eitaa logo
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
222 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
529 ویدیو
54 فایل
بـسم الله الرحمن الرحیم🌱 طماءنینھ: آرامـش ِ جـٰان عالمۍ داریـم در کنج ملال خویشتن💛 مدیر ↯ @Dar_arezooye_shahadat مـتحد↯ کانال شھیدعلاحسن نجمه↯ @shahidalahasan1993 مارا در اینستاگرام دنبال کنید😌⃟ ↯ https://instagram.com/tomaenine_org?utm_m #سبزباش💚
مشاهده در ایتا
دانلود
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 #مثل_هیچکس #قسمت_بیست_و_ششم پشت سر فاطمه حرکت کردم. وارد اتاق
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 به حرف فاطمه گوش کردم. چند ماهی گذشت، بهار رو به پایان بود. هر روز منتظر پیامی از طرف او بودم اما خبری نشد. در طول این مدت رابطه ام با محمد مثل سابق بود و هیچ کدام درباره ی فاطمه حرفی نمی زدیم. تعطیلات تابستانی آغاز شد. یک روز مشغول مرتب کردن کتابخانه ی اتاقم بودم که مادرم وارد اتاق شد و گفت : _ بیا دو دقیقه بشین باهات کار دارم. کتابها را روی میز گذاشتم و نشستم. _ رضا من با پدرت درباره ی زن گرفتنت صحبت کردم. بهش گفتم اون خونه ی 80 متری که تو کوچه ی مامانبزرگ اینا دادیم اجاره رو خالی کنه. تو شرکت مهندس قرایی هم یه کار نیمه وقت دست و پا کنه تا یه درآمدی برات بشه. ولی به شرطی که به حرف من گوش بدی. + یعنی چیکار کنم؟ از لای مجله ای که دستش بود یک عکس بیرون آورد و نشانم داد و گفت : _ اینو ببین. اسمش مهسا ست. تک دخترم هست. خانواده ی با اصل و نسبی هستن. تو جشن تولد شهلا باهاشون آشنا شدم. همکلاسی شهلاست. تازه دیپلمشو گرفته. باباشم مهندسه. به زنداییت گفتم غیر مستقیم بپرسه ببینه دخترشون اصلاً قصد ازدواج داره یا نه. حالا قراره بهم خبر بده. بیا ببین از قیافش خوشت میاد؟ عکس را گرفتم و نگاه کردم. دختری بور با چشم های عسلی. چهره ی فاطمه جلوی چشمانم آمد. با خودم گفتم با اینکه همیشه خودش را می پوشاند اما چقدر از این دختر زیباتر است. نگاه فاطمه آنقدر دلنشین بود که دیگر هیچ دختری برایم جذابیت نداشت. چیزی نگفتم و عکس را به مادرم دادم. پرسید : _ چی شد؟ نظرت چیه؟ + از قیافش خوشم نیومد. _ وااا! چرا؟؟؟ + خوشم نیومد دیگه. نمیدونم. _ خب از چه جور قیافه ای خوشت میاد؟ بگو تو همون مایه ها بگردم برات پیدا کنم؟ هنوز جواب مشخصی از فاطمه نگرفته بودم. بلاتکلیف بودم. می دانستم اگر هم بگویم هیچکس بجز فاطمه را نمیخواهم دوباره جنجال به پا می شود. به ناچار بهانه تراشیدم و گفتم : + قدش بلند تر باشه. چشم و ابروشم مشکی باشه. مادر که دید حرفی از فاطمه در میان نیست خیالش راحت شد. با خوشحالی بغلم کرد و گفت : _ باشه عزیزدلم. میگردم خشکل ترین دختر قد بلند و چشم و ابرو مشکی شهرو برات پیدا می کنم. از اتاقم رفت و من دوباره مشغول مرتب کردن کتابخانه شدم. چشمم به گوی موزیکالی افتاد که سال قبل از ترکیه خریده بودم. با دستمال گرد و خاکش را پاک کردم و کوکش را چرخاندم. می چرخید و برگ های پاییزی بالا و پایین می رفتند. دلم گرفته بود. از انتظار کشیدن خسته شده بودم. چشمم را بستم، قطره اشکی از گوشه ی چشمم ریخت... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج @TOMAENINE ❤️❤️
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 #مثل_هیچکس #قسمت_بیست_و_هفتم به حرف فاطمه گوش کردم. چند ماهی گذشت،
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 مهندس قرایی یکی از دوستان قدیمی پدرم بود. یک دفتر بزرگ فنی مهندسی داشت و بیشتر پروژه های مهم عمرانی شهر را انجام می داد. البته تنها نبود، شریک هم داشت. برای کسب تجربه و درآمدی مختصر به وساطت پدرم در دفترش مشغول شدم. آن روزها بلاتکلیفی بدجور آزارم می داد. سعی کردم در این مدت خودم را به چیزی سرگرم کنم تا انتظار کشیدن کمتر اذیتم کند. درنتیجه حسابی خودم را مشغول کار کردم. تمام انرژیم را متمرکز می کردم و در مدت کمی پروژه ها را تحویل می دادم. مهندس قرایی تحت تاثر سرعت عمل و دقت کارهایم قرار گرفته بود و از خلاقیتی که در پروژه ها به خرج میدادم خوشش می آمد. هربار که حضوری یا تلفنی با پدرم حرف می زد از من تعریف و تمجید می کرد. حضور من بعنوان یک دانشجوی تازه کاری که هنوز درسش هم تمام نشده در شرکت معتبر آنها فقط به واسطه ی آشنایی پدرم با مهندس قرایی بود. به همین دلیل پدرم برای تشکر و قدردانی یک شب او و خانواده اش را به منزلمان دعوت کرد. پسر مهندس قرایی (نیما) خارج از ایران درس میخواند و برای تعطیلات آمده بود. بعد از شام همسر مهندس همراه مادرم در آشپزخانه مشغول شدند و ما هم سرگرم بحث کار و درس شدیم. مهندس قرایی به نیما گفت : _ این آقا رضا واقعا کارش حرف نداره. بچه هایی که برای کارآموزی و پروژه های عملی میان شرکت ما خیلی طول میدن تا یه کار رو به ثمر برسونن. کاری که اونا در عرض یک هفته انجام میدن این آقا رضای ما سه چهار روزه تحویل میده. واقعا کیف میکنم از دقت و سرعتی که داره. پدرم نگاه غرور آمیزی به من کرد و گفت : _ این پسر ما خیلی استعداد داره ولی حیف که قدر خودشو نمیدونه. نیما چند سالی از من بزرگتر بود. یک پسر عینکی و مودب که در حوزه ی تخصصش اطلاعات و مطالعات جامعی داشت. بعد از گرفتن دیپلم در آزمون ورودی یکی از دانشگاهای خوب انگلستان شرکت کرده بود و چند سالی می شد که برای ادامه تحصیل آنجا زندگی می کرد. نیما رو به من کرد و گفت : _ من میدونم پدر مشکل پسندم از کسی تعریف بیهوده نمی کنه. اگه واقعا به رشته ت علاقه مندی و آینده ی کاریت برات مهمه شاید بتونم کمکت کنم برای ادامه تحصیل بیای اونجا. پدرم که هیجان زده شده بود فوراً گفت : + واقعا این امکان وجود داره؟ اگه بشه فرصت خیلی خوبیه. _ بله امکانش وجود داره، فقط دوتا مساله ی مهم هست. یکی اینکه حتما باید مدرک تافل داشته باشه و دیگری اینکه باید توی آزمون ورودی دانشگاه شرکت کنه و درصورتی که قبول بشه میتونه اونجا ادامه تحصیل بده. + اونوقت درسی که اینجا داشت میخوند چی میشه؟ باید از اول شروع کنه؟ _ البته بستگی به دانشگاه مقصد داره اما چون دانشگاه تهران جزو دانشگاه های معتبر ایران بشمار میاد ممکنه اونجا واحدها رو تطبیق بدن. بهرحال اگه تمایل دارین من میتونم وقتی برگشتم انگلیس با یکی از اساتیدم درباره ی پذیرشش صحبت کنم. پدرم بدون اینکه نظر مرا بپرسد گفت : + بله حتما. چی بهتر از این! نباید این فرصت طلایی رو از دست داد. به تمام این مکالمات به چشم یک شوخی نگاه می کردم و حرفی برای گفتن نداشتم. حتی اگر همه چیز هم جور می شد چطور میتوانستم در امتحان ورودی قبول شوم؟ بعد از رفتن مهمان ها پدرم موضوع را با مادرم در میان گذاشت و حسابی خوشحالی کردند. پدرم پیشنهاد داد طی دو ماه باقی مانده از تابستان در کلاس های فشرده تافل که آزمونش در شهریورماه برگزار می شد، شرکت کنم. برای من فرقی نداشت خودم را مشغول چه چیزی می کنم. پروژه های عمران، درس و کتاب، یا زبان انگلیسی! پیشنهادش را پذیرفتم. هر روز هفته از صبح تا عصر کلاس می رفتم و بعد از کلاس هم با تمرینات حسابی خسته می شدم. به دلیل مشغله های کلاس کمتر فرصت می کردم همراه محمد به بهشت زهرا بروم. اما ناراحت نبودم چون برای من که سعی می کردم تا زمان خبر دادن فاطمه خودم را از فکر او خارج کنم، دیدار محمد یادآور فاطمه و بلاتکلیفی هایم بود. بعد از گذراندن یک دوره ی فشرده در آزمون تافل قبول شدم و بعد از مدت ها توانستم دل پدر و مادرم را شاد کنم. تمایلی به ادامه ی این ماجرا نداشتم. اما پدرم بدون اینکه مرا در جریان قرار بدهد با نیما حرف زده بود و از او خواسته بود بورسیه شدنم را پیگیری کند... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🌹🌷 @TOMAENINE
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 #مثل_هیچکس #قسمت_بیست_و_هشتم مهندس قرایی یکی از دوستان قدیمی پدرم
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 شش ماه از روز خواستگاری میگذشت. کاسه ی صبرم لبریز شده بود. اولین روز ترم جدید به محض تمام شدن کلاس از محمد خواستم درباره ی فاطمه صحبت کنیم. از دانشگاه خارج شدیم. گفتم : _ میدونم خواهرت همه حرفایی که روز خواستگاری بینمون رد و بدل شده رو بهت گفته. پس حتما میدونی دلیل سکوتم توی این مدت چی بود. اگه حرفی نزدم یا سراغشو نگرفتم بخاطر این بود که خودش ازم خواست صبر کنم. ولی شش ماه گذشته! من یه جواب مشخص میخوام. + من احساساتت رو درک می کنم. ولی اگه فاطمه ازت خواسته صبر کنی حتما دلیلی داره. الانم جوابی به من نداده تا بخوام از جانبش حرفی بزنم. _ من به هر زحمتی بود تمام سعی خودمو کردم توی این مدت دندون رو جگر بذارم. ولی صبر من دیگه تموم شده. باید باهاش حرف بزنم. اجازه بده یه بار دیگه بیام و جوابمو بگیرم. با لبخند گفت : + آقا رضای گل، من خواهرمو میشناسم. اگه گفته صبر کنی بیخودی نگفته. تو که این همه موندی. بازم تحمل کن تا خودش جوابشو بهت بده. نگران نباش بالاخره تکلیفت معلوم میشه. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. با نا امیدی نگاهش کردم و چیزی نگفتم. شاید فاطمه هم برای این همه مدت سکوت کردن دلیل داشت. اما انتظار کشیدن هم کار سختی بود. چند روزی سعی کردم خودم را با حرف های محمد متقاعد کنم اما نتوانستم. روز جمعه با خودم گفتم سرزده به خانه شان می روم و جوابم را از فاطمه می گیرم. عصر لباس پوشیدم و راهی شدم. ماشین را پارک کردم. قفل ماشین خراب شده بود. چند دقیقه ای معطل شدم، بالاخره بعد از کلنجار رفتن در را قفل کردم. شاخه گلی که خریده بودم را از روی کاپوت برداشتم. هنوز وارد کوچه نشده بودم که دیدم یک پسر جوان با گل و شیرینی همراه پدر و مادرش پشت در خانه منتظرند. دلم نمیخواست باور کنم او خواستگار فاطمه است. اما از کت و شلوار و موهای آب و جارو کرده اش نمیتوانستم برداشت دیگری داشته باشم. دنیا روی سرم خراب شده بود. سر کوچه خشکم زد. از دور دیدم که محمد در را باز کرد و بعد از استقبال وارد خانه شدند. احساس می کردم در حقم نامردی شده. حس بدی بود. نمیخواستم باور کنم فاطمه بخاطر مرد دیگری سر کارم گذاشته. فاطمه که اهل این کارها نبود. بغضی گلویم را می فشرد. سراغ ماشین رفتم و به زحمت در را باز کردم. اعصابم بهم ریخته بود. خودم را به خانه رساندم. بدون اینکه لباس هایم را عوض کنم سرم را توی بالشم فرو بردم. دلم به درد آمده بود. با یادآوری آنچه که دیده بودم بغضم شکست و یک دل سیر اشک ریختم. از فردای آن روز با محمد سر سنگین شدم و رابطه ام را کم کردم. احساس می کردم از جانب کسی که این همه مدت مورد اعتمادم بود فریب خورده ام. نسبت به او دلسرد شده بودم. اواخر آبان ماه موعد آزمون ورودی دانشگاه مورد نظر بود اما تا دو سه هفته مانده به امتحان بی خبر بودم. نمیدانستم تمام این مدت پدرم پیگیر بوده تا نیما کار بورسیه ام را درست کند. انگیزه هایم را از دست داده بودم. ماندن و رفتن برایم فرقی نمی کرد. مدارکم را ارسال کردم و در آزمون ورودی شرکت کردم. حتی یک درصد هم احتمال قبول شدن نمیدادم اما در کمال ناباوری قبول شدم. مادرم نزدیک بود بعد از شنیدن خبر قبولی ام از شدت خوشحالی غش کند. حدود دو ماه مهلت داشتم تا کارها را انجام بدهم و پرونده ام را بفرستم. دانشگاه جدیدم از بهار آغاز می شد و من حداقل چند هفته زودتر باید می رفتم. در طول این مدت مادر حسابی به تکاپو افتاده بود تا قبل از رفتنم دختر قد بلند و چشم و ابرو مشکی مناسبی برایم پیدا کند... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🌹🌷 @TOMAENINE
