پشتهیچستان رگهاۍهوا ،
پرقاصدهاییاست، کھ خبر میآرند ؛
از گل وا شدھی دورترین بوتھ ی خواب !
- سھرابسپہری:)
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
🌿'!
_
کاشمیشدحالخوب
رالایکتابگذاشت...!
@TOMAENINE
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 #مثل_هیچڪس #قسمت_سی_و_سوم همیشه زمستان ها در ڪوچه شان عطر گل یخ مے
💟 #مثل_هیچڪس
#قسمت_سی_و_چهارم
وقتے رسیدم نیما (پسر مهندس قرایے) به استقبالم آمد. چند روزے مهمانش بودم تا توانستم در نزدیڪے دانشگاه سوییت ڪوچڪے اجاره ڪنم. براے یک دانشجوے تازه وارد خانه ے نقلے و ایده آلے بود. یک طرف آشپزخانه و یخچال ڪوچک و سینک و گاز قرار داشت. ڪمے آن طرف تر هم تخت و ڪمد و ڪاناپه و تلویزیون چیده شده بود. حمام و سرویس بهداشتے هم در سمت دیگر اتاق بود. ساڪم را باز ڪردم و وسایلم را چیدم. قرآن فاطمه را بالاے تختم گذاشتم. مدتے طول مے ڪشید تا روال ثبت نام طے شود. غروب غربت دلگیر بود. مخصوصاً ڪه اغلب اوقات هم هوا ابرے و بارانے بود. با اینڪه هنوز چند روزے از آمدنم نمیگذشت اما تحمل این تنهایے برایم نفس گیر شده بود. مرتب به سراغ نوشته هاے فاطمه مے رفتم و هر ڪدامش را چند بار مے خواندم. از لابلاے نوشته هایش فهمیدم از همان روز خواستگارے مهرم به دلش نشسته بود. از جدیت و مصمم بودنم خوشش مے آمد. گاهے هم بعضے چیزها را رمزے مے نوشت ڪه من از معنایشان سر در نمے آوردم.
بعد از اینڪه دانشگاه آغاز شد به ڪمک نیما توانستم شغل مختصرے دست و پا ڪنم. ڪمے طول ڪشید تا به تفاوت هاے فرهنگے و سبک زندگے مردم آنجا عادت ڪردم. هرچند براے نظرات و اعتقادات دیگران احترام قائل بودند اما ویژگے هاے خاصے داشتند. وفق یافتن با آنها برایم ڪمے دشوار بود. تقریبا به زبان تسلط داشتم اما گاهے بخاطر غلظت لهجه شان سردرگم مے شدم. روزهاے پر از رنج و سختے را سپرے مے ڪردم. درس، ڪار، دورے و دلتنگے همه در مقابلم بودند. سعے مے ڪردم شرایط را مدیریت ڪنم و روحیه ام را از دست ندهم. نیمے از ترم گذشت. با نمراتے ڪه تعریف چندانے نداشت امتحانات میان ترم را پشت سر گذاشتم. میدانستم اگر همینطور پیش برود نمیتوانم موفق شوم. تنها راهے ڪه براے آرام شدن پیدا ڪردم قرآن خواندن بود. قرآن فاطمه را همیشه همراهم داشتم و از ڪوچڪترین فرصت ها براے خواندنش استفاده مے ڪردم. سعے ڪردم براے اینڪه به زبان مسلط تر شوم با همڪلاسے هایم ارتباط برقرار ڪنم. از این طریق مے توانستم با پیچ و خم لهجه هایشان آشنایے بیشترے پیدا ڪنم. به بهانه هاے مختلف با آنها حرف مے زدم و روے تلفظ هایشان دقت مے ڪردم.
ےڪ روز روے چمن هاے حیاط دانشگاه نشسته بودم و قرآن مے خواندم ڪه یڪے از همڪلاسے هایم ڪنارم ایستاد و به زبان انگلیسے گفت :
_ میتونم اینجا ڪنارت بشینم؟
+ بله
امیلے دختر ساده اے بود ڪه همیشه لبخند مے زد. موهایش زرد بود و روے گونه اش لک هاے ریز و قرمز زیادے داشت. ڪنارم نشست و ڪوله پشتے اش را از دوشش درآورد. زیپ ڪوله پشتے را باز ڪرد. ساندویچش را نصف ڪرد و به من داد. میدانستم آنها مثل ما اهل تعارف ڪردن نیستند، تشڪر ڪردم و ساندویچ را گرفتم. نگاهے به قرآنم انداخت و گفت :
_ چے میخونی؟
+ ڪتاب مقدس.
