📚رمان
#قسمت_چهارم
〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊
دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم عجب آدم عجیبیہ ایـن کارا ینی چے
نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد
سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم
بی هیچ مقدمہ ای گفت ایـن عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم
چقــدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من آشنا بشہ یا با اتاقـم❓
ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم
ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق
بنده خدا خجالت کشید تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید
با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم
خواهش میکنم بفرمایید
〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊
زیر لب تشکرے کرد و نشست منم رو صندلے رو بروییش نشستم
سرش و انداخت پاییـن و با تسبیحش بازے میکرد
دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود
عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ
دلم براش سوخت
گفتم اون عکس یہ شهید گمنامہ چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم
سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش
با تعجب نگاش کردم بله❓❓❓شما از کجا میدونید❓❓❓
راستش منم هر....
در اتاق بہ صدا در اومد ....
مامان بود...
اسماء جان❓❓❓
ساعت و نگاه کردم اصلا حواسمون بہ ساعت نبود یڪ ساعت گذشتہ بود
بلند شدم و درو اتاق و باز کردم
جانم مامان
حالتون خوبہ عزیزم آقاے سجادے خوب هستید چیزے احتیاج ندارید
از جاش بلند شد و خجالت زده گفت
بلہ بلہ خیلے ممنون دیگہ داشتیم میومدیم بیرون
〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊
ایـن و گفت و از اتاق رفت بیرون
ب مامان یه نگاهے کردم و تو دلم گفتم اخہ الان وقت اومدن بود❓❓
چرا اونطورے نگاه میکنے اسماء❓❓
هیچے آخہ حرفامون تموم نشده بود
نه به ایـن کہ قبول نمیکردے بیان نه به ایـن ک دلت نمیخواد برن
اخمے کردم و گفتم واااااا مامان من کے گفتم...
صداے یا اللہ مهمونارو شنیدیم
رفتیم تا بدرقشون کنیم
مادر سجادے صورتمو بوسید و گفت چی شد عروس گلم پسندیدے پسر مارو❓❓
〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊
با تعجب نگاهش کردم نمیدونستم چی باید بگم که مامان به دادم رسید حاج خانم با یہ بار حرف زدن که نمیشہ انشااللہ چند بار همو ببینن حرف بزنـن بعد
سجادے سرشو انداختہ بود پاییـن
اصـلا انگار آدم دیگہ اے شده بود
قــرار شد ک ما بهشون خبر بدیم که دفہ ے بعد کے بیان
بعد از رفتنشون نفس راحتے کشیدم و رفتم سمت اتاق که بوے گل یاس و احساس کردم
◀️ ادامـــــہ دارد....
نوشتار:مبینا محمدی❤️
#رمان
#جمعه
#مجموعه_فرهنگی_اجتماعی_دختران_ترنج
@toranjnameh
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_چهارم
(پسرک فلافل فروش "یکی از جوانان مسجد")
کار فرهنگی مسجد موسی ابن جعفر( ع) بسیار گسترده شده بود.
سید علی مصطفوی برنامه های ورزشی و اردویی زیادی را ترتیب می داد.
همیشه برای جلسات هیئت یا برنامه های اردویی فلافل می خرید.
می گفت هم سالم است هم ارزان.
یک فلافل فروشی به نام جوادین در خیابان پشت مسجد بود که از آنجا خرید می کرد.
شاگرد این فلافل فروشی یک پسر با ادب بود.
با یک نگاه می شد فهمید این پسر زمینه ی معنوی خوبی دارد.
بار ها با خود سید علی مصطفوی رفته بودیم سراغ این فلافل فروشی و با این جوان حرف می زدیم.
سید علی میگفت:
این پسر باطن پاکی دارد ، باید او را جذب مسجد کنیم.
برای همین چند بار با او صحبت کرد و گفت ما در مسجد چندین برنامه فرهنگی و ورزشی داریم
اگر دوست داشتی بیا و توی این برنامه ها شرکت کن.
حتی پیشنهاد کرد که اگر فرصت نداری ، در برنامه ی فوتبال بچه های مسجد شرکت کن.
آن پسرک هم لبخندی می زد و می گفت:
چشم . اگر فرصت شد ، می یام.
رفاقت ما با این پسر در حد سلام و علیک بود.
تا اینکه یک شب مراسم یادواره ی شهدا در مسجد برگزار شد.
این اولین یادواره ی شهدا بعد از پایان دوران دفاع مقدس بود.
در پایان مراسم دیدم همان پسرک فلافل فروش انتهای مسجد نشسته!
به سید علی اشاره کردم و گفتم:
رفیقت اومده مسجد.
سید علی تا او را دید بلند شد و با گرمی از او استقبال کرد.
بعد او را در جمع بچه های بسیج وارد کرد و گفت:
ایشان دوست صمیمی بنده است که حاصل زحماتش را بارها نوش جان کرده اید!
خلاصه کلی گفتیم و خندیدیم. بعد سید علی گفت:
چی شد این طرفا اومدی !؟
او هم با صداقتی که داشت گفت :
داشتم از جلوی مسجد رد میشدم که دیدم مراسم دارید.
