〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 #مثل_هیچکس #قسمت_بیست_و_هفتم به حرف فاطمه گوش کردم. چند ماهی گذشت،
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_بیست_و_هشتم
مهندس قرایی یکی از دوستان قدیمی پدرم بود. یک دفتر بزرگ فنی مهندسی داشت و بیشتر پروژه های مهم عمرانی شهر را انجام می داد. البته تنها نبود، شریک هم داشت. برای کسب تجربه و درآمدی مختصر به وساطت پدرم در دفترش مشغول شدم. آن روزها بلاتکلیفی بدجور آزارم می داد. سعی کردم در این مدت خودم را به چیزی سرگرم کنم تا انتظار کشیدن کمتر اذیتم کند. درنتیجه حسابی خودم را مشغول کار کردم. تمام انرژیم را متمرکز می کردم و در مدت کمی پروژه ها را تحویل می دادم. مهندس قرایی تحت تاثر سرعت عمل و دقت کارهایم قرار گرفته بود و از خلاقیتی که در پروژه ها به خرج میدادم خوشش می آمد. هربار که حضوری یا تلفنی با پدرم حرف می زد از من تعریف و تمجید می کرد. حضور من بعنوان یک دانشجوی تازه کاری که هنوز درسش هم تمام نشده در شرکت معتبر آنها فقط به واسطه ی آشنایی پدرم با مهندس قرایی بود. به همین دلیل پدرم برای تشکر و قدردانی یک شب او و خانواده اش را به منزلمان دعوت کرد. پسر مهندس قرایی (نیما) خارج از ایران درس میخواند و برای تعطیلات آمده بود. بعد از شام همسر مهندس همراه مادرم در آشپزخانه مشغول شدند و ما هم سرگرم بحث کار و درس شدیم. مهندس قرایی به نیما گفت :
_ این آقا رضا واقعا کارش حرف نداره. بچه هایی که برای کارآموزی و پروژه های عملی میان شرکت ما خیلی طول میدن تا یه کار رو به ثمر برسونن. کاری که اونا در عرض یک هفته انجام میدن این آقا رضای ما سه چهار روزه تحویل میده. واقعا کیف میکنم از دقت و سرعتی که داره.
پدرم نگاه غرور آمیزی به من کرد و گفت :
_ این پسر ما خیلی استعداد داره ولی حیف که قدر خودشو نمیدونه.
نیما چند سالی از من بزرگتر بود. یک پسر عینکی و مودب که در حوزه ی تخصصش اطلاعات و مطالعات جامعی داشت. بعد از گرفتن دیپلم در آزمون ورودی یکی از دانشگاهای خوب انگلستان شرکت کرده بود و چند سالی می شد که برای ادامه تحصیل آنجا زندگی می کرد. نیما رو به من کرد و گفت :
_ من میدونم پدر مشکل پسندم از کسی تعریف بیهوده نمی کنه. اگه واقعا به رشته ت علاقه مندی و آینده ی کاریت برات مهمه شاید بتونم کمکت کنم برای ادامه تحصیل بیای اونجا.
پدرم که هیجان زده شده بود فوراً گفت :
+ واقعا این امکان وجود داره؟ اگه بشه فرصت خیلی خوبیه.
_ بله امکانش وجود داره، فقط دوتا مساله ی مهم هست. یکی اینکه حتما باید مدرک تافل داشته باشه و دیگری اینکه باید توی آزمون ورودی دانشگاه شرکت کنه و درصورتی که قبول بشه میتونه اونجا ادامه تحصیل بده.
+ اونوقت درسی که اینجا داشت میخوند چی میشه؟ باید از اول شروع کنه؟
_ البته بستگی به دانشگاه مقصد داره اما چون دانشگاه تهران جزو دانشگاه های معتبر ایران بشمار میاد ممکنه اونجا واحدها رو تطبیق بدن. بهرحال اگه تمایل دارین من میتونم وقتی برگشتم انگلیس با یکی از اساتیدم درباره ی پذیرشش صحبت کنم.
پدرم بدون اینکه نظر مرا بپرسد گفت :
+ بله حتما. چی بهتر از این! نباید این فرصت طلایی رو از دست داد.
به تمام این مکالمات به چشم یک شوخی نگاه می کردم و حرفی برای گفتن نداشتم. حتی اگر همه چیز هم جور می شد چطور میتوانستم در امتحان ورودی قبول شوم؟ بعد از رفتن مهمان ها پدرم موضوع را با مادرم در میان گذاشت و حسابی خوشحالی کردند. پدرم پیشنهاد داد طی دو ماه باقی مانده از تابستان در کلاس های فشرده تافل که آزمونش در شهریورماه برگزار می شد، شرکت کنم. برای من فرقی نداشت خودم را مشغول چه چیزی می کنم. پروژه های عمران، درس و کتاب، یا زبان انگلیسی! پیشنهادش را پذیرفتم. هر روز هفته از صبح تا عصر کلاس می رفتم و بعد از کلاس هم با تمرینات حسابی خسته می شدم. به دلیل مشغله های کلاس کمتر فرصت می کردم همراه محمد به بهشت زهرا بروم. اما ناراحت نبودم چون برای من که سعی می کردم تا زمان خبر دادن فاطمه خودم را از فکر او خارج کنم، دیدار محمد یادآور فاطمه و بلاتکلیفی هایم بود. بعد از گذراندن یک دوره ی فشرده در آزمون تافل قبول شدم و بعد از مدت ها توانستم دل پدر و مادرم را شاد کنم. تمایلی به ادامه ی این ماجرا نداشتم. اما پدرم بدون اینکه مرا در جریان قرار بدهد با نیما حرف زده بود و از او خواسته بود بورسیه شدنم را پیگیری کند...
