وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت پنجاه و پنجم)
ادامه...
_ من رفتم...
پرسیدم، میگن اشکالی نداره.
_ میدونم اشکال نداره. اما من نمیتونم باهاش برم دستشویی، #خجالت میکشم.
این را گفت و رفت. 🌷
آدم متظاهری نبود. اهل #ریا و به قول خودش آقاجون بازی هم نبود.
وقتی کاری را انجام میداد، از روی ایمانی که به آن عمل داشت، انجام میداد.🍃🌸🍃
مهران بارها دیده بود وقتی نماز را به جماعت در #مسجد_دانشکده میخواند، یک بار هم در اتاقش فرادا میخواند و در جواب اینکه چرا این کار را میکند، گفته بود:" احساس کردم اون نمازم برای خدا نبود. توی دلم گفتم الآن فلانی من رو میبینه که دارم #نماز_جماعت میخونم. اومدم دوباره برای خود خدا نماز بخونم. "🛐🤍
همین رفتارهای به ظاهر کوچک اما #خالصانه اش، روحالله را برای مهران، روحالله کرده بود.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
هر چه به تاریخ #عروسی نزدیکتر میشدند، کارهایشان فشردهتر میشد. هر دو بعد از دانشگاه شان میرفتند دنبال خانه.🏡
زینب دوست داشت نزدیک #خانهٔ_پدریاش خانه بگیرند و روحالله هم شهرک محلاتی. اما با پولی که داشتند، نمیتوانستند به فکر خانه در آن محلهها باشند.😔
روحالله پیشنهاد داد بروند سمت میدان شهدا و میدان امام حسین(ع). زینب حدود ده سالی میشد که غرب تهران زندگی میکرد و به شرق تهران #عادت نداشت.
محلههایش را نمیشناخت و از خانهٔ پدرش هم خیلی دور بود، اما از #جیب_همسرش هم خبر داشت.❤️❤️
میدانست روحالله آدمی نیست که بخواهد از کسی پول قرض بگیرد و زیر دِین کسی باشد. هر چقدر داشته باشد، خرج میکند. #مستقل بودنش را دوست داشت. به همین دلیل خیلی برایش فرقی نمیکرد کجا و در چه خانهای با او زندگی کند. همین که او را داشته باشد، برایش کافی بود.💚💚
این چند روزی که در آن محلهها دنبال خانه میگشتند، #حال_و_هوای روحالله خیلی عوض شده بود. یاد زمانی افتاده بود که به علت مریضی مادرش به این محله آمده بودند. 🥺
آن روزی که ناخودآگاه از #خیابان_خورشید سر درآوردند، حال روحالله دگرگون شد.
وارد بنبستی شدند که در انتهای آن یک خانهٔ نسبتاً قدیمی بود. نگاه #حسرت_بارش را به خانه دوخت. با دست به آن اشاره کرد 👆" ببین زینب! خونهمون اینجا بودها! اون روزای سخت که مامانم مریض بود، بیچاره بابام به خاطر مامانم خونهمون رو عوض کرد.
اومدیم اینجا که به #بيمارستان مامانم نزدیک باشیم. بابام تند تند میبردش بیمارستان. مامانم خیلی #مقاومت کرد. چشمانش برق خاصی داشت، انگار میخواست به ما بفهمونه قصد تسلیم شدن نداره.🥺🌷
تو اوج سختی و دردی که میکشید، به ما لبخند میزد. اون #لبخندش خیلی معنی داشت."☺️🥺
زینب سکوت کرده بود و به حرف های او گوش میداد. #روحالله به سر کوچه اشاره کرد" همیشه از اینجا پیاده میرفتم خیابون ایران و جلسههای حاج آقا مجتبی.
✨🌼✨🌼✨🌼✨🌼✨🌼✨🌼
مریضی مامانم باعث شد....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