رمان📚
#عاشقانہ_دو_مدافع
#قسمت_چهاردهم
_۵دیقہ بعد رامی رسید...
سوار ماشیـݧ شدم بدوݧ اینکہ حرفے بزنہ حرکت کرد.
_نگاهش نمیکردم ب صندلے تکیہ داده بودم بیرونو نگاه میکردم همش صداے سیلے و حرفاے ماماݧ تو گوشم میپیچید
باورم نمیشد.
اوݧ مـݧ بودم کہ با ماماݧ اونطورے حرف زدم❓❓❓
واے کہ چقدر بد شده بودم
_باصداے بوق ماشیـݧ بہ خودم اومدم
رامیـݧ و نگاه کردم چهرش خیلے آشفتہ بود خستگے رو تو صورتش میدیدم چشماش قرمز بود مث ایـݧ کہ دیشب نخوابیده بود
دستے بہ موهاش کشید وآهی ازتہ دل
دلم آتیش گرفت آشوب بودم طاقت دیدݧ رامیـݧ و تو اوݧ وضعیت نداشتم
_ناخودآگاه قطره اشکی از چشمام سرازیر شد
رامیـݧ نگام کرد چشماش پراز اشک بود ولے با جدیت گفت:
اسماء نبینم دیگہ اشک و تو چشمات
اشکمو پاک کردم و گفتم:پس چرا خودت....
حرفمو قطع کرد و گفت بخاطر بیخوابے دیشبہ
بیخوابے❓چرا❓
_آره نگرانت بودم خوابم نبرد
جلوے یہ کافے شاپ نگہ داشت
رفتیم داخل و نشستیم
سرشو گذاشت رو میز و هیچے نگفت
چند دیقہ گذشت سرشو آورد بالا نگاه کرد تو چشام و گفت:
_اسماء نمیخواے حرف بزنے
چرا میخوام
خوب منتظرم
رامیـݧ ماماݧ مخالفت کرد دیشب باهم بحثموݧ شد خیلے باهاش بد حرف زدم اونقدرے ک...
اونقدرے ک چی اسماء❓
اونقدرے ک فقط با سیلے ساکتم کرد دیشب انقدر گریہ کردم ک خوابم برد و نفهمیدم زنگ زدے
_پوفے کرد و گفت مردم از نگرانے
اما حال خرابش بخاطر چیز دیگہ بود
ترجیح دادم چیزے نگم و ازش نپرسم
اون روز تا قبل از تاریکے هوا باهم بودیم همش بهم میگفت ک همه چے درست میشہ و غصہ نخورم
چند بار دیگہ هم با ماماݧ حرف زدم اما هر بار بدتر از دفہ ے قبل بحثموݧ میشد و ماماݧ با قاطعیت مخالفت میکرد
_اوݧ روز ها حالم بد بود دائم یا خواب بودم یا بیروݧ حال حوصلہ ے درس و مدرسہ هم نداشتم
میل بہ غذا هم نداشتم خیلے ضعیف و لاغر شده بودم
_روزهایے ک میگذشت تکرارے بود در حدے ک میشد پیش بینیش کرد
رامیـݧ هم دست کمے از مـݧ نداشت ولے همچناݧ بر تصمیمش اصرار میکرد و حتے تو شرایطے ک داشتم باز ازم میخواست با خانوادم حرف بزنم
اوایل دے بود امتحانات ترمم شروع شده بود
یہ روز رامیـݧ بهم زنگ زد و گفت باید همو ببینیم ولے نیومد دنبالم بهم گفت بیا هموݧ پارکے ک همیشہ میریم
_تعجب کردم اولیـݧ دفہ بود کہ نیومد دنبالم لحنش هم خیلے جدے بود نگراݧ شدم سریع آماده شدم و رفتم
رو نمیکت نشستہ بود خیلے داغوݧ بود...
نوشتار:مبینا محمدی❤️
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_چهاردهم
(فتنه)
سال ۱۳۸۸ از راه رسید.این سال آبستن حوادثی بود که هیچ کس از نتیجه ی آن خبر نداشت!
بحث های داغ انتخاباتی و بعد هم حضور حداکثری مردم، نقشه های شوم دشمن را نقش بر آب کرد.