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_های_زیبای_عاشقانه_شهدایی🌹🌷
@TOMAENINE
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 #مثل_هیچکس #قسمت_بیست_و_هشتم مهندس قرایی یکی از دوستان قدیمی پدرم
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_بیست_و_نهم
شش ماه از روز خواستگاری میگذشت. کاسه ی صبرم لبریز شده بود. اولین روز ترم جدید به محض تمام شدن کلاس از محمد خواستم درباره ی فاطمه صحبت کنیم. از دانشگاه خارج شدیم. گفتم :
_ میدونم خواهرت همه حرفایی که روز خواستگاری بینمون رد و بدل شده رو بهت گفته. پس حتما میدونی دلیل سکوتم توی این مدت چی بود. اگه حرفی نزدم یا سراغشو نگرفتم بخاطر این بود که خودش ازم خواست صبر کنم. ولی شش ماه گذشته! من یه جواب مشخص میخوام.
+ من احساساتت رو درک می کنم. ولی اگه فاطمه ازت خواسته صبر کنی حتما دلیلی داره. الانم جوابی به من نداده تا بخوام از جانبش حرفی بزنم.
_ من به هر زحمتی بود تمام سعی خودمو کردم توی این مدت دندون رو جگر بذارم. ولی صبر من دیگه تموم شده. باید باهاش حرف بزنم. اجازه بده یه بار دیگه بیام و جوابمو بگیرم.
با لبخند گفت :
+ آقا رضای گل، من خواهرمو میشناسم. اگه گفته صبر کنی بیخودی نگفته. تو که این همه موندی. بازم تحمل کن تا خودش جوابشو بهت بده. نگران نباش بالاخره تکلیفت معلوم میشه. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.
با نا امیدی نگاهش کردم و چیزی نگفتم. شاید فاطمه هم برای این همه مدت سکوت کردن دلیل داشت. اما انتظار کشیدن هم کار سختی بود.
چند روزی سعی کردم خودم را با حرف های محمد متقاعد کنم اما نتوانستم. روز جمعه با خودم گفتم سرزده به خانه شان می روم و جوابم را از فاطمه می گیرم. عصر لباس پوشیدم و راهی شدم. ماشین را پارک کردم. قفل ماشین خراب شده بود. چند دقیقه ای معطل شدم، بالاخره بعد از کلنجار رفتن در را قفل کردم. شاخه گلی که خریده بودم را از روی کاپوت برداشتم. هنوز وارد کوچه نشده بودم که دیدم یک پسر جوان با گل و شیرینی همراه پدر و مادرش پشت در خانه منتظرند. دلم نمیخواست باور کنم او خواستگار فاطمه است. اما از کت و شلوار و موهای آب و جارو کرده اش نمیتوانستم برداشت دیگری داشته باشم. دنیا روی سرم خراب شده بود. سر کوچه خشکم زد. از دور دیدم که محمد در را باز کرد و بعد از استقبال وارد خانه شدند. احساس می کردم در حقم نامردی شده. حس بدی بود. نمیخواستم باور کنم فاطمه بخاطر مرد دیگری سر کارم گذاشته. فاطمه که اهل این کارها نبود. بغضی گلویم را می فشرد. سراغ ماشین رفتم و به زحمت در را باز کردم. اعصابم بهم ریخته بود. خودم را به خانه رساندم. بدون اینکه لباس هایم را عوض کنم سرم را توی بالشم فرو بردم. دلم به درد آمده بود. با یادآوری آنچه که دیده بودم بغضم شکست و یک دل سیر اشک ریختم. از فردای آن روز با محمد سر سنگین شدم و رابطه ام را کم کردم. احساس می کردم از جانب کسی که این همه مدت مورد اعتمادم بود فریب خورده ام. نسبت به او دلسرد شده بودم.
اواخر آبان ماه موعد آزمون ورودی دانشگاه مورد نظر بود اما تا دو سه هفته مانده به امتحان بی خبر بودم. نمیدانستم تمام این مدت پدرم پیگیر بوده تا نیما کار بورسیه ام را درست کند. انگیزه هایم را از دست داده بودم. ماندن و رفتن برایم فرقی نمی کرد. مدارکم را ارسال کردم و در آزمون ورودی شرکت کردم. حتی یک درصد هم احتمال قبول شدن نمیدادم اما در کمال ناباوری قبول شدم. مادرم نزدیک بود بعد از شنیدن خبر قبولی ام از شدت خوشحالی غش کند. حدود دو ماه مهلت داشتم تا کارها را انجام بدهم و پرونده ام را بفرستم. دانشگاه جدیدم از بهار آغاز می شد و من حداقل چند هفته زودتر باید می رفتم. در طول این مدت مادر حسابی به تکاپو افتاده بود تا قبل از رفتنم دختر قد بلند و چشم و ابرو مشکی مناسبی برایم پیدا کند...
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_های_زیبای_عاشقانه_شهدایی🌹🌷
@TOMAENINE
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 #مثل_هیچکس #قسمت_بیست_و_نهم شش ماه از روز خواستگاری میگذشت. کاسه ی
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_سی_ام
دو هفته به رفتنم مانده بود که بالاخره بعد از کلی جستجو مادرم گفت مورد نسبتاً ایده آلی پیدا شده. با بی رغبتی قبول کردم و قرار خواستگاری گذاشتیم. روز خواستگاری نتوانستم کت و شلواری که برای خواستگاری از فاطمه پوشیده بودم را تنم کنم. بر خلاف اصرار مادرم یک لباس غیر رسمی پوشیدم و رفتیم.
چند دقیقه بعد از ورودمان دخترشان با سینی چای وارد شد. با همان نگاه نصفه و نیمه از ظاهرش فهمیدم که هیچ سنخیتی با روحیات من ندارد. به اصرار مادرم برای حرف زدن به اتاقش رفتیم. در و دیوار پر از عروسک های فانتزی بود و روی تختش یک خرس صورتی بزرگ قرار داشت. بوی شدید ادکلنش حالم را بد کرده بود. نگاهی به سر و ریختش انداختم. یک روسری قرمز وسط سرش بود و موهایش از جلو و عقب بیرون ریخته بود. دامنی که تنش بود فقط تا روی زانویش را می پوشاند. سر حرف را باز کرد و گفت :
_ این خرسم اسمش تدِیه. خیلی دوستش دارم. راستی شما هم چیزی تو زندگیتون هست که خیلی دوستش داشته باشین؟
نگاهی به خرسش انداختم و چیزی نگفتم. از سبک حرف زدنش حالم بهم می خورد. وقتی سکوتم را دید خودش ادامه داد :
_ راستی من رنگ مورد علاقم صورتی و قرمزه. غذای مورد علاقم ماکارانیه. تیم مورد علاقم پرسپولیسه. شما چی؟ رنگ و غذا و تیم مورد علاقتون چیه؟
مادرم بعد از این همه گشتن چه مورد ایده آلی برایم پیدا کرده بود! تمام سوال هایش چرت و پرت بود. حرصم درآمده بود، گفتم :
+ یعنی واقعا چیزی مهمتر از اینا توی زندگی مشترک وجود نداره؟
با خنده ی لوسی گردنش را کج کرد و گفت :
_ چرا خب وجود داره. ولی اینا هم مهمه دیگه...
