eitaa logo
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
215 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
529 ویدیو
54 فایل
بـسم الله الرحمن الرحیم🌱 طماءنینھ: آرامـش ِ جـٰان عالمۍ داریـم در کنج ملال خویشتن💛 مدیر ↯ @Dar_arezooye_shahadat مـتحد↯ کانال شھیدعلاحسن نجمه↯ @shahidalahasan1993 مارا در اینستاگرام دنبال کنید😌⃟ ↯ https://instagram.com/tomaenine_org?utm_m #سبزباش💚
مشاهده در ایتا
دانلود
〖طُـ💚ـمَانیـــنھ〗
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 #مثل_هیچکس #قسمت_بیست_و_هشتم مهندس قرایی یکی از دوستان قدیمی پدرم
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 شش ماه از روز خواستگاری میگذشت. کاسه ی صبرم لبریز شده بود. اولین روز ترم جدید به محض تمام شدن کلاس از محمد خواستم درباره ی فاطمه صحبت کنیم. از دانشگاه خارج شدیم. گفتم : _ میدونم خواهرت همه حرفایی که روز خواستگاری بینمون رد و بدل شده رو بهت گفته. پس حتما میدونی دلیل سکوتم توی این مدت چی بود. اگه حرفی نزدم یا سراغشو نگرفتم بخاطر این بود که خودش ازم خواست صبر کنم. ولی شش ماه گذشته! من یه جواب مشخص میخوام. + من احساساتت رو درک می کنم. ولی اگه فاطمه ازت خواسته صبر کنی حتما دلیلی داره. الانم جوابی به من نداده تا بخوام از جانبش حرفی بزنم. _ من به هر زحمتی بود تمام سعی خودمو کردم توی این مدت دندون رو جگر بذارم. ولی صبر من دیگه تموم شده. باید باهاش حرف بزنم. اجازه بده یه بار دیگه بیام و جوابمو بگیرم. با لبخند گفت : + آقا رضای گل، من خواهرمو میشناسم. اگه گفته صبر کنی بیخودی نگفته. تو که این همه موندی. بازم تحمل کن تا خودش جوابشو بهت بده. نگران نباش بالاخره تکلیفت معلوم میشه. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. با نا امیدی نگاهش کردم و چیزی نگفتم. شاید فاطمه هم برای این همه مدت سکوت کردن دلیل داشت. اما انتظار کشیدن هم کار سختی بود. چند روزی سعی کردم خودم را با حرف های محمد متقاعد کنم اما نتوانستم. روز جمعه با خودم گفتم سرزده به خانه شان می روم و جوابم را از فاطمه می گیرم. عصر لباس پوشیدم و راهی شدم. ماشین را پارک کردم. قفل ماشین خراب شده بود. چند دقیقه ای معطل شدم، بالاخره بعد از کلنجار رفتن در را قفل کردم. شاخه گلی که خریده بودم را از روی کاپوت برداشتم. هنوز وارد کوچه نشده بودم که دیدم یک پسر جوان با گل و شیرینی همراه پدر و مادرش پشت در خانه منتظرند. دلم نمیخواست باور کنم او خواستگار فاطمه است. اما از کت و شلوار و موهای آب و جارو کرده اش نمیتوانستم برداشت دیگری داشته باشم. دنیا روی سرم خراب شده بود. سر کوچه خشکم زد. از دور دیدم که محمد در را باز کرد و بعد از استقبال وارد خانه شدند. احساس می کردم در حقم نامردی شده. حس بدی بود. نمیخواستم باور کنم فاطمه بخاطر مرد دیگری سر کارم گذاشته. فاطمه که اهل این کارها نبود. بغضی گلویم را می فشرد. سراغ ماشین رفتم و به زحمت در را باز