مداحی آنلاین - صدای آه میاد میگه ابالفضل - بنی فاطمه.mp3
10.92M
🔳 #زمینه #تاسوعا #محرم
🌴صدای آه میاد میگه ابالفضل
🌴یکی تو راه میاد میگه ابالفضل
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
مرحوم متقى صالح و واعظ اهلبيت عصمت و طهارت عليهم صلوات اللّه شهيد حاج شيخ احمد كافى (رضوان اللّه تعالى عليه ) نقل نمود:
يكى از شيعيان در بصره سالى ده شب در خانه اش دهه عاشورا روضه خوانى مى كرد اين بنده خدا ورشكست شد و وضع زندگى اش از هم پاشيده شد حتى خانه اش را هم فروخت .
نزديك محرم بود با همسرش داخل منزل روى تكه حصيرى نشسته بودند يكى دو ماه ديگر بنا بود خانه را تخليه كنند، و تحويل صاحبخانه بدهند و بروند.
همسرش مى گويد: يك وقت ديدم شوهرم منقلب شد و فرياد زد.
گفتم : چه شده ؟ چرا داد مى زنى ؟
گفت : اى زن ما همه جور مى توانستيم دور و بر كارمان را جمع كنيم ، آبرويمان يك مدت محفوظ باشد، اما بناست آبرويمان برود.
گفتم : چطور؟ گفت : هر سال دهه عاشورا امام حسين (ع ) روى بام خانه ما يك پرچم داشت مردم به عادت هر ساله امسال هم مى آيند ما هم وضعمان ايجاب نمى كند و دروغ هم نمى توانيم بگوئيم آبرويمان جلوى مردم مى رود.
يكدفعه منقلب گرديد، گفت : اى حسين مپسند آبرويمان ميان مردم برود، قدرى گريه كرد.
همسرش گفت : ناراحت نباش يك چيز فروشى داريم . گفت : چى داريم ؟
گفت : من هيجده سال زحمت كشيدم يك پسر بزرگ كردم پسر وقتى آمد گيسوانش را مى تراشى ، و فردا صبح دستش را مى گيرى مى برى سر بازار، چكار دارى نگوئى پسرم است ، بگو غلامم است . و به يك قيمتى او را بفروش و پولش را بياور و اين چراغ محفل حسينى را روشن كن .
مرد گفت : مشكل مى دانم پسر راضى بشود و شرعاً نمى دانم درست باشد كه او را بفروشيم يا نه .
زن و شوهر رفتند خدمت علماء و قضيه را پرسيدند، علماء گفتند: پسر اگر راضى باشد خودش را در اختيار كسى بگذارد اشكالى ندارد، و بعد از سؤ ال بر گشتند خانه .
يك وقت ديدند در خانه باز شد پسرشان وارد شد، پسر مى گويد.
وقتى وارد منزل شدم ديدم مادرم مرتب به قد و بالاى من نگاه مى كند و گريه مى كند، پدرم مرتب مرا مشاهده مى كند اشك مى ريزد گفتم : مادر چيزى شده ؟
مادر گفت : پسر جان ما تصميم گرفته ايم تو را با امام حسين (ع ) معامله كنيم .
پسر گفت : چطور؟ جريان را نقل كردند پسر گفت : به به حاضرم چه از اين بهتر.
شب صبح شد گيسوان پسر را تراشيدند، پدر دست پسر را گرفت كه به بازار ببرد پسر دست انداخت گردن مادرش (مادر است و اينهم جوانش است ) پس يكمقدار بسيار زيادى گريه كردند و از هم جدا شدند.
پدر، پسر را آورد سر بازار برده فروشان ، به آن قيمتى كه گفت ، تا غروب آفتاب هيچكس نخريد، غروب آفتاب پدر خوشحال شد، گفت : امشب هم مى برمش خانه يكدفعه ديگر مادرش او را ببيند فردا او را مى آورم و مى فروشم .
تا اين فكر را كردم ديدم يك سوار از در دروازه بصره وارد شد و سراسيمه نزد ما آمد بمن سلام كرد جوابش را دادم .
فرمود: آقا اين را مى فروشى ؟ (نفرمود غلام يا پسرت را مى فروشى ) گفتم : آرى . فرمود: چند مى فروشى ؟ گفتم : اين قيمت ، يك كيسه اى بمن داد ديدم دينارها درست است .