به زور نیم ساعت مکالمه را کش دادم و از اتاقش بیرون زدم. مادرم که دید به این سرعت از اتاق خارج شدیم فهمید که نظرم منفی است. گفت :
_ خب مثل اینکه تفاهمتون خیلی زیاده که انقدر زود حرفاتون تموم شد. حالا نظر شما چی بود دختر گلم؟
دخترشان خنده ی زیرزیرکی کرد و گفت :
+ حالا یکم بیشتر باهم آشنا بشیم بهتره.
خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم. توی راه کلی از دست مادرم شاکی شدم و بخاطر انتخاب چنین موردی اعتراض کردم. هرچقدر مادرم سعی کرد نظرم را عوض کند زیر بار نرفتم. من حتی از جمله بندی های آن دختر حالم بد می شد! چطور می توانستم زیر یک سقف با او زندگی کنم!؟
مادرم که در پروژه ی زن دادن قبل از رفتنم شکست خورده بود ادامه ی گشتنش را به بعد از رفتن من موکول کرد...
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_های_زیبای_عاشقانه_شهدایی🌹🌷
@TOMAENINE
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 #مثل_هیچکس #قسمت_سی_ام دو هفته به رفتنم مانده بود که بالاخره
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_سی_و_یکم
چیزی درباره ی رفتن و بورسیه شدنم به محمد نگفته بودم. بعد از پایان ترم چند باری برایم زنگ زده بود، اما من هربار مکالمه را کوتاه می کردم و جوابش را با جملات رسمی می دادم. دلم میخواست بی خبر بروم اما به احترام رفاقتی که قبل تر داشتیم یک روز پیش از سفر برایش زنگ زدم. شماره را گرفتم. بعد از چند بوق تلفن برداشته شد :
_ بفرمایید؟
دلم ریخت! صدای فاطمه بود... نتوانستم حرف بزنم. با همان صدای گرم و دلنشین دوباره گفت :
_ الو؟ بفرمایید؟
صدایم را صاف کردم و گفتم :
+ سلام... من... رضام...
مکثی کرد و گفت :
_ حالتون خوبه؟
دلم می لرزید. هنوز هم دوستش داشتم. با صدای گرفته گفتم :
+ نمیدونم...
بعد از کمی سکوت گفت :
_ اگه با محمد کار دارین خونه نیست.
+ هروقت اومد بهش بگین به رسم رفاقت زنگ زدم خداحافظی کنم. من فردا میرم انگلیس. شاید دیگه نبینمش.
_ انگلیس...؟؟؟
+ بله.
ساکت ماند و حرفی نزد. دلم میخواست حتی با یک کلمه به من بفهماند که از شنیدن خبر رفتنم ناراحت شده، اما چیزی نگفت. خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردم. آن روز دوباره فکرم مشغول شده بود. همانطور که ساکم را جمع می کردم خاطرات دوسال اخیر در ذهنم مرور می شد. چشمم به گوی موزیکال افتاد. بلند شدم و در ساکم گذاشتمش. آخر شب بعد از اینکه مسواک زدم و آماده ی خوابیدن شدم تلفن زنگ خورد. قبل از پدر و مادر خودم را رساندم و تلفن را جواب دادم.
_ الو؟ بفرمایید؟
+ سلام داداش. پارسال دوست امسال آشنا. خوبی؟
_ سلام! محمد تویی؟
+ آره خودمم. چطوری؟ ببین من شهرستانم. تا چند روز دیگه نمیتونم برگردم، خواهرم زنگ زد گفت میخوای از ایران بری. درسته؟
_ آره. میرم انگلیس.
+ چرا یهو بی خبر؟
_ چند ماهی میشه دارم کارای رفتنمو درست می کنم. بورسیه ی تحصیلی گرفتم. برای ادامه تحصیل میرم. فکر می کردم دونستن و ندونستنش برات فرقی نداره. برای همینم چیزی نگفتم.
+ چرا فکر می کردی فرقی نداره؟!
_ چون نسبت به دوستیمون دلسرد شدم. چون میدونستم توهم توی این مدت سعی کردی منو از سر خودت و خانوادت باز کنی.
+ اون وقت چطوری به این نتیجه رسیدی؟!
_ مگه اشتباه می کنم؟
+ واقعا منو اینجوری شناختی؟
کمی مکث کردم و گفتم :
_ اوایل پاییز ازت خواستم اجازه بدی بیام و دوباره با خواهرت حرف بزنم، تو گفتی هرموقع خواهرم صلاح بدونه خودش جوابتو میده. اما من دیگه تحمل انتظار کشیدنو نداشتم. سرزده اومدم که وقتی رسیدم سر کوچه دیدم خواستگار خواهرت با خانوادش اومدن تو...
محمد بلند بلند خندید و گفت :
+ پس این همه مدت کلاس گذاشتنت برای همین بود؟ بابا، اون پسر عموم بود. از بچگی زنعموم دوست داشت خواهرم عروسشون بشه، اما فاطمه هیچ تمایلی به این وصلت نداشت. مادرمم به احترام عموم قبول کرد که بیان. میخواست از زبون خود فاطمه جواب منفی رو بشنون. همون روزم قال قضیه کنده شد رفت پی کارش!
_ ولی دیدن اون صحنه منو داغون کرد. ناامید شدم. خودمو سپردم به زندگی تا هرچی میخواد پیش بیاد.
