eitaa logo
🇮🇷𑁍ترنجــــنامه𑁍
1.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
10 فایل
یه جمع دخترونہ‌🧕🏻 به سبڪ ترنـج از هرجایی که هستی به جمــع دختران شاهیــن‌شهر خوش اومـــدی😘 💜 📩انتقادات و پیشنهادات: @toranjnameh_box 🎼 مسئول گروه ســرود: @T_keshavarzian
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان📚 _چرا،ایـݧ فکرو میکردید؟ خوب براے ایـݧ کہ همیشہ منو میدید راهتونو عوض میکردید،چند بارم تصادفا صندلے هاموݧ کنار هم افتاد کہ شما جاتونو عوض کردید. همیشہ سرتوݧ پاییـݧ بود و اصلا با دخترا حرف نمیزدید حتے چند دفعہ چند تا از دختراے دانشگاه ازتوݧ سوال داشتـݧ ازتوݧ اما شما جواب ندادید... _بعدشم اصولا دانشجوهایے کہ تو بسیج دانشگاه هستـݧ یکم بد اخلاقـݧ چند دفعہ دیدم بہ دوستم مریم بخاطر حجابش گیر دادݧ اگر آقاے محسنے دوستتونو میگم،اگہ ایشوݧ نبودݧ مریم و میبردݧ دفتر دانشگاه نمیدونم چے در گوش مأمور حراست گفتن کہ بیخیال شدݧ سجادے دستشو گذاشت جلوے دهنش تا جلوے خندش و بگیره و تو هموݧ حالت گفت محسنے؟ بلہ دیگہ _آهاݧ خدا خیرشوݧ بده ان شاءالله مگہ چیہ؟ هیچے،چیزے نیست،ان شاءالله بزودے متوجہ میشید دلیل ایــݧ فداکاریارو اخمهام رفت توهم و گفتم مث قضیہ اوݧ پلاک؟ خیلے جدے جواب داد... _چیزے نگفتم تعجب کرده بودم از ایـݧ لحن دستے بہ موهاش کشید و آهے از تہ دل خانم محمدے دلیل دورے مـݧ از شما بخاطر خودم بود. مـݧ بہ شما علاقہ داشتم ولے نمیخواستم خداے نکرده از راه دیگہ اے وارد بشم. _مـݧ یک سال ایـݧ دورے و تحمل کردم تا شرایطمو جور کنم براے خواستگارے پا پیش بزارم. نمیدونید کہ چقد سخت بود همش نگراݧ ایـݧ بودم کہ نکنہ ازدواج کنید هر وقت میدیدم یکے از پسرهاے دانشگاه میاد سمتتوݧ حساس میشدم قلبم تند تند میزد دل تو دلم نبود کہ بیام جلو ببینم با شما چیکار داره وقتے میدیدم شما بے اهمیت از کنارشوݧ میگذرید خیالم راحت میشد. _وقتے ایـݧ حرفهارو میزد خجالت میکشیدم و سرمو انداختہ بودم پاییـݧ درمور صداقت هم مـݧ بہ شما اطمیناݧ میدم کہ همیشہ باهاتوݧ صادق خواهم بود بازم چیز دیگہ اے هست؟ فقط.... _فقط چے؟ آقاے سجادے مـݧ هرچے کہ دارم و الاݧ اگہ اینجا هستم همش از لطف و عنایت شهدا و اهل بیت هست شما با توجہ بہ اوݧ نامہ کماکاݧ از گذشتہ ے مـݧ خبر دارید مـݧ خیلے سختے کشیدم خانم محمدے همہ ما هرچے کہ داریم از اهل بیت و شهداست ولے خواهش میکنم از گذشتتوݧ حرفے نزنید _شما از چے میترسید؟ آهے کشیدم و گفتم:از آینده سرشو انداخت پاییـݧ و گفت:چیکار کنم کہ بهم اعتماد کنید هرکارے بگید میکنم نمیدونم.... _و باز هم سکوت بیـنموݧ براے گوشیم پیام اومد "سلام آبجے خنگم،بسہ دیگہ پاشو بیا خونہ از الاݧ بنده خدا رو تو خرج ننداز😜یہ فکریم براے داداش خوشتیپت بکـݧ.