اما یک باره اتفاقاتی در کشور رخ داد که همه چیز را دست خوش تغییرات کرد.صدای استکبار از گلوی دو کاندیدای بازنده ی انتخابات شنیده شد.
یک باره خیابان های مرکزی تهران جولانگاه حضور فرزندان معنوی بی بی سی شد!
هادی در آن زمان یک موتور تریل داشت.در بازار آهن کار می کرد.اما بیشتر وقت او پیگیری مسائل مربوط به فتنه بود.
غروب که از سر کار آمد مستقیم به پایگاه بسیج می آمد و از رفقا اخبار را می شنید.
هر شب با موتور به همراه دیگر بسیجیان مسجد راهی خیابان های مرکزی تهران بود.
می گفت: من دلم برای این ها می سوزد، به خدا این جوان ها نمی دانند چه می کنند، مگر می شود تقلب کرد آن هم به این وسعت؟!
یک روز هادی همراه سید علی مصطفوی جلوی دانشگاه رفتند.
جمعیت اغتشاش گران کم نبود.جلوی دانشگاه پارچهی سیاه نصب کرده و تصاویر کشته های خیالی اغتشاشگران روی آن نصب بود.
هادی و سید علی از موتور پیاده شدند.جرئت می خواست کسی به طرف آن ها برود.
اما آن ها حرکت کردند و خودشان را مقابل تصاویر رساندند.یک باره همه ی عکس ها را کنده و پارچه ی سیاه را نیز برداشتند.
قبل از اینکه جمعیت فتنه گر بخواهد کاری کند، سریع از مقابل آن ها دور شدند. آن شب بی بی سی این صحنه را نشان داد.
***
در ایام فتنه یکی از کار های پیاده نظام دشمن، که در شبکه های ماهواره ای آموزش داده می شد، نوشتن اهانت به مسئولان و رهبر انقلاب روی دیوار ها و...بود.
هادی نسبت به مقام معظم رهبری بسیار حساس بود.ارادت او به ساحت ولایت عجیب بود.
یادم هست چند ماه که از فتنه گذشت، طبق یک برنامهریزی از آن سوی مرزها، همهی اتهامات، که تا آن زمان به رئیس جمهور وقت زده می شد به سمت رهبری انقلاب رفت!
آن ها در شبکه های ماهواره ای تبلیغ می کردند که چگونه در مکان های مختلف روی دیوار ها شعار نویسی کنید.بیشتر صبح ها شاهد بودیم که روی دیوار ها شعار نوشته بودند.
هادی از هزینه ی شخصی خودش چند اسپری رنگ تهیه کرد و صبح های زود ، قبل از این که به محل کار برود ، در خیابان های محل با موتور دور می زد.
اگر جایی شعاری علیه مسئولان روی دیوار می دید، آن را پاک می کرد.
یکی از دوستانش می گفت: یک بار شعاری را گوشه ای از پل عابر دیده بود.به من اطلاع داد که یک شعار را در فلان جا فلان قسمت نوشته اند و من دارم می روم که آن را پاک کنم.
گفتم: آخه تو از کجا دیدی که اونجا شعار نوشته اند!؟
گفت: من هر شب این مناطق را چک می کنم، الان متوجه این شعار شدم.
بعد ادامه داد: کسی نباید چیزی بنویسد، حالا که همه ی مردم پای انقلاب ایستاده اند ما نباید به ضد انقلاب اجازه ی جولان دادن و عرض اندام بدهیم.
هادی خیلی روی حضرت آقا حساس بود.
یک بار به او گفتم اگر شعاری ضد حکومت روی دیوار بنویسند و ما برویم آن را پاک کنیم، چه سودی داره چرا این همه وقت می گذاری تا شعار پاک کنی؟
این همه پاک می کنی ، خب دوباره می نویسند!
گفت: نه ، این کسانی که می نویسند زیاد نیستند. اما می خوان این طور جلوه بدهند که خیلی هستند.من اینقدر پاک میکنم تا دیگر ننویسند.