+ کاش زودتر باهام حرف میزدی تا برات توضیح می دادم. واقعا آدم توی حکمت کارای خدا می مونه! بگذریم... راستش نمیدونم با شرایطی که الان برات پیش اومده و مجبوری از ایران بری چه اتفاقی میفته، ولی خواهرم ازم خواست باهات صحبت کنم. البته من بهش گفتم که شاید الان شرایط مناسبی نباشه ولی خودش بهم گفت جواب درخواست ازدواجتو بدم.
شوکه شدم. نمیدانستم با چه جوابی مواجه می شوم. ادامه داد :
+ من که نمیدونستم بورسیه گرفتی. ولی دیشبم به فاطمه گفتم که رضا به هر دلیلی بخواد بره انگلیس نمیتونه فردا پروازشو کنسل کنه و با شنیدن این حرفا فقط فکرش بهم میریزه. اما نمیدونم چرا اصرار داشت که باهات حرف بزنم.
_ میشه بری سر اصل مطلب؟
+ بله میشه! خواهرم به درخواست ازدواجت جواب مثبت داده!
با شنیدن این جمله گل از گلم شکفت. انگار دنیا را به من داده بودند. اما فکر رفتن و بورسیه شدن ته دلم را خالی می کرد. گفتم :
_ چرا این همه مدت جواب نداد؟ حالا بعد از یک سال درست فردا که من باید برم اینو میگی؟
+ چی بگم! اونم دلایل خودشو داشت.
_ چه دلیلی؟ یک سال زمان کمی برای منتظر گذاشتن من نبود!
+ من نمیتونم از پشت تلفن همه چیز رو برات توضیح بدم. اگرچه صلاح نمیدونستم دم رفتن این حرفارو بزنم ولی فقط به اصرار فاطمه بهت گفتم.
_ ولی این حق منه که دلیل این همه معطلی رو بدونم!
+ درسته. حق با توست. ولی الان شرایط مناسبی نیست. تا کی باید انگلیس بمونی؟
_ نمیدونم. فکر نمی کنم زودتر از شش دیگه ماه بتونم مرخصی بگیرم و برگردم.
+ پس انشاالله وقتی برگشتی حضوری حرف میزنیم...
از محمد خداحافظی کردم اما فکرم درگیر بود...
نویسنده: فائزه ریاضی
#برای_خواندن_قسمت_های_قبلی و بعدی رمان با ما باشید❤️👇
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_های_زیبای_عاشقانه_شهدایی🌹
@TOMAENINE
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 #مثل_هیچکس #قسمت_سی_و_یکم چیزی درباره ی رفتن و بورسیه شدنم به محمد
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_سی_و_دوم
فکرم درگیر بود. نمی فهمیدم چرا بعد از این همه مدت انتظار درست وقتی که باید می رفتم این اتفاق افتاده. کلافه بودم. میدانستم اگر بروم حداقل تا چند ماه آینده احتمال برگشتن وجود ندارد. تمام فکرم پیش فاطمه بود. دلیل این همه مدت سکوت را نمیفهمیدم. دلم از رفتن منعم می کرد و عقلم میگفت باید بروم. دوست داشتم حتی به قیمت ترک تحصیل بمانم و با فاطمه ازدواج کنم. اما در این صورت همان چند درصد شانسی هم که برای جلب رضایت خانواده ام داشتم از دست می دادم. آن شب تا صبح خوابم نبرد. مادرم جشن خداحافظی مختصری گرفته بود و خاله مهناز و دایی مسعود را برای نهار دعوت کرده بود. به زور سر میز نهار نشستم. چیزی از گلویم پایین نمی رفت. هرچقدر با خودم کلنجار می رفتم نمیتوانستم بدون اینکه فاطمه را ببینم از ایران بروم. به اتاقم رفتم و لباس پوشیدم تا از خانه بیرون بروم. مهمان ها در سالن دور هم نشسته بودند. نیمی از مبل های خانه راهروی وروردی که از سالن فاصله ی زیادی داشت را پوشش می داد. به آرامی از در اتاق، خودم را به در ورودی رساندم تا کسی متوجه رفتنم نشود. اما مادرم جلوی درمچم را گرفت و گفت :
_ رضا! کجا میری؟ من مهمونارو برای دیدن تو دعوت کردم. اومدی دو دقیقه نشستی الانم داری میری؟ تو دو ساعت دیگه باید فرودگاه باشی.
+ بخدا یه کار واجب پیش اومده. اگه نرم خیلی بد میشه. چمدونمو با خودم میبرم. از همون طرفم میام فرودگاه. بعد شما ماشینمو بیارین خونه.
مادرم را بوسیدم و در را آهسته بستم. با عجله به سمت خانه محمد حرکت کردم. زنگ زدم. فاطمه در را باز کرد. با دیدنش دوباره همه ی احساساتم زنده شد. از دیدنم متعجب شده بود، گفت :
_ سلام. شما اینجا چه کار می کنید؟
+ سلام. ببخشید مزاحمتون شدم ولی باید میدیدمتون. نمیتونستم بدون اینکه باهاتون حرف بزنم از ایران برم. محمد دیشب همه چیز رو بهم گفت. اومدم بپرسم چرا توی این یک سال حرفی نزدین؟ میدونین یک سال انتظار کشیدن یعنی چی؟
با صدای آرامی گفت :
+ بله... میدونم. من خیلی انتظار پدرمو کشیدم.
_ چرا این همه مدت منو بی خبر گذاشتین؟ وقتی که دیدم براتون خواستگار اومده از همه چیز دلسرد شدم. فکر میکردم حتماً بخاطر همین مساله این همه مدت جوابمو ندادین. مثل یه آدم بی هدف و بی انگیزه شدم که دیگه چیزی برام مهم نبود. بعدشم به اصرار خانوادم برای بورسیه تحصیلی اقدام کردم.
+ متاسفم. ولی این کار لازم بود. هم برای خودم، هم برای شما.
_ چه لزومی داشت؟
+ من از شما شناخت زیادی نداشتم. نمیدونستم چقدر سر حرفتون می مونید. از طرفی هم میدونستم شرایط شما بخاطر خانوادتون خاص و سخته. دلیل اینکه ازتون خواستم صبر کنید این بود که زمان ابهامات ذهنم رو برطرف کنه و اینکه... بتونم با خودم کنار بیام.
