eitaa logo
🌸 طیبه 🌸
160 دنبال‌کننده
588 عکس
94 ویدیو
0 فایل
✍🏻 فاطمه بختیاری طيبه | دنیای قرآنی یک مادر💕 شخصی : @Fatemeh_Bakhtiari_79 لینک پیام ناشناس : https://daigo.ir/secret/6560192500 ممنون که امانتدارید و مطالب رو با "ذکر منبع" منتشر می‌کنید 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
بیشتر ماشینا میرفتن مسجد کوفه ، یه ماشین نگه داشت و نفری ۲ دینار رسوندمون مسجد سهله ... تو راه گفت میرید طریق العلماء ؟ گفتیم آره گفت آفرین خیلی راه خوبیه ! هواش خیلی بهتره ! خیییلی خوشگله !👌🏻 جلوی مسجد سهله پیاده شدیم و رفتیم سمت طریق العلماء اولای مسیر خیلی شلوغ بود ، مثل هرسال ولی هرچقدر پیش میرفتی راه بازتر میشد ... مسیر پر از موکب امسال حس میکنم موکبهای ایرانی بیشتر شدن همچنین درمانگاه ها ، الحمدلله اول راه لب لبی میدادن ! همون نخودآب خودمون! یه آقایی جلومون رو گرفت و به عربی میگفت بخورید ! برای پا خوبه ! برای استخونها و مفاصلتون خوبه ! برای گلو خوبه !😅 داغ بود ، نشستیم روی صندلی های کنار موکب تا سرد شه و بخوریم ، روی بیشتر صندلی ها بچه های صاحبخونه نشسته بودن ، یه آقایی اومد و به عربی تشر زد که پاشید ببینم ! زائر خسته اومده جا نیست بشینه شما اینجا نشستید ! پاشید زوار بشینن یالا !🥲 دم اذان مغرب رفتیم تو یه خونه‌ی نخلستونی تو حیاط داشتن غذا میپختن حصیر انداخته بودن و کولر روشن بود خنک بود داخل خنک تر دیدم مادرشوهرم داخل نرفتن پرسیدم گفتن انگار اون اتاق برای مهمانها نیست چون فرش نداره ! گفتم اینجا بیشتر خونه ها اینطوره کف سرامیکه ، دور تا دور تشک و پشتی گذاشتن و فرش نداره رفتیم و خستگی در کردیم و نماز خوندیم اومدیم بریم ، خانم صاحبخونه گفت برای غذا پیشمون بمونید ! تشکر کردم و گفتم مردامون دارن میرن ... جلوی موکب منتظر شدیم ، نیومدن ، حدس زدم چون دیر اومدیم برگشتن داخل موکب آقایی اومد و گفت با کسی کار دارید صداش کنم ؟ گفتم آقای فلانی (فامیلی همسرم) رو بگید بیان بی زحمت اومدن و داشتیم میرفتیم که یهو همسرم یادش افتاد نمک های تبرکی که روز آخر از حرم گرفته بود رو بده بهشون وقتی فهمیدن داریم میریم ناراحت میشدن و میگفتن بمونید ! فامیلی همسرمو بلد شده بود ! به فامیلی صدا میزد و میگفت فلانی نرو ! شام بمون !😅 گفت از کجا اومدید ؟ گفتن قم فهمید همسرم طلبه‌ست (ملبس نیستن) گفت ان شاءالله سال بعد اینجا با عمامه ببینمت ! جلوتر که رفتیم نسل جدید چراغ راهنمایی در برابر دیدگانمان هویدا شد ! داشتم بدو بدو میرفتم ، یوهو یه طناب از بالا اومد و راهمو بست ! دیدم دو طرف راه دو نفر وایسادن و سرشو گرفتن ! رو به رو خیابون بود و ماشین سنگین رد میشد ، به این شکل راه رو باز و بسته میکردن ! چند دقیقه بعد طنابو زمین گذاشتن و چراغ سبز شد😁 جلوتر هم اون موکب خفن رو زیارت کردیم ! تا حالا ندیده بودمش ! خیلی جالب بود ! پر از گل و گیاه قشنگ ... یه طرف وسایل بازی بچه ها یه طرف آلاچیق و نیمکت یه طرف باغ وحش ! قفس کبوتر و گربه و میمون ! یه طرف حوض یه طرف هم کباب ترکی جان!