_ اسمش چیه؟
+ قرآن.
_ تو به دینت اعتقاد دارے؟ یعنے آدم مذهبے اے هستی؟
نمیدانستم چه بگویم. چون تعریفے ڪه او از یک آدم مذهبے داشت با تعریف من متفاوت بود. گفتم :
+ تقریبا همینطوره.
_ اما من آدم مذهبے اے نیستم. من فڪر مے ڪنم چیزے به نام دین وجود نداره.
ساندویچش را گاز زد و گفت :
_ چرا نمیخورے؟ ژامبون دوست ندارے؟ من خیلے دوست دارم. ژامبون دودے خوک طعمش بینظره.
از شنیدن اسم خوک چندشم شد. لبخند زدم و گفتم :
+ ممنون. با خودم میبرم خونه.
ساندویچش را خورد و خداحافظے ڪرد و رفت...
بلند شدم و از دانشگاه خارج شدم. سوییتے ڪه اجاره ڪرده بودم تلفن نداشت. همیشه براے حرف زدن با پدر و مادرم از تلفن هاے عمومے ڪه مختص تماس با خارج از ڪشور بودند استفاده میڪردم. گاهے هم وسط مڪالمه تلفن قطع مے شد و هرچقدر سعے میڪردم تماس برقرار نمے شد. فشار دلتنگے زیاد بود اما امید به آنڪه فاطمه در ایران انتظارم را مے ڪشد آرامم مے ڪرد. تصمیم گرفتم با او تماس بگیرم. زنگ زدم و محمد گوشے را برداشت :
_ سلام. خوبے؟ رضام.
+ سلااااااام بر رفیق خارجے. الحمدلله، ما خوبیم. تو چطورے؟ خوبی؟
_ ممنون، خوبم.
+ چه خبرا؟ خوش میگذره؟
_ نه بابا چه خوشے! همش درس و ڪار...
+ خسته نباشے. خدا قوت.
_ ممنون.
ڪمی من و من ڪردم و گفتم :
+ محمد، این تلفن هرلحظه ممڪنه قطع بشه. میدونم ممڪنه فڪر ڪنے خیلے وقیحم، منو ببخش... ولے میتونم ازت خواهش ڪنم چند ثانیه گوشے رو بدے به فاطمه خانم؟
_ تو برادر عزیز منے. ولے رضا جان، حالا ڪه فهمیدے این ماجرا یڪطرفه نیست من صلاح نمیدونم تا وقتے برنگشتے ایران و تڪلیفتون معلوم نشده با فاطمه حرف بزنی.
با ناراحتے گفتم :
+ باشه. هرجور تو صلاح میدونے. پس سلام منو برسون.
_ بزرگیتو میرسونم. مراقب خودت باش.
خداحافظی ڪردیم. امیدم نا امید شده بود اما تا صداے فاطمه را نمے شنیدم دست بردار نبودم...
✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی
تعجیل در ظهور حضرت مهدی عج # صلوات
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_های_زیبای_عاشقانه_شهدایی🌹
@TOMAENINE
💌 داستان عاشقانه ودنباله دار
💟 #مثل_هیچڪس
#قسمت_سی_و_پنجم
تا صداے فاطمه را نمے شنیدم دست بردار نبودم. تصمیم گرفتم دو روز بعد دوباره زنگ بزنم. میدانستم پنج شنبه ها محمد به بهشت زهرا مے رود.
عصر پنجشنبه خودم را به تلفن رساندم و شماره را گرفتم. در این فڪر بودم ڪه اگر دوباره محمد جواب تلفن را بدهد چه بهانه اے بتراشم ڪه فاطمه گوشے را برداشت و گفت :
_ بفرمایید؟
+ سلام. رضا هستم. حالتون خوبه؟
_ سلام.... ممنونم.
+ چند روز پیش ڪه زنگ زدم دلم میخواست باهاتون حرف بزنم ولے محمد اجازه نداد. میدونم همه چیز رو براش تعریف مے ڪنین، ولے خواهشا نگید ڪه من زنگ زدم.
_ من نمیتونم چیزے رو از محمد پنهان ڪنم!
