eitaa logo
🇮🇷𑁍ترنجــــنامه𑁍
1.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
10 فایل
یه جمع دخترونہ‌🧕🏻 به سبڪ ترنـج از هرجایی که هستی به جمــع دختران شاهیــن‌شهر خوش اومـــدی😘 💜 📩انتقادات و پیشنهادات: @toranjnameh_box 🎼 مسئول گروه ســرود: @T_keshavarzian
مشاهده در ایتا
دانلود
(شروع بحران " محمد حسین طاهری") با اینکه هادی از موسسه‌ی اسلام اصیل بیرون آمده بود، اما برای زیارت کربلا در شب های جمعه به سراغ ما می آمد و با هم بودیم. در آنجا درباره‌ی مسائل روز و... صحبت داشتیم و او هم نظراتش را می گفت. با شروع بحران داعش موسسه به پایگاه حشدالشعبی برای جذب نیرو تبدیل شد. هادی را چند بار در موسسه دیدم.می‌خواست برای نبرد به مناطق درگیر اعزام شود.اما با اعزام او مخالفت شد. یکبار به او گفتم:باید سید را ببینی،او همه کاره است.اگر تایید کند،برای تو کارت صادر می کنند و اعزام می‌شوی. البته هادی سال قبل هم سراغ سید رفته بود‌.آن موقع می‌خواست به سوریه اعزام شود اما نشد. سید به او گفته بود:تو مهمان مردم عراق هستی و امکان اعزام به سوریه را نداری. اما این بار خیلی به سید اصرار کرد. او به جهت فعالیت های هنری در زمینه عکس و فیلم،از سید خواست تا به عنوان تصویر بردار با گروه حشدالشعبی اعزام شود. سید با این شرط که هادی،فقط حماسه‌ی رزمندگان را ثبت کند موافقت کرد. قرار شد یک بار با سید به منطقه برود.البته منطقه ای که درگیری مستقیم در آنجا وجود نداشت. هادی سر از پا نمی‌شناخت.کارت ویژه‌ی رزمندگان حشدالشعبی را دریافت کرد و با سید به منطقه اعزام شد. همان طور که حدس میزدم هادی با یکبار حضور در میان رزمندگان،حسابی در دل همه نفوذ کرد. از همه بیشتر سید او را شناخت.ایشان احساس کرده بود که هادی مثل بسیجی های زمان جنگ بسیار شجاع و بسیار معنوی است،و این همان چیزی بود که باعث تاثیر گذاری بر رزمندگان عراقی می‌شد. بعد از آن برای اعزام به سامرا انتخاب شد.هادی به همراه چند تن از دوستان ما راهی شد. من هم می‌خواستم با آنها بروم اما استخاره کردم و خوب نیامد! یادم هست یک بار به او زنگ زدم و گفتم:فلان شخص که همراه شما آمده یک نیروی ساده است ، تا حالا با کسی دعوا نکرده چه رسد به جنگیدن، مواظب او باش. هادی هم گفت: اتفاقا این شخصی که از او صحبت می‌کنی دل شیر دارد. او راننده است و کمتر درگیر کار نظامی می‌شود،اما در کار عملیاتی خیلی مهارت دارد. بعد از یک ماه هادی و دوستان رزمنده به نجف برگشتند. از دوستانم درباه‌ی هادی سوال کردم.پرسیدم: هادی چطور بود؟ همه‌ی دوستان من از او تعریف می کردند؛ از شجاعت، از افتادگی، از زرنگی ، از ایمان و تقوا و... همه از او تعریف می‌کردند.هر کس به نوعی او را الگوی خودش قرار داده بود. نماز شب ها و عبادت های هادی حال و هوای جبهه‌های نبرد رزمندگان ایران با صدامیان بعثی را برای بقیه‌ی رزمندگان تداعی می‌کرد. هادی دوباره راهی مناطق عملیاتی شد.دیگر او را کمتر می‌دیدم.چند بار هم تماس گرفتم که جواب نداد. مدتی گذشت و من با چند تن از دوستان برای زیارت راهی ایران و شهر قم شدیم. یادم هست توی قم بودم که یکی از دوستانم گفت: خبر داری رفیقت، همون هادی که با ما می‌آمد کربلا شهید شده؟ گفتم:چی می‌گی؟سریع رفتم سراغ اینترنت.بعد از کمی جست‌و‌جو متوجه شدم که هادی به آنچه لایقش بود رسید. ادامــــه دارد... نوشتار:زهرا باقری 💛 با ما همراه باشید😊 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• @toranjnameh99