😋 خیلی خسته بودیم دخترم خوابید تصمیم گرفتیم تا خوابه و بیدار نشده که تا طلوع آفتاب بیچاره‌مون کنه ، یه جا مستقر شیم چند تا موکب رو دیدیم ولی یا خنک نبود یا قسمت خانومها محفوظ نبود آخر سر ساعت ۱۰ شب یه خونه‌ی قشنگ و باصفا رو دیدم قبل اینکه ببینم اسکان دارن یا نه صاحب موکب جلو اومد و گفت برای خانمها هم جا داریم بفرمایید سر و گوشی آب دادم و دیدم عالیه ! رفتیم ... تو حیاط یه چادر خیلی بزرگ بود که وسطش پرده زده بودن و کولر داشت ، خیلی خنک و اوکازیون!😎 رو زمین حصیر پهن کرده بودن و یه گوشه تشک ، بالش ، کلمن آب ، مهر و پریز برق بود ما که رسیدیم ۵،۶ نفر بیشتر داخل نبودن ولو شدم رو زمین و با همه‌ی خستگیم ، اول از همه کوله ها رو که آش شله قلمکار شده بود مرتب کردم از یه خانم پرسیدم حموم هم دارن ؟ گفت گوشه‌ی حیاطه همه‌ی لباسهام خیس و سنگین شده بود و شوره بسته بود ! تا نوبتم شه و برم حمام و لباسها رو بشورم یک ساعتی گذشت چادر تقریبا پر شده بود دخترم همچنان خواب ... باورم نمیشد امشب میتونم ۱۱ بخوابم !🥲✌️🏻 خواستم بنویسم ولی دیدم اگه نرگس بیدار شه و من استراحت نکرده باشم ، بد و بیراهه که نثار خودم میکنم! قبل اینکه خوابم ببره یه خانومی اومده بود و بلند بلند غر میزد که چرا جا نیست ! چرا پتو و تشک تموم شده ! بی عدالتی تا کجا؟!😳😶 خب میبینی پره برو موکب بغلی! انقدر نق زد که صاحبخونه از نمیدونم کجا یه تشک و بالش براش جور کرد ... گفت دو نفریم ! نرگس رو گذاشتم رو تشک خودم با اینکه باریک بود ، بالش خودم رو هم الحمدلله قبل اینکه بیام یکی برده بود ! هوا هم سرد نبود ، پتوم و تشک رو به یه خانوم دادم که بده بهش ساکت شه بذاره بخوابیم!🙄 بالش دخترمو برداشتم (خودش بالش نمیذاره) و دراز کشیدم مثل همه‌ی شبهای اربعینی به ثانیه نکشیده تو خواب غرق شدم ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
بیشتر دخترای عراقی همیشه موهاشون بافته شده و مرتبه ! مدلای مختلف! ماشاءالله به خودشون و سلیقه و حوصله‌ی مادراشون🥰 من که هر دفعه موهای دخترکمو با هزار و یک ترفند باید ببندم ! مگه میذاره!😒 @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
🌸 طیبه 🌸
موکب الخفن !😎
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
🔸 روز پنجم 🗓 یکشنبه ، ۲۸ مرداد ۱۳ صفر ۱۴۴۶ 📌 مشایه ، طریق العلماء از سرما بیدار شدم ! دیشب یه لحظه برق رفت ، وقتی برگشت سر راهش انگار یه کم یخ ریخته بود تو کولر ! چون بعد اون خیلی هوای چادر سرد شد ! منم که بخشنده ! پتو رو داده بودم رفته بود 🙄 دیشب حدس میزدم چون تو حیاط خوابیدیم جک و جونور اطرافمون باشه ، ولی به حدسم اهمیت ندادم! اهمیت میدادم چی میخواست بشه مثلا جز بدخواب شدن؟! نزدیک صبح اومدم جام رو عوض کنم ، بالش بغلی رو کنار زدم و دیدم ... سووووسک ! سیاه و بزرگ ! از همونا که وقتی میبینم صدای جیغم تا سر کوچه میره ! گفتم صداشو در نیار ! صدای خودتم در نیاد ! بخواب ! بالش رو گذاشتم روش و هلش دادم یه طرف دیگه ... سوسک دیدی ندیدی ! 🤫 بعله ! اذان صبح شد ، با بطری وضو گرفتم و قبله رو پرسیدم یه خانومی با قطعیت گفت این وری ! گفتم مطمئن ؟ گفت بله همین طرفیه! نمازمو خوندم و نشستم پای سفرنامه ... از دیشب این مردایی که موقع صحبت با خانوماشون از گوشه ی پرده ، زیادی پرده رو کنار میزدن رو مخم بودن ! سرمو برگردوندم و دیدم یه آقایی پرده رو کامل زده کنار و تا گردن تشریف آورده سمت خانوما و با زنش اختلاط میکنن ! دیگه دادم دراومد ! بلند گفتم پرده رو بنداز آقا ! اینو کشیدن خانوما راحت باشن نه که تو هر وقت دلت خواست بیای وایسی به تماشا😶 همسرم پیام داد که بریم مادرشوهرم رو بیدار کردم وقتی اومد نماز بخونه یه خانومی گفت قبله که این طرفی نیست ! این وریه ! و جهتی که نشون داد با چیزی که ما خوندیم ۷۰ درجه ای فرق داشت 😐 خوابیده بودم ! دوباره وضو گرفتم و نماز خوندم ... تلافی نماز شکسته های ظهر ! وقتی داشتیم از موکب بیرون میرفتیم آفتاب هنوز نزده بود ، یه آقای میانسالی جلوی در بود و پسر کوچیکش اومد سمتش ، بغلش کرد و گفت : سلام جونِ بابا ! چطوری ؟ صبحت بخیر عزیزدلم ! یه بوس به بابا بده ! خوب خوابیدی ؟! انقدر مهربون و با محبت گفت که کیف کردم سر صبحی!🥰 همون اول کار دخترم بیدار شد ! ۵ صبح ! البته بد هم نبود ! ساعت خوابش میشد مثل ما و ظهر بدخواب نمیشدیم ... از هر موکب چیزایی گرفتیم و صبحانه خوردیم ، تخم مرغ آب پز ، حلیم ، نسکافه ، شیر ، چای و... یه مرد عراقی قد بلند یهو پرید جلوی کالسکه و یه لقمه نیمرو گرفت سمت همسرم ! دیدیم همون آقاییه که دیشب بهش نمک تبرکی دادیم ! حالا ما رو دیده بود و میگفت دیشب بهم نمک دادی ! باید اینو بگیری !😅 مسیر از سال قبل کمی شلوغ تر شده ! تا ساعت ۸ هوا کاملا مطبوع و زیباست ! از ۸،۹ گرم میشه و از ۱۰،۱۱ دیییگه نمیشه بیرون موند تا ۶ عصر!🥵 رسیدیم به موکب امام رضای شهرستان آباده (استان فارس) شهر خانواده‌ی همسرم ... قرار شد تا عصر اونجا بمونیم چون جلوتر یذره تعداد موکبها کمتر میشد و شاید نزدیک ظهر موکب اینجوری که جا داشته باشه پیدا نمیشد ... وارد شدیم و دیدیم همه خوابن ! گفتم ظهر چه وقت خوابه؟! دیدم ساعت ۸ صبحه! ما زیادی زود پاشدیم ! یه گوشه نشستم و سفرنامه‌ی عقب مونده‌م رو به یه جایی رسوندم ! اگه معلمام بفهمن میگن کاش به مشقای عقب مونده‌ت هم اینجور اهمیت میدادی !🙄🤓 گوشیم زنگ خورد ! همسرم از روبیکا تماس گرفته بود : - زود بیا جلوی در موکب + چیشده؟! - مهمون ویژه داریم ! خودت بیا ببین ! تا برسم در موکب هرچی رفیق و آشنای آباده ای داشتیم از ذهنم گذروندم نزدیک در چشمام چهارتا شد ! برادرزاده‌م دوید طرفم و گفت عممممممههههه!😍😍😍 همسرم جلوی موکب وایساده بود و وقتی رد میشدن دیده بودنش ! حالا اگه قرار میذاشتیم اینطور هم رو نمیدیدیم! حالم جا اومد !🥲 با هم رفتیم داخل و نرگس خوشبحالش شد که همبازیش اومده ! موکب یه اتاق بزرگ داشت که خیلی خنک و خوب بود ! یه بخشش هم تیکه ای از حیاط بود که پرده زده بودن و با اینکه کولر داشت گرم بود داخل برای همه مون جا نبود ، با زنداداشم بیرون نشستیم و گپ زدیم بعد نماز و نهار گفتم برم داخل برای زنداداشم جا بگیرم که یه کم هم تو خنکی استراحت کنه رفتم و جا هم بود و کوله ها رو گذاشتم بالش هم بود همینطور که منتظر زنداداشم بودم ،یه خانمی اومد و بالش رو از جلوم برداشت ! هاج و واج نگاهش کردم که دیدم کوله ها رو هم کنار گذاشت و همونجا دراز کشید ! گفتم خانم جای کسیه بنده خدا از صبح تو آفتاب بوده! گفت بره یه جا دیگه پیدا کنه !🙂 قرار شد ساعت ۶ که هوا خنک میشه دوباره راه بیفتیم یه کم بعد اون موکب ، تازه جای قشنگ مسیر شروع میشه ! نخلستون باصفا و رود فرات 🌴❤️ ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
۲۸ مرداد ۱۴۰۳