پهلوان خیبر !❤️
#سفرنامهی_اربعین_۱۴۰۳
#نجف
#اربعین
@Tayyebeh_79 | طیبه🖋
https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
بیشتر ماشینا میرفتن مسجد کوفه ، یه ماشین نگه داشت و نفری ۲ دینار رسوندمون مسجد سهله ...
تو راه گفت میرید طریق العلماء ؟ گفتیم آره گفت آفرین خیلی راه خوبیه ! هواش خیلی بهتره ! خیییلی خوشگله !👌🏻
جلوی مسجد سهله پیاده شدیم و رفتیم سمت طریق العلماء
اولای مسیر خیلی شلوغ بود ، مثل هرسال
ولی هرچقدر پیش میرفتی راه بازتر میشد ...
مسیر پر از موکب
امسال حس میکنم موکبهای ایرانی بیشتر شدن
همچنین درمانگاه ها ، الحمدلله
اول راه لب لبی میدادن ! همون نخودآب خودمون! یه آقایی جلومون رو گرفت و به عربی میگفت بخورید ! برای پا خوبه ! برای استخونها و مفاصلتون خوبه ! برای گلو خوبه !😅
داغ بود ، نشستیم روی صندلی های کنار موکب تا سرد شه و بخوریم ، روی بیشتر صندلی ها بچه های صاحبخونه نشسته بودن ، یه آقایی اومد و به عربی تشر زد که پاشید ببینم ! زائر خسته اومده جا نیست بشینه شما اینجا نشستید ! پاشید زوار بشینن یالا !🥲
دم اذان مغرب رفتیم تو یه خونهی نخلستونی
تو حیاط داشتن غذا میپختن
حصیر انداخته بودن و کولر روشن بود
خنک بود
داخل خنک تر
دیدم مادرشوهرم داخل نرفتن
پرسیدم گفتن انگار اون اتاق برای مهمانها نیست چون فرش نداره ! گفتم اینجا بیشتر خونه ها اینطوره
کف سرامیکه ، دور تا دور تشک و پشتی گذاشتن و فرش نداره
رفتیم و خستگی در کردیم و نماز خوندیم
اومدیم بریم ، خانم صاحبخونه گفت برای غذا پیشمون بمونید ! تشکر کردم و گفتم مردامون دارن میرن ...
جلوی موکب منتظر شدیم ، نیومدن ، حدس زدم چون دیر اومدیم برگشتن داخل موکب
آقایی اومد و گفت با کسی کار دارید صداش کنم ؟ گفتم آقای فلانی (فامیلی همسرم) رو بگید بیان بی زحمت
اومدن و داشتیم میرفتیم که یهو همسرم یادش افتاد نمک های تبرکی که روز آخر از حرم گرفته بود رو بده بهشون
وقتی فهمیدن داریم میریم ناراحت میشدن و میگفتن بمونید ! فامیلی همسرمو بلد شده بود ! به فامیلی صدا میزد و میگفت فلانی نرو ! شام بمون !😅
گفت از کجا اومدید ؟ گفتن قم
فهمید همسرم طلبهست (ملبس نیستن)
گفت ان شاءالله سال بعد اینجا با عمامه ببینمت !
جلوتر که رفتیم نسل جدید چراغ راهنمایی در برابر دیدگانمان هویدا شد !
داشتم بدو بدو میرفتم ، یوهو یه طناب از بالا اومد و راهمو بست !
دیدم دو طرف راه دو نفر وایسادن و سرشو گرفتن !
رو به رو خیابون بود و ماشین سنگین رد میشد ، به این شکل راه رو باز و بسته میکردن !
چند دقیقه بعد طنابو زمین گذاشتن و چراغ سبز شد😁
جلوتر هم اون موکب خفن رو زیارت کردیم ! تا حالا ندیده بودمش ! خیلی جالب بود ! پر از گل و گیاه قشنگ ...
یه طرف وسایل بازی بچه ها
یه طرف آلاچیق و نیمکت
یه طرف باغ وحش ! قفس کبوتر و گربه و میمون !
