با تو می شد که جهان غرقِ ولایت بشود
خاندانِ علوی ..پُر ز صلابت بشود..
ای علمدارِ رشیدِ حرمِ عشق..بمان
تا که از دخترکان خوب حمایت بشود
پشتِ من می شکند گر بروی از پیشم..
بی تو اصلاً چه نیازی ست قیامت بشود
#تاسوعا #محرم 💔🥀
#فرا_رسیدن_تاسوعای_حسینی_تسلیت_باد🖤
#آمدن_امان_نامه_برای_فرزندان_ام البنین علیها السلام
در این روز شمر ملعون برای #حضرت_عباس علیه السلام و برادرانش امان نامه آورد . آن لعین خود را نزدیک خیام با جلالت حضرت #اباعبدالله الحسین علیه السلام رسانید وبانگ برآورد:”أین بنو اختنا“: “پسران خواهر ما کجایند“؟ولی آن بزرگواران جواب ندادند.#امام_حسین علیه السلام فرمودند:جواب او را بدهید اگر چه فاسق است.
#حضرت_عباس علیه السلام در جواب فرمودند:چه می گویی؟شمر گفت:من از جانب امیر برای شما امان نامه آورده ام. شما خود را به خاطر #حسین_علیه السلام به کشتن ندهید.
حضرت عباس علیه السلام با صدای بلند فرمود:”لعنت خدا بر تو وامیر تو (و برامان تو ) باد . ما را امان میدهید در حالیکه پسر رسول خدا را امان نمیدهید
روضه حضرت ابالفضل بنی فاطمه.mp3
6.54M
روضه حضرت ابالفضل💔
بنی فاطمه🎵
التماس دعا
مداحی آنلاین - صدای آه میاد میگه ابالفضل - بنی فاطمه.mp3
10.92M
🔳 #زمینه #تاسوعا #محرم
🌴صدای آه میاد میگه ابالفضل
🌴یکی تو راه میاد میگه ابالفضل
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
مرحوم متقى صالح و واعظ اهلبيت عصمت و طهارت عليهم صلوات اللّه شهيد حاج شيخ احمد كافى (رضوان اللّه تعالى عليه ) نقل نمود:
يكى از شيعيان در بصره سالى ده شب در خانه اش دهه عاشورا روضه خوانى مى كرد اين بنده خدا ورشكست شد و وضع زندگى اش از هم پاشيده شد حتى خانه اش را هم فروخت .
نزديك محرم بود با همسرش داخل منزل روى تكه حصيرى نشسته بودند يكى دو ماه ديگر بنا بود خانه را تخليه كنند، و تحويل صاحبخانه بدهند و بروند.
همسرش مى گويد: يك وقت ديدم شوهرم منقلب شد و فرياد زد.
گفتم : چه شده ؟ چرا داد مى زنى ؟
گفت : اى زن ما همه جور مى توانستيم دور و بر كارمان را جمع كنيم ، آبرويمان يك مدت محفوظ باشد، اما بناست آبرويمان برود.
گفتم : چطور؟ گفت : هر سال دهه عاشورا امام حسين (ع ) روى بام خانه ما يك پرچم داشت مردم به عادت هر ساله امسال هم مى آيند ما هم وضعمان ايجاب نمى كند و دروغ هم نمى توانيم بگوئيم آبرويمان جلوى مردم مى رود.
يكدفعه منقلب گرديد، گفت : اى حسين مپسند آبرويمان ميان مردم برود، قدرى گريه كرد.
همسرش گفت : ناراحت نباش يك چيز فروشى داريم . گفت : چى داريم ؟
گفت : من هيجده سال زحمت كشيدم يك پسر بزرگ كردم پسر وقتى آمد گيسوانش را مى تراشى ، و فردا صبح دستش را مى گيرى مى برى سر بازار، چكار دارى نگوئى پسرم است ، بگو غلامم است . و به يك قيمتى او را بفروش و پولش را بياور و اين چراغ محفل حسينى را روشن كن .
مرد گفت : مشكل مى دانم پسر راضى بشود و شرعاً نمى دانم درست باشد كه او را بفروشيم يا نه .
زن و شوهر رفتند خدمت علماء و قضيه را پرسيدند، علماء گفتند: پسر اگر راضى باشد خودش را در اختيار كسى بگذارد اشكالى ندارد، و بعد از سؤ ال بر گشتند خانه .