_ یعنی چی که کنار بیاین؟
معلوم بود حرف زدن برایش چقدر سخت و عذاب آور است. گفت :
+ من میخواستم روی خودم کار کنم، تا... آمادگی این سختی هارو داشته باشم.
همین که در طول این مدت خودش را برای زندگی با من آماده کرده بود یعنی او هم دوستم داشت. از شرم و حیایش نمی توانستم بیش از این انتظار ابراز احساسات داشته باشم. گفتم :
_ امروز اومدم بهتون بگم من خیلی فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم که رفتنم بهتره یا موندنم. اگه دست خودم بود می موندم. ولی چون نمیخوام مخالفت خانوادم با این ازدواج بیشتر بشه باید برم. اگه نمیرفتم این مساله رو از چشم شما میدیدن. نمیخوام فکر کنین رفتن برام راحته. حاضر بودم درسمو ول کنم و بمونم. اما چون میخوام برای جلب رضایت پدر و مادرم تلاش کنم مجبورم خلاف میل خودم عمل کنم. مطمئن باشین توی اولین فرصت برمیگردم.
_ میفهمم.
+ میتونم ازتون یه خواهشی کنم؟
_ بفرمایید؟
+ کمی از نوشته هاتونو بدین با خودم ببرم.
_ کدوم نوشته؟
+ هرکدوم که شد. میدونم دلنوشته های زیادی دارین.
_ برای چی میخواید؟
+ برای روزهای دلگیر غربت!
بعد از کمی مکث کردن گفت :
_ چند دقیقه منتظر باشید.
در را جفت کرد و رفت. به دیوار کنار در تکیه دادم. همیشه زمستان ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد..
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_های_زیبای_عاشقانه_شهدایی🌹
@TOMAENINE
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 #مثل_هیچکس #قسمت_سی_و_دوم فکرم درگیر بود. نمی فهمیدم چرا بعد از ای
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار
💟 #مثل_هیچڪس
#قسمت_سی_و_سوم
همیشه زمستان ها در ڪوچه شان عطر گل یخ مے آمد. بعد از مدتے در را باز ڪرد، قرآنے را از زیر چادرش بیرون آورد و به من داد و گفت :
_ نوشته هام توے این قرآنه. همراه خودتون ببریدش.
+ ممنون ڪه قبول ڪردین توے خوندنشون شریک شم.
_ حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
ڪــــه آشنـا سخــن آشنـا نگـــــه دارد
این زیباترین جوابے بود ڪه میتوانستم بشنوم. نگاهے به ساعتم انداختم، خیلے دیر شده بود. گفتم :
+ داره دیرم میشه. اما مطمئن باشین به محض اینڪه بتونم برمیگردم.
_ برید، خدا پشت و پناهتون.
+ خداحافظ...
_ خدانگهدار.
در را به آرامے بست. سرم را زمین انداختم و برگشتم اما تڪه اے از وجودم همانجا ماند. دلم میخواست زمان همانجا متوقف مے شد. این سخت ترین خداحافظے زندگے ام بود. نیم ساعت دیرتر از زمان مقرر به فرودگاه رسیدم. پدر و مادرم با چهره اے برافروخته و نگران منتظرم بودند. نرسیدیم خداحافظے مفصلے ڪنیم. وارد سالن ترانزیت شدم. قرآن فاطمه را همراه خودم بردم و بعد از ڪمے انتظار سوار هواپیما شدم. وقتے پرواز آغاز شد یڪے از ڪاغذها را بیرون آوردم و خواندم :
«پدر جانم، بازهم سلام.
این بار دخترڪت درد و دل هاے دخترانه آورده.
این روزها محمد و مادر بیشتر از همیشه میخواهند سایه ے نبودنت را روے سرم جبران ڪنند، اما خودت هم خوب میدانے ڪه جاے خالے ات با هیچ چیز پر نمے شود.
بابا جان؛
دوست محمد، امروز تنها و بدون خانواده اش به خواستگارے ام آمد. مادر مثل همیشه به محمد اعتماد ڪرد و تشخیص صلاحیت آمدن او را به خودش واگذار نمود. اما محمد تمام دیشب را نگران بود...
چند وقتے مے شود ڪه درباره ے دوستش "رضا" با من حرف میزند. محمد مے گوید از آن روزے ڪه مرا در بهشت زهرا دیده عاشقم شده.
همان روزے ڪه آمده بودم و قبر به قبر عطر پیراهنت را جستجو مے ڪردم...
فقط خدا مے داند ڪه چقدر دلم گرفته بود،
چقدر دنبال قبرت گشتم...
آمده بودم تا شاید پیدایت ڪنم و سر به زانوے سنگ مزارت دلتنگے ام را زار بزنم.
چقدر براے پیدا ڪردنت التماست ڪردم...
حتی قَسَمت دادم ڪه نشانه اے از خودت بدهی!
همان موقع ها بود ڪه دوست محمد جلویم سبز شد...
محمد مے گوید رضا رسم مردانگے را خوب بلد است.
میگفت خودت باب دوستے را بینشان باز ڪرده اے. وقتے ڪه میخواست درباره ے رضا و درخواست ازدواجش حرف بزند برایم تعریف ڪرد ڪه خودت به خوابش رفتے و گفتے "ضامن آهو سفارش ڪرده براے شستن قبر شهدا در آخرین روز سال رضا را هم با خودت ببری..."
بابا جانم، اجازه ے هر دخترے براے ازدواجش وابسته به تصمیم پدرش است. مادر مے گوید خانواده ے رضا مخالف این وصلتند. دلش نمیخواهد با این ازدواج عاق والدین شود. محمد نگران من است ڪه مبادا بعد ها مورد آزار و اذیت خانواده اش قرار بگیرم. اما اگر تو صلاح مرا در این ازدواج مے بینے، من مطیع حرف توام. اگر سعادت من در این وصلت است، خودت اجازه اش را صادر ڪن. من نمیدانم او ڪیست. نمیدانم چرا سر راهم قرار گرفته. اما شاید تو پیراهنت را از آسمان به او قرض داده اے تا نشانه ام باشد...