+ آخه من فقط زنگ زدم ڪه بگم به یادتونم. یه وقت فڪر نڪنین رفتم و پشت سرمم نگاه نڪردم...
_ اما من چنین فڪرے نڪردم!
فاطمه باهوش بود. فهمیده بود دلم تنگ شده و همه ے این حرف ها بهانه است، اما چون محمد راضے به حرف زدنش با من نبود سعے مے ڪرد ڪلمه اے اضافه تر نگوید. مڪثے ڪردم و گفتم :
+ من نوشته هاتونو خوندم، بارها و بارها. قرآنتونم همه جا همراهمه.
سڪوت ڪرد و چیزے نگفت. ادامه دادم:
+ مواظب خودتون باشین و برام دعا ڪنین. روزاے سختے رو میگذرونم...
همےن لحظه تلفن قطع شد و دیگر تماس برقرار نشد. چترم را بستم و زیر باران قدم زنان به خانه برگشتم...
هوای انگلیس اغلب اوقات گرفته و بارانے بود. همیشه یک چتر ڪوچک همراهم داشتم تا بارش باران غافلگیرم نڪند. یک روز بعد از ڪلاس باران شدیدے مے بارید. فاصله ے دانشگاه تا خانه ام حدود بیست دقیقه بود. هرچقدر تلاش ڪردم چترم را باز ڪنم نشد. خراب شده بود. همینطور ڪه در حال ڪلنجار رفتن با دڪمه ے چترم بودم امیلے ڪنارم آمد و گفت :
_ چترت خراب شده؟
+ بله. ظاهرا خراب شده. باز نمیشه.
_ ڪجا میری؟
+ میرم خونه.
_ مسیرت ڪجاست؟
+ چند تا خیابون اونطرف تره. دور نیست.
_ من ماشین دارم. میرسونمت.
+ ممنون. خودم یه جورے میرم.
_ مگه نمیگے چندتا خیابون اونطرف تره؟
+ چرا
_ پس بریم میرسونمت.
مرا تا در خانه رساند و رفت...
✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_های_زیبای_عاشقانه_شهدایی🌹
@TOMAENINE
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
💌 داستان عاشقانه ودنباله دار 💟 #مثل_هیچڪس #قسمت_سی_و_پنجم تا صداے فاطمه را نمے شنیدم دست بردار ن
💌 داستان عاشقانه ودنباله دار
💟 #مثل_هیچڪس
#قسمت_سی_و_ششم
چند وقت بعد سرماے شدیدے خوردم وحدود یک هفته از شدت بیمارے نتوانستم به دانشگاه بروم. یک شب روے تختم لم داده بودم و مشغول عوض ڪردن شبڪه هاے تلویزیون بودم ڪه زنگ خانه به صدا در آمد. در را باز ڪردم، امیلے پشت در بود! گفت :
_ سلام. اومدم حالتو بپرسم. چند روزیه پیدات نیست.
+ سلام. ممنون. سرما خوردم، نمیتونستم بیام دانشگاه.
_ الان بهتری؟
+ بله. خوبم.
به داخل خانه ام نگاه ڪرد و گفت :
_ اگه دوست داشته باشے میتونم بیام و یک فنجون قهوه بخورم.
اصلا هم دوست نداشتم! با چهره اے مردد گفتم :
+ اما خونه ے من یڪم بهم ریخته ست. آمادگے مهمون رو ندارم.
_ اشڪالے نداره. من ڪه مهمون نیستم. من دوستتم.
نمیدانستم باید چه رفتارے نشان بدهم. بدون اینڪه تعارف ڪنم خودش وارد خانه شد و روے ڪاناپه نشست. فورا مشغول درست ڪردن قهوه شدم تا زودتر بنوشد و برود. همانطور ڪه در آشپزخانه مشغول بودم پرسید :
_ تو اینجا تنهایی؟
+ بله.
_ خانواده داری؟
+ بله.
_ ولے من خانواده ندارم. پدرمو هیچوقت ندیدم. مادرمم بعد از هجده سالگیم ازم خواست خونهشو ترک ڪنم. الان چند سالے میشه ازش خبرے ندارم.
قهوه را روے ڪاناپه گذاشتم و ڪنار آشپزخانه ایستادم. تشڪر ڪرد و ادامه داد :
_ راستش من برخلاف تو اصلا آدم مذهبے اے نیستم. نمیتونم مثل همسایهم فڪر ڪنم ڪه عیسے مسیح پسر خداست. یا مثل تو فڪر ڪنم ڪه ڪتاب مقدس وجود داره و باید بخونمش. فڪر مے ڪنم توے این دنیا هیچ چیزے ارزش پرستیدن نداره.