یه طرف حوض
یه طرف هم کباب ترکی جان!😋
خیلی خسته بودیم
دخترم خوابید
تصمیم گرفتیم تا خوابه و بیدار نشده که تا طلوع آفتاب بیچارهمون کنه ، یه جا مستقر شیم
چند تا موکب رو دیدیم ولی یا خنک نبود یا قسمت خانومها محفوظ نبود
آخر سر ساعت ۱۰ شب یه خونهی قشنگ و باصفا رو دیدم
قبل اینکه ببینم اسکان دارن یا نه صاحب موکب جلو اومد و گفت برای خانمها هم جا داریم بفرمایید
سر و گوشی آب دادم و دیدم عالیه ! رفتیم ...
تو حیاط یه چادر خیلی بزرگ بود که وسطش پرده زده بودن و کولر داشت ، خیلی خنک و اوکازیون!😎
رو زمین حصیر پهن کرده بودن و یه گوشه تشک ، بالش ، کلمن آب ، مهر و پریز برق بود
ما که رسیدیم ۵،۶ نفر بیشتر داخل نبودن
ولو شدم رو زمین و با همهی خستگیم ، اول از همه کوله ها رو که آش شله قلمکار شده بود مرتب کردم
از یه خانم پرسیدم حموم هم دارن ؟ گفت گوشهی حیاطه
همهی لباسهام خیس و سنگین شده بود و شوره بسته بود ! تا نوبتم شه و برم حمام و لباسها رو بشورم یک ساعتی گذشت
چادر تقریبا پر شده بود
دخترم همچنان خواب ... باورم نمیشد امشب میتونم ۱۱ بخوابم !🥲✌️🏻
خواستم بنویسم ولی دیدم اگه نرگس بیدار شه و من استراحت نکرده باشم ، بد و بیراهه که نثار خودم میکنم!
قبل اینکه خوابم ببره یه خانومی اومده بود و بلند بلند غر میزد که چرا جا نیست ! چرا پتو و تشک تموم شده ! بی عدالتی تا کجا؟!😳😶
خب میبینی پره برو موکب بغلی! انقدر نق زد که صاحبخونه از نمیدونم کجا یه تشک و بالش براش جور کرد ...
گفت دو نفریم !
نرگس رو گذاشتم رو تشک خودم با اینکه باریک بود ، بالش خودم رو هم الحمدلله قبل اینکه بیام یکی برده بود ! هوا هم سرد نبود ، پتوم و تشک رو به یه خانوم دادم که بده بهش ساکت شه بذاره بخوابیم!🙄
بالش دخترمو برداشتم (خودش بالش نمیذاره) و دراز کشیدم
مثل همهی شبهای اربعینی به ثانیه نکشیده تو خواب غرق شدم ...
#سفرنامهی_اربعین_۱۴۰۳
#طریق_العلماء
#مشایه
#اربعین
@Tayyebeh_79 | طیبه🖋
https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
🌸 طیبه 🌸
بیشتر ماشینا میرفتن مسجد کوفه ، یه ماشین نگه داشت و نفری ۲ دینار رسوندمون مسجد سهله ... تو راه گفت م
مسجد سهله ، شروع پیاده روی بسمت طریق العلماء
#سفرنامهی_اربعین_۱۴۰۳
#طریق_العلماء
#مشایه
#اربعین
@Tayyebeh_79 | طیبه🖋
https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
بیشتر دخترای عراقی همیشه موهاشون بافته شده و مرتبه ! مدلای مختلف!