در ثانی این ها دارند یه مسئله را که به قول خودشون به رئیس جمهور مربوط میشه به حساب رهبری و نظام میگذارند. این ها همه برنامه ریزی شده است.
ادامـــه دارد...
نوشتار: زهرا باقری 💛
با ما همراه باشید 😊
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
#تولد_در_لسآنجلس
#قسمت_چهاردهم
نوجوان های همسن من نسبت به بزرگترهایشان و نسبت به خانوادهشان خیلی فردگرا بودند. من هم کمکم فردگرا شدم؛ یعنی من هم به مرور، دیگر برایم اهمیت نداشت که خانوادهام چه شرایطی دارند.
بیشتر سعی کردم شرایط خودم را در نظر بگیرم و برای بهبود شرایط خودم قدم بردارم.آمریکاییها میگویند:" نمیتوانی بروی استخر و خیس نشوی". ما وارد آن محیط شدیم و آن محیط روی ما تاثیر گذاشته بود؛ برای مثال اگر خانواده از من میخواست در مخارج خانه کمک کنم، در همان حدی کمک میکردم که از من میخواستند و فراتر از آن قدمی بر نمیداشتم.
همان حداقل را پر میکردم و بقیهاش را به خودم میرسیدم.نمیپرسیدم که این هفته چه برنامهای دارید؟ برنامه خودم را جور میکردم و همان را داشتم. در حالی که در ایران به این شکل نبود. در ایران، محوریت خانواده خیلی جدیتر و عمیقتر بود.
مردم در ایران انگار خانواده محور بودند؛ ولی اهمیت به خانواده در غرب تقریبا دارد محو میشود و از بین میرود.
بعدها من در درسها خواندم که کوچکترین واحد یا سلول یک جامعه، خانواده است و اهمیت خانواده خیلی زیاد است؛ یعنی اگر خانواده از هم پاشیده شود مثل این است که همه سلولهای بدن ما شروع به پاشیده شدن کنند، در این صورت چیزی از ما باقی نمیماند.
این بدن به وسیله سلولهایی که آنها را در خودش جای داده، در نظم زندگی میکند، نفس میکشد، تولیدِ مثل میکند و غذا میخورد. همه اینها باعث وجود جسم است. جامعه بشری هم همینطور. اگر اشتباه نکنم آن زمان در مدرسه میگفتند:" برای اینکه یک جامعه شکل بگیرد پنج ستون اصلی لازم است: دولت، زبان مشترک، پول مشترک، مذهب مشترک و خانواده."
اگر خانواده نباشد جامعه شکل نمیگیرد؛ یعنی حتی در دیدگاه غربیها هم خانواده به عنوان ستون اصلی یک جامعه خیلی اهمیت دارد؛ ولی فرقش با ایران این بود که هدف، خانواده نبود.
شاید چند نفر در کنار هم زندگی میکردند؛ ولی در این خانواده هرکسی هدف خودش را دنبال میکرد. حالا که برمیگردم و به تفاوت های خانواده در هر دو جامعه نگاه میکنم، بیشتر، این اختلاف را حس میکنم. در ایران اعضای خانواده با هم حرکت میکنند؛ یعنی خانواده یک سیستمی است که همه اعضا در آن به یکدیگر وابستهاند و با همدیگر رشد میکنند؛ اما ، فرهنگی که من در آن بزرگ میشدم، خانواده در کنار هم حرکت میکردند و هرکس اهداف خودش را دنبال میکرد.
بعضی وقتها ممکن بود اهدافشان با هم تضاد پیدا کند، آن وقت خیلی راحت از هم جدا میشدند و فاصله میگرفتند.
حس میکردم در فرهنگ غرب، احترام به بزرگترها جایی ندارد. هرکسی باید آنطور که دوست دارد رفتار کند و آن کاری را که دوست دارد بکند. آن موقع بعضی از تازه جوانها گوشواره میگذاشتند، این موضوع خیلی برایم عجیب بود که چرا یک جوان در گوش چپش گوشواره میکند؟! یا مثلا روی دستشان تتو میکشیدند و یا لباس های متفاوت در مدرسه میپوشیدند.
نوشتار: زهرا باقری ☺️
ممنون که با ما همراه بودید 💚
@toranjnameh99
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•