فعلا" _خندم گرفت سجادے هم از خنده ے مـݧ لبخندے زد و گفت خدا خیرش بده کسے رو کہ باعث شد شما بخندید و ایـݧ سکوت شکستہ بشه بهتره دیگہ بریم اگہ موافق باشید حرفشو تایید کردم و رفتیم سمت ماشیـݧ باورم نمیشد در کنار سجادے کاملا خاطراتم تو ایـݧ پارک و فراموش کرده بودم... _پشت چراغ قرمز وایساده بودیم پسر بچہ اے بہ شیشہ ماشیـݧ زد سجادے شیشہ ماشینو داد پاییـݧ سلاااام عمو علے سلام مصطفے جاݧ عمو علے زنتہ؟ازدواج کردے؟ سجادے نگاهے بہ مـݧ کرد و با خنده گفت: ایشالا تو دعا کــݧ _عمو پس ایـݧ یہ سال بخاطر ایـݧ خانم فال میگرفتے؟ سجادے ابروهاش بہ نشانہ ے ایــݧ کہ نگووو داد بالا عمو خوش سلیقہ اے هاااا خندم گرفتہ بود خوب دیگہ مصطفے جاݧ الاݧ چراق سبز میشہ برو إ عمو فالونمیگیرے؟خالہ شما چے؟ خانم محمدے فال بر میدارید؟ بدم نمیاد. چشمامو بستم نیت کردم و یہ فال برداشتم سجادے هم برداشت... نوشتار :مبینا محمدی ❤️ با ما همراه باشید 🌹 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• @toranjnameh99
(وابستگی به نجف) ایام حضور هادی در نجف به چند دوره تقسیم می‌شود.حالات و احوال او در این سه سال حضور او بسیار متفاوت است‌.زمانی تلاش داشت تا یک کار در کنار تحصیل پیدا کند و در آمد داشته باشد. کار برایش مهیا شد، بعد از مدتی کار ثابت با حقوق مشخص رها کرد و به دنبال انجام کار برای مردم به نیت رضای پروردگار بود. هادی کم کم به حضور در نجف و زندگی در کنار امیرالمؤمنین علی(ع) بسیار وابسته شد. وقتی به ایران بر میگشت، نمی توانست تهران را تحمل کند.انگار گم‌گشته‌ای داشت که می‌خواست سریع به او برسد‌. دیگر در تهران مثل یک غریبه بود.حتی حضور در مسجد و بین بچه ها و رفقای قدیمی او را سیر نمی کرد. این وابستگی را وقتی بیشتر حس کردم که می‌گفت: حتی وقتی به کربلا می‌روم و از حضور در آنجا لذت می‌برم، دلم برای نجف تنگ می‌شود. می‌خواهم زودتر به کنار مولا امیرالمؤمنین برگردم. این را از مطالعاتی که داشت می‌توانستم بفهمم.هادی در ابتدا برای خواندن کتاب های اخلاقی به سراغ آثار مقدماتی رفت.آداب‌الطلاب آقای مجتهدی را می‌خواند و... رفته رفته به سراغ آثار بزرگان عرفان رفت.با مطالعه‌ی آثار و زندگی‌ این اشخاص،روز به روز حالات معنوی او تغییر می‌کرد. من دیده بودم که رفاقت های هادی کم شده بود! برخلاف اوایل حضور در نجف، دیگر کم حرف شده بود. معاشرت او با بسیاری از دوستان در حد یک سلام و علیک شده بود. به مسجد هندی ها علاقه داشت.نماز جماعت این مسجد توسط آیت‌الله حکیم و به حالتی عارفانه برقرار بود. برای همین بیشتر مواقع در این مسجد نماز می خواند. خلوت های عارفانه داشت.نماز شب و برخی اذکار و ادعیه را هیچ‌گاه ترک نمی‌کرد. این اواخر به مرحوم آیت‌الله کشمیری ارادت خاصی پیدا کرده بود.