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 #مثل_هیچکس #قسمت_بیست_و_نهم شش ماه از روز خواستگاری میگذشت. کاسه ی
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 دو هفته به رفتنم مانده بود که بالاخره بعد از کلی جستجو مادرم گفت مورد نسبتاً ایده آلی پیدا شده. با بی رغبتی قبول کردم و قرار خواستگاری گذاشتیم. روز خواستگاری نتوانستم کت و شلواری که برای خواستگاری از فاطمه پوشیده بودم را تنم کنم. بر خلاف اصرار مادرم یک لباس غیر رسمی پوشیدم و رفتیم. چند دقیقه بعد از ورودمان دخترشان با سینی چای وارد شد. با همان نگاه نصفه و نیمه از ظاهرش فهمیدم که هیچ سنخیتی با روحیات من ندارد. به اصرار مادرم برای حرف زدن به اتاقش رفتیم. در و دیوار پر از عروسک های فانتزی بود و روی تختش یک خرس صورتی بزرگ قرار داشت. بوی شدید ادکلنش حالم را بد کرده بود. نگاهی به سر و ریختش انداختم. یک روسری قرمز وسط سرش بود و موهایش از جلو و عقب بیرون ریخته بود. دامنی که تنش بود فقط تا روی زانویش را می پوشاند. سر حرف را باز کرد و گفت : _ این خرسم اسمش تدِیه. خیلی دوستش دارم. راستی شما هم چیزی تو زندگیتون هست که خیلی دوستش داشته باشین؟ نگاهی به خرسش انداختم و چیزی نگفتم. از سبک حرف زدنش حالم بهم می خورد. وقتی سکوتم را دید خودش ادامه داد : _ راستی من رنگ مورد علاقم صورتی و قرمزه. غذای مورد علاقم ماکارانیه. تیم مورد علاقم پرسپولیسه. شما چی؟ رنگ و غذا و تیم مورد علاقتون چیه؟ مادرم بعد از این همه گشتن چه مورد ایده آلی برایم پیدا کرده بود! تمام سوال هایش چرت و پرت بود. حرصم درآمده بود، گفتم : + یعنی واقعا چیزی مهمتر از اینا توی زندگی مشترک وجود نداره؟ با خنده ی لوسی گردنش را کج کرد و گفت : _ چرا خب وجود داره. ولی اینا هم مهمه دیگه... به زور نیم ساعت مکالمه را کش دادم و از اتاقش بیرون زدم. مادرم که دید به این سرعت از اتاق خارج شدیم فهمید که نظرم منفی است. گفت : _ خب مثل اینکه تفاهمتون خیلی زیاده که انقدر زود حرفاتون تموم شد. حالا نظر شما چی بود دختر گلم؟ دخترشان خنده ی زیرزیرکی کرد و گفت : + حالا یکم بیشتر باهم آشنا بشیم بهتره. خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم. توی راه کلی از دست مادرم شاکی شدم و بخاطر انتخاب چنین موردی اعتراض کردم. هرچقدر مادرم سعی کرد نظرم را عوض کند زیر بار نرفتم. من حتی از جمله بندی های آن دختر حالم بد می شد! چطور می توانستم زیر یک سقف با او زندگی کنم!؟ مادرم که در پروژه ی زن دادن قبل از رفتنم شکست خورده بود ادامه ی گشتنش را به بعد از رفتن من موکول کرد... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🌹🌷 @TOMAENINE
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 #مثل_هیچکس #قسمت_سی_و_یکم چیزی درباره ی رفتن و بورسیه شدنم به محمد
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 فکرم درگیر بود. نمی فهمیدم چرا بعد از این همه مدت انتظار درست وقتی که باید می رفتم این اتفاق افتاده. کلافه بودم. میدانستم اگر بروم حداقل تا چند ماه آینده احتمال برگشتن وجود ندارد. تمام فکرم پیش فاطمه بود. دلیل این همه مدت سکوت را نمیفهمیدم. دلم از رفتن منعم می کرد و عقلم میگفت باید بروم. دوست داشتم حتی به قیمت ترک تحصیل بمانم و با فاطمه ازدواج کنم. اما در این صورت همان چند درصد شانسی هم که برای جلب رضایت خانواده ام داشتم از دست می دادم. آن شب تا صبح خوابم نبرد. مادرم جشن خداحافظی مختصری گرفته بود و خاله مهناز و دایی مسعود را برای نهار دعوت کرده بود. به زور سر میز نهار نشستم. چیزی از گلویم پایین نمی رفت. هرچقدر با خودم کلنجار می رفتم نمیتوانستم بدون اینکه فاطمه را ببینم از ایران بروم. به اتاقم رفتم و لباس پوشیدم تا از خانه بیرون بروم. مهمان ها در سالن دور هم نشسته بودند. نیمی از مبل های خانه راهروی وروردی که از سالن فاصله ی زیادی داشت را پوشش می داد. به آرامی از در اتاق، خودم را به در ورودی رساندم تا کسی متوجه رفتنم نشود. اما مادرم جلوی درمچم را گرفت و گفت : _ رضا! کجا میری؟ من مهمونارو برای دیدن تو دعوت کردم. اومدی دو دقیقه نشستی الانم داری میری؟ تو دو ساعت دیگه باید فرودگاه باشی. + بخدا یه کار واجب پیش اومده. اگه نرم خیلی بد میشه. چمدونمو با خودم میبرم. از همون طرفم میام فرودگاه. بعد شما ماشینمو بیارین خونه. مادرم را بوسیدم و در را آهسته بستم. با عجله به سمت خانه محمد حرکت کردم. زنگ زدم. فاطمه در را باز کرد. با دیدنش دوباره همه ی احساساتم زنده شد. از دیدنم متعجب شده بود، گفت : _ سلام. شما اینجا چه کار می کنید؟ + سلام. ببخشید مزاحمتون شدم ولی باید میدیدمتون. نمیتونستم بدون اینکه باهاتون حرف بزنم از ایران برم. محمد دیشب همه چیز رو بهم گفت. اومدم بپرسم چرا توی این یک سال حرفی نزدین؟ میدونین یک سال انتظار کشیدن یعنی چی؟ با صدای آرامی گفت : + بله... میدونم. من خیلی انتظار پدرمو کشیدم. _ چرا این همه مدت منو بی خبر گذاشتین؟ وقتی که دیدم براتون خواستگار اومده از همه چیز دلسرد شدم. فکر میکردم حتماً بخاطر همین مساله این همه مدت جوابمو ندادین. مثل یه آدم بی هدف و بی انگیزه شدم که دیگه چیزی برام مهم نبود. بعدشم به اصرار خانوادم برای بورسیه تحصیلی اقدام کردم. + متاسفم. ولی این کار لازم بود. هم برای خودم، هم برای شما. _ چه لزومی داشت؟ + من از شما شناخت زیادی نداشتم. نمیدونستم چقدر سر حرفتون می مونید. از طرفی هم میدونستم شرایط شما بخاطر خانوادتون خاص و سخته. دلیل اینکه ازتون خواستم صبر کنید این بود که زمان ابهامات ذهنم رو برطرف کنه و اینکه... بتونم با خودم کنار بیام. _ یعنی چی که کنار بیاین؟ معلوم بود حرف زدن برایش چقدر سخت و عذاب آور است. گفت : + من میخواستم روی خودم کار کنم، تا... آمادگی این سختی هارو داشته باشم. همین که در طول این مدت خودش را برای زندگی با من آماده کرده بود یعنی او هم دوستم داشت. از شرم و حیایش نمی توانستم بیش از این انتظار ابراز احساسات داشته باشم. گفتم : _ امروز اومدم بهتون بگم من خیلی فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم که رفتنم بهتره یا موندنم. اگه دست خودم بود می موندم. ولی چون نمیخوام مخالفت خانوادم با این ازدواج بیشتر بشه باید برم. اگه نمیرفتم این مساله رو از چشم شما میدیدن. نمیخوام فکر کنین رفتن برام راحته. حاضر بودم درسمو ول کنم و بمونم. اما چون میخوام برای جلب رضایت پدر و مادرم تلاش کنم مجبورم خلاف میل خودم عمل کنم. مطمئن باشین توی اولین فرصت برمیگردم. _ میفهمم. + میتونم ازتون یه خواهشی کنم؟ _ بفرمایید؟ + کمی از نوشته هاتونو بدین با خودم ببرم. _ کدوم نوشته؟ + هرکدوم که شد. میدونم دلنوشته های زیادی دارین. _ برای چی میخواید؟ + برای روزهای دلگیر غربت! بعد از کمی مکث کردن گفت : _ چند دقیقه منتظر باشید. در را جفت کرد و رفت. به دیوار کنار در تکیه دادم. همیشه زمستان ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد.. 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🌹 @TOMAENINE
💌 داستان عاشقانه و‌دنباله دار 💟 تا صداے فاطمه را نمے شنیدم دست بردار نبودم. تصمیم گرفتم دو روز بعد دوباره زنگ بزنم. میدانستم پنج شنبه ها محمد به بهشت زهرا مے رود. عصر پنجشنبه خودم را به تلفن رساندم و شماره را گرفتم. در این فڪر بودم ڪه اگر دوباره محمد جواب تلفن را بدهد چه بهانه اے بتراشم ڪه فاطمه گوشے را برداشت و گفت : _ بفرمایید؟ + سلام. رضا هستم. حالتون خوبه؟ _ سلام.... ممنونم. + چند روز پیش ڪه زنگ زدم دلم میخواست باهاتون حرف بزنم ولے محمد اجازه نداد. میدونم همه چیز رو براش تعریف مے ڪنین، ولے خواهشا نگید ڪه من زنگ زدم. _ من نمیتونم چیزے رو از محمد پنهان ڪنم! + آخه من فقط زنگ زدم ڪه بگم به یادتونم. یه وقت فڪر نڪنین رفتم و پشت سرمم نگاه نڪردم... _ اما من چنین فڪرے نڪردم! فاطمه باهوش بود. فهمیده بود دلم تنگ شده و همه ے این حرف ها بهانه است، اما چون محمد راضے به حرف زدنش با من نبود سعے مے ڪرد ڪلمه اے اضافه تر نگوید. مڪثے ڪردم و گفتم : + من نوشته هاتونو خوندم، بارها و بارها. قرآنتونم همه جا همراهمه. سڪوت ڪرد و چیزے نگفت. ادامه دادم: + مواظب خودتون باشین و برام دعا ڪنین. روزاے سختے رو میگذرونم... همےن لحظه تلفن قطع شد و دیگر تماس برقرار نشد. چترم را بستم و زیر باران قدم زنان به خانه برگشتم... هوای انگلیس اغلب اوقات گرفته و بارانے بود. همیشه یک چتر ڪوچک همراهم داشتم تا بارش باران غافلگیرم نڪند. یک روز بعد از ڪلاس باران شدیدے مے بارید. فاصله ے دانشگاه تا خانه ام حدود بیست دقیقه بود. هرچقدر تلاش ڪردم چترم را باز ڪنم نشد. خراب شده بود. همینطور ڪه در حال ڪلنجار رفتن با دڪمه ے چترم بودم امیلے ڪنارم آمد و گفت : _ چترت خراب شده؟ + بله. ظاهرا خراب شده. باز نمیشه. _ ڪجا میری؟ + میرم خونه. _ مسیرت ڪجاست؟ + چند تا خیابون اونطرف تره. دور نیست. _ من ماشین دارم. میرسونمت. + ممنون. خودم یه جورے میرم. _ مگه نمیگے چندتا خیابون اونطرف تره؟ + چرا _ پس بریم میرسونمت. مرا تا در خانه رساند و رفت... ✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🌹 @TOMAENINE
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
💌 داستان عاشقانه و‌دنباله دار 💟 #مثل_هیچڪس #قسمت_سی_و_پنجم تا صداے فاطمه را نمے شنیدم دست بردار ن
💌 داستان عاشقانه و‌دنباله دار 💟 چند وقت بعد سرماے شدیدے خوردم وحدود یک هفته از شدت بیمارے نتوانستم به دانشگاه بروم. یک شب روے تختم لم داده بودم و مشغول عوض ڪردن شبڪه هاے تلویزیون بودم ڪه زنگ خانه به صدا در آمد. در را باز ڪردم، امیلے پشت در بود! گفت : _ سلام. اومدم حالتو بپرسم. چند روزیه پیدات نیست. + سلام. ممنون. سرما خوردم، نمیتونستم بیام دانشگاه. _ الان بهتری؟ + بله. خوبم. به داخل خانه ام نگاه ڪرد و گفت : _ اگه دوست داشته باشے میتونم بیام و یک فنجون قهوه بخورم. اصلا هم دوست نداشتم! با چهره اے مردد گفتم : + اما خونه ے من یڪم بهم ریخته ست. آمادگے مهمون رو ندارم. _ اشڪالے نداره. من ڪه مهمون نیستم. من دوستتم. نمیدانستم باید چه رفتارے نشان بدهم. بدون اینڪه تعارف ڪنم خودش وارد خانه شد و روے ڪاناپه نشست. فورا مشغول درست ڪردن قهوه شدم تا زودتر بنوشد و برود. همانطور ڪه در آشپزخانه مشغول بودم پرسید : _ تو اینجا تنهایی؟ + بله. _ خانواده داری؟ + بله. _ ولے من خانواده ندارم. پدرمو هیچوقت ندیدم. مادرمم بعد از هجده سالگیم ازم خواست خونه‌شو ترک ڪنم. الان چند سالے میشه ازش خبرے ندارم. قهوه را روے ڪاناپه گذاشتم و ڪنار آشپزخانه ایستادم. تشڪر ڪرد و ادامه داد : _ راستش من برخلاف تو اصلا آدم مذهبے اے نیستم. نمیتونم مثل همسایه‌م فڪر ڪنم ڪه عیسے مسیح پسر خداست. یا مثل تو فڪر ڪنم ڪه ڪتاب مقدس وجود داره و باید بخونمش. فڪر مے ڪنم توے این دنیا هیچ چیزے ارزش پرستیدن نداره. تلاشی براے متقاعد ڪردنش نڪردم، گفتم : + اعتقادات و باورهاے آدم ها متقاوته. _ آره. این درسته. فنجان قهوه اش را برداشت و ڪمے نوشید، گفت : _ مزاحمت شدم؟ + اشڪالے نداره. _ فڪر ڪردم اینجا تنهایے، شاید حوصلت سر بره و دلت بخواد با یه دوست حرف بزنی. ےڪ پلاستیک ڪیک از ڪیفش بیرون آورد و گفت : _ این ڪاپ ڪیک ها رو امروز خریدم. آوردم اینجا تا با هم بخوریم. نمیدانستم در این حد صمیمیت جزو آداب و فرهنگ آنهاست یا امیلے از این حرف ها منظور خاصے دارد. همینقدر میدانستم ڪه در فرهنگ آنها مرز مشخصے براے روابطشان تعریف نشده. گفتم : + ممنون ولے من امروز خرید ڪردم. ڪیک هم خریدم. پلاستےڪ را روے ڪاناپه گذاشت و گفت : _ باشه. پس خودم تنهایے میخورم. راستے اگه مزاحمم میتونم اینجارو ترک ڪنم...!؟ + مزاحم نیستے، ولے میشه بدونم چرا اومدی؟ _ راستش اومدم تا حالتو بپرسم. البته فڪر میڪردم شاید بتونم برات دوست خوبے باشم. شخصیت جدے و محڪمے دارے، دنیات برام جذابه. هرچند خیلے با دنیاے من متفاوته. از طرز حرف زدنش ڪمے نگران شدم. براے اینڪه خیال خودم را راحت ڪنم فوراً گفتم : + ممنون از لطفت. نامزدمم بخاطر همین جدیت و محڪم بودنم دوستم داره. _ نامزد داری؟ + بله، اون ایرانه. تا چند ماه دیگه برمیگرم پیشش. با لبخند گفت : _ نمیدونستم! چطور رهاش ڪردے وتنهایے اومدے اینجا؟ + مجبور شدم. _ حتما دختر خوشبختیه! ڪمی درباره ے دانشگاه حرف زد و بعد از نوشیدن قهوه خداحافظے ڪرد و رفت. وقتے در را بست نفس راحتے ڪشیدم. بالاخره پس از هشت ماه دورے زمان برگشتن رسیده بود. وقتے رسیدم پدر و مادرم به استقبالم آمدند. به محض اینڪه به خانه رفتم به محمد زنگ زدم و خبر برگشتنم را دادم. حالا باید براے سومین بار درباره ے فاطمه با پدر و مادرم حرف مے زدم... ✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج بعدی رمان با ما باشید❤️👇 "_اشکال دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❤️ @TOMAENINE
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
#قسمت_سی_و_هشتم همانطور ڪه حدس میزدم مادرم از چهره ے فاطمه خوشش آمده بود اما هنوز هم پذیرفتن او بعن
💌 داستان عاشقانه و‌دنباله دار 💟 فاطمه سڪوت را شڪست و گفت : _ من با زندگے ڪردن توے انگلیس مشڪلے ندارم. همه ے نگاه ها به سمت او رفت. عموے محمد گفت : _ ولے دخترم میدونے زندگے توے غربت و تنهایے چقدر سخته؟ اونم وقتے پدر ایشون انقدر مخالف این ازدواجن و هیچ تضمینے براے آینده و خوشبختیت وجود نداره! فاطمه گفت : _ میدونم عمو جان، ولے اگه با این مساله مخالفتشون رفع میشه من مشڪلے ندارم. عموے محمد سڪوت ڪرد و با دستش پیشانے اش را مالید. بعد از چند دقیقه رو به من گفت : _ ببین آقا رضا من نمیخوام حساب تو و پدرتو یڪجا ببندم، ولے این دختر روحش خیلے لطیف و حساسه. اگه خودش میخواد این زندگے رو انتخاب ڪنه من مخالفتے نمے ڪنم. چون میدونم چقدر عاقله و تصمیم بے پایه و اساس نمیگیره. ولے خوب حواستونو جمع ڪنین، فڪر نڪنین فاطمه پدر نداره یعنے بے ڪس و ڪاره. فاطمه عین دختر خودم برام عزیزه. اگه یک تار مو از سرش ڪم بشه با خود من طرف میشین. با صداے آرام گفتم : _ مطمئن باشین نمیذارم یه تار مو از سرشون ڪم بشه. آه عمیقے ڪشید و گفت : _ خیلے خوب. پس حالا برو و خانوادتو آروم ڪن. گفتم : «چشم» و پس از عذرخواهے از مادر محمد آنجا را ترک ڪردم. وقتی به خانه رسیدم مادرم طبق معمول سردرد گرفته بود. اتفاقاتے ڪه بعد از رفتنشان افتاده بود را تعریف ڪردم و گفتم فاطمه حاضر شده همراه من به انگلیس بیاید. اما مادرم براے فروڪش ڪردن خشم پدرم صحبت ڪردن با او را ڪمے به تاخیر انداخت. دو سه روزے گذشت تا مادرم با وعده ے ادامه تحصیلم در انگلیس توانست پدرم را ڪمے آرام ڪند. در تمام این مدت پدرم حتے یک ڪلمه هم با من حرف نمے زد. بالاخره دو هفته به رفتنم مانده بود ڪه با وساطت هاے مادرم و عذرخواهے هاے مڪرر من از محمد، قرار مجدد گذاشتیم. تصمیم گرفتیم براے انجام ڪارهاے قبل از عقد چند روزے صیغه ے محرمیت بخوانیم. با مادرم براے خرید انگشتر به طلا فروشے رفتیم و پس از ڪلے سخت گیرے بالاخره یڪے را انتخاب ڪردیم. هرچقدر اصرار ڪردم ڪه خودم از پس اندازم پولش را حساب ڪنم، مادرم نگذاشت و با پول خودش انگشتر را خرید. بعد از خرید پارچه و روسرے، گل و شیرینے خریدیم و به دنبال پدرم رفتیم. این بار علاوه بر عموے محمد، بقیه بزرگترهاے فامیلشان هم حضور داشتند. آن روز پدرم لام تا ڪام صحبتے نڪرد. روحانے مسجد محلشان ڪه دوست پدر محمد بود براے خواندن صیغه ے محرمیت آمده بود. خانم ها داخل اتاق مطالعه و آقایون در سالن نشسته بودند. بعد از اینڪه شرایط صیغه را روے ڪاغذ نوشتیم و امضا ڪردیم، خانمها را براے خواندن خطبه صدا زدند. با فاصله ڪنار فاطمه نشستم اما از ترس محمد و عمویش جرات نمے ڪردم نگاهش ڪنم. روحانے مسجدشان خطبه را خواند و محرم شدیم. باورم نمے شد ڪه بالاخره بعد از این همه سختے دختر دلنشین قصه ام را بدست آورده ام. بعد از پایان خطبه مادرم انگشتر را آورد و اصرار ڪرد تا در انگشت فاطمه بیاندازم. میدانستم فاطمه از انجام این ڪار در جمع خوشش نمے آید، اما حالا ڪه محرم شده بودیم بهانه اے در برابر اصرارهاے مادرم نداشتیم. دستش را گرفتم و براے اولین بار به چشم هایش خیره شدم... چشم هایے ڪه گرماے شعله اش تا آخر عمر چراغ دلم شد و مسیر زندگے ام را روشن ڪرد. بعد از پذیرایے بلند شدیم و قبل از خروج از خانه، براے خرید و انجام ڪارهاے قبل از عقد باهم قرار گذاشتیم. قرارمان ساعت 9 صبح فردا بود. روز بعد یک دسته گل نرگس خریدم و به سمت خانه شان حرڪت ڪردم. ساعت 8:30 جلوے ڪوچه رسیدم و ڪمے منتظر ماندم تا فاطمه آمد. همانطور ڪه از دور میدیدمش دلم مے لرزید. پیاده شدم و در ماشین را برایش باز ڪردم. بعد از اینڪه سوار شد و حرڪت ڪردیم، گفتم : _ باورم نمیشه بالاخره بعد از این همه سختے تونستم بدستت بیارم. با لبخند دلنشینے گفت : + منم هنوز مراسم دیروز رو باور نڪردم. به گل هاے روے داشبورد اشاره ڪردم و گفتم : _ این گل ها رو براے شما خریدم. نرگس ها را برداشت و گفت : + ممنون. از ڪجا میدونستین من عاشق گل نرگسم!؟ _ واقعا؟! نمیدونستم. ولے امروز ڪه رفتم توے گل فروشے حس ششم میگفت بهتره گل نرگس بخرم. قابل شما رو نداره. مڪثی ڪردم و گفتم : _ میدونم خانوادت چقدر نگرانن. حقم دارن. ولے مطمئن باش نمیذارم آب تو دلت تڪون بخوره. خودت از احساس من باخبرے. میدونے جایگاهت توے زندگے و قلب من ڪجاست... وسط حرفم پرید و گفت : + شما توے این احساس ... جمله اش را نصفه رها ڪرد و دوباره ساڪت شد. _ من توے این احساس چی؟؟؟ گوشه ے روسرے اش را مرتب ڪرد و با شرم گفت : + شما توے این احساس تنها نیستین... باور نمے ڪردم این جمله را از زبانش مے شنوم. آنقدر هیجان زده شده بودم ڪه دلم میخواست فریاد بزنم... ✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @TOMAENINE
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
💌 داستان عاشقانه و‌دنباله دار 💟 #مثل_هیچڪس #قسمت_سی_و_نهم فاطمه سڪوت را شڪست و گفت : _ من با زند
💌 داستان عاشقانه و‌دنباله دار 💟 باورم نمے شد این جمله را بالاخره از زبانش مے شنوم. آنقدر هیجان زده شده بودم ڪه دلم میخواست فریاد بزنم. نتوانستم خوشحالے ام را پنهان ڪنم و نیشم باز شد. گوشه اے پارک ڪردم. همانطور ڪه نگاهش مے ڪردم با لبخند گفتم : _ از روزے ڪه توے بهشت زهرا دیدمت تا امروز دو سال گذشته. توے این دو سال زندگے رو به من حروم ڪردے. ولے الان توے دو ثانیه دنیا رو بهم دادے. دیگه فڪرشم نڪن ولت ڪنم. میدانستم با شنیدن حرف هایم خجالت مے ڪشد اما دیگر دلم نمیخواست حرف ها و احساساتم را در دلم نگه دارم. حالا ڪه فهمیده بودم فاطمه هم دوستم دارد باید تمام تلاشم را براے خوشبختے اش مے ڪردم. ڪمے بعد براے خرید آینه و شمعدان پیاده شدیم. متوجه شدم ڪه سعے مے ڪند فاصله اش را با من حفظ ڪند. براے اینڪه راحت باشد با فاصله ے بیشترے ڪنارش قدم میزدم. چند مغازه را دیدیم اما چیزے انتخاب نڪردیم. وارد یڪے از مغازه ها شدیم، فاطمه به ساده ترین آینه و شمعدان مغازه اشاره ڪرد و گفت : _ این خوبه؟ + هرچے رو تو دوست داشته باشے خوبه. ولے اگه بخاطر پولش اینو انتخاب ڪردے از این بابت هیچ نگرانے نداشته باش. _ نه بخاطر پول نیست. البته اسراف ڪردنم دوست ندارم. ڪمی آن طرف تر ایستاده بودم و مدل هاے دیگر را نگاه مے ڪردم. ناگهان دیدم ڪه فاطمه جلوے آینه ایستاده و به تصویر خودش خیره شده. از فرصت استفاده ڪردم و در ڪنارش ایستادم. و این اولین بارے بود ڪه فاطمه و خودم را در یک قاب مے دیدم. پس از چند روز یک عقد مختصر گرفتیم و آماده ے رفتن شدیم. روز رفتن فاطمه آنقدر در آغوش محمد اشک ریخت ڪه چشم هایش پف ڪرده بود. معلوم بود محمد هم تمام سعیش را مے ڪند ڪه اشک نریزد. موقع خداحافظے محمد مرا در آغوش گرفت و گفت : _ جون تو و یدونه آبجے من. اول میسپرمش به خدا بعدم تو. روی شانه اش زدم و گفتم : + نگران نباش. نمیذارم یه تار مو از سرش ڪم شه. برام از جونمم عزیزتره. بعد از یک وداع غمگین سوار هواپیما شدیم. فاطمه ساڪت بود و چیزے نمے گفت. فقط از پنجره به آسمان نگاه مے ڪرد و مدام چشمهایش پر از اشک مے شد. دستش را گرفتم و گفتم : _ انقدر اشک نریز. بخدا دلم آتیش گرفت. صورتش را پاک ڪرد و با بغض گفت : + دلم براے خیلے چیزا تنگ میشه. مادرم، محمد، پدرم... خواستم ڪمے حال و هوایش را عوض ڪنم، با خنده گفتم : _ راستشو بگو، تا بحال براے منم اینجورے اشک ریختی؟ لبخندی زد و گفت : + من نریختم، ولے تو ریختی! _ اشک چیه؟! ما ڪه براتون گریبان چاک ڪردیم! بالاخره بعد از آن همه گریه موفق شدم ڪمے بخندانمش. باهم ابرها را تماشا مے ڪردیم و درباره ے شڪل هایشان حرف میزدیم. همانطور ڪه با انگشتش ابرها را نشانم میداد خیره به روے ماهش بودم و خدا را هزاران بار براے داشتنش شڪر مے ڪردم. در همان سوییت نقلے و ڪوچک زندگے مشتڪرمان را آغاز ڪردیم. بعد از آمدن فاطمه همه چیز رنگ و بوے دیگرے گرفته بود. حتے دیگر باران ها دلگیر و غم انگیز نبودند. یک تغییر دڪوراسیون اساسے به خانه دادیم و جاے وسایل را عوض ڪردیم. تازه میفهمیدم معنے این جمله ڪه "زن چراغ خانه است" یعنے چه! تمام سعیم را مے ڪردم ڪمتر در خانه تنهایش بگذارم. اما بخاطر اینڪه هم درس میخواندم و هم ڪار میڪردم ناگزیر بودم زمان بیشترے را بیرون از خانه سپرے ڪنم. فاطمه هم براے خودش سرگرمے ایجاد مے ڪرد و از پس تنهایے اش بر مے آمد. هنوز به مسیرها و محیط شهر آشنایے ڪافے نداشت. یک روز قرار گذاشتیم بعد از پایان ڪلاسم باهم بیرون برویم تا هم خیابان ها را نشانش بدهم و هم ڪمے خرید ڪنیم. وقتے از دانشگاه خارج شدم دیدم فاطمه جلوے در منتظرم ایستاده. گفتم : _ سلام! تو چرا از خونه اومدے بیرون؟ من میومدم دنبالت دیگه. + سلام. خب دلم میخواست یڪم قدم بزنم. ببخشید اگه بدون اجازت اومدم. _ ببخشید چیه؟ من بخاطر خودت میگم. منظورم این بود چرا تنهایے اومدے تو خیابون، باهم میومدیم ڪه هواتم داشته باشم تا خیالم راحت بشه. همےن لحظه امیلے و (یکی دیگر از همڪلاسے هایم) جاستین از ڪنارمان رد شدند. امیلے تا چشمش به ما افتاد نزدیک آمد و گفت : _ سلام رضا. ایشون نامزدته؟ گفتم : _ سلام. بله. البته ما ازدواج ڪردیم و فاطمه دیگه همسر منه. دستش را به طرف فاطمه دراز ڪرد و گفت : _ سلام فاطمه. من امیلے هستم. دوست رضا. از آشناییت خوشبختم. بعد از امیلے جاستین هم دستش را به سمت فاطمه دراز ڪرد. براے اینڪه با فاطمه برخورد نڪند فورا با او دست دادم و با لبخند گفتم : _ ببخشید اما همسرم با آقایون دست نمیده. از قیافه ے جاستین مشخص بود متعجب شده. بعد از گفتگوے ڪوتاهے رفتند و ما هم به سمت فروشگاه حرڪت ڪردیم... ✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج @TOMAENINE
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
💌 داستان عاشقانه و‌دنباله دار 💟 #مثل_هیچڪس #قسمت_چهلم باورم نمے شد این جمله را بالاخره از زبانش مے
مدتے بعد امیلے درخواست ڪرد ڪه در صورت امڪان یک روز براے ملاقات با فاطمه به منزلمان بیاید. براے شام دعوتش ڪردیم. وقتے رسید فاطمه به گرمے از او استقبال ڪرد. نشستند و مشغول صحبت شدند. فاطمه بعضے ڪلمات و اصطلاحات را بلد نبود و گاهے براے فهمیدن حرف هاے امیلے یا گفتن جملاتش از من ڪمک مے گرفت. مشغول خوردن ڪیک و چاے بودند و همانطور ڪه صدایشان را مے شنیدم خودم را به ڪارهایم مشغول ڪردم. امیلے گفت : _ میتونم ازت یه سوالے بپرسم؟ + بله، حتما. بپرس؟ _ از اینڪه رضا نمیذاره به مردها نزدیک شے و بهشون دست بزنے ناراحت نمیشی؟ فاطمه خندید و گفت : + نه. اتفاقا وقتے ڪه میبینم رضا من رو فقط براے خودش میخواد عشقم بهش بیشتر میشه. البته رضا منو مجبور نمیڪنه نزدیک مردها نشم! چون میدونه خودم به این مساله تمایلے ندارم ڪمڪم میڪنه تا چیزے برخلاف خواسته ام پیش نیاد. _ راستش زندگیتون ڪمے براے من عجیبه. نمیفهمم تو ڪه چهره اے به این زیبایے دارے چرا وقتے میرے بیرون از خونه انقدر خودت رو مے پوشونے؟ فڪر مے ڪردم شاید مشڪل یا بیمارے خاصے داشته باشے. اما الان ڪه از نزدیک دیدمت فهمیدم نه تنها هیچ مشڪلے ندارے بلڪه واقعا یک زن شایسته ای. + ممنون از لطفت. خب جواب این سوالت ڪمے پیچیده ست. اما دلیلش اینه ڪه ما توے باورهامون به "حجاب" معتقدیم. البته این فقط مختص دین ما نیست، توے ادیان دیگه هم بهش توصیه شده. _ ولے من به رضا هم گفتم ڪه به هیچ دینے اعتقاد ندارم. یعنے باور داشتن به هر دینے از نظرم خرافه است. همه ے حرفهاے پیامبرها شعار بوده. واقعیت زندگے آدم ها خیلے غم انگیزتر از دنیاے رویایے اونهاست. من هرگز چیزے درباره ے امیلے به فاطمه نگفته بودم. اما خودش از حرف هایش فهمید زندگے سختے داشته. گفت : + نمیخوام وارد حریم خصوصیت بشم، ولے میتونم بپرسم ڪه آیا توے زندگیت شڪست خوردی؟ _ بله. بارها و بارها. یعنے بجز چند بارے ڪه شانس آوردم بقیه ے زندگیمو شڪست خوردم. امیلی بغضش گرفت و چشمانش پر از اشک شد. فورا با آستینش اشڪهایش را پاک ڪرد و ادامه داد : _ چند ساله هیچ خبرے از مادرم ندارم. آخرین بارے ڪه دیدمش روزے بود ڪه منو از خونه ش بیرون ڪرد. چند ماه بعد وقتے رفتم سراغش از اون خونه رفته بود. دیگه هیچوقت پیداش نڪردم. + پدرت چے؟ پدرتم از دست دادی؟ _ پدر! هه... من حتے نمیدونم پدرم ڪیه... فاطمه دستش را گرفت و با ناراحتے گفت : + متاسفم. سڪوت ڪرد و ادامه داد : + من میدونم تحمل شڪست ها و رنج ها چقدر سخت و دردناڪه، ولے ما آدم ها خودمون دنیاے خودمونو میسازیم. تو از من درباره ے حجابم پرسیدے. حالا ڪه میگے به هیچ دینے اعتقاد ندارے من جور دیگه اے برات توضیح میدم. تو تحصیلڪرده اے و حتما میدونے ڪه همه ے موجودات انرژے دارن. بیا فرض ڪنیم تمام مردهاے دنیا الڪتریسیته ے مثبت و تمام زن هاے دنیا الڪتریسیته ے منفے ساطع مے ڪنن، و قطعا همیشه دو قطب مخالف همدیگرو جذب مے ڪنن. حجاب میتونه یک مختل ڪننده براے این میدان مغناطیسے باشه. اینجورے یک زن از بین مردهاے اطرافش فقط براے همسرش جاذبه ایجاد مے ڪنه و دیگه اتفاقاتے رخ نمیده ڪه طے اون یک امیلے دیگه بدنیا بیاد و هرگز نفهمه پدرش ڪے بوده... _ پس چرا فقط زن ها باید رنج پوشوندن خودشونو تحمل ڪنن. این یه تبعیض جنسیتیه! + البته فقط زن ها نیستن ڪه باید حجاب داشته باشن. مردا هم باید بخشے از پوشش خودشونو رعایت ڪنن. ولے خب این درسته ڪه زن ها باید بیشتر به حجاب مقید باشن. و قطعا هم این یک تبعیض نیست! با هر دین و تفڪرے اگه بخواے عادلانه قضاوت ڪنے باید اینو بپذیرے ڪه قدرت خوددارے زن ها بیشتر از مرد هاست. یه حقوقدان فرانسویم گفته ڪه "قوانين طبيعت حڪم مي ڪنه زن خوددار باشه!" یعنے طبیعتاً و ذاتاً زن ها بیشتر از مردها میتونن توے این مساله جلوے خودشونو بگیرن. پس رعایت حجاب و دشواریهاشم به نسبت براے زن ها راحت تر از مردهاست. از اینڪه میدیدم فاطمه استدلال هاے محڪمے براے اعتقاداتش دارد لذت مے بردم. بعد از دو ساعت بحث و گفتگو شام خوردیم. امیلے هم ڪه حسابے با فاطمه دوست شده بود تا پاسے از شب ماند و بعد رفت. پس از رفتنش پیشانے فاطمه را بوسیدم و گفتم : _ اگه تا آخر عمرم سجده ے شڪر بجا بیارم بازم نمیتونم از خدا براے داشتن نعمتے مثل تو تشڪر ڪنم. شیرےن ترین روزهاے زندگے ام را ڪنار فاطمه سپرے مے ڪردم. گاهے زمانے ڪه مشغول ڪار بود یواشڪے نگاهش مے ڪردم و از دیدنش لذت مے بردم. فاطمه رویایے ترین دختر روے زمین بود. هم عاقل بود و هم عاشق. از لطافت مثل برگ گل و از صلابت مثل ڪوه مے ماند. این تضادهایے ڪه از هرڪدامش بجا استفاده مے ڪرد مرا عاشق تر از قبل ڪرده بود. هر روز ڪه از زندگے مان مے گذشت عشقم به او بیشتر و بیشتر مے شد... تعجیل درظهور حضرت مهدی عج @TOMAENINE