کردم. اعصابم بهم ریخته بود. خودم را به خانه رساندم. بدون اینکه لباس هایم را عوض کنم سرم را توی بالشم فرو بردم. دلم به درد آمده بود. با یادآوری آنچه که دیده بودم بغضم شکست و یک دل سیر اشک ریختم. از فردای آن روز با محمد سر سنگین شدم و رابطه ام را کم کردم. احساس می کردم از جانب کسی که این همه مدت مورد اعتمادم بود فریب خورده ام. نسبت به او دلسرد شده بودم. اواخر آبان ماه موعد آزمون ورودی دانشگاه مورد نظر بود اما تا دو سه هفته مانده به امتحان بی خبر بودم. نمیدانستم تمام این مدت پدرم پیگیر بوده تا نیما کار بورسیه ام را درست کند. انگیزه هایم را از دست داده بودم. ماندن و رفتن برایم فرقی نمی کرد. مدارکم را ارسال کردم و در آزمون ورودی شرکت کردم. حتی یک درصد هم احتمال قبول شدن نمیدادم اما در کمال ناباوری قبول شدم. مادرم نزدیک بود بعد از شنیدن خبر قبولی ام از شدت خوشحالی غش کند. حدود دو ماه مهلت داشتم تا کارها را انجام بدهم و پرونده ام را بفرستم. دانشگاه جدیدم از بهار آغاز می شد و من حداقل چند هفته زودتر باید می رفتم. در طول این مدت مادر حسابی به تکاپو افتاده بود تا قبل از رفتنم دختر قد بلند و چشم و ابرو مشکی مناسبی برایم پیدا کند... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🌹🌷 @TOMAENINE
°•○●﷽●○ 🌸 +ها یره تو کاری نداری؟بیا اینجا ب مو کمک کن رفتم‌سمتشو _من آموزشِ تفحص ندیدما من مسئول هماهنگیم +ایراد نداره بیا پیش من یاد میگیری باشه گفتمو رفتم‌کنارش رو خاک نشستم. اسمش سید مرتضی بود آروم با دستش با خاکا ور میرفت به منم میگف با دقت همین کارو کنم واگه چیز مشکوکی دیدم بهش بگم کل روز به همین منوال گذشت همه مشغول بودن تا اذان ظهر که برا نماز جماعت پاشدیم بعد از اینکه نماز خوندیم قرار شد من و محسن بریم غذاها رو بیاریم که همه ممانعت کردن و گفتن تا چیزی پیدا نکنن کسی نهار نمیخوره دوباره همه رفتن سر کارشون و مشغول شدن منم رفتم سمت سید مرتضی که فرمانده صدام زد +برو دوربین و از تو اتوبوس بگیر بیار چندتا عکس بگیر با عجله حرکت کردم سمت اتوبوس تا اتوبوس خیلی راه بود بچه ها به خاطر قداسَت این منطقه اجازه ندادن راننده، اتوبوسو جلو تر از ورودی یادمان بیاره راهِ زیادیو دوییدم دوربینو گرفتم و دوباره همین راهو دوییدم تا بچه ها از زوایای مختلف چندتا عکس گرفتم ‌ هوا دیگه غروب کرده بود بچه ها هم برا اینکه دقت بالایِ کار کم نشه وسایلا رو جمع کرده بودن و حرکت کردن سمت اتوبوس! همه پکر بودیم . از ساعت ۷ تا ۶ این همه آدم این همه زحمت بی نتیجه . اما یه شور و شوق خاصی داشتیم و بی نتیجه موندن و پای بی لیاقتی گذاشتیم. وسط راه منو محسن از بچه ها جدا شدیم تا بریم و شام و نهار فردای بچه ها رو یه جا از آشپزخونه ای که قرار داد بسته بودن بگیریم. صبح با صدای اذان پاشدم !! با صمیمیتی که با بچه ها پیدا کرده بودیم بقیه روهم بیدار کردم که نمازشون قضا نشه طلبه ی جمع جلو وایستاد و بقیه بهش اقتدا کردن بعد نماز جماعت محسن رفت