〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
#قسمت_سی_و_هشتم همانطور ڪه حدس میزدم مادرم از چهره ے فاطمه خوشش آمده بود اما هنوز هم پذیرفتن او بعن
💌 داستان عاشقانه ودنباله دار
💟 #مثل_هیچڪس
#قسمت_سی_و_نهم
فاطمه سڪوت را شڪست و گفت :
_ من با زندگے ڪردن توے انگلیس مشڪلے ندارم.
همه ے نگاه ها به سمت او رفت. عموے محمد گفت :
_ ولے دخترم میدونے زندگے توے غربت و تنهایے چقدر سخته؟ اونم وقتے پدر ایشون انقدر مخالف این ازدواجن و هیچ تضمینے براے آینده و خوشبختیت وجود نداره!
فاطمه گفت :
_ میدونم عمو جان، ولے اگه با این مساله مخالفتشون رفع میشه من مشڪلے ندارم.
عموے محمد سڪوت ڪرد و با دستش پیشانے اش را مالید. بعد از چند دقیقه رو به من گفت :
_ ببین آقا رضا من نمیخوام حساب تو و پدرتو یڪجا ببندم، ولے این دختر روحش خیلے لطیف و حساسه. اگه خودش میخواد این زندگے رو انتخاب ڪنه من مخالفتے نمے ڪنم. چون میدونم چقدر عاقله و تصمیم بے پایه و اساس نمیگیره. ولے خوب حواستونو جمع ڪنین، فڪر نڪنین فاطمه پدر نداره یعنے بے ڪس و ڪاره. فاطمه عین دختر خودم برام عزیزه. اگه یک تار مو از سرش ڪم بشه با خود من طرف میشین.
با صداے آرام گفتم :
_ مطمئن باشین نمیذارم یه تار مو از سرشون ڪم بشه.
آه عمیقے ڪشید و گفت :
_ خیلے خوب. پس حالا برو و خانوادتو آروم ڪن.
گفتم : «چشم» و پس از عذرخواهے از مادر محمد آنجا را ترک ڪردم.
وقتی به خانه رسیدم مادرم طبق معمول سردرد گرفته بود. اتفاقاتے ڪه بعد از رفتنشان افتاده بود را تعریف ڪردم و گفتم فاطمه حاضر شده همراه من به انگلیس بیاید. اما مادرم براے فروڪش ڪردن خشم پدرم صحبت ڪردن با او را ڪمے به تاخیر انداخت. دو سه روزے گذشت تا مادرم با وعده ے ادامه تحصیلم در انگلیس توانست پدرم را ڪمے آرام ڪند. در تمام این مدت پدرم حتے یک ڪلمه هم با من حرف نمے زد. بالاخره دو هفته به رفتنم مانده بود ڪه با وساطت هاے مادرم و عذرخواهے هاے مڪرر من از محمد، قرار مجدد گذاشتیم.
تصمیم گرفتیم براے انجام ڪارهاے قبل از عقد چند روزے صیغه ے محرمیت بخوانیم. با مادرم براے خرید انگشتر به طلا فروشے رفتیم و پس از ڪلے سخت گیرے بالاخره یڪے را انتخاب ڪردیم. هرچقدر اصرار ڪردم ڪه خودم از پس اندازم پولش را حساب ڪنم، مادرم نگذاشت و با پول خودش انگشتر را خرید. بعد از خرید پارچه و روسرے، گل و شیرینے خریدیم و به دنبال پدرم رفتیم.
این بار علاوه بر عموے محمد، بقیه بزرگترهاے فامیلشان هم حضور داشتند. آن روز پدرم لام تا ڪام صحبتے نڪرد. روحانے مسجد محلشان ڪه دوست پدر محمد بود براے خواندن صیغه ے محرمیت آمده بود. خانم ها داخل اتاق مطالعه و آقایون در سالن نشسته بودند. بعد از اینڪه شرایط صیغه را روے ڪاغذ نوشتیم و امضا ڪردیم، خانمها را براے خواندن خطبه صدا زدند. با فاصله ڪنار فاطمه نشستم اما از ترس محمد و عمویش جرات نمے ڪردم نگاهش ڪنم. روحانے مسجدشان خطبه را خواند و محرم شدیم. باورم نمے شد ڪه بالاخره بعد از این همه سختے دختر دلنشین قصه ام را بدست آورده ام.