از تمام این حرف ها ڪه بگذریم، بازهم مے رسیم به دلتنگے ها.
بابای آسمانے و قشنگم، دلم تنگ توست.
هروقت ڪه چشمانم را مے بندم و تصویر آخرت را به یاد مے آورم سیل اشک امانم نمے دهد.
بابا اگرچه من دیگر هفت ساله نیستم اما هنوز مثل همان دختر ڪلاس اولے ام ڪه هر روز بعد از تعطیل شدن از مدرسه منتظر بود تا شاید پدرش از جبهه برگشته باشد و جلوے در به دنبالش بیاید.
یادت هست چقدر ذوق مے ڪردم وقتے بخاطر همان چادر ڪج و ڪوله اے ڪه سرم مے ڪردم برایم جایزه مے آوردے؟
یادت هست نقل هاے رنگے سوغاتے ات را چقدر دوست داشتم؟
یادت هست هرشبے ڪه خانه بودے بهانه مے گرفتم ڪه فقط تو باید قبل خواب موهایم را شانه ڪنی؟
یادت هست وقتے دختر همسایه سر عروسڪے ڪه تو برایم خریده بودے را از بدنش جدا ڪرد چقدر گریه ڪردم؟ و تو چقدر از دیدن اشڪهایم غصه خوردے. بعدش هم قول دادے یڪے مثل همان را دوباره برایم بخری.
بابای مهربانم تو ڪه راضے نمے شدے من حتے قطره اے اشک بریزم،
حالا چرا چشمانت را به روے خیسے گونه هایم بسته ای؟
ڪاش امشب دستت را از آسمان دراز ڪنے و دخترک دلتنگت را نوازش ڪنی...
دوستت دارم...
دخترڪ بابایے تو. »
دلتنگے هاے فاطمه عمیق بود. او عاشق پدرش بود و هنوز هم از فراغش مے سوخت. تازه بعد از خواندن این نوشته فهمیدم ڪه چرا دو سال قبل، دم عید محمد زنگ زد و از من درخواست ڪرد براے شستن قبر شهدا همراهش بروم. بعدها هم ڪه دلیل زنگ زدنش را پرسیدم چیزے نگفت.از شنیدن اینڪه ضامن آهو سفارشم را ڪرده حالم دگرگون شده بود. نامه را سر جایش گذاشتم و قرآن را بستم. به ابرهاے آسمان خیره شدم. از دلتنگے ها و بیتابے هاے فاطمه دلم گرفته بود...
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_های_زیبای_عاشقانه_شهدایی🌹
@TOMAENINE
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 #مثل_هیچڪس #قسمت_سی_و_سوم همیشه زمستان ها در ڪوچه شان عطر گل یخ مے
💟 #مثل_هیچڪس
#قسمت_سی_و_چهارم
وقتے رسیدم نیما (پسر مهندس قرایے) به استقبالم آمد. چند روزے مهمانش بودم تا توانستم در نزدیڪے دانشگاه سوییت ڪوچڪے اجاره ڪنم. براے یک دانشجوے تازه وارد خانه ے نقلے و ایده آلے بود. یک طرف آشپزخانه و یخچال ڪوچک و سینک و گاز قرار داشت. ڪمے آن طرف تر هم تخت و ڪمد و ڪاناپه و تلویزیون چیده شده بود. حمام و سرویس بهداشتے هم در سمت دیگر اتاق بود. ساڪم را باز ڪردم و وسایلم را چیدم. قرآن فاطمه را بالاے تختم گذاشتم. مدتے طول مے ڪشید تا روال ثبت نام طے شود. غروب غربت دلگیر بود. مخصوصاً ڪه اغلب اوقات هم هوا ابرے و بارانے بود. با اینڪه هنوز چند روزے از آمدنم نمیگذشت اما تحمل این تنهایے برایم نفس گیر شده بود. مرتب به سراغ نوشته هاے فاطمه مے رفتم و هر ڪدامش را چند بار مے خواندم. از لابلاے نوشته هایش فهمیدم از همان روز خواستگارے مهرم به دلش نشسته بود. از جدیت و مصمم بودنم خوشش مے آمد. گاهے هم بعضے چیزها را رمزے مے نوشت ڪه من از معنایشان سر در نمے آوردم.
بعد از اینڪه دانشگاه آغاز شد به ڪمک نیما توانستم شغل مختصرے دست و پا ڪنم. ڪمے طول ڪشید تا به تفاوت هاے فرهنگے و سبک زندگے مردم آنجا عادت ڪردم. هرچند براے نظرات و اعتقادات دیگران احترام قائل بودند اما ویژگے هاے خاصے داشتند. وفق یافتن با آنها برایم ڪمے دشوار بود. تقریبا به زبان تسلط داشتم اما گاهے بخاطر غلظت لهجه شان سردرگم مے شدم. روزهاے پر از رنج و سختے را سپرے مے ڪردم. درس، ڪار، دورے و دلتنگے همه در مقابلم بودند. سعے مے ڪردم شرایط را مدیریت ڪنم و روحیه ام را از دست ندهم. نیمے از ترم گذشت. با نمراتے ڪه تعریف چندانے نداشت امتحانات میان ترم را پشت سر گذاشتم. میدانستم اگر همینطور پیش برود نمیتوانم موفق شوم. تنها راهے ڪه براے آرام شدن پیدا ڪردم قرآن خواندن بود. قرآن فاطمه را همیشه همراهم داشتم و از ڪوچڪترین فرصت ها براے خواندنش استفاده مے ڪردم. سعے ڪردم براے اینڪه به زبان مسلط تر شوم با همڪلاسے هایم ارتباط برقرار ڪنم. از این طریق مے توانستم با پیچ و خم لهجه هایشان آشنایے بیشترے پیدا ڪنم. به بهانه هاے مختلف با آنها حرف مے زدم و روے تلفظ هایشان دقت مے ڪردم.