تلاشی براے متقاعد ڪردنش نڪردم، گفتم :
+ اعتقادات و باورهاے آدم ها متقاوته.
_ آره. این درسته.
فنجان قهوه اش را برداشت و ڪمے نوشید، گفت :
_ مزاحمت شدم؟
+ اشڪالے نداره.
_ فڪر ڪردم اینجا تنهایے، شاید حوصلت سر بره و دلت بخواد با یه دوست حرف بزنی.
ےڪ پلاستیک ڪیک از ڪیفش بیرون آورد و گفت :
_ این ڪاپ ڪیک ها رو امروز خریدم. آوردم اینجا تا با هم بخوریم.
نمیدانستم در این حد صمیمیت جزو آداب و فرهنگ آنهاست یا امیلے از این حرف ها منظور خاصے دارد. همینقدر میدانستم ڪه در فرهنگ آنها مرز مشخصے براے روابطشان تعریف نشده. گفتم :
+ ممنون ولے من امروز خرید ڪردم. ڪیک هم خریدم.
پلاستےڪ را روے ڪاناپه گذاشت و گفت :
_ باشه. پس خودم تنهایے میخورم. راستے اگه مزاحمم میتونم اینجارو ترک ڪنم...!؟
+ مزاحم نیستے، ولے میشه بدونم چرا اومدی؟
_ راستش اومدم تا حالتو بپرسم. البته فڪر میڪردم شاید بتونم برات دوست خوبے باشم. شخصیت جدے و محڪمے دارے، دنیات برام جذابه. هرچند خیلے با دنیاے من متفاوته.
از طرز حرف زدنش ڪمے نگران شدم. براے اینڪه خیال خودم را راحت ڪنم فوراً گفتم :
+ ممنون از لطفت. نامزدمم بخاطر همین جدیت و محڪم بودنم دوستم داره.
_ نامزد داری؟
+ بله، اون ایرانه. تا چند ماه دیگه برمیگرم پیشش.
با لبخند گفت :
_ نمیدونستم! چطور رهاش ڪردے وتنهایے اومدے اینجا؟
+ مجبور شدم.
_ حتما دختر خوشبختیه!
ڪمی درباره ے دانشگاه حرف زد و بعد از نوشیدن قهوه خداحافظے ڪرد و رفت. وقتے در را بست نفس راحتے ڪشیدم.
بالاخره پس از هشت ماه دورے زمان برگشتن رسیده بود. وقتے رسیدم پدر و مادرم به استقبالم آمدند. به محض اینڪه به خانه رفتم به محمد زنگ زدم و خبر برگشتنم را دادم. حالا باید براے سومین بار درباره ے فاطمه با پدر و مادرم حرف مے زدم...
✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
#برای_خواندن_قسمت_های_قبلی_و بعدی رمان با ما باشید❤️👇
#کپی_کردن_رمان_بدون_اجازه_شرعا"_اشکال دارد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#رمان_های_زیبای_عاشقانه_شهدایی❤️
@TOMAENINE
‹🐼💭›
.
اگھیهروزخواستۍ
تعریفیبراۍشھیدپیداکنی،
بگوشھیدیعنیباران..
حُسْنِباراناینھکھ⇣
زمینیهولے
آسمانےشده،
وبهامدادِزمینمـےآید!(
.
👣⃟🐼¦⇢ #رفیقشهید
@TOMAENINE
_
دلوجانمبھتومشغولو
نظردرچپوراستتاندانند
حریفانکھتومنظورمنـے !
@TOMAENINE
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
💌 داستان عاشقانه ودنباله دار 💟 #مثل_هیچڪس #قسمت_سی_و_ششم چند وقت بعد سرماے شدیدے خوردم وحدود یک
💌 داستان عاشقانه ودنباله دار
💟 #مثل_هیچڪس
#قسمت_سی_و_هفتم
صبح روز بعد وقتے پدرم سرڪار بود مادرم را صدا زدم و گفتم :
_ مامان میخوام باهاتون درباره ے ازدواجم حرف بزنم. امیدوارم درڪم ڪنید...