کتاب خاطرات ایشان را می‌خواند و به دستورات اخلاقی این مرد بزرگ عمل می‌کرد. یادم هست که می‌گفت: آیت‌الله کشمیری عجیب به نجف وابسته بود. زمانی که ایشان در ایران بستری بود می‌گفت مرا به نجف ببرید بیماری من خوب می‌شود‌. هادی این جملات را می‌خواند و می‌گفت: من هم خیلی به اینجا وابسته شده ام،نجف همه ی وجود ما‌ را گرفته است، هیچ مکانی جای نجف را برای من نمی‌گیرد. این سال آخر هر روز یک ساعت را به وادی‌السلام می‌رفت. نمی دانم در این یک ساعت چه می‌کرد،اما هر چه بود حال عجیب معنوی برای او ایجاد می‌کرد. این را هم از استاد معنوی خودش مرحوم آیت‌الله کشمیری و آقا سید علی قاضی فرا گرفته بود. ادامـــه دارد... نوشتار:زهرا باقری 💛 با ما همراه باشید 😊 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• @toranjnameh99
مناظر آمازون و رودخانه‌اش واقعا زیبا بود. در مسیرمان به جایی رسیدیم که رودخانه دو رنگ مختلف بود؛ یک رنگش گلی بود، یک رنگش شفاف. آن آقایی که در کشتی بود، توضیح می‌داد که اینجا دو رودخانه به هم می‌رسند؛ ولی باهم مخلوط نمی‌شوند. اتفاقا من آن را در قرآن خوانده بودم که خداوند صاحب دو دریاست که به هم نزدیک می‌شوند؛ ولی با هم قاطی نمی‌شوند. جالب بود؛ اما هر چه می‌خواستم برایشان بگویم که مطلبی شبیه این را در قرآنی که دستم است خوانده‌ام، نمی‌شد. می‌خواستم به مردم آنجا بگویم این کتابی که دست من است، هزاروچهارصد سال پیش این موضوع را گفته که خداوند دارای چنین دریایی است، دریایی که باهم قاطی نمی‌شوند؛ اما دیدم زبانم را نمی‌فهمند و رهایش کردم. دیگر ذهنم درگیر قرآن شده بود و هرچیزی را می‌دیدم با آیاتی که خوانده بودم، تطبیق می‌دادم. با دیدن آن فضا و جنگل باشکوه ، به یاد خدایی می‌افتادم که این‌ها را خلق کرده. همه چیزهایی که میدم برایم تازه و جدید بود و انگار همه‌اشان را تازه داشتم کشف می‌کردم؛ آن عظمت آب و درخت، آن دلفین‌ها، اسب‌های آبی و حرکتشان در آب برایم خیلی عجیب بود و صداهایی که آنجا در شب و در طول روز حاکم بود. همه چیز یک همهمه هم‌زمان و هماهنگی داشت. خیلی هماهنگی عجیبی بود. انگار کل این جنگل نفس می‌کشد. انگار صدای هوهو می‌آمد. این صدای هماهنگ از اول که وارد شدم تا آخر، همین بود. شب‌ها همین تکرار می‌شد. این هماهنگی، این زیبایی و این‌ها همه، با آن آیاتی که می‌خواندم دقیقا یک چیز را به من نشان می‌داد: "خالق". همه یادآوری خالق بود و من مرتب، هم با خواندن قرآن و هم نگاه‌کردن به اطرافم، داشتم یادآور می‌شدم که این عالم خالقی دارد و آن خالق چقدر روی همه چیز دقیق بوده و همه چیز را چقدر دقیق در جای خود قرار داده است. همهه این‌ها هم‌زمان داشت اتفاق می‌افتاد و من یک خلوت داشتم؛ یعنی این طوری نبود که با نگاه‌کردن و دوست شدن با افراد مختلف خلوت خودم را از دست بدهم. این خلوت هنوز با من بود؛ یعنی از اول سفر که تنهایی مسافرت کردم و در هتل، این قرآن را خواندم تا آن زمانی که توی کشتی می‌رفتم و یک گوشه‌ای برای خودم تنها می‌نشستم، در همه‌حال خلوت درونی‌ام را حفظ کردم. آن تنهایی هم خیلی به من کمک کرد تا خلوتم به هم نریزد و توانستم در همه چیز یک بازنگری داشته باشم. نوشتار: زهرا باقری ☺️ ممنون که با ما همراه بودید 💚 @toranjnameh99 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•