ےڪ روز روے چمن هاے حیاط دانشگاه نشسته بودم و قرآن مے خواندم ڪه یڪے از همڪلاسے هایم ڪنارم ایستاد و به زبان انگلیسے گفت :
_ میتونم اینجا ڪنارت بشینم؟
+ بله
امیلے دختر ساده اے بود ڪه همیشه لبخند مے زد. موهایش زرد بود و روے گونه اش لک هاے ریز و قرمز زیادے داشت. ڪنارم نشست و ڪوله پشتے اش را از دوشش درآورد. زیپ ڪوله پشتے را باز ڪرد. ساندویچش را نصف ڪرد و به من داد. میدانستم آنها مثل ما اهل تعارف ڪردن نیستند، تشڪر ڪردم و ساندویچ را گرفتم. نگاهے به قرآنم انداخت و گفت :
_ چے میخونی؟
+ ڪتاب مقدس.
_ اسمش چیه؟
+ قرآن.
_ تو به دینت اعتقاد دارے؟ یعنے آدم مذهبے اے هستی؟
نمیدانستم چه بگویم. چون تعریفے ڪه او از یک آدم مذهبے داشت با تعریف من متفاوت بود. گفتم :
+ تقریبا همینطوره.
_ اما من آدم مذهبے اے نیستم. من فڪر مے ڪنم چیزے به نام دین وجود نداره.
ساندویچش را گاز زد و گفت :
_ چرا نمیخورے؟ ژامبون دوست ندارے؟ من خیلے دوست دارم. ژامبون دودے خوک طعمش بینظره.
از شنیدن اسم خوک چندشم شد. لبخند زدم و گفتم :
+ ممنون. با خودم میبرم خونه.
ساندویچش را خورد و خداحافظے ڪرد و رفت...
بلند شدم و از دانشگاه خارج شدم. سوییتے ڪه اجاره ڪرده بودم تلفن نداشت. همیشه براے حرف زدن با پدر و مادرم از تلفن هاے عمومے ڪه مختص تماس با خارج از ڪشور بودند استفاده میڪردم. گاهے هم وسط مڪالمه تلفن قطع مے شد و هرچقدر سعے میڪردم تماس برقرار نمے شد. فشار دلتنگے زیاد بود اما امید به آنڪه فاطمه در ایران انتظارم را مے ڪشد آرامم مے ڪرد. تصمیم گرفتم با او تماس بگیرم. زنگ زدم و محمد گوشے را برداشت :
_ سلام. خوبے؟ رضام.
+ سلااااااام بر رفیق خارجے. الحمدلله، ما خوبیم. تو چطورے؟ خوبی؟
_ ممنون، خوبم.
+ چه خبرا؟ خوش میگذره؟
_ نه بابا چه خوشے! همش درس و ڪار...
+ خسته نباشے. خدا قوت.
_ ممنون.
ڪمی من و من ڪردم و گفتم :
+ محمد، این تلفن هرلحظه ممڪنه قطع بشه. میدونم ممڪنه فڪر ڪنے خیلے وقیحم، منو ببخش... ولے میتونم ازت خواهش ڪنم چند ثانیه گوشے رو بدے به فاطمه خانم؟
_ تو برادر عزیز منے. ولے رضا جان، حالا ڪه فهمیدے این ماجرا یڪطرفه نیست من صلاح نمیدونم تا وقتے برنگشتے ایران و تڪلیفتون معلوم نشده با فاطمه حرف بزنی.
با ناراحتے گفتم :
+ باشه. هرجور تو صلاح میدونے. پس سلام منو برسون.
_ بزرگیتو میرسونم. مراقب خودت باش.
خداحافظی ڪردیم. امیدم نا امید شده بود اما تا صداے فاطمه را نمے شنیدم دست بردار نبودم...
✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی
تعجیل در ظهور حضرت مهدی عج # صلوات
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_های_زیبای_عاشقانه_شهدایی🌹
@TOMAENINE
💌 داستان عاشقانه ودنباله دار
💟 #مثل_هیچڪس
#قسمت_سی_و_پنجم
تا صداے فاطمه را نمے شنیدم دست بردار نبودم. تصمیم گرفتم دو روز بعد دوباره زنگ بزنم. میدانستم پنج شنبه ها محمد به بهشت زهرا مے رود.
عصر پنجشنبه خودم را به تلفن رساندم و شماره را گرفتم. در این فڪر بودم ڪه اگر دوباره محمد جواب تلفن را بدهد چه بهانه اے بتراشم ڪه فاطمه گوشے را برداشت و گفت :
_ بفرمایید؟
+ سلام. رضا هستم. حالتون خوبه؟
_ سلام.... ممنونم.
+ چند روز پیش ڪه زنگ زدم دلم میخواست باهاتون حرف بزنم ولے محمد اجازه نداد. میدونم همه چیز رو براش تعریف مے ڪنین، ولے خواهشا نگید ڪه من زنگ زدم.
_ من نمیتونم چیزے رو از محمد پنهان ڪنم!
+ آخه من فقط زنگ زدم ڪه بگم به یادتونم. یه وقت فڪر نڪنین رفتم و پشت سرمم نگاه نڪردم...
_ اما من چنین فڪرے نڪردم!
فاطمه باهوش بود. فهمیده بود دلم تنگ شده و همه ے این حرف ها بهانه است، اما چون محمد راضے به حرف زدنش با من نبود سعے مے ڪرد ڪلمه اے اضافه تر نگوید. مڪثے ڪردم و گفتم :
+ من نوشته هاتونو خوندم، بارها و بارها. قرآنتونم همه جا همراهمه.
سڪوت ڪرد و چیزے نگفت. ادامه دادم:
+ مواظب خودتون باشین و برام دعا ڪنین. روزاے سختے رو میگذرونم...
همےن لحظه تلفن قطع شد و دیگر تماس برقرار نشد. چترم را بستم و زیر باران قدم زنان به خانه برگشتم...
هوای انگلیس اغلب اوقات گرفته و بارانے بود. همیشه یک چتر ڪوچک همراهم داشتم تا بارش باران غافلگیرم نڪند. یک روز بعد از ڪلاس باران شدیدے مے بارید. فاصله ے دانشگاه تا خانه ام حدود بیست دقیقه بود. هرچقدر تلاش ڪردم چترم را باز ڪنم نشد. خراب شده بود. همینطور ڪه در حال ڪلنجار رفتن با دڪمه ے چترم بودم امیلے ڪنارم آمد و گفت :
_ چترت خراب شده؟
+ بله. ظاهرا خراب شده. باز نمیشه.
