من همیشه فکر می کردم گربه من یه مشکلی داره، آخه همیشه بهم زل می زد تا اینکه یه بار که دقت کردم فهمیدم همیشه به پشت سر من زل میزده
#داستانهایمنطقیومثلاترسناک
بچم رو بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: "بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه" منم واسه اینکه آرومش کنم زیر تخت رو نگاه کردم. زیر تخت بچم رو دیدم که بهم گفت: "بابایی یکی رو تخت منه"...
#داستانهایمنطقیومثلاترسناک
هیچوقت ناگهان بالا رو نگاه نکنید
اونا از دیده شدن خوششون نمیاد ... درست مثل الان که دارن نگاهت میکنن
#داستانهایمنطقیومثلاترسناک
یک شب وقتی که تنها در اتاق نشسته ،بودم یک تماس اسکایپ از یک کاربر با اسم عجیب غریب که فقط حاوی چند سیمبل و چند حرف بود و من به اون جواب دادم و چیزی که دیدم هنوزم منو میترسونه ،
چیزی که دیدم این بود که یک صفحهی وب کم باز شد و من ویدئوی خودم از پشت سرمو دیدم که از پشت پنجرهی اتاقم داشت گرفته میشد
#داستانهایمنطقیومثلاترسناک
یبار ساعت گذاشته بودم 5.30 بیدار شم
5.25 مامانمو بالاسرم دیدم که میگه پریسا بیدارشو دیرت میشه
چشامو چند لحظه بستم و بعد بلند شدم تا اماده بشم خواستم درو باز کنم قفل بود
یادم اومد من هرشب دراتاقمو قفل میکنم
پس مامانم چجوری اومده بود تو اتاق؟
#داستانهایمنطقیومثلاترسناک
سخنی از الهام به پریسا : مادر خوبی داری دایی جان
نصفه شب از خواب بیدار شدم دیدم مامانم تکیه داده به دیوار سرش پایین، رفتم سمتش گفتم مامان
دیدم از پشت سرم یکی گفت داری با کی حرف میزنی این وقت شب من که اینجام
#داستانهایمنطقیومثلاترسناک
ستاد مبارزه با آمیگدال
نصفه شب از خواب بیدار شدم دیدم مامانم تکیه داده به دیوار سرش پایین، رفتم سمتش گفتم مامان دیدم از پش
نصفه شب داشتم دوش میگرفتم و درحالی که به خاطر کف شامپو چشمام رو بسته بودم یه نفر زیر گوشم زمزمه کرد:
- تو ساعت یک میمیری..
سریع از حموم زدم بیرون و وقتی چشمم به ساعت افتاد نفس راحتی کشیدم. ساعت یک و دو دقیقه بود. حتما خیالاتی شده بودم. وقتی برگشتم داخل حمام با جنازه غرق خونم کف زمین مواجه شدم.
#داستانهایمنطقیومثلاترسناک
ساعت سه شب از بیمارستان به خونه میرفتم. تو آسانسور یکی از بیمارا با من همراه شد. اون رو میشناختم
بیمار اتاق 205 بود. پیرمردی لاغر و اخمو با لباس بیمارستان توی آسانسور کنار من ایستاده بود
_آقای پارکر این موقع شب باید توی تختتون باشید
با سکوت عجیبی به روبه رو خیره شده بود
اسانسور ایستاد
دیدم که آقای پارکر وارد دسشویی شد
ازونجا رد شدم
از یک پرستار پرسیدم
_بیمار اتاق 205 چرا این موقع شب توی سالن راه میره؟
با جوابی که پرستار داد من شوکه شدم
:منطورتون چیه؟اون بیمار امروز صبح از دنیا رفت!
#داستانهایمنطقیومثلاترسناک
مردی با همسرش درگیر شد و به طور تصادفی او را کشت. او در حالی که پسرش خواب بود جسد را به سمت جنگل در پشت حیاط خلوت حمل کرده و او را رها کرد...
حالا تنها فکر مرد ترس از سوال های پسرش بود ... می ترسید پسرش بپرسد مادرش کجاست ؟؟؟
اما در کمال تعجب پسر هیچ سوالی اما او نپرسید...
سه هفته گذشت و پسرش حتی یک کلمه هم حرف نزد. یک شب پس از صرف شام، پسرش به او خیره شده بود. با تردید از او پرسید: پسرم، میخواهی چیزی بگویی؟ بالاخره پسرش با چهره ای عجیب صحبت کرد. "بابا، چرا هر روز مامان را پشت سرت حمل میکنی؟"
#داستانهایمنطقیومثلاترسناک
مامان همیشه به من گوشزد میکرد که به زیر زمین خانه نرم.
ولی من دوست داشتم ببینم چه چیزی باعث این همه سر و صدا می شد ،
میدونین .. یجورایی شبیه ناله های یه توله سگ بود
دوس داشتم اون توله سگ و ببینم ؛
یک روز کنجکاویم باعث شد وارد زیر زمین شم
که مامان همون لحظه دست منو گرفت و سرم فریاد کشید .
اون هیچوقت سر من داد نمی کشید..
شروع کردم به گریه کردن .. ؛
گفت دیگه به زیر زمین نرم و بعد از اون گردنبند خیلی خوشگلی که یجورایی شبیه قلاده بود به من هدیه داد..
احساس خیلی بهتری داشتم ..
به همین خاطر دیگه ازش نپرسیدم که چرا اون پسر بچه صدای توله سگ میداد .
یا چرا دست و پا نداشت !
یا چرا گردنبندی مثل من داشت
#داستانهایمنطقیومثلاترسناک
#یا_خدا
#هیجان_را_با_ویچ_تجربه_کنید
نصفه شب با صدایی از خواب بیدار شدم و صدای مردی رو شنیدم که به نظر میرسید جسد پدر و مادرم لو توی یه کیسه گذاشت و با خون اونا روی دیوار چیزی نوشت. اون موقع سریع به تختم برگشتم و خودمو به خواب زدم و بعد شنیدم که اون مرد زیر تختم قایم شد. وقت چشمامو باز کردم و به تاریکی عادت کرد، نوشته روی دیوارو خوندم که نوشته بود: میدونم بیداری.
#ایتالکرسیبخونبدبخت
#داستانهایمنطقیومثلاترسناک
#مثلا_بگو_ترسیدم
وقتی پسرم ۶ سالش بود یه بار با اسکایپ بهش ویدیو کال زدم بعد بهم گفت اون آقاهه که پشتت وایستاده کیه؟
من تو اتاق تنهای تنها بودم..
#داستانهایمنطقیومثلاترسناک
#هرسیترسناک
#مثلا_بگو_ترسیدم