ماشاءالله به خودشون و سلیقه و حوصلهی مادراشون🥰
من که هر دفعه موهای دخترکمو با هزار و یک ترفند باید ببندم ! مگه میذاره!😒
#سفرنامهی_اربعین_۱۴۰۳
#طریق_العلماء
#مشایه
#اربعین
@Tayyebeh_79 | طیبه🖋
https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
خونه های عراقی
#سفرنامهی_اربعین_۱۴۰۳
#طریق_العلماء
#مشایه
#اربعین
@Tayyebeh_79 | طیبه🖋
https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
چادر سنتی و چای عراقی آتیشی👌🏻
#سفرنامهی_اربعین_۱۴۰۳
#طریق_العلماء
#مشایه
#اربعین
@Tayyebeh_79 | طیبه🖋
https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
موکبی که شب موندیم
#سفرنامهی_اربعین_۱۴۰۳
#طریق_العلماء
#مشایه
#اربعین
@Tayyebeh_79 | طیبه🖋
https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
چادر و کولر بزرگش ! سمت خانومها
#سفرنامهی_اربعین_۱۴۰۳
#طریق_العلماء
#مشایه
#اربعین
@Tayyebeh_79 | طیبه🖋
https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
🔸 روز پنجم
🗓 یکشنبه ، ۲۸ مرداد
۱۳ صفر ۱۴۴۶
📌 مشایه ، طریق العلماء
از سرما بیدار شدم !
دیشب یه لحظه برق رفت ، وقتی برگشت سر راهش انگار یه کم یخ ریخته بود تو کولر ! چون بعد اون خیلی هوای چادر سرد شد !
منم که بخشنده ! پتو رو داده بودم رفته بود 🙄
دیشب حدس میزدم چون تو حیاط خوابیدیم جک و جونور اطرافمون باشه ، ولی به حدسم اهمیت ندادم! اهمیت میدادم چی میخواست بشه مثلا جز بدخواب شدن؟!
نزدیک صبح اومدم جام رو عوض کنم ، بالش بغلی رو کنار زدم و دیدم ... سووووسک ! سیاه و بزرگ ! از همونا که وقتی میبینم صدای جیغم تا سر کوچه میره !
گفتم صداشو در نیار ! صدای خودتم در نیاد ! بخواب !
بالش رو گذاشتم روش و هلش دادم یه طرف دیگه ... سوسک دیدی ندیدی ! 🤫
بعله !
اذان صبح شد ، با بطری وضو گرفتم و قبله رو پرسیدم
یه خانومی با قطعیت گفت این وری ! گفتم مطمئن ؟ گفت بله همین طرفیه!
نمازمو خوندم و نشستم پای سفرنامه ...
از دیشب این مردایی که موقع صحبت با خانوماشون از گوشه ی پرده ، زیادی پرده رو کنار میزدن رو مخم بودن ! سرمو برگردوندم و دیدم یه آقایی پرده رو کامل زده کنار و تا گردن تشریف آورده سمت خانوما و با زنش اختلاط میکنن ! دیگه دادم دراومد ! بلند گفتم پرده رو بنداز آقا ! اینو کشیدن خانوما راحت باشن نه که تو هر وقت دلت خواست بیای وایسی به تماشا😶
همسرم پیام داد که بریم
مادرشوهرم رو بیدار کردم
وقتی اومد نماز بخونه یه خانومی گفت قبله که این طرفی نیست ! این وریه ! و جهتی که نشون داد با چیزی که ما خوندیم ۷۰ درجه ای فرق داشت 😐 خوابیده بودم ! دوباره وضو گرفتم و نماز خوندم ... تلافی نماز شکسته های ظهر !
وقتی داشتیم از موکب بیرون میرفتیم آفتاب هنوز نزده بود ، یه آقای میانسالی جلوی در بود و پسر کوچیکش اومد سمتش ، بغلش کرد و گفت : سلام جونِ بابا ! چطوری ؟ صبحت بخیر عزیزدلم ! یه بوس به بابا بده ! خوب خوابیدی ؟!
انقدر مهربون و با محبت گفت که کیف کردم سر صبحی!🥰
همون اول کار دخترم بیدار شد ! ۵ صبح ! البته بد هم نبود ! ساعت خوابش میشد مثل ما و ظهر بدخواب نمیشدیم ...