فرمود: اگر بيشتر هم مى خواهى بتو بدهم ، من خيال كردم مسخره ام مى كند. گفتم : نه . فرمود: بيا يك مشت پول ديگر بمن داد. فرمود: پسر جان بيا برويم .
تا فرمود پسر بيا برويم ، اين پسر خود را در آغوش پدرش انداخت ، مقدار زيادى هم گريه كرد بعد پشت سر آن آقا سوار شد و از در دروازه بصره رفتند بيرون .
پدر مى گويد: آمدم منزل ديدم مادر منتظر نتيجه بود گفت : چكار كردى ؟ گفتم : فروختم . يك وقت ديدم مادر بلند شد گفت : اى حسين به خودت قسم ديگر اسم بچه ام را به زبان نمى برم .
پسر مى گويد: دنبال سر آن آقا سوار شدم و از در دروازه بصره خارج شديم بغض راه گلويم را گرفته بود بنا كردم گريه كردن ، يك وقت آقا رويش را برگرداند، فرمود: پسر جان چرا گريه مى كنى ؟
گفتم آقا اين اربابى كه داشتم خيلى مهربان بود، خيلى با هم الفت داشتيم ، حالا از او جدا شدم و ناراحتم .
فرمود: پسرم نگو اربابم بگو پدرم .
گفتم : آرى پدرم .
فرمود: مى خواهى برگردى نزدشان ؟
گفتم : نه .
فرمود: چرا؟
گفتم : اگر بروم مى گويند تو فرار كردى .
فرمود: نه پسر جان ، برو پائين من را پائين كرد، فرمود: برو خانه .
گفتم : نمى روم ، مى گويند تو فرار كردى .
فرمود: نه آقا جان برو خانه اگر گفتند فرار كردى بگو نه ، حسين مرا آزاد كرد.
يك وقت ديدم كسى نيست .
پسر آمد در خانه را كوبيد مادر آمد در را باز كرد.
گفت : پسرجان چرا آمدى ؟ دويد شوهرش را صدا زد گفت : بتو نگفته بودم اين بچه طاقت نمى آورد، حالا آمده .
پدر گفت : پسر جان چرا فرار كردى ؟ گفتم : پدر بخدا من فرار نكردم .
گفت : پس چطور شد آمدى ؟ گفتم : بابا حسين مرا آزاد كرد
Meysam Motiei - Makon Ey Sobh Toloo.mp3
2.32M
🎙امشبی را شه دین در حرمش مهمان است ( #دو_دمه )
🎤حاج #میثم_مطیعی
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
مداحی آنلاین - الهی که فردا نشه - میثم مطیعی.mp3
7.99M
🔳 #واحد #عاشورا #محرم
الهی که فردا نشه
بابام ازم جدا نشه
🎤 #میثم_مطیعی
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
💢 بیوگرافی شمر
کُنیهاش ابوسابغه ، از تابعین و رؤسای قبیلۀ هَوازِن و از تیره ضِباب بن کلاب بود و ازاین رو ، او را کلابی یاد کردهاند.
در مورد تاریخ ولادت شمر اطلاع درستی در دست نیست.
وی را مردی ابرص و زشت روی توصیف کردهاند.
امام حسین (ع) در روز عاشورا به شمر گفت :
«رسول خدا (ع) راست گفت که گویا سگ سیاه و سفیدی را میبینم که خون اهل بیتم را میآشامد».
پدرش ذوالجوشن به خواسته پیامبراکرم (ص) برای پذیرش اسلام اهمیتی نداد ، اما پس از فتح مکه ، چون مسلمانان بر مشرکان پیروز شدند ، اسلام آورد.
در باره مادر شمر نیز اطلاع چندانی در دسترس نیست.
در واقعه کربلا ، امام حسین (ع) پس از اهانت شمر ، وی را پسر زن بُزچران خطاب کرده است.
در زیارت عاشورا از شمر با لعن و نفرین یاد شده است.
شمر در زمان امام علی (ع) :
شمر بن ذی الجوشن در ابتدا از یاران امیرالمؤمنین امام علی (ع) بود.
وی در جنگ صفّین ، آن حضرت (ع) را یاری کرد و در مبارزه با اَدهم بن مُحرِز از ناحیه صورت به شدت مجروح گشت.
اما بعدها از امام علی (ع) روی گرداند و جزء خوارج شد و از دشمنان پر کینۀ امام علی (ع) و خاندانش گشت.
