رمان📚
#عاشقانہ_دو_مدافع
#قسمت_هجدهم
_همہ خوشحال بودݧ
ماماݧ کہ کلے نذرو نیاز کرده بود از فرداش رفت دنبال اداے نذراش هر روز خونموݧ پر بود از آدمایے کہ براے کمک بہ ماماݧ اومده بودݧ
ایـݧ شلوغے رو دوست نداشتم از طرفے هم خجالت میکشیدم پیششوݧ بشینم هنوز نمیتونستم خوب حرف بزنم لکنت داشتم
باورم نمیشد انقد ضعیف باشم
_بالاخره نذرو نیاز هاے ماماݧ تموم شد
ولے هنوز خواب مـݧ تعبیر نشده بود ینے هنوز چادرے نشده بودم نمیتونستم بہ ماماݧ بگم کہ میخوام چادرے بشم اگہ ازم میپرسید چرا چے باید میگفتم❓نمیتونستم خوابمو براش تعریف کنم
_ماماݧ بزرگم از،مکہ اومده بود ماماݧ ازم خواست حالا کہ حالم بهتر شده باهاش برم خونشوݧ خیلے وقت بود از خونہ بیروݧ نرفتہ بودم با اصرار هاے ماماݧ قبول کردم
ماماݧ بزرگ وقتے منو دید کلے ذوق کردو بغلم کرد همیشہ منو از بقیہ نوه ها بیشتر دوست داشت میگفت اسماء براے مـݧ یہ چیز دیگست
دست منو گرفت و نشوند پیش خودش و برام از مکہ و جاهایے کہ رفتہ بود تعریف میکرد
مهمونا کہ رفتـݧ مامانبزرگ ساک هارو باز کرد تا سوغاتیا رو بده
_بچه ها از خوشحالے نمیدونستـݧ چیکار باید بکنن
سوغاتیارو یکے یکے داد تا رسید بہ مـݧ یہ روسرے لبنانے صورتے با یہ چادر لبنانے
انگار خوابم تعبیر شده بود
همہ با تعجب بہ سوغاتے مـݧ نگاه میکردݧ و از مامان بزرگ میپرسیدݧ کہ چرا براے اسماء چادر آوردے اسماء کہ چادرے نیست.
_ماماݧ بزرگ هم بهشوݧ با اخم نگاه کرد و گفت سرتوݧ بہ کار خودتوݧ باشہ(خیلے رک بود)
خودمم دلم میخواست بدونم دلیلشو ولے چیزے نپرسیدم
_رفتم اتاق روسرے و چادرو سر کردم یه نگاهی بہ آیینہ انداختم چقد عوض شده بودم ماماݧ اومد داخل اتاق تا منو دید شروع کرد بہ قربوݧ صدقہ رفتـݧ انقد شلوغ کرد همہ اومدݧ تو اتاق ماماݧ بزرگم اومد منو کلے بوس کرد و گفت:
برم براے نوه ے خوشگلم اسفند دود کنم چشم نخوره
منم در پاسخ بہ تعریف همہ لبخند میزدم
ماماݧ درحالے کہ اشک تو چشماش حلقہ زده بود گفت
کاش همیشہ چادر سر کنے
چیزے نگفتم
_اوݧ شب هموݧ خواب قبلیمو دیدم صبح کہ بیدار شدم دلم خواست از خوابم یہ تصویر بکشم....
مداد و کاغذ رو برداشتم چشمامو بستم فقط یہ مرد جووݧ کہ چهرش مشخص نیست میومد تو ذهنم تصمیم گرفت همونو بکشم
(ایـݧ هموݧ نقاشے بود کہ توجہ سجادے رو روز خواستگارے جلب کرده بود)
_ماماݧ میخواست بره خرید ازم خواست باهاش برم منم براے ایـݧ کہ حال و هوام عوض بشہ قبول کردم و آماده شدم از در اتاق کہ میخواستم بیام بیروݧ یاد چادرم افتادم سرش کردم اردلاݧ و بابا وماماݧ وقتے منو دیدݧ باتعجب نگاهم میکردݧ
اردلاݧ اومد سمتم و چادرمو بوسید و گفت اسماء
آرزوم بود تو رو یہ روز با چادر ببینم مواظبش باش
_منم بوسش کردم وگفتم چشم.
