eitaa logo
🇮🇷𑁍ترنجــــنامه𑁍
1.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
10 فایل
یه جمع دخترونہ‌🧕🏻 به سبڪ ترنـج از هرجایی که هستی به جمــع دختران شاهیــن‌شهر خوش اومـــدی😘 💜 📩انتقادات و پیشنهادات: @toranjnameh_box 🎼 مسئول گروه ســرود: @T_keshavarzian
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان📚 _اومدم کہ جواب بدم تلفـݧ زنگ زد خالم بود نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم... چادرم و درآوردم تو آیینہ نگاه کردم چهرم نسبت به سه سال پیش خیلے تغییر کرده بود بہ خودم لبخندے زدم و گفتم اسماء ایـݧ سجادے کیہ❓ چرا داره بہ دلت میشینہ❓ همونطور کہ بہ آیینہ نگاه میکردم اخمام رفت تو هم _اسماء زوده مقاومت کـݧ نکنہ ایـݧ هم بشہ مث رامیـݧ تو باید خیلے مواظب باشے نباید برگردے بہ سہ سال پیش علے فرق داره نوع نگاهش،صدا کردنش،حرف زدنش،عقایدش... _خندم گرفت ...هہ علے❓هموݧ سجادے خوبہ زیادے خودمونے شدم _در هر حال زود بود براے قضاوت هنوز جلوے آیینہ بودم کہ ماماݧ در اتاق و باز کرد کجا فرار کردی❓ خندم گرفت فرار کجا بود مادر مـݧ اومدم لباسامو عوض کنم خوب پس چرا عوض نکردے هنوز❓ داشتم تو آیینہ با خودم اختلاط میکردم مامانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: بسم اللہ خل شدے ❓ خندیدم و گفتم بووووودم راستے ماماݧ آقاے سجادے گفت کہ قرار بعدیموݧ اگہ شما اجازه بدید براے فردا باشہ فردا❓چہ خبره اسماء نمیدونم ماماݧ عجلہ داره براے چے مثلا عجلہ داره دستمو گذاشتم رو چونم و گفتم خوب ماماݧ براے مـݧ دیگہ ماماݧ با گوشہ ے چشمش بهم نگاه کرد و گفت:بنده خدا آخہ خبر نداره دختر ما خلہ تو آیینہ با خودش حرف میزنہ إ مامااااااااااا... در حالے کہ میخندید و از اتاق میرفت بیروݧ گفت :باشہ با بابات حرف میزنم راستے اسماء اردلاݧ داره میاد. از اتاق دوییدم بیروݧ با ذوق گفتم کے داداش کچلم میاااااد فردا خبر داره از قضیہ خواستگارے❓ _معلومہ کہ داره پسر بزرگمہ هااا تازه خیلے هم تعجب کرد کہ تو بالاخره بعد از مدت ها اجازه دادے یہ خواستگار بیاد براے همیـݧ از پادگاݧ مرخصے گرفتہ کہ بیاد ببینتش دستم و گذاشتم رو کمرمو گفتم: آره تو از اولم اردلاݧ و بیشتر دوست داشتے بعد باحالت قهر رفتم اتاق _ماماݧ نیومد دنبالم خندم گرفتہ بود از ایـݧ همہ توجہ ماماݧ نسبت بہ قهر مـݧ اصلا انگار ݧ انگار خستہ بودم خوابیدم باصداے اذاݧ مغرب بیدار شدم اتاقم بوے گل یاس پخش شده بود. دیدم رو میزم چند تا شاخہ گل یاسہ تعجب کردم تو خونہ ما کسے براے مـݧ گل نمیخرید ولے میدونستـݧ گل یاس و دوست دارم اولش فکر کردم ماماݧ براے آشتے گل خریده ولے بعید بود ماماݧ از ایـݧ کارا نمیکردم موهام پریشوݧو شلختہ ریختہ بود رو شونہ هام همونطور کہ داشتم خمیازه میکشیدم اتاق رفتم بیروݧ و داد زدم: ماماااااااݧ ایـݧ گلا چیہ❓ مـݧ باهات آشتے نمیکنم تو اوݧ کچل و بیشتر از مـݧ دوست دارے اردلاݧ یدفہ جلوم ظاهر شد و گفت: بہ مـݧ میگے کچل❓از هیجاݧیہ جیغے کشید م و دوییدم بغلش و بوسش کردم هنوز لباس سربازے تنش بود میخواستم اذیتش کنم دستم و گرفتم رو دماغم گفتم: _اه اه اردلاݧ خفہ شدم از بوے و جورابو عرقت قیافشو ببیـݧ چقد سیاه شدے زشت بودے زشت تر شدے خندید و افتاد دنبالم بہ مـݧ میگے زشت❓ جرئت دارے وایسااا ماماݧ با یہ اللہ اکبر بلند نمازشو تموم کرد و گفت چہ خبرتونہ نفهمیدم چے خوندم قبول باشہ ماماݧ مگہ نگفتے اردلاݧ فردا میاد چرا منم نمیدونم چرا امروز اومد _اردلاݧ اخمی کردو گفت ناراحتید برم فردا بیام خندیدم هولش دادم سمت حموم نمیخواد تو فعلا برو حموم... راستے نکنہ گلارو تو خریدے❓ ناپرهیزے کردے اردلان... خندید و گفت:بابا بغل خیابوݧ ریختہ بودݧ صلواتے مـݧ پول نداشتم برات آبنبات چوبے بخرم گل گرفتم گل یاس❓اونم صلواتے❓ برو داداااااش برووو کہ خفہ شدیم از بو برو. _داشتم میخوابیدم کہ اردلاݧ در اتاق و زد و اومد داخل ... نوشتار:مبینا محمدی ❤️ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• @toranjnameh99
(مشقّات) در حکایات تاریخی بارها خوانده ام که زندگی در شهر نجف برای طلبه های علوم دینی همواره با تحمل مشقات و سختی ها همراه است. برخی ها معتقد بودند که اگر کسی می خواهد همنشینی با مولای متقیان امیر المؤمنین(ع) داشته باشد باید این سختی ها را تحمل کند. هادی نیز از این قاعده مستثنا نبود. وقتی به نجف رفت، حدود یک سال و نیم آنجا ماند. تابستان ۱۳۹۲ و ماه رمضان بود که به ایران بازگشت. مدتی پیش ما بود و از حال و هوای نجف می گفت. همان ایام یک شب توی مسجد او را دیدم. مشغول صحبت شدیم. هادی ماجرای اقامتش را برای ما این گونه تعریف کرد: من وقتی وارد نجف شدم نه آنچنان پولی داشتم و نه کسی را می شناختم کمی زندگی برای من سخت بود. دوست من فقط توانست برنامه ی حضور من را در نجف هماهنگ کند. روز اول پای درس برخی اساتید رفتم. نماز مغرب را در حرم خواندم و آمدم بیرون. کمی در خیابانهای نجف دور زدم. کسی آشنا نبود. برگشتم و حوالی حرم، جایی که برای مردم فرش پهن شده بود، خوابیدم! روز بعد کمی نان خريدم و غذای آن روز من همین نان شد. پای درس اساتید رفتم و توانستم چند استاد خوب پیدا کنم. مشکل دیگر من این بود که هنوز به خوبی تسلط به زبان عربی نداشتم. باید بیشتر تلاش می کردم تا این مشکلات را برطرف کنم. چند روز کار من این بود که نان یا بیسکویت می خوردم و در کلاس های درس حاضر می شدم. شب ها را نیز در محوطه ی اطراف حرم می خوابیدم. حتی یک بار در یکی از کوچه های نجف روی زمین خوابیدم! سختی ها و مشقات خیلی به من فشار می آورد. اما زندگی در کنار مولا بسیار لذت بخش بود. کم کم پول من برای خرید نان هم تمام شد! حتی یک روز کمی نان خشک پیدا کردم و داخل لیوان آب زدم و خوردم. زندگی بیشتر به من فشار آورد. نمی دانستم چه کنم. تا اینکه یک بار وارد حرم مولای متقیان شدم و گفتم: آقا جان من برای تکمیل دین خودم به محضر شما آمدم، امیدوارم لياقت زندگی در کنار شما را داشته باشم. ان شاء الله آن طور که خودتان می دانید مشکل من نیز برطرف شود. مدتی نگذشت که با لطف خدا یکی از مسئولان سپاه بدر را، که از متولیان یک مؤسسه ی اسلامی در نجف بود، دیدم. ایشان وقتی فهمید من از بسیجیان تهران بودم خیلی به من لطف کرد. بعد هم یک منزل مسکونی بزرگ و قدیمی در اختیار من قرار داد. شرایط يكباره برای من آسان شد. بعد هم به عنوان طلبه در حوزه ی نجف پذیرفته شدم. همه ی این ها چیزی نبود جز لطف خود آقا امیرالمؤمنین (ع). هر چند خانه ای که در اختیار من بود، قدیمی و بزرگ بود، من هم در آنجا تنها بودم. خیلی ها جرئت نمی کردند در این خانه ی تاریک و قدیمی زندگی کنند، اما برای من که جایی نداشتم و شب های بسیاری در کوچه و خیابان خوابیده بودم