهرا بانو توی مبل فرو رفتم و چادرم را محکم به خودم پیچیدم.
ــ بشین دخترم...
سلما هم جدی بود. سعی می کرد با من رو در رو نشود چون قطعا خنده مان می گرفت.
مقدمات گفتگو سپری شد و پدر درمورد شغل صالح پرسید. صالح با دستمال عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت:
ــ والا ما که توی سپاه خدمت می کنیم و خودتون بهتر شرایط رو می دونید
پدرم گفت:
ــ ماموریتتون زیاده؟ البته برون مرزی...
ــ بستگی داره. فقط اینو بگم که هر جا لازم باشه بی شک میرم حتما. چی بهتر از دفاع؟!
پدرم لبخندی زد و سکوت کرد اما زهرا بانو درست مثل دیشب پکر شد. آقای صبوری گفت:
ــ دخترم... مهدیه جان... نظر شما چیه؟
صورتم گل انداخت. نمی توانستم چیزی بگویم آن هم جلوی این جمع؟!!
ــ والا چی بگم؟؟!!
سلما به فریادم رسید و گفت:
ــ آقا جون اجازه بدید این مسئله رو بین خودشون حل کنند. اگه پدر و مادر مهدیه اجازه میدن که برن حرفاشونو بزنن.
پدرم اجازه را صادر کرد و من و صالح به اتاق من رفتیم و به خواست او درب را نیمه باز گذاشتم.
"واقعا که... خودم باز می گذاشتم احتیاجی به تذکر جنابتون نبود"
ادامه دارد...
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/11398
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛طاهره ترابی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #ششم امتحان هاے دے نزدیڪ بود. شالم رو سر ڪردم تا برم پیش عاطفہ، خ
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #هفتم
با خستگے نگاهم رو از ڪتاب گرفتم.
_عاطے جمع ڪن بریم دیگہ مخم نمیڪشہ
سرش رو تڪون داد،از ڪتابخونہ اومدیم بیرون و راهے خونہ شدیم.
رسیدیم جلوے درشون، مادرم و خالہ فاطمہ رفتہ بودن ختم،
قرار شد برم خونہ عاطفہ اینا، عاطفہ در رو باز ڪرد،
وارد خونہ شدیم خواستم چادرم رو دربیارم ڪہ دیدم امین تو آشپزخونہ س،
حواسش بہ ما نبود،سر گاز ایستادہ بود و آروم نوحہ میخوند!
_ارباب خوبم ماہ عزاتو عشقہ،ارباب خوبم پرچم سیاتو عشقہ...
چرا با این لحن و صدا مداح نمیشه!؟
خودآگاہ با فڪر یہ روضہ دونفرہ با چاے و صداے امین لخند نشست روے لبم!
عاطفہ رفت سمتش.
_قبول باشہ برادر!
امین برگشت سمت عاطفہ خواست چیزے بگہ ڪہ با دیدن من خشڪ شد سریع بہ خودش اومد از آشپزخونہ بیرون رفت!
سرم رو انداختم پایین،بہ بازوهاش نگاہ نڪردم!
عاطفہ بلند گفت:
_خب حالا دختر چهاردہ سالہ!نخوردیمت ڪہ یہ تے شرت تنتہ!
روے گاز رو نگاہ ڪردم،املت میپخت،گاز رو خاموش ڪردم عاطفہ نگاهے بہ گاز انداخت و گفت:
_حواسم نبود روزہ س!
+چیز دیگہ اے نیست بخورہ؟
_چہ نگران داداش منے!
با حرص ڪوبیدم تو بازوش،از تو یخچال یہ قابلمہ آورد،گذاشت رو گاز.
_اینم آش رشتہ،نگرانیت برطرف شد هین هین؟
_بے مزہ!
امین سر بہ زیر از اتاق بیرون اومد پیرهن آستین بلندے پوشیدہ بود،زیر لب سلام ڪرد و سریع رفت تو حیاط!