بابا و ماماݧ همدیگرو نگاه کردݧ و لبخند زدݧ
اوݧ روز ماماݧ از خوشحالے هر چیزے رو کہ دوست داشتم و برام خرید
دیگہ کم کم شروع کردم بہ درس خوندݧ باید خودمو آماده میکردم براے کنکور کلے عقب بودم
مدرسہ نمیرفتم چوݧ بادیدݧ مینا یاد گذشتم میوفتادم
_اوݧ روز ها خیلے دوست داشتم در مورد شهدا بدونم و تحقیق کنم با یکے از دوستام کہ خیلي تو این خطا بود صحبت کردم حتے خوابمم براش تعریف کردم اونم بهم چند تا کتاب داد و بهم گفت اتفاقا آخر هفتہ قراره دوباره شهید بیارݧ بیا بریم...
نویسنده: مبینا محمدی ❤️
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_هجدهم
(دستگیری از مردم "حجتالاسلام سمیعی و...)
یادم هست در خاطرات ابراهیم هادی خواندم که همیشه دنبال گره گشایی از مشکلات مردم بود.
این شهید والامقام به دوستانش گفته بود:از خدا خواسته ام همیشه جیبم پر پول باشد تا گره از مشکلات مردم بگشایم.
من دقیقا چنین شخصیتی از هادی ذوالفقاری دیدم.او ابراهیم هادی را الگوی خودش قرار داده بود.دقیقا پا جای پای ابراهیم می گذاشت.
هادی صبح ها تا عصر در بازار آهن کار می کرد و عصرها نیز اگر وقت داشت، با موتور کار می کرد.
اما چیزی برای خودش خرج نمی کرد. وقتی می فهمید که مثلا هیئت نوجوانان مسجد، احتیاج به کمک مالی دارد دریغ نمی کرد.
یا اگر می فهمید که شخصی احتیاج به پول دارد، حتی اگر شده قرض می کرد و کار او را راه می انداخت.هادی چنین انسان بزرگی بود.
من یکبار احتیاج به پول پیدا کردم.به کسی هم نگفتم، اما هادی تا احساس کرد که من احتیاج به پول دارم به سرعت مبلغی را آماده کرد و به من داد.
زمانی که می خواستم عروسی کنم نیز هفتصد هزار تومان به من داد. ظاهرا این مبلغ همه ی پس اندازش بود.او لطف بزرگی در حق من انجام داد.من هم به مرور آن مبلغ را برگرداندم.
اما یکبار برادری را در حق من تمام کرد. زمانی که برای تحصیل در قم مستقر شده بودم، یک روز به هادی زنگ زدم و گفتم: فاصله حجره تا محل تحصیل من زیاد است و احتیاج به موتور دارم، اما نه پول دارم و نه موتورشناس هستم.
هنوز چند ساعتی از صحبت ما نگذشته بود که هادی زنگ زد.گوشی را برداشتم.هادی گفت: کجایی؟
گفتم:توی حجره در قم.
گفت: برات موتور خریدم و با وانت آوردم قم،کجا بیارم؟
تعجب کردم .کمتر از چند ساعت مشکل من را حل کرد.نمی دانید آن موتور چقدر کار من را راه انداخت.
بعد ها فهمیدم که هادی برای بسیاری از اطرافیان همین گونه است.او راه درست و انتخاب کرده بود.هادی این توفیق را داشت که این گونه اعمالش مورد قبول واقع شود.
کار های او مرا یاد حدیث امام کاظم (ع)در بحارالانوار،ج۷۵،ص۳۷۹ انداخت که فرمودند: همانا مُهر قبول اعمال شما، بر آوردن نیازهای برادرانتان و نیکی کردن به آنان در حد توانتان است و الا (اگر چنین نکنید)، هیچ عملی از شما پذیرفته نمی شود.
****
هادی دربارهی کارهایی که انجام می داد خیلی تودار بود.از کارهایش حرف نمی زد.بیشتر این مطالب را بعد از شهادت هادی فهمیدیم.
وقتی هادی شهید شد و برایش مراسم گرفتیم ، اتفاق عجیبی افتاد. من در کنار برادر آقا هادی در مسجد بودم.
یک خانمی آمد و همین طور به تصویر شهید نگاه می کرد و اشک می ریخت.کسی هم او را نمی شناخت.