شمر در زمان امام حسن (ع) :
شمر از مخالفین شدید امام حسن (ع) بود و در کوفه آشوب به راه انداخت و مردم را علیه امام حسن (ع) شوراند و از جمله کسانی بود که صلح را بر امام (ع) تحمیل کرد و سپس به معاویه پیوست.
وی هنگام دستگیری حُجر بن عدی در سال ۵۱ ، جزء کسانی بود که نزد زیاد بن ابیه به دروغ شهادت داد که حجر مرتد شده و شهر را به آشوب کشیده است.
شمر در زمان امام حسین (ع) :
وقتی مسلم بن عقیل در سال ۶۰ قمری از سوی امام حسین (ع) به کوفه رفت ، شمر از جمله افرادی بود که از طرف عُبیدالله بن زیاد ، حاکم کوفه ، مأمور شد مردم را از اطراف مسلم پراکنده سازد.
وی در سخنانی مسلم را فتنهگر نامید و کوفیان را از سپاه شام ترساند.
پس از آنکه امام حسین (ع) به کربلا رسید ، عمر بن سعد، فرمانده لشکر کوفه ، قصد جلوگیری از جنگ و خون ریزی داشت و به دنبال راه حل مسالمت آمیز بود ، اما شمر ، ابن زیاد را که به نظر میرسید با قصد عمر بن سعد موافق است ، به جنگ با امام تشویق کرد.
در عصر روز نهم محرّم سال ۶۱ ، شمر با چهار هزار جنگجو و نامۀ تهدیدآمیزی از سوی ابن زیاد ، برای عمر بن سعد به کربلا رسید.
ابن سعد با دیدن نامه ، خطاب به شمر گفت :
کاری را که در آن امید صلاح بود تباه کردی.
با این حال ، عمر بن سعد دستور ابن زیاد مبنی بر اخذ بیعت از امام حسین (ع) یا جنگ با او را پذیرفت و شمر سردار سپاه او گردید.
شمر از آنجا که با ام البنین ، مادر حضرت عباس (ع) ، هم قبیله بود ، در عصر تاسوعا عباس (ع) و برادرانش را خواهر زاده خود صدا کرده و خواست تا امان نامهای از ابن زیاد برای آنان بگیرد ، اما آنها نپذیرفته و خود و امان نامه اش را لعن کردند و در کنار امام حسین (ع) ماندند.
صبح روز عاشورا ، شمر فرماندهی سمت چپ سپاه ابن سعد را برعهده گرفت و هنگامی که با خندق و هیزم مشتعل در اطراف خیمههای امام (ع) و یارانش روبه رو شد ، با امام (ع) گستاخانه سخن گفت.
شمر در به شهادت رساندن امام حسین(ع) :
شمر به تیراندازان دستور داد تا بدن امام را هدف قرار دهند.
سپس با فرمان وی ، همه به سوی امام (ع) حمله بردند و کسانی از جمله سِنان بن اَنَس و زُرْعَة بن شریک ضربههای نهایی را بر امام (ع) وارد کردند.
در بارۀ کسی که سر امام حسین (ع) را از تن جدا کرد ، روایات گوناگونی وجود دارد که در برخی از آنها از شمر نام برده شده است.
به گفتۀ واقدی ، شمر امام حسین (ع) را کشت و بر سینۀ امام حسین (ع) نشست و سر او را از قفا جدا کرد.
وی اولین کسی بود که در روز عاشورا بر بدن امام حسین (ع) اسب تاخت.
شمر بعد از شهادت امام حسین (ع) دستور غارت و آتش زدن خیمه ها را داد.
شمر قصد داشت امام سجاد (ع) را که در بستر بیماری بود به قتل رساند ، اما عدهای از جمله حضرت زینب (س) مانع او شدند.
در پی قیام مختار ثقفی در سال ۶۶ ، شمر در جنگ علیه او شرکت کرد ، اما مختار ، وی و دیگر امرای اموی را در جنگ شکست داد و شمر از کوفه گریخت.
مختار جمعی را به همراه غلام خود (زِربی) در پی او فرستاد.
شمر غلام مختار را کشت و به قریهای گریخت و در آنجا پناه گرفت که برخی از سپاهیان مختار ، شمر را محاصره کردند و در حالی که یارانش گریخته بودند ، او را کشتند و سرش را نزد مختار فرستادند و بدنش را پیش سگان انداختند.
مختار نیز سر شمر را برای محمد بن حنفیه و به نقلی برای امام سجاد (ع) به مکه فرستاد.