رمان 📚
❤ #عاشقانہ_دو_مدافع❤
#قسمت_سیزدهم
_همیشہ ترس از دست دادنشو داشتم....
براے همیـݧ میترسیدم کہ اگہ بہ خوانوادم بگم مخالفت کنـݧ
ولے رامیـݧ درک نمیکرد.....
بهم میگفت دیگہ طاقت نداره....
دوس داره هرچہ زودتر منو بدست بیاره تا همیشہ و همہ جا باهم باشیم.
_بهم میگفت کہ هر جور شده باید خوانوادمو راضے کنم چوݧ بدوݧ مـݧ نمیتونہ زندگے کنہ.
چند وقت گذشت اصرار هاے رامیـݧ و حرفایے کہ میزد باعث شد جرأت گفتـݧ قضیہ رامیـݧ و پیدا کنم.
یہ روز کہ تو خونہ با ماماݧ تنها بودیم تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم.
_رفتم آشپزخونہ دوتا چایے ریختم گذاشتم تو سینے از اوݧ پولکے هاے زعفرانے هم ک ماماݧ دوست داشت گذاشتم و رفتم رومبل کناریش نشستم.
_با تعجب گفت:
بہ بہ اسماء خانم چہ عجب از اوݧ اتاقت دل کندے.
_چایے هم ک آوردے چیزے شده❓❓چیزے میخواے❓❓
کنترل و برداشتم و تلوزیوݧ و روشـݧ کردم
با بیخیالے لم دادم ب مبل و گفتم وااااا ایـݧ چہ حرفیہ ماماݧ چے قراره بشہ❓
ناراحتے برم تو اتاقم.
ݧ
_مادر کجا❓چرا ناراحت میشے تو ک همش اتاقتے اردلانم ک همش یا بیرونہ یا دانشگاه حالا باز داداشتو میبینیم ولے تو چے یا دائم تو اتاقتے یا بیروݧ چیزے هم میگیم بهت مث الاݧ ناراحت میشے.
پوفے کردم و گفتم ماماݧ دوباره شروع نکـݧ.
_ماماݧ هم دیگہ چیرے نگفت
چند دیقہ بیـنموݧ با سکوت گذشت.
ماماݧ مشغول دیدݧ تلویزیوݧ بود
گفتم:
_ماما❓❓
-بلہ❓❓
_میخوام یہ چیزے بهت بگم
_خب بگو
_آخہ....
_آخه چے❓❓
_هیچے بیخیال
_ینے چے بگو ببینم چیشده جوݧ بہ لبم کردے.
_راستش.راستش دوستم مینا بود یہ داداش داره
_ماماݧ اخم کردو با جدیت گفت خب❓
_ازم خواستگارے کرده ماماݧ وایسا حرفامو گوش کـݧ بعد هرچے خواستے بگو گفتـݧ ایـݧ حرفا برام سختہ اما باید بگم اسمش رامیـنہ ۲۴سالشه و عکاسے میخونہ از نظر مالے هم وضعش خوبه منم هم
_تو چے اسماء❓
سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم
_دوسش دارم
_ینے چے کہ دوسش دارے❓
تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے حتما باهم بیروݧ هم رفتیـݧ میدونے اگہ بابات و اردلاݧ بفهمن چے میشہ❓❓❓
_اسماء تو معلوم هست دارے چیکار میکنے
از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم چیہ چرا شلوغش میکنے ینے حق ندارم واسہ آیندم خودم تصمیم بگیرم❓
_اخہ دخترم اوݧ خوانواده بہ ما نمیخورن اصلا ایـݧ جور ازدواج ها آخر و عاقبت نداره تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے ناسلامتے کنور دارے
_ماماݧ بهانہ نیار چوݧ رامیـݧ و خانوادش مذهبے نیستن،چون مسفرتاشون مشهد و قم نیست چوݧ مثل شما انقد مذهبے نیستـݧ قبول نمیکنے یا چوݧ مثل اردلاݧ از صب تا شب تو بسیج نیست❓
_ایـنا چیہ میگے دختر❓خوانواده ها باید بہ هم بخور.....