فورا وسط حرفم پرید و گفت:
+ اتفاقا چند تا مورد پیدا ڪردم، دقیقا همونجوریه ڪه میخواستے. موندم عرق سفرت خشک شه تا بهت بگم.
اجازه ندادم ادامه بدهد، گفتم :
_ مامان، من آدم قدرنشناسے نیستم. تا آخر عمر مدیون زحماتے هستم ڪه شما و بابا برام ڪشیدین. میدونم ڪلے آرزو و برنامه براے ازدواجم دارین، ولے اگه واقعا خوشبختے و شادے من براتون مهمه اجازه بدید با ڪسے ڪه دوستش دارم ازدواج ڪنم. اگه به زور با ڪسے ڪه شما میگین ازدواج ڪنم تا آخر عمر این حسرت روے دلم مے مونه و هیچوقت خوشبخت نمیشم. مامان فاطمه دختر خوبیه. اون دقیقا همون چیزیه ڪه من آرزوشو دارم. میتونه منو خوشبخت ڪنه. خواهش مے ڪنم رضایت بدین تا قبل اینڪه دوباره برگردم انگلیس باهاش ازدواج ڪنم.
مادرم ناراحت شده بود. اما با دیدن اصرار من حرفے نزد. دستش را بوسیدم و گفتم :
_ مامان دوستت دارم.
دستش را ڪشید وگفت :
+ خوبه خودتو لوس نڪن.
با ناراحتے به گوشه اے خیره شد. بعد از چند ثانیه گفت :
+ حالا عڪسے چیزے ازش دارے ببینمش؟
_ عڪس ندارم ولے هرموقع اراده ڪنے میبرمت از نزدیک ببینیش. مطمئن باش چیز بدے انتخاب نڪردم. البته اگه سلیقه ے منو قبول داشته باشی!
+ ولے بابات راضے نمیشه رضا.من مطمئنم دوباره جاروجنجال راه میفته.
_ اگه شما بخواین میشه.
چشم غره اے زد و گفت :
+ زنگ بزن فردا بریم ببینمش.
+ روے چشمم.
فورا زنگ زدم و به محمد گفتم فردا همراه مادرم به منزلشان مے رویم. براے دیدن فاطمه لحظه شمارے مے ڪردم. از اینڪه دل مادرم نرم شده بود خوشحال بودم. قرار شد ساعت ۵عصر روزبعد همراه مادرم به خانهشان برویم. براے فاطمه از انگلیس سوغاتے هاے زیادے آورده بودم، اما بخاطر اینڪه مادرم شاڪے نشود فقط یک روسرے را دادم تاهمراه خودش بیاورد. وقتے رسیدیم با استقبال محمد و مادرش وارد شدیم. چند دقیقه بعد فاطمه با سینے چاے آمد. با دیدنش ضربان قلبم بالا رفته بود. سینے را به برادرش داد و محمد از ما پذیرایے ڪرد. پس از ڪمے سلام و احوال پرسے مادرم از فاطمه سوال ڪرد :
_ عزیزم شما دانشجویین؟ رشتهتون چیه؟
+ من درس حوزه میخونم.
مادرم باشنیدن اسم حوزه قند توے گلویش پرید و شروع ڪرد به سرفه ڪردن. بعد از اینڪه سرفه اش قطع شد استڪان را روے میز گذاشت و به مادرمحمد گفت :
_ والا حاج خانم الان دیگه نمیشه چیزے رو به بچه ها اجبارڪرد. هرچقدرم اصرارڪنے بازم ڪار خودشونو میڪنن. منم چون دیدم دل پسرم بدجورے پیش دختر شما گیر ڪرده بخاطر خودش همراهش اومدم. حالا همینجا خدمت شما عرض مے ڪنم ڪه بعدها حرف و حدیثے باقے نمونه. من بخاطر رضا با این ازدواج مخالفتے ندارم، ولے به خودشم گفتم ڪه پدرش زیربار این ازدواج نمیره.
مادر محمد گفت :
+ منم دفعه ے پیش ڪه آقا رضا اومده بود بهش گفتم ڪه راضے نیستم بخاطر این ازدواج عاق والدین بشه
مادرم تا آن روز نمیدانست ڪه قبلا تنهایے به خواستگارے رفته ام. با خودم گفتم «بیچاره شدے رفت!» چپ چپ نگاهم ڪرد و چیزے نگفت. مادر محمد ادامه داد :
+ بهرحال شما محترمین ولے واقعیت ها رو نمیشه نادیده گرفت. بین خانواده ے ما وشما تفاوت زیاده. البته براے ما معیار رضاے خداست. براے خود من ازهمه چیز مهم تر اینه ڪه دامادم پاک و مومن باشه ڪه الحمدلله آقا رضا همینطور هست. اما من دلم نمیخواد بخاطر این وصلت بین خانواده شما مشڪل و مساله اے ایجاد بشه. بازم هرچے ڪه خدا بخواد و پیش بیاد ما راضے هستیم.