بعد از پایان خطبه مادرم انگشتر را آورد و اصرار ڪرد تا در انگشت فاطمه بیاندازم. میدانستم فاطمه از انجام این ڪار در جمع خوشش نمے آید، اما حالا ڪه محرم شده بودیم بهانه اے در برابر اصرارهاے مادرم نداشتیم. دستش را گرفتم و براے اولین بار به چشم هایش خیره شدم... چشم هایے ڪه گرماے شعله اش تا آخر عمر چراغ دلم شد و مسیر زندگے ام را روشن ڪرد. بعد از پذیرایے بلند شدیم و قبل از خروج از خانه، براے خرید و انجام ڪارهاے قبل از عقد باهم قرار گذاشتیم. قرارمان ساعت 9 صبح فردا بود.
روز بعد یک دسته گل نرگس خریدم و به سمت خانه شان حرڪت ڪردم. ساعت 8:30 جلوے ڪوچه رسیدم و ڪمے منتظر ماندم تا فاطمه آمد. همانطور ڪه از دور میدیدمش دلم مے لرزید. پیاده شدم و در ماشین را برایش باز ڪردم. بعد از اینڪه سوار شد و حرڪت ڪردیم، گفتم :
_ باورم نمیشه بالاخره بعد از این همه سختے تونستم بدستت بیارم.
با لبخند دلنشینے گفت :
+ منم هنوز مراسم دیروز رو باور نڪردم.
به گل هاے روے داشبورد اشاره ڪردم و گفتم :
_ این گل ها رو براے شما خریدم.
نرگس ها را برداشت و گفت :
+ ممنون. از ڪجا میدونستین من عاشق گل نرگسم!؟
_ واقعا؟! نمیدونستم. ولے امروز ڪه رفتم توے گل فروشے حس ششم میگفت بهتره گل نرگس بخرم. قابل شما رو نداره.
مڪثی ڪردم و گفتم :
_ میدونم خانوادت چقدر نگرانن. حقم دارن. ولے مطمئن باش نمیذارم آب تو دلت تڪون بخوره. خودت از احساس من باخبرے. میدونے جایگاهت توے زندگے و قلب من ڪجاست...
وسط حرفم پرید و گفت :
+ شما توے این احساس ...
جمله اش را نصفه رها ڪرد و دوباره ساڪت شد.
_ من توے این احساس چی؟؟؟
گوشه ے روسرے اش را مرتب ڪرد و با شرم گفت :
+ شما توے این احساس تنها نیستین...
باور نمے ڪردم این جمله را از زبانش مے شنوم. آنقدر هیجان زده شده بودم ڪه دلم میخواست فریاد بزنم...
✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@TOMAENINE
°•○●﷽●○
#ناحلـــه🌸
#قسمت_سی_و_نهم
حرفشو قطع کردمو
_خیلی سخت اومدم ریحانه
خیلییی
+عه پس خوشا به حالت
چقدر قشنگ طلبیده شدی تو دختر بهت حسودیمشد
تک و تنها
آرزوم بود اینجوری
_فقط همین تعداد اومدن ؟
+اووو نه بابا خدا رو شکر خیلی زیاد بودن
مراسم تموم شده الان!!
_اره میدونم
+نبودی کههههه اصلا جا نبود واسه نشستن
هم اقایون هم خانوما اصلا یه سریا بیرون واستاده بودن
به لطف داداشم مراسم وداعشونو اینجا گرفتیم.
خیلیم باشکوه شد.
_نامرد چرا نگفتی تشیعشون کیه؟
بهت زده نگام کرد
+تو که همینشم نمیخواستی بیای!!
_خب بابام
متوجه شد منظورمو برا همین دیگه ادامه نداد
مشغول صحبت بودیم که از تو جیبش یه شیشه ای در اورد و سمتم دراز کرد .
+بیا عزیزم. اینو برا مهمونا درست کردیم. فقط یه دونه موند گفتم یادگاری نگه دارم. ولی مث اینکه قسمتِ تو بود .
ازش گرفتمو عجیب نگاش کردم که با صدای بابام وحشت زده برگشتم سمت در
ابروهاش به هم گره خورده بود
+اومدی شهید ببینی یا ....!؟
نمیخاستم بیش تر از این آبروم بره.
_اومدم پدرجان اومدم.
اینو گفتمو از ریحانه خداحافظی کردم و پشتِ بابا رفتم بیرون.
سوار ماشین شدمو رفتیم.
تو راه شیشه رو باز کردم که ببینم چیه.
یه نامه پیچیده که با یه خط خیلی کوچولو نوشته بود
"به حرمتِ خونِ این شهید !تو امانت داری خیانت نکن!!!تو نزار چادرِ مادرش ایندفعه تو کوچه ها خاکی شه!!!تو زمینه ی حضور گلِ نرگسُ فراهم کن!!!!