حرفشو قطع کردم با عصبانیت گفتم ماماݧ تو نمیتونے منو منصرف کنـے ینے هیچ کسے نمیتونہ مـݧ خودم براے خودم تصمیم میگیرم ب هیچ کسے مربوط نیست..
_سیلے ماماݧ باعث شد سکوت کنم
دختره ے بے حیا خوب گوش کـݧ اسماء دیگہ ایـݧ حرفا رو ازت نمیشنوم فهمیدے
بدوݧ ایـݧ کہ جوابشو بدم رفتم اتاق و در و محکم کوبیدم
_بغضم گرفت رفتم جلوے آینہ دماغم داشت خوݧ میومد بغضم ترکید نمیدونم براے سیلے کہ خوردم داشتم گریہ میکردم یا بخاطر مخالفت ماماݧ
انقد گریہ کردم کہ خوابم برد فردا که بیدارشدم دیدم ساعت ۱۲ ظهره و مـݧ خواب موندم.
ماماݧ حتے براے شام هم بیدارم نکرده بود
گوشیمو نگاه کردم 10 تا میسکال و پیام از رامیـݧ داشتم
_بهش زنگ زدم تا صداشو شنیدم زدم زیر گریہ
ازم پرسید چیشده❓
نمیتونستم جوابشو بدم گفت آماده شو تا نیم ساعت دیگہ میام سر خیابونتوݧ
از اتاق رفتم بیروݧ هیچ کسے نبود ماماݧ برام یادداشت هم نذاشتہ بود
رفتم دست و صورتم و شستم و آماده شدم انقد گریہ کرده بودم چشام پف کرده بود قرمز شده بود
_رفتم سر خیابوݧ و منتظر رامیـݧ شدم
۵ دیقہ بعد رامیـݧ رسید....
نوشتار:مبینا محمدی❤️
بامــــاهمـــراه باشید 🌹
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_سیزدهم
(ماشین" یکی از دوستان مسجد")
شخصیت هادی برای من بسیار جذاب بود.رفاقت با او کسی را خسته نمی کرد.
در ایامی که با هم در مسجد موسی ابن جعفر(ع) فعالیت داشتیم، بهترین روزهای زندگی ما رقم خورد.
یادم هست یک شب جمعه وقتی کار بسیج تمام شد هادی گفت : بچه ها حالش رو دارید بریم زیارت ؟
گفتیم: کجا ؟! وسیله نداریم.
هادی گفت: من میرم ماشین بابام رو می یارم. بعد باهم بریم زیارت شاه عبدالعظیم(ع)
گفتیم : باشه ، ما هستیم.
هادی رفت و ما منتظر شدیم تا با ماشین پدرش برگردد. بعضی از بچه ها که هادی را نمی شناختند، فکر می کردند یک ماشین مدل بالا و...
چند دقیقه بعد یک پیکان استیشن درب داغون جلوی مسجد ایستاد.
فکر کنم تنها جای سالم این ماشین موتورش بود که کار می کرد و ماشین راه می رفت.
نه بدنه داشت ، نه صندلی درست و حسابی و...از همه بدتر اینکه برق نداشت. یعنی لامپ های ماشین کار نمی کرد!
رفقا با دیدن ماشین خیلی خندیدند. هر کسی که ماشین را می دید می گفت: اینکه تا سر چهار راه هم نمی تونه بره ، چه برسه به شهر ری.
اما با آن شرایط حرکت کردیم. بچه ها چراغ قوه آورده بودند. ما در طی مسیر از نور چراغ قوه استفاده می کردیم.
وقتیهم میخواستیم راهنما بزنیم، چراغ قوه را بیرون می گرفتیم و به سمت عقب راهنما می زدیم.
خلاصه اینکه آن شب خیلی خندیدیم . زیارت عجیبی شد و این خاطره برای مدت ها نقل محافل شده بود.