يك وقت ديدند در خانه باز شد پسرشان وارد شد، پسر مى گويد.
وقتى وارد منزل شدم ديدم مادرم مرتب به قد و بالاى من نگاه مى كند و گريه مى كند، پدرم مرتب مرا مشاهده مى كند اشك مى ريزد گفتم : مادر چيزى شده ؟
مادر گفت : پسر جان ما تصميم گرفته ايم تو را با امام حسين (ع ) معامله كنيم .
پسر گفت : چطور؟ جريان را نقل كردند پسر گفت : به به حاضرم چه از اين بهتر.
شب صبح شد گيسوان پسر را تراشيدند، پدر دست پسر را گرفت كه به بازار ببرد پسر دست انداخت گردن مادرش (مادر است و اينهم جوانش است ) پس يكمقدار بسيار زيادى گريه كردند و از هم جدا شدند.
پدر، پسر را آورد سر بازار برده فروشان ، به آن قيمتى كه گفت ، تا غروب آفتاب هيچكس نخريد، غروب آفتاب پدر خوشحال شد، گفت : امشب هم مى برمش خانه يكدفعه ديگر مادرش او را ببيند فردا او را مى آورم و مى فروشم .
تا اين فكر را كردم ديدم يك سوار از در دروازه بصره وارد شد و سراسيمه نزد ما آمد بمن سلام كرد جوابش را دادم .
فرمود: آقا اين را مى فروشى ؟ (نفرمود غلام يا پسرت را مى فروشى ) گفتم : آرى . فرمود: چند مى فروشى ؟ گفتم : اين قيمت ، يك كيسه اى بمن داد ديدم دينارها درست است .
فرمود: اگر بيشتر هم مى خواهى بتو بدهم ، من خيال كردم مسخره ام مى كند. گفتم : نه . فرمود: بيا يك مشت پول ديگر بمن داد. فرمود: پسر جان بيا برويم .
تا فرمود پسر بيا برويم ، اين پسر خود را در آغوش پدرش انداخت ، مقدار زيادى هم گريه كرد بعد پشت سر آن آقا سوار شد و از در دروازه بصره رفتند بيرون .
پدر مى گويد: آمدم منزل ديدم مادر منتظر نتيجه بود گفت : چكار كردى ؟ گفتم : فروختم . يك وقت ديدم مادر بلند شد گفت : اى حسين به خودت قسم ديگر اسم بچه ام را به زبان نمى برم .
پسر مى گويد: دنبال سر آن آقا سوار شدم و از در دروازه بصره خارج شديم بغض راه گلويم را گرفته بود بنا كردم گريه كردن ، يك وقت آقا رويش را برگرداند، فرمود: پسر جان چرا گريه مى كنى ؟
گفتم آقا اين اربابى كه داشتم خيلى مهربان بود، خيلى با هم الفت داشتيم ، حالا از او جدا شدم و ناراحتم .
فرمود: پسرم نگو اربابم بگو پدرم .
گفتم : آرى پدرم .
فرمود: مى خواهى برگردى نزدشان ؟
گفتم : نه .
فرمود: چرا؟
گفتم : اگر بروم مى گويند تو فرار كردى .
فرمود: نه پسر جان ، برو پائين من را پائين كرد، فرمود: برو خانه .
گفتم : نمى روم ، مى گويند تو فرار كردى .
فرمود: نه آقا جان برو خانه اگر گفتند فرار كردى بگو نه ، حسين مرا آزاد كرد.
يك وقت ديدم كسى نيست .
پسر آمد در خانه را كوبيد مادر آمد در را باز كرد.
گفت : پسرجان چرا آمدى ؟ دويد شوهرش را صدا زد گفت : بتو نگفته بودم اين بچه طاقت نمى آورد، حالا آمده .
پدر گفت : پسر جان چرا فرار كردى ؟ گفتم : پدر بخدا من فرار نكردم .
گفت : پس چطور شد آمدى ؟ گفتم : بابا حسين مرا آزاد كرد
Meysam Motiei - Makon Ey Sobh Toloo.mp3
2.32M
🎙امشبی را شه دین در حرمش مهمان است ( #دو_دمه )
🎤حاج #میثم_مطیعی
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج