eitaa logo
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
215 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
529 ویدیو
54 فایل
بـسم الله الرحمن الرحیم🌱 طماءنینھ: آرامـش ِ جـٰان عالمۍ داریـم در کنج ملال خویشتن💛 مدیر ↯ @Dar_arezooye_shahadat مـتحد↯ کانال شھیدعلاحسن نجمه↯ @shahidalahasan1993 مارا در اینستاگرام دنبال کنید😌⃟ ↯ https://instagram.com/tomaenine_org?utm_m #سبزباش💚
مشاهده در ایتا
دانلود
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
💌 داستان عاشقانه و‌دنباله دار 💟 #مثل_هیچڪس #قسمت_سی_و_پنجم تا صداے فاطمه را نمے شنیدم دست بردار ن
💌 داستان عاشقانه و‌دنباله دار 💟 چند وقت بعد سرماے شدیدے خوردم وحدود یک هفته از شدت بیمارے نتوانستم به دانشگاه بروم. یک شب روے تختم لم داده بودم و مشغول عوض ڪردن شبڪه هاے تلویزیون بودم ڪه زنگ خانه به صدا در آمد. در را باز ڪردم، امیلے پشت در بود! گفت : _ سلام. اومدم حالتو بپرسم. چند روزیه پیدات نیست. + سلام. ممنون. سرما خوردم، نمیتونستم بیام دانشگاه. _ الان بهتری؟ + بله. خوبم. به داخل خانه ام نگاه ڪرد و گفت : _ اگه دوست داشته باشے میتونم بیام و یک فنجون قهوه بخورم. اصلا هم دوست نداشتم! با چهره اے مردد گفتم : + اما خونه ے من یڪم بهم ریخته ست. آمادگے مهمون رو ندارم. _ اشڪالے نداره. من ڪه مهمون نیستم. من دوستتم. نمیدانستم باید چه رفتارے نشان بدهم. بدون اینڪه تعارف ڪنم خودش وارد خانه شد و روے ڪاناپه نشست. فورا مشغول درست ڪردن قهوه شدم تا زودتر بنوشد و برود. همانطور ڪه در آشپزخانه مشغول بودم پرسید : _ تو اینجا تنهایی؟ + بله. _ خانواده داری؟ + بله. _ ولے من خانواده ندارم. پدرمو هیچوقت ندیدم. مادرمم بعد از هجده سالگیم ازم خواست خونه‌شو ترک ڪنم. الان چند سالے میشه ازش خبرے ندارم. قهوه را روے ڪاناپه گذاشتم و ڪنار آشپزخانه ایستادم. تشڪر ڪرد و ادامه داد : _ راستش من برخلاف تو اصلا آدم مذهبے اے نیستم. نمیتونم مثل همسایه‌م فڪر ڪنم ڪه عیسے مسیح پسر خداست. یا مثل تو فڪر ڪنم ڪه ڪتاب مقدس وجود داره و باید بخونمش. فڪر مے ڪنم توے این دنیا هیچ چیزے ارزش پرستیدن نداره. تلاشی براے متقاعد ڪردنش نڪردم، گفتم : + اعتقادات و باورهاے آدم ها متقاوته. _ آره. این درسته. فنجان قهوه اش را برداشت و ڪمے نوشید، گفت : _ مزاحمت شدم؟ + اشڪالے نداره. _ فڪر ڪردم اینجا تنهایے، شاید حوصلت سر بره و دلت بخواد با یه دوست حرف بزنی. ےڪ پلاستیک ڪیک از ڪیفش بیرون آورد و گفت : _ این ڪاپ ڪیک ها رو امروز خریدم. آوردم اینجا تا با هم بخوریم. نمیدانستم در این حد صمیمیت جزو آداب و فرهنگ آنهاست یا امیلے از این حرف ها منظور خاصے دارد. همینقدر میدانستم ڪه در فرهنگ آنها مرز مشخصے براے روابطشان تعریف نشده. گفتم : + ممنون ولے من امروز خرید ڪردم. ڪیک هم خریدم. پلاستےڪ را روے ڪاناپه گذاشت و گفت : _ باشه. پس خودم تنهایے میخورم. راستے اگه مزاحمم میتونم اینجارو ترک ڪنم...!؟ + مزاحم نیستے، ولے میشه بدونم چرا اومدی؟ _ راستش اومدم تا حالتو بپرسم. البته فڪر میڪردم شاید بتونم برات دوست خوبے باشم. شخصیت جدے و محڪمے دارے، دنیات برام جذابه. هرچند خیلے با دنیاے من متفاوته. از طرز حرف زدنش ڪمے نگران شدم. براے اینڪه خیال خودم را راحت ڪنم فوراً گفتم : + ممنون از لطفت. نامزدمم بخاطر همین جدیت و محڪم بودنم دوستم داره. _ نامزد داری؟ + بله، اون ایرانه. تا چند ماه دیگه برمیگرم پیشش. با لبخند گفت : _ نمیدونستم! چطور رهاش ڪردے وتنهایے اومدے اینجا؟ + مجبور شدم. _ حتما دختر خوشبختیه! ڪمی درباره ے دانشگاه حرف زد و بعد از نوشیدن قهوه خداحافظے ڪرد و رفت. وقتے در را بست نفس راحتے ڪشیدم. بالاخره پس از هشت ماه دورے زمان برگشتن رسیده بود. وقتے رسیدم پدر و مادرم به استقبالم آمدند. به محض اینڪه به خانه رفتم به محمد زنگ زدم و خبر برگشتنم را دادم. حالا باید براے سومین بار درباره ے فاطمه با پدر و مادرم حرف مے زدم... ✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج بعدی رمان با ما باشید❤️👇 "_اشکال دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❤️ @TOMAENINE