از نونوایی بغل حسینیه نون بگیره ما هم‌تو همون فاصله سفره پهن کردیم و همون شامِ کبابِ دیشب که مونده بود و صبحانه ی دیروز و گذاشتیم وسط سفره و چایی دم کردیم تا محسن برسه بچه ها خیلی خوب بودن اکثرا متاهل بودن و مجردای جمع جز منو محسن دو نفر بودن این دفعه عزممونو جزم‌کردیم وزودتر آماده رفتن شدیم که به اذن خدا ان شالله بتونیم چیزی پیدا کنیم وسایلا رو جمع کردیم و نشستیم تو اتوبوس طبق معمول بعد یه ساعت رسیدیم منطقه تو راه هم هی نذر صلوات و زیارت عاشورا که یه معجزه ای بشه به محض رسیدن، بچه ها ‌کارشونو شروع کردن هر کسی نشست سر جای خودشو مشغول شد یازده روز از وقتی که اومدیم میگذشت و هنوز هیج خبری نبود بچه ها امشب به نیت روزه و با وضو بعد دعای توسل و روضه امام زمان خوابشون برد ‌ بعضی ها هم مث من بیدار بودن تو این مدت چند باری با بابا و داداش علی و ریحانه صحبت کرده بودم به ریحانه هم گفتم که با پولایی که براش گذاشتم برا عیدش لباس بخره و یکم هم راجع به روح الله باهاش حرف زدم همش از من گله داشت که چرا تو این شرایط ولش کردم سه روزدیگه عقدش بود تو این دو هفته چندباری با حضور زنداداش رفته بودن بیرون و باهم حرف زدن و تقریبا شناخت کافی پیدا کردن از هم‌ حتی پیش مشاور هم رفته بودن از طرف دیگه ای هم از قبل میشناختن همو خیلی مطمئن از ریحانه خواستم که فکر کنه و عجولانه تصمیم نگیره با اینکه عادت داشتم ولی یه کوچولو دلم برا بابا تنگ شده بود تاصبح با محسن و سید مرتضی و فرمانده نشستیم ‌و ذکر گفتیم دم دمای صبح بود که بقیه خوابشون برد با بطری آب معدنی بالا سرم وضو گرفتم و ایستادم برا نماز دلم نمیخواست دست خالی برگردیم حداقل اگه شده یه شهید فقط یدونه قبل اذان بچه ها رو بیدار کردم یه آبی چیزی بخورن فردا تو اون گرما نَمیرن از تشنگی که میخوان روزه بگیرن! نمازو به جماعت حاج احمد طلبه ی ۲۹ ساله ی گروه خوندیم روز سه شنبه روزآقا امام زمان بود نشستیم و دعای عهدم خوندیم و بعدش راهی منطقه شدیم روزِ آخر موندنمون تو این شهر و این منطقه بود بعدش باید برمیگشتیم تهران همه ی چشم و امیدمون به امام زمان بود که ما رو دست خالی برنگردونه برا نماز ظهرو عصر پاشدیم و بعد خوندن دوباره همه مشغول شدن منم دیگه تو این چند روز یاد گرفته بودم و با اجازه ی فرمانده کمک میکردم بچه ها تو این چند روز خوب پیش رفته بودن خیلی دیگه جلو رفته بودیم و تقریبا یک پنجم منطقه پاک سازی شده بود. تو حال و هوای خودم بودم و تو دلم‌مداحی میخوندم بچه ها دیگه با زبون روزه نا نداشتن کار کنن دیگه تقریبا همه چشما گریون شده بود که همزمان دو نفر داد زدن +یا علییی!!الله اکبرر بچه ها بیاین اینجااا با شنیدن این صدا همه دوییدن سمتشون و دورشون حلقه زدن بچه ها شهیدددد اینجاا کانالههه بشینین همین جا با دقت همه نشستن منم رو خاک زانو زدم و با دستم آروم خاکا رو کنار کشیدم‌* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 https://eitaa.com/joinchat/569901119C72bc512412