_ بله فرمایشات شما متینه. براے منم مهمترین چیز خوشبختے و آرامش رضاست. حالا منم سعے خودمو میڪنم رضایت شوهرمو جلب ڪنم. ولے میدونم ڪه همسرمم مثل رضا سرسخته و مرغش یه پا داره.
+ انشاالله ڪه هر چے خیره پیش بیاد.
به مادرم اشاره زدم ڪه هدیه ے فاطمه را بدهد. ڪادو را از ڪیفش بیرون آورد، روے میز گذاشت و گفت :
_ این هدیه براے شماست فاطمه خانم. امیدوارم خوشت بیاد. البته رضا خودش خریده. منم هنوزندیدمش.
فاطمه تشڪر ڪرد. محمد بلند شد و ڪادو را به او داد. مادرم گفت :
_ بازش نمے ڪنی؟
هدےه را باز ڪرد و روسرے را بیرون آورد. همه خوششان آمده بود. مادر محمد تشڪر ڪرد. مادرم گفت:
_ به به چه قشنگه. دخترم برو سرت ڪن ببینیم بهت میاد؟
فاطمه با تردید نگاهے به مادرم ڪرد وگفت :
+ اگه اجازه بدید بمونه براے یک فرصت دیگه.
_ مزهش به اینه ڪه الان برے سرت ڪنے ما ببینیم.
مادرم دست از اصرار و پافشارے برنمیداشت و محمد هم بخاطر اصرار او غیرتے شده بود. از ترس محمد وسط حرف مادرم پریدم و گفتم :
_ خب مامان حالا بعدا سرشون میڪنن. دیگه ڪم ڪم بلند شیم بریم.
پشت چشمے برایم نازک ڪرد، بلند شدیم و خداحافظے ڪردیم...
نویسنده:فائزه ریاضی
@TOMAENINE
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
💌 داستان عاشقانه ودنباله دار 💟 #مثل_هیچڪس #قسمت_سی_و_هفتم صبح روز بعد وقتے پدرم سرڪار بود مادرم ر
#قسمت_سی_و_هشتم
همانطور ڪه حدس میزدم مادرم از چهره ے فاطمه خوشش آمده بود اما هنوز هم پذیرفتن او بعنوان عروس برایش دشوار بود. علاوه بر آن بخاطر اینڪه فهمیده بود قبلا تنهایے به خواستگارے رفتم حسابے غر زد و ناراحت شد.
همان شب مادرم با پدر درباره ے فاطمه حرف زد اما پدرم زیر بار نمے رفت. تمام نگرانے اش این بود ڪه با ورود چنین عروسے به خانواده ے ما آبرویش در جمع دوست و فامیل و آشنا مے رود. بعد از یک هفته تلاش مادرم براے راضے ڪردن او، بالاخره یک روز پدرم مرا صدا زد و گفت :
_ مثل اینڪه تو نمیخواے از این تصمیم ڪوتاه بیاے. خیلے خوب، باشه. من دیگه ڪارے باهات ندارم. هر ڪارے ڪه دلت میخواد بڪن. فقط حواست باشه تنها در صورتے رضایت به این ازدواج میدم ڪه درستو توے انگلیس ول نڪنے. البته انتظار هیچ حمایتے براے ازدواج و خرج عروسیتم از من نداشته باش.
آنقدر خوشحال بودم ڪه فورا دو رڪعت نماز شڪر خواندم. اما تا رفتنم فقط یک ماه مانده بود. فردا صبح به محمد زنگ زدم و براے خواستگارے رسمے دو روز بعد قرار گذاشتیم.