محل خوبی بود... هادی حدود دو ماه پیش ما در تهران بود. یادم هست روزهای آخر خیلی دلش برای نجف تنگ شده بود. انگار او را از بهشت بیرون کرده اند. کارهایش را انجام داد و بعد از سفر مشهد، آمادهی بازگشت به نجف شد. بعد از آن به قدری به شهر نجف وابسته شد که می گفت: وقتی به زیارت کربلا می روم، نمی توانم زیاد بمانم و سریع بر می گردم نجف. ادامـــــه دارد... نوشتار:زهرا باقری 💛 با ما همراه باشید 😊 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• @toranjnameh99
وقتی فرد به خانه‌اش می‌آید و در محیط زندگی قبلی‌اش قرار می‌گیرد از جنبه روحی هم آرامش بیشتری پیدا می‌کند؛ بنابراین آن‌ها شرکتی درست کردند که این کار را انجام می‌داد. من هم به مرور، یاد گرفتم که وقتی بیمار می‌خواهد از بیمارستان به منزل بیاید چه ابزاری احتیاج دارد و بودجه این ابزار از کجا تامین می‌شود. کم‌کم با بیمه های medicare و medical و ارگان های مختلف دولتی موثر در این بخش آشنا شدم؛ ولی هنوز نمی‌دانستم که این بیمه‌ها به چه شکل کار می‌کنند و من چطور می‌توانم شرکت خودم را تاسیس کنم. روزی به کتابخانه کنگره رفتم. این کتابخانه، هم بزرگ است و هم خیلی دیدنی است. آنجا به خانمی گفتم که می‌خواهم شرکتی در این زمینه بزنم و می‌خواهم ببینم تعداد کسانی که از ویلچر، صندلی چرخ‌دار و وسایلی که health care medical supply Home استفاده می‌کنند، کجا بیشتر است، کدام ایالت آمریکا بیشترین هزینه را برای این کار گذاشته است و من بودجه‌هایشان را از ‌کجا می‌توانم در بیاورم؟ آن خانم کمک کرد که تعداد این افراد را در ایالت های مختلف دربیاورم و ظرف چند ساعت متوجه شدم که دو ایالت در آمریکا خیلی در این زمینه پیشتاز هستند؛ یعنی برای من بهتر است که آنجا بروم و کارم را شروع کنم: یکی " فلوریدا" بود در جنوب واشنگتن دی‌سی که یک منطقه گرمسیری است. یکی هم لس‌آنجلس که منطقه معتدلی بود؛ ولی، در غرب آمریکا قرار داشت. عده زیادی از کسانی که از این وسایل استفاده می‌کردند، به دلیل شرایط اقلیمی به این مناطق کوچ می‌کردند و خود ایالت هم بودجه بیشتری برای این کار اختصاص داده بود. مخصوصا ایالت "کالیفرنیا " که آن موقع نزدیک بیست درصد بیشتر از ایالت های دیگر، برای این کار بودجه می‌گذاشت. وقتی من از این موضوع با خبر شدم، تصمیم گرفتم از ویرجینیا هجرت کنم و به کالیفرنیا بروم. در آن سه چهار ماهی که برای شرکت Deviation کار می‌کردم با شرکت‌هایی آشنا شدم که در همین زمینه فعالیت می‌کردند. مدتی بعد، از آن شرکت بیرون آمدم و شرکت خودم را تأسیس کردم. حدود پنجاه روز هم توی همان شرکت خودم در ویرجینیا کار کردم. آن موقع هنوز با پدر و مادرم یک‌جا زندگی می‌کردیم. خواهرهایم تازه ازدواج کرده و رفته بودند و من و خانواده‌ام یک آپارتمان دو خوابه داشتیم. من خواهش کردم یکی از این اتاق‌ها را خالی کنند. در این اتاق طبقه‌هایی چیدم که بتوانم جنس‌هایی را که می‌خواهم بخرم و نگه‌دارم، آنجا انبار کنم. پس کارم را در اصل از اتاق خوابم شروع کردم و ادامه دادم. بعد از آن متوجه شدم که این کار اصلا در ایالت ویرجینیا اشتباه است و من باید این کار را در ایالت دیگری آغاز کنم. آن شرکت را بستم. نوشتار: زهرا باقری ☺️ ممنون که با ما همراه بودید 💚 @toranjnameh99 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•