از هر موکب چیزایی گرفتیم و صبحانه خوردیم ، تخم مرغ آب پز ، حلیم ، نسکافه ، شیر ، چای و...
یه مرد عراقی قد بلند یهو پرید جلوی کالسکه و یه لقمه نیمرو گرفت سمت همسرم ! دیدیم همون آقاییه که دیشب بهش نمک تبرکی دادیم ! حالا ما رو دیده بود و میگفت دیشب بهم نمک دادی ! باید اینو بگیری !😅
مسیر از سال قبل کمی شلوغ تر شده !
تا ساعت ۸ هوا کاملا مطبوع و زیباست ! از ۸،۹ گرم میشه و از ۱۰،۱۱ دیییگه نمیشه بیرون موند تا ۶ عصر!🥵
رسیدیم به موکب امام رضای شهرستان آباده (استان فارس) شهر خانوادهی همسرم ...
قرار شد تا عصر اونجا بمونیم
چون جلوتر یذره تعداد موکبها کمتر میشد و شاید نزدیک ظهر موکب اینجوری که جا داشته باشه پیدا نمیشد ...
وارد شدیم و دیدیم همه خوابن ! گفتم ظهر چه وقت خوابه؟! دیدم ساعت ۸ صبحه! ما زیادی زود پاشدیم !
یه گوشه نشستم و سفرنامهی عقب موندهم رو به یه جایی رسوندم ! اگه معلمام بفهمن میگن کاش به مشقای عقب موندهت هم اینجور اهمیت میدادی !🙄🤓
گوشیم زنگ خورد ! همسرم از روبیکا تماس گرفته بود :
- زود بیا جلوی در موکب
+ چیشده؟!
- مهمون ویژه داریم ! خودت بیا ببین !
تا برسم در موکب هرچی رفیق و آشنای آباده ای داشتیم از ذهنم گذروندم
نزدیک در چشمام چهارتا شد ! برادرزادهم دوید طرفم و گفت عممممممههههه!😍😍😍
همسرم جلوی موکب وایساده بود و وقتی رد میشدن دیده بودنش ! حالا اگه قرار میذاشتیم اینطور هم رو نمیدیدیم!
حالم جا اومد !🥲
با هم رفتیم داخل و نرگس خوشبحالش شد که همبازیش اومده !
موکب یه اتاق بزرگ داشت که خیلی خنک و خوب بود ! یه بخشش هم تیکه ای از حیاط بود که پرده زده بودن و با اینکه کولر داشت گرم بود
داخل برای همه مون جا نبود ، با زنداداشم بیرون نشستیم و گپ زدیم
بعد نماز و نهار گفتم برم داخل برای زنداداشم جا بگیرم که یه کم هم تو خنکی استراحت کنه
رفتم و جا هم بود و کوله ها رو گذاشتم
بالش هم بود
همینطور که منتظر زنداداشم بودم ،یه خانمی اومد و بالش رو از جلوم برداشت ! هاج و واج نگاهش کردم که دیدم کوله ها رو هم کنار گذاشت و همونجا دراز کشید ! گفتم خانم جای کسیه بنده خدا از صبح تو آفتاب بوده! گفت بره یه جا دیگه پیدا کنه !🙂
قرار شد ساعت ۶ که هوا خنک میشه دوباره راه بیفتیم
یه کم بعد اون موکب ، تازه جای قشنگ مسیر شروع میشه ! نخلستون باصفا و رود فرات 🌴❤️
ادامه دارد ...
#سفرنامهی_اربعین_۱۴۰۳
#طریق_العلماء
#مشایه
#اربعین
@Tayyebeh_79 | طیبه🖋
https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
🌸 طیبه 🌸
اینهمه رو کِی مینویسم ؟ وقتی فسقل دیر میخوابه و مجبورم تا اذان بیدار بمونم 😒 و بیشتر وقتی مثل الان ت
+ وقتی از گرما به موکب پناه بردم و منتظرم تیغ آفتاب کند شه و بزنیم به راه 👀
۲۸ مرداد ۱۴۰۳