_ ڪجا میری؟
+ میرم خونه.
_ مسیرت ڪجاست؟
+ چند تا خیابون اونطرف تره. دور نیست.
_ من ماشین دارم. میرسونمت.
+ ممنون. خودم یه جورے میرم.
_ مگه نمیگے چندتا خیابون اونطرف تره؟
+ چرا
_ پس بریم میرسونمت.
مرا تا در خانه رساند و رفت...
✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_های_زیبای_عاشقانه_شهدایی🌹
@TOMAENINE
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
💌 داستان عاشقانه ودنباله دار 💟 #مثل_هیچڪس #قسمت_سی_و_پنجم تا صداے فاطمه را نمے شنیدم دست بردار ن
💌 داستان عاشقانه ودنباله دار
💟 #مثل_هیچڪس
#قسمت_سی_و_ششم
چند وقت بعد سرماے شدیدے خوردم وحدود یک هفته از شدت بیمارے نتوانستم به دانشگاه بروم. یک شب روے تختم لم داده بودم و مشغول عوض ڪردن شبڪه هاے تلویزیون بودم ڪه زنگ خانه به صدا در آمد. در را باز ڪردم، امیلے پشت در بود! گفت :
_ سلام. اومدم حالتو بپرسم. چند روزیه پیدات نیست.
+ سلام. ممنون. سرما خوردم، نمیتونستم بیام دانشگاه.
_ الان بهتری؟
+ بله. خوبم.
به داخل خانه ام نگاه ڪرد و گفت :
_ اگه دوست داشته باشے میتونم بیام و یک فنجون قهوه بخورم.
اصلا هم دوست نداشتم! با چهره اے مردد گفتم :
+ اما خونه ے من یڪم بهم ریخته ست. آمادگے مهمون رو ندارم.
_ اشڪالے نداره. من ڪه مهمون نیستم. من دوستتم.
نمیدانستم باید چه رفتارے نشان بدهم. بدون اینڪه تعارف ڪنم خودش وارد خانه شد و روے ڪاناپه نشست. فورا مشغول درست ڪردن قهوه شدم تا زودتر بنوشد و برود. همانطور ڪه در آشپزخانه مشغول بودم پرسید :
_ تو اینجا تنهایی؟
+ بله.
_ خانواده داری؟
+ بله.
_ ولے من خانواده ندارم. پدرمو هیچوقت ندیدم. مادرمم بعد از هجده سالگیم ازم خواست خونهشو ترک ڪنم. الان چند سالے میشه ازش خبرے ندارم.
قهوه را روے ڪاناپه گذاشتم و ڪنار آشپزخانه ایستادم. تشڪر ڪرد و ادامه داد :
_ راستش من برخلاف تو اصلا آدم مذهبے اے نیستم. نمیتونم مثل همسایهم فڪر ڪنم ڪه عیسے مسیح پسر خداست. یا مثل تو فڪر ڪنم ڪه ڪتاب مقدس وجود داره و باید بخونمش. فڪر مے ڪنم توے این دنیا هیچ چیزے ارزش پرستیدن نداره.
تلاشی براے متقاعد ڪردنش نڪردم، گفتم :
+ اعتقادات و باورهاے آدم ها متقاوته.
_ آره. این درسته.
فنجان قهوه اش را برداشت و ڪمے نوشید، گفت :
_ مزاحمت شدم؟
+ اشڪالے نداره.
_ فڪر ڪردم اینجا تنهایے، شاید حوصلت سر بره و دلت بخواد با یه دوست حرف بزنی.
ےڪ پلاستیک ڪیک از ڪیفش بیرون آورد و گفت :
_ این ڪاپ ڪیک ها رو امروز خریدم. آوردم اینجا تا با هم بخوریم.
نمیدانستم در این حد صمیمیت جزو آداب و فرهنگ آنهاست یا امیلے از این حرف ها منظور خاصے دارد. همینقدر میدانستم ڪه در فرهنگ آنها مرز مشخصے براے روابطشان تعریف نشده. گفتم :
+ ممنون ولے من امروز خرید ڪردم. ڪیک هم خریدم.
پلاستےڪ را روے ڪاناپه گذاشت و گفت :
_ باشه. پس خودم تنهایے میخورم. راستے اگه مزاحمم میتونم اینجارو ترک ڪنم...!؟
+ مزاحم نیستے، ولے میشه بدونم چرا اومدی؟
_ راستش اومدم تا حالتو بپرسم. البته فڪر میڪردم شاید بتونم برات دوست خوبے باشم. شخصیت جدے و محڪمے دارے، دنیات برام جذابه. هرچند خیلے با دنیاے من متفاوته.
از طرز حرف زدنش ڪمے نگران شدم. براے اینڪه خیال خودم را راحت ڪنم فوراً گفتم :
+ ممنون از لطفت. نامزدمم بخاطر همین جدیت و محڪم بودنم دوستم داره.
_ نامزد داری؟
+ بله، اون ایرانه. تا چند ماه دیگه برمیگرم پیشش.
با لبخند گفت :
_ نمیدونستم! چطور رهاش ڪردے وتنهایے اومدے اینجا؟
+ مجبور شدم.
_ حتما دختر خوشبختیه!
ڪمی درباره ے دانشگاه حرف زد و بعد از نوشیدن قهوه خداحافظے ڪرد و رفت. وقتے در را بست نفس راحتے ڪشیدم.
بالاخره پس از هشت ماه دورے زمان برگشتن رسیده بود. وقتے رسیدم پدر و مادرم به استقبالم آمدند. به محض اینڪه به خانه رفتم به محمد زنگ زدم و خبر برگشتنم را دادم. حالا باید براے سومین بار درباره ے فاطمه با پدر و مادرم حرف مے زدم...
✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
#برای_خواندن_قسمت_های_قبلی_و بعدی رمان با ما باشید❤️👇
#کپی_کردن_رمان_بدون_اجازه_شرعا"_اشکال دارد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#رمان_های_زیبای_عاشقانه_شهدایی❤️
@TOMAENINE