گفتم بیام ببینم چه خبره که شما رو دیدم.
سید علی خندید و گفت :
پس شهدا تو رو دعوت کردن .
بعد باهم شروع کردیم به جمع آوری وسایل مراسم.
یک کلاه آهنی مربوط به دوران جنگ بود که این دوست جدید ما با تعجب به آن نگاه می کرد.
سید علی گفت:
اگر دوست داری ، بگذار روی سرت.
او هم کلاه رو گذاشت روی سرش و گفت:
به من می یاد ؟
سید علی هم لبخندی زد و به شوخی گفت:
دیگه تموم شد، شهدا برای همیشه سرت کلاه گذاشتند!
همه خندیدیم. اما واقعیت همانی بود که سید گفت.
این پسر را گویی شهدا در همان مراسم انتخاب کردند.
پسرک فلافل فروش همان هادی ذوالفقاری بود که سید علی مصطفوی او را جذب مسجد کرد و بعد ها اسوه و الگوی بچه های مسجدی شد.
ادامــه دارد...
نوشتار : زهرا باقری 💛
با من همراه باشید 😊
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
#تولد_در_لسآنجلس
#قسمت_چهارم
بعد آمد و یک چیز تخیلی درست کرد تا دلیل جهلش را به آن نسبت بدهد؛ نامش را هم دین گذاشت. امروز وقتی علم و دانش هست، دیگر دین کجا بود؟ این مال عربهایی است که نظم نداشته و نمیدانستند تمیزی چیست؛ عربی که حرفی برای جامعه مدرن امروز بشر ندارد.
چند آیه دیگر خواندم و جلو رفتم. تا آیه ۲۳ و ۲۴ سوره بقره. حس خاصی نداشتم. برای همین قرآن را بستم و گذاشتم کنار. چراغ را خاموش کردم و خوابیدم.
چند لحظهای که گذشت، یک دفعه با خودم فکر کردم که معنی این جملههایی که خواندم چه بود؟
همان اول کار میگوید:"این است کتابی که راهنمای پرهیزکاران است." و برای آنان صفاتی را میگوید:"آنهایی که به عالم غیب ایمان دارند، نماز را به پا میدارند، زکات میدهند." اینها را میگوید و بعد ، صفاتی دیگر را درباره افراد و تفکرات مختلف مطرح میکند تا آنجا که میرسد به این جمله که حالا اگر تو شکی داری که این نوشتهها نوشته دست بشر است و از سمت خالق تو نازل نشده، که من این شک را داشتم، پس همگی بیایید، با هم سعی کنید و دستبهدست هم دهید و یکی از سورههای این کتاب بنویسید و گواهان خودتان را بخوانید و اگر این کار را نکردید، ما همین امروز به شما میگوییم که تا روز قیامت امکان ندارد بتوانید چنین کاری کنید!
بترسید از عذابی که برای انسانهای لجباز فراهم شده است؛ آنهایی که حق را میبینند و انکار میکنند.
با خودم فکر کردم:" این حرفها یعنی چه؟ یعنی واقعا توی این چهارده قرن، هیچکس نتوانسته چیزی شبیه قرآن بنویسد؟ اصلا همین را میگفت یا منظورش چیز دیگری بود؟" ناگهان این مطلب، آنقدر برایم مهم شد تا وادارم کرد چراغ را روشن کنم و چند صفحهای را که خوانده بودم، چند بار دیگر بخوانم.
شاید آن متن را سیزده، چهارده بار از اول تا آن جملهای که خیلی تکاندهنده بود، میخواندم و دوباره برمیگشتم و از اول سوره بقره را تا همانجا میخواندم.
با خودم فکر میکردم که یعنی چه؟ مگر میشود چهارده قرن از این کتاب گذشته باشد و این گفتمان در این کتاب از آن مدت تا حالا بوده و هیچکس نتوانسته با آن مخالفت کند.
اصلا هیچکس دربارهاش حرف هم نمیزند. خود تا بهحال چنین حرفی را در هیچ کتاب دیگری نه خوانده و نه شنیده بودم. اصلا من چرا تا حالا این کتاب را برنداشتم تا حداقل معنیاش را بخوانم، یا چرا من حتی در حد یک کتاب درسی هم با این کتاب برخورد نکردم؟
مثلا یکبار بنشینم از اول تا آخر این کتاب را مرور کنم و بخوانم و درباره مطالبی که در آن گفته شده، اطلاعاتی داشته باشم؟ چرا فکر نکردم شاید در این کتاب، مطلب گرانبهایی باشد؟ بالاخره این کتاب یک منطقی دارد؛ یکی همین که میگوید اگر شک داری این کتاب نوشته دست بشر باشد، پس انسانها هم باید بتوانند مثل آن را بنویسند و اگر نتوانستهاند پس نشانه این است که واقعا وحی است و باید حرف هایش را قبول کنی.
نوشتار: زهرا باقری ☺️
ممنون که با ما همراه بودید 💚
@toranjnameh99
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•