(به روایت محمد، "برزیل") سفر معنوی من هرروز داشت وارد فضاهای تازه‌ای می‌شد. توب شهرهایی که می‌رفتم بیشتر نگاهم به زندگی افراد بود و آداب معاشرت یا سبک زندگی‌شان. انگار حالا که خودم و خواسته‌های خودم را نمی‌دیدم فرصتی پیش آمده بود تا بقیه مردم را بهتر ببینم. انگار تازه داشتم رنگ های جدیدی در این دنیا کشف می‌کردم. زندگی در شهرهای کوچک برزیل خیلی شبیه هم بود. در بیشتر شهرهای کوچکشان با کشاورزی و زندگی روستایی خودشان را مشغول می‌کردند. تکنولوژی چندانی در برزیل جریان نداشت؛ ولی فرهنگ و امنیت عمومی بود؛ البته باز باید مواظب می‌بودی که کجاها می‌روی و به چه شکل می‌روی. باید مراقبت می‌کردی جلب توجه نکنی، کسی شما را تعقیب نکند تا بخواهد کیفتان را از شما بگیرد یا اگر کفش گران‌قیمت پایت باشد ممکن است بخواهد آن کفش را از شما بگیرد. این چیزها را مواظب بودم. "استریت اسمارت" بودم، در خیابان هرجایی نمی‌رفتم و هر ساعتی در شهر حرکت نمی‌کردم. ساعت‌ها و مکان‌هایم را محدود به زمان و مکان های خاص کرده بودم که بدانم آنجا امنیت هست. قرآن خواندن هم بخشی از برنامه روزانه‌ام شده بود. نمی‌توانستم از خواندنش دست بردارم. معمولا بعد از ظهرها می‌نشستم قرآن می‌خواندم. از یک جایی مجبور شدم شکل سفرم را عوض کنم. وارد شهر بلیم که شدم، از روی نقشه نگاه کردم و دیدم آخرین شهری است که می‌توانم با اتوبوس بروم. از آنجا به بعد دیگر مسیر خشکی وجود نداشت و شهرها در واقع جزیره‌های نزدیک به هم یا دور از هم‌اند. اتوبوس‌هایش در اصل کشتی است.شما وارد کشتی می‌شوی، آن کشتی، دهکده به دهکده می‌رود و کسانی را جابه‌جا می‌کند. شما می‌توانی بلیت از شهر بلیم تا شهر منائوس بگیری و این مسیر را با کشتی بروی. غذاهایش هم خیلی ساده بود؛ برنج و انواعی از سبزیجات و لوبیا که در بوفه کشتی سرو می‌شد. ظرفیت کشتی حدود سیصد نفر بود. هم می‌توانستی اتاق اجاره کنی برای خواب و هم جای مخصوصی داشتند که اجازه می‌دادند ننو ببندی. من اول سفر، یکی از همین ننوها خریدم و توی همان بخش مخصوص ننوها آن را بستم. کوله پشتی‌ام را هم می‌گذاشتم توی ننو و می‌رفتم در کشتی دور می‌زدم و بعد می‌آمدم سرجایم. یک کیف کمری هم داشتم که چیزهای مهم‌ام توی آن بود؛ مثل پاسپورت و پول. شب‌ها هم می‌آمدم توی همان ننو می‌خوابیدم. این پنج‌شش روز هم این طوری گذشت. دوباره با افراد مختلف آشنا می‌شدم، کسانی که از کشور برزیل نبودند یا با برزیلی‌هایی آشنا می‌شدم که توی این مسیر، سفر می‌کردند؛ ولی مسافرتشان تفریحی نبود. نوشتار: زهرا باقری ☺️ ممنون که با ما همراه بودید 💚 @toranjnameh99 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•