بعضی بچه ها شوخی می کردند و می گفتند: می خواهیم برای شب عروسی ، ماشین هادی را بگیریم و...
چند روز بعد هم پدر هادی آن پیکان استیشن را که برای کار استفاده می کرد فروخت و یک وانت خرید.
ادامـــه دارد...
نوشتار: زهرا باقری 💛
با ما همراه باشید 😊
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
#تولد_در_لسآنجلس
#قسمت_سیزدهم
من یک چیز دیگر را همان اول خوب متوجه شدم؛ اینکه ما در بسیاری از مسائل ریزِ فرهنگی با هم تفاوت داریم.
آن روزها فقط یکی، دو سال از شروع انقلاب گذشته بود و من حال و هوای آن روز مردم ایران را خوب یادم بود.
روزهای اوج انقلاب، مادرم با شوق ، ما را جایی میبرد که میگفتند امروز راهپیمایی است؛ معمولا همین خیابانی بود که الان اسمش" خیابان انقلاب" است .
ما به سمت برج آزادی حرکت میکردیم. میایستادیم کنار ساختمانی نیمه کاره که آدم های زیادی داخلش رفته بودند و همه طبقات و روی سقفش پر بود.
من بعدها عکسهایی از آن ساختمان در روزنامه ها دیدم که خیلی معروف بود.
جریان انقلاب روی ما هم خیلی تاثیر گذاشته بود. ماهم فکر میکردیم این اتفاقی که دارد میافتد، اتفاق بزرگی است و فردی که رهبری این انقلاب را دست گرفته، آیتالله خمینی رهبر خوبی است.
با اینکه خانواده ما زیاد مذهبی نبودند؛ ولی با عقاید آیتالله خمینی کاملا موافق بودند.
بعدها بین خانواده و اقواممان کسانی هم بودند که مخالف انقلاب باشند و در مهمانیها همیشه بحث و گفتگو میشنیدیم.
یکی مخالف بود، یکی موافق و همیشه این جریانها بالا میگرفت به شکلی میشد که میگفتند دیگر بحث سیاسی نکنیم.
اما دوران انقلاب تاثیرات دیگری هم روی ذهن ما داشت: ما یک احساس همبستگی بین خودمان و دیگران داشتیم؛ یعنی مثلا وقتی از صبح تا نیمههای بعد از ظهر در صف نفت و در سرما میایستادیم، با مردم کوچه در یک جریان قرار گرفته بودیم و احساس بدی نداشتیم.
احساس میکردیم در این مشکلات همه با هم شریک هستیم. در این اوضاعی که پیش آمده و بعد هم شروع جنگ، داریم همه با هم یک راه را میرویم. با هم یک احساس هم بستگی و یکپارچگی داشتیم؛ اما، به محض اینکه پایمان را از کشور بیرون گذاشتیم و به سمت زندگی در غرب رفتیم، دیدیم زندگی در غرب کاملا با اینجا متفاوت است؛ چون آنجا دیگر یک جامعه مطرح نبود، اینجا دیگر خود شما مطرح بودید و زندگی شما، خواسته های شما و چیزهایی که باعث موفقیت یا شکست برای شما میشود.
اینها چیزهایی بود که به شما ربط داشت؛ البته ظاهرا این حس هم بستگی کمکم برای خیلیها که در ایران بودند هم کمرنگ شد؛ ولی، برای ما یک دفعه اتفاق افتاد؛ چون دیگر پارهای از این همبستگی و جریانی نبودیم که در ایران اتفاق افتاده بود.
از فرهنگ اسلامی دور شدیم و وارد فرهنگی شدیم که به آن فرهنگ غربی میگویند.
اما به مرور، سنین نوجوانی ما در آن جامعه گذشت و فرهنگمان شکل گرفت و بزرگ شدیم. تا جایی که تقریبا بین خودم و بچههایی که خانوادهشان سالها پیش در آمریکا زندگی میکردند، هیچ فرقی حس نمیکردم.
نوشتار: زهرا باقری ☺️
ممنون که با ما همراه بودید 💚
@toranjnameh99
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•