عاطفہ مشغول چیدن سینے افطارش شد،چند دقیقہ بعد گفت:
_بیین عاطے جونت چہ ڪردہ!
نگاهے بہ سینے انداختم با تعجب بہ آش رشتہ اے ڪہ روش با ڪشڪ نوشتہ بود یا محمد امین نگاہ ڪردم!
_این چیہ؟!
_از تو ڪہ آب گرمے نمیشہ خودم دست بہ ڪار شدم!
سینے رو برداشت و رفت حیاط امین روے تخت نشستہ بود و قرآن میخوند،
سینے رو گذاشت جلوش.
_امین ببین هانیہ چقدر زحمت ڪشیدہ!
با تعجب نگاهش ڪردم بے توجہ بہ حالت صورتم بهم زبون درازے ڪرد دوبارہ گفت:
_هانے باید یادم بدے چطور با ڪشڪ رو آش بنویسم!
انگشت اشارہ م رو بہ نشونہ تهدید ڪشیدم زیر گلوم یعنے میڪشمت!
با شیطنت نگاهم ڪرد و رفت داخل،خواستم دنبالش برم ڪہ امین صدام ڪرد:
_هانیہ خانم!
لبم رو بہ دندون گرفتم،برگشتم سمتش،سرش سمت من بود اما نگاهش بہ زمین،حتما با خودش میگفت چراغ سبز نشون میدہ!بمیرے عاطفہ!
_ممنون لطف ڪردید!
مِن مِن كنان گفتم:
+ڪارے نڪردم،قبول باشہ!
دیگہ نایستادم و وارد خونہ شدم،از پشت پنجرہ نگاهش ڪردم،زل زدہ بود بہ ڪاسہ آش و لبخند عمیقے روے لبش بود!
لبخندے ڪہ براے اولین بار ازش میدیدم و دیدم همراہ لبخندش لب هاش حرڪت ڪرد
به:یا محمد امین!
ادامه دارد...
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/12052
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛لیلاسلطانی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #هفتم
#هوالعشق
#تو_بی_من_نرو
#علی_نوشت
قدم هایم را باسختی برمیداشتم
٬سخت بود نبود فاطمه٬رفته رفته این محبت الهی در وجودم وسیع تر میشد و قلبم را تسخیر میکرد؛
پشت شیشه فاطمه ام را میدیدم٬خنده هایش را به یاد آوردم ٬لبخندی کج و کوله گوشه لب هایم نقش بست.ارام نفس میکشید٬معصومانه چشم هایش را روی هم گذاشته بود٬او به خاطر من خودش را جلوی کامیون انداخته بود ٬چه زیبا شده بود با آن چادر رنگی اما وقت نشد به او بگویم...
صورتش خراشیده شده بود٬سرش را باند پیچی کرده بودند٬لوله ای در دهانش گذاشته بودند احساس میکنم اذیتش میکند... اه چقدر بیرحمند
٬دست هایم روی شیشه بود خودم را گناهکار میدانستم و به ماشینم لعنت میفرستادم٬
دو هفته گذشته بود
و هنوز فاطمه ام چشم باز نکرده بود٬خانواده اش وقتی امدند به جای پرسیدن حال دخترشان مامور اورده بودند و پدر فاطمه مرا به لگد بست ومن دم نزدم حتی از خود دفاع هم نکردم چون من مقصر بودم...
به ماشین که رسیدم لگدی محکم به اندامش انداختم
درش را که باز کردم بوی فاطمه ام را میداد ٬بغضم سرباز کرد و سرم را روی فرمان گذاشتم نمیدانستم انقدر دوستش دارم٬اما هنوز به او نگفته بودم.. لعنت به من.
گلی که برایش خریده بودم روی صندلی بود.
اما چه فایده او نیست که با لمس دستانش بر روی گلبرگ ها به انها زیبایی ببخشد اون نیست که با ذوق دخترانه اش عطر گل را با ولع ببوید٬او نیست که با چشم هایی که حتی به وضوح نمیدانستم قهوه ایست یا عسلی قدر دان به من نگاه کند.