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
#قسمت_چهل_و_یڪم مدتے بعد امیلے درخواست ڪرد ڪه در صورت امڪان یک روز براے ملاقات با فاطمه به منزلمان
💌داستان دنباله دار 💟 چند ماه گذشت. یک شب وقتے وارد خانه شدم فاطمه جشن ڪوچڪے گرفته بود و ڪیک پخته بود. هرچقدر دلیلش را پرسیدم چیزے نگفت. بعد از اینڪه شام خوردیم یک جعبه ڪادو آورد و از من خواست بازش ڪنم. وقتے جعبه را باز ڪردم یک جفت ڪفش ڪوچک دیدم ڪه نامه اے لول شده داخلش بود. نامه را باز ڪردم و خواندم : «باباجونم لطفا تا نه ماه دیگه ڪه بدنیا میام ڪفشامو پیش خودت نگه دار!» گےج شده بودم. باورم نمیشد! بے اختیار فریاد زدم : _ من بابا شـــــــــدم ؟؟؟؟! فاطمه سرش را تڪان داد. از زور ذوق زدگے فشارم افتاده بود. بعد از ازدواجم با فاطمه این بهترین اتفاق زندگے ام بود. از فرداے آن روز تمام تلاشم را ڪردم تا ڪمترین فشار جسمے و روحے به فاطمه وارد شود. اجازه نمیدادم وقتے خانه هستم ڪارے انجام بدهد. اما سنگینے ڪارهاے خودم بیشتر شده بود. براے اینڪه به درسهایم لطمه وارد نشود شب ها بعد از اینڪه فاطمه میخوابید بیدار مے ماندم و درس مے خواندم. گاهے هم از شدت خستگے روے ڪاناپه خوابم مے برد. دڪتر فاطمه گفته بود وضعیت باردارے اش ڪمے خطرناک است و نیاز به استراحت بیشترے دارد. بخاطر همین مساله نتوانستیم در طول این مدت به ایران برگردیم. با اینڪه میدانستم تحمل سختے این دوران در غربت و تنهایے چقدر برایش دشوار است، اما حتے یک بار هم لب به شڪایت باز نڪرد. در تمام این دوران امیلے هم حواسش به فاطمه بود. برایش انواع و اقسام غذاها را درست مے ڪرد و مرتب به او سر مے زد. فاطمه زیبا بود، اما مادر شدن او را زیباتر و معصوم تر ڪرده بود. شب ها درباره ے انتخاب اسم بچه حرف مے زدیم و سر جنسیتش شرط بسته بودیم. فاطمه میگفت پسر است و من میگفتم دختر است. روزے ڪه نوبت سونوگرافے تشخیص جنسیتش بود، نتوانستم همراهش بروم. شب ڪه به خانه برگشتم به محض باز ڪردن در گفتم : _ سلام. جواب سونوگرافے چے شد؟؟؟ فاطمه بلند بلند خندید و گفت : + سلام بازنده. چطوری؟ فهمیدم ڪه بچه مان پسر است و شرط را باخته ام. بالاخره بعد از نه ماه انتظار خدا "یوسف" را به ما هدیه داد. پسرمان از زیبایے چیزے ڪم از مادرش نداشت. با آمدن یوسف حال و هواے زندگے مان متحول شده بود. از بعد ازدواج تا شش ماه پس از تولد یوسف نتوانستیم به ایران برگردیم. بالاخره بعد از یک سال و نیم با یوسف شش ماهه به ایران رفتیم. از برخورد پدرم با فاطمه مے ترسیدم. دلم نمیخواست دوباره با رفتارهایش، اذیت شود. از فاطمه خواستم یک ماهے ڪه ایران هستیم در خانه ے خودشان مستقر شویم. اما فاطمه گفت دو هفته خانه ے ما و دو هفته خانه ے خودشان! مادرم از بس بخاطر نوه دار شدن خوشحال بود تمام اسباب بازے ها و لباس هاے شهر را براے یوسف خریده بود. رفتار پدرم عادے بود. با یوسف بازے مے ڪرد و دوستش داشت. اما بجز مواقع ضرورے با فاطمه حرفے نمے زد. چند روز بعد من و فاطمه براے خرید راهے بازار شدیم. در حال عبور از جلوے یک عطر فروشے بودیم ڪه فاطمه گفت : _ رضا، بیا براے پدرت یه ادڪلن بخریم. + به چه مناسبتے؟ نه تولدشه نه روز پدره... به مناسبت رفتار خوبے ڪه باهات داره براش هدیه بخریم؟ _ اون پدرته. براے آینده ے تو آرزوهاے زیادے داشته. همونطور ڪه تو براے یوسف آرزوهاے زیادے دارے. حالا درست یا غلط، ولے الان بعضے از رویاهاش خراب شدن. درسته پدرت به من علاقه اے نداره، ولے من دوستش دارم. ضمناً احترامش واجبه، حواست باشه چه جورے درباره ش حرف میزنی! چیزی نگفتم و باهم به داخل مغازه رفتیم. با وسواس زیاد و بعد از تست ڪردن نیمے از عطرهاے مغازه یڪے از گرانترین و معروف ترین ادڪلن ها را خریدیم. شب بعد از شام فاطمه هدیه ے پدرم را آورد و گفت : _ این هدیه براے شماست. امیدوارم خوشتون بیاد. پدرم با تعجب نگاهش ڪرد و گفت : + به چه مناسبتی؟ _ مناسبت خاصے نداره. یه هدیه ے بے بهانه است. دلم میخواست قبل از رفتنمون براتون چیزے بخرم. فقط امیدوارم به سلیقه تون نزدیک باشه. پدرم هدیه را باز ڪرد و از دیدن مارک ادڪلن لبخندے روے لبش نشست، گفت : + اتفاقا میخواستم همینو بخرم. خیلے عطر خوبیه. دست شما درد نڪنه. از اینڪه پدرم براے اولین بار به روے فاطمه لبخند مے زد خوشحال بودم. در طول دو هفته اے ڪه آنجا بودیم فاطمه با محبت هاے واقعے و بے دریغش دل پدرم را نرم ڪرده بود. مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف براے جشن بزرگے برنامه ریزے ڪرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت ڪند... ✍🏻نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج @TOMAENINE
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
گفتم: ببینم‌توی دنیاچه‌آرزویی داری؟» قدری فڪرڪردوگفت: «هیچی» گفتم: یعنی چی؟مثلاًدلت‌نمیخوادیه‌ڪاره‌ای بشی،ادامه‌تحصیل‌بدی یاازاین‌حرفهادیگه؟! گفت: «یه‌آرزودارم.ازخداخواستم‌تاسنم‌ڪمه وگناهم ازاین‌بیشترنشده،شهیدبشم.» شادی روح شهدا ٱللَّٰهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَىٰ‌مُحَمَّدٍ‌وَآلِ مُحَمَّدٍ‌وَ‌عَجِّل‌فَرَجَهُم🌺 ♥️🕊 @TOMAENINE