بعد جلو آمد و گفت : با خانواده ی شهید کار دارم.
برادر شهید جلو رفت. من فکر کردم از بستگان شهید هادی است، اما برادر شهید هم او را نمی شناخت.
این خانم رو به ما کرد و گفت: چند سال قبل ، ما اوضاع مالی خوبی نداشتیم. خیلی گرفتار بودیم.برادر شما خیلی به ما کمک کرد.
برای ما عجیب بود . همه جور از هادی شنیده بودیم اما نمی دانستیم مخفیانه این خانواده را تحت پوشش داشته!
حتی زمانی که هادی در عراق و شهر نجف اقامت داشت، این سنت الهی را رها نکرد.
در مراسم تشیع هادی، افراد زیادی آمده بودند که ما آن ها را نمی شناختیم.
بعد ها فهمیدیم که هادی گره از کار بسیاری از آنان گشوده بود.
ادامــــه دارد...
نوشتار: زهرا باقری 💛
با ما همراه باشید 😊
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
#تولد_در_لسآنجلس
#قسمت_هجدهم
در محله ما یک بیمارستان حیوانات بود که گهگاهی از بغلش رد میشدیم. مادر اول میگفت دکتر نمیخواهد و با دوتا قرص خوب میشود.
گفتم: " نه، حالت خیلی بد است، بیا برویم دکتر."
مادر را بردم به همان بیمارستان و آنجا نشستیم. مادرم همینطور که بیحال بود گفت:" محمد این آدمهایی که اینجا در مطب نشستهاند، چرا هر کدامشان سگ و گربهاشان را با خودشان آوردهاند؟" گفتم:" آمریکاییها اینطورند، هرجا میروند سگ و گربهاشان را هم با خودشان میبرند."
دکتری که آنجا بود، گفت: " چه کمکی میتوانم به شما بکنم؟" گفتم:" مادرم مریض است." گفت:" مادرت را ببر بیمارستانی که مال انسانها باشد، اینجا بیمارستان حیوانات است." تازه متوجه شدم که تابلوی بیمارستان را اشتباه خواندهام.
"برزیل"
کارناوال هنوز شبها توی ریو میچرخید. صدای بوم بوم طبل و پایکوبی مردها و زنها مثل پتک کوبیده میشد توی سرم.
دلم میخواست بروم جایی که سروصدای چندانی نباشد. خبری از آدمهایی نباشد که به زور میخواهند توجهت را جلب کنند. میخواستم من باشم و قرآن.
از طرفی هم بدم نمیآمد بقیه شهرها و مناطق برزیل را ببینم؛ این بود که از ریو بیرون آمدم و به شهر دیگری رفتم.
برنامهام این بود که روزها در شهرها میگشتم، با مردم بومی آشنا میشدم و گپ میزدم. یک جای دنج مینشستم، کمی قرآن میخواندم و شب با اتوبوس هایی که از یک شهر به شهر دیگر میرفتند، مسافرت میکردم.
توی همان اتوبوس میخوابیدم و صبح وارد شهر بعدی میشدم. هتل میگرفتم، حمام میکردم و شهر را میدیدم.
یکی ، دو روز میماندم، دوباره با اتوبوسی که در شب مسافرت کند به شهر دیگری میرفتم.
به مرور که قرآن میخواندم انگار نسبت به ارتباطم با خدا را هم بازخوانی میکردم.
یکبار جایی توی یکی از شهرها به یک گدا برخوردم . یک خانمی با دو بچهاش نشسته بود و درخواست پول و کمک میکرد.
آن روز شنبه بود و قرار بود هتلم را شب تحویل بدهم. اول نیت کردم چند دلار به او کمک کنم ؛ اما بعد تصمیمم عوض شد و احساس کردم همه پولهای توی جیبم را باید به این خانم بدهم.
من توی آن سفر دو، سه هزار دلار پول داشتم که توی بانک بود.
هر وقت پولم تمام میشد چک میکشیدم و پول، نقد میکردم. بعد پولم را تبدیل میکردم به پول برزیل تا تمام شود.
آن موقع هر چه پول توی جیبم بود به آن زن دادم. میدانستم کمی پول نقد هم توی اتاق هتل دارم.
نوشتار:زهرا باقری ☺️
ممنون که با ما همراه بودید 💚
@toranjnameh99
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•