آخی چه متن قشنگی!!
ولی !!چادرِ مادرش؟
امانت؟
شیشه رو سروته کردم یه کاغذ دیگه ازش افتاد تو بغلم.
خیلی کوچیکتر از قبلیِ بود.
بازش کردم
نوشته بود
"به نیت شهید ۱۰۰ صلوات سهمِ شما"
مشغول فرستادن صلواتام بودم که رسیدیم خونه!
محمد:
_ بچه ها اروم اروم بلندش کنید!
بسم الله
یاعلی گفتنو پاشدن
که یه صدای دوییدن توجه همه رو جلب کرد.
همه برگشتیم سمت صدا.
دقت که کردم دیدم همون دوست ریحانس.
واسه چی اومده اینجا الان ؟
اگه واسه مراسم میخواست بیاد که تموم شده .
تازه ریحانه هم گفته بود که نمیاد کلا.
روشو کرد سمت محسن .حس کردم حالش بده.
به اسمِ کوچیک صداش زد.
+آقا محسن؟
هممون تعجب کردیم.
این بچه سرجمع یه بار با محسن بیشتر هم کلام نشد چرا انقد گرم گرفته؟
+ببخشید با شمام میشه خواهش کنم یه دقیقه نرید؟
با محسن چیکار داره!!
میخواستم ریحانه رو صدا کنم بیاد دوستشُ جمع کنه که ادامه داد.
+میشه یه دیقه شهیدُ بزارید زمین!!!؟؟
من به زور خودمو رسوندم اینجا.
ریحانه بهش نزدیک شد
+عه اومدی؟؟؟ چرا انقدر دیر؟؟؟
سرشو برگردوند سمتش
_میگم برات بعد.
الان میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟
ریحانه برگشت سمت من و سرشو تکون داد به معنی اینکه بگو شهیدُ بزارن زمین.
با تردید نگاشون کردم و به محسن اشاره زدم همین کارو کنن و خودم رفتم گوشه ی انتهایی هیئت و نشستم.
سرم از شدت درد در حالِ انفجار بود.
اما دلم میخواست ببینم این دختره چه واکنشی نشون میده .
بچه ها تابوتُ آروم گذاشتن روزمین و یه خورده ازش فاصله گرفتن.
دیدم زانو زده جلوش.
به شدت گریه میکرد...
بعدِ چندثانیه سرشو گذاشت رو تابوت .
دلم میخواس بزنم تو سرم واسه قضاوت عجولانم!
از کنار شهید بلند شد .
با انگشتم به محسن اشاره زدم که برن.
دوباره همه نشستن و با بسم الله و یاعلی شهیدو بلند کردن و بردنش بیرون تو جیپ گذاشتن.
خیلی خسته بودم حتی نمیتونستم از جام پاشم.
ولی به حال این دختره غبطه میخوردم.
همچین یه بارَکی اومد .
یه بارکی با شهید تنها خلوت کرد ....
ریحانه اومد کنارم نشست
برگشتم سمتش و
_چیه؟ چرا اومدی پیش من؟
چرا نگفتی به دوستت داره میاد چادر سر کنه ؟
این که خوبه که. خب پس حتما میدونه شهید حرمت داره.
بسته فرهنگیمونو دادی بهش؟
چش غره دادو
+چقد که تو حرف میزنی اه.
باشه بعد تعریف میکنم برات.
از جاش پاشد و میخاست بره که صداش کردم.
_ریحانه
برگشت طرفم
+باز چیشده؟
پَرِ چادرشو گرفتمو بوسیدم.
_مرسی که انقد گُلی!
یه لبخند عمیق نشست رو لباش.
به همون اکتفا کرد و رفت سمت دوستش که حالا تقریبا به موازات ما اون طرف حسینه نشسته بود.
از جام پاشدم و رفتم سمت در.
که دیدم محسن منتظر نشسته.
+کجایی حاجی بیا دیگه اه این دختره آبرومونو برد.
کج و کوله نگاش کردمو و با خنده گفتم
_چیزی نگفت که بیچاره.
این و که گفتم با مشتش زد رو بازوم .
بچه ها دورِ جیپ جمع شده بودن .
تک تک همشونو به گرمی بغل کردمو ازشون به خاطر زحمتایِ امروز تشکر کردم.
به راننده ی جیپ هم دست دادم و سلام علیک کردیم.*
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
-----------------------