دلم تنگ است٬دلم تنگ است برای بودنش ٬برای آن چشم های قهوه ای عسلی؛آری فاطمه جان کجایی که علی بدون تو نفس کم اورده..
به خانه میروم
٬همان پیراهن و شلوار انتخاب فاطمه را میپوشم ریش هایم بلندتر شده اما رمقی برای مرتب کردنشان ندارم ٬چه بهتر..
انگشتر عقیق که فاطمه ام برایم خریده بود به دست میکنم٬از عطری که او دوست داشت به ریش هایم کشیدم٬برای دیدنش اماده میشدم پس باید بهترین باشم٬پزشک معالج گفته بود که امروز میتوانیم ملاقاتش کنیم٬
هوا رو به سرما میرفت؛
سوار ماشین شدم و به سمت گل فروشی فرمان را کج کردم رفتم و برایش گل نرگس که عاشقش بود خریدم ٬به گل نرگس حسادت میکردم که فاطمه ام اینطور عاشقشان بود.راهم به سمت بیمارستان کشیده شد همه چی حاضر بود برای رؤیت ماهم..
-سلام زینب جان
-سلام ٬ به به چه خوشتیپ کردی برادر
-برای فاطمس..
زینب بغض گلویش را گرفت و چادرش را روی صورتش کشید و گریه کرد
-گریه نکن خواهرم عه چرا اخه.من برم ببینمش با اجازه..
-داداش صب..
صدای پدر فاطمه راشنیدم که پشت سرم ایستاده بود٬عصبی نفس میکشید سلام مردم خواستم رد شوم که بازویم را محکم چشبید
-کجا با این عجله؟
-میخوام فاطمه خانومو ببینم
-د نه د نمیشه٬خیلی پررویی که فکر کردی اجازه میدم بهت..
-یعنی جی؟چرا اجازه نمیدید؟
-واسه این
یک مشت حواله صورتم کرد
اما اینبار تسلیم نمیشدم دلم ارام نداشت بازویم را محکم کشیدم وبه سمت اتاقش دویدم....
به پشت پنجره که رسیدم
دایی فاطمه مرا محکم به دیوار کوبید لحظه ای نفسم رفت..دوباره به سمت اتاق دویدم در را باز کردم و فاطمه را صدا زدم با تمام وجودم از او میخواستم بلند شود ٬بلند شود و بگوید من حتی راضی نیستم خط کوچکی روی صورتت بیفتد بیدار شود و بگوید چقدر عاشقش هستم بگوید علی بی من میمرد بگویدددد.
من را کشان کشان به بیرون میبردند و من دبوانه وار فاطمه را صدا میزدم
که صدای دستگاه کنارش بلند شد پزشکان به سمت فاطمه دویدند دستان من رها شد اما اینبار حراست بیمارستان من را به بیرون کشیدند٬پشت شیشه میکوبیدم و ارام نداشتم..
به روی زمین افتادم و جدم را قسم دادم به بودن فاطمه به نفس کشیدنش ٬فاطمه زهرا را به حسینش قسم دادم به زینبش به حسنش ..
درحالی که در راهرو سجده کرده بودم دستی روی شانه ام نشست سرم را که بلند کردم
دکتر را دیدم که با لبخند مرا نگاه میکرد...
ادامه دارد...
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/13817
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛نهال سلطانی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
'بسمهِ تعالی..
روز #هفتم چلّه #ترک_گناه✨
+به نیابت از شهید احمد محمد مشلب به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج)🌱
رمز امروز #نماز_اول_وقت (پرهیز از به تاخیر انداختن نماز)!
🔸پیامبر اکرم (ص):
لا ینال شفاعتی من اخر الصلوة بعد وقتها
کسی که خواندن نماز را از زمانش به تأخیر بیندازد، به شفاعت من (در روز قیامت) نخواهد رسید.
•|ص۷۰_نهج الفصاحه📚🖇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD |√←