پدرم ڪه براے این دیدار هیچ ارزشے قائل نبود روز خواستگارے با نارضایتے ڪامل یک ڪت و شلوار معمولے پوشید و آمد. آن روزعموے محمد هم در جلسه ے خواستگارے حضور داشت. با سلام و علیک زورڪے پدرم فهمیدم اتفاقات خوبے در راه نیست. وقتے نشستیم عموے محمد سر حرف را باز ڪرد و گفت :
_ با اینڪه زن داداش من تنهایے این دوتا بچه رو بزرگ ڪرده اما هزارماشاالله هیچے توے تربیتشون ڪم نذاشته. من همیشه ایشونو بخاطر زحماتے ڪه یک تنه براے این بچه ها ڪشیده تحسین مے ڪنم.
پدرم دست به سینه نشسته بود و هوا را نگاه مے ڪرد. مادرم ڪه از رفتار پدرم خجالت زده شده بود، گفت :
_ بله. واقعا دست تنها بزرگ ڪردن بچه خیلے سخته.
عموی محمد رو به من ڪرد و گفت :
_ خب آقا داماد، شنیدم شما براے ادامه تحصیل انگلیس زندگے مے ڪنین. درسته؟
گفتم :
_ بله.
پرسےد :
_ چه مدت باید اونجا بمونید؟
متوجه شدم مے خواهد درباره ے زندگیم در انگلیس صحبت ڪند. نگاهے به چهره ے پدرم انداختم و دیدم عموے محمد را چپ چپ نگاه مے ڪند. ڪمے ترسیدم. با اڪراه جواب دادم :
_ راستش چند سال باید درس بخونم، بعدش هم چند سال تعهد شغلے دارم. فڪر مے ڪنم حداقل شش هفت سالے طول بڪشه...
بعد از مڪث ڪوتاهے گفت :
_ والا زن داداش من ڪه تنها معیار و ملاڪش اینه ڪه همه چیز مورد رضاے خدا باشه. براے ما مهریه و این چیزا هم مهم نیست. نظر خود فاطمه جان هم براے مهریه 14 تا سڪه است. ولے من بعنوان عموے فاطمه خانم با اجازتون یه شرطے دارم. اونم اینه ڪه اگه میخواین این وصلت صورت بگیره باید همینجا توے ایران زندگے ڪنین.
استرس گرفتم. میدانستم دقیقا روے نقطه ضعف پدرم دست گذاشته. پدرم با شنیدن این حرف صدایش را بلند ڪرد و گفت :
_ ببینین آقاے محترم، من مخالف این ازدواج بودم. الانم تنها شرطے ڪه براے این پسر گذاشتم اینه ڪه درسشو ول نڪنه. لااقل الان ڪه میخواد آبروے مارو با این وصلت ببره درسشو بخونه ڪه من بتونم سرمو جلوے مردم بالا نگه دارم.
از ترس تمام پیشانے ام خیس عرق شده بود. محمد بدجورے حرصش گرفته بود، به آرامے نگاهش ڪردم. تا خواست حرف بزند عمویش جلویش را گرفت و گفت :
_ هیس، شما هیچے نگو.
بعد رو به پدرم ڪرد و گفت :
_ شما مهمونین و احترامتون به ما واجبه ولے من اجازه ے توهین ڪردن بهتون نمیدم. مثل اینڪه شما اشتباهے اومدین. یا درست حرف بزنین یا بفرمایید بیرون.
پدرم گفت :
_ منم به شما اجازه نمیدم ڪه آینده ے پسر منو تباه ڪنین!
بلند شد و به من و مادرم گفت :
_ پاشید بریم.
مادرم هرچقدر سعے ڪرد قضیه را درست ڪند موفق نشد. پدرم رفت و جلوے در ایوان منتظر ماند، مادرم هم با اظهار شرمندگے و عذرخواهے از جایش بلند شد و رفت. اما من سرجایم نشسته بودم. پدرم رو به من ڪرد و گفت :
_ تو نمیاے؟
با ناراحتے به زمین خیره شدم و گفتم :« نه! »
با عصبانیت گفت :
_ از همین امروز از ارث محرومے. دیگه ڪارے باهات ندارم.
در را ڪوبید و رفت. خشڪم زده بود. آنقدر ناراحت و شرمنده بودم ڪه دلم میخواست زمین دهان باز ڪند و از خجالت در زمین فرو بروم. ساڪت سر جایم نشسته بودم. ڪسے چیزے نمے گفت. وقتے صداے بسته شدن در حیاط آمد، فاطمه سڪوت را شڪست و گفت..
✍#نویسنده_فاءزه_ریاضی
برای تعجیل در فرج حضرت مهدی(عج)صلوات
@TOMAENINE