eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت بیستم) ادامه... زینب کنارش نشست و مشغول فاتحه خواندن شد.🌷.... " مامان ببین چه خوبی برات گرفتم! کاش بودی و می دیدی. خیلی خانومه. مطمئنم که با ، خدا همچین دختری نصیبم کرد."🤲 زینب به اسم روی مزار خیره شده بود، 🍀 کاش بودی و عروسی ما را می دیدی. خیلی دلم می خواست شما را ببینم. من نمی دونم روح_الله در نبود شما چی کشیده، اما وقتی از خاطراتش می گه، می کنه. معلومه که خیلی اذیت شده.🥺 حاج خانوم دعا_کن که بشیم. شما برای خوشبختی مون .🤲💚 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 هر وقت فرصت پیدا می کرد به سر می زد. گاهی هم که نمی توانست از دانشگاه مرخصی بگیرد، می زد.❤️ یک روز که خیلی هوای او را کرد، تماس گرفت. زینب را برداشت، اما سر وصدای مهمانهایی که داشتند، نمی گذاشت صدای او را بشنود.📱 یک گوشش را گرفت و رفت داخل اتاق. روح‌الله گفت: " چقدر خونتون شلوغه دارید؟" زینب گفت: کلی بچه اینجاست. سر و صداشون خیلی زیاده، یه لحظه صبر کن. این را گفت و در اتاقش را بست، اما فایده نداشت. در کمد دیواری را باز کرد، رفت و در را بست.😁 _ خب الان بهتر شد. خوبی؟ به نظرم صدات کمی گرفته است. چیزی شده؟ _ یه دفعه دلم هوات رو کرد. یه کاری بگم میکنی؟ _ آره حتما، چه کار کنم؟ _ برام .📖 زینب چند لحظه ای سکوت کرد. _ چی؟ چه کار کنم؟ یعنی چی برام قرآن بخون؟😳 _ یعنی اینکه برام قرآن بخون. من دوست دارم خانمم برام قرآن بخونه. اگر بخونی، می شه.💞 _ وای روح‌الله، من نمی تونم. می کشم. چی بخونم آخه؟ _ چرا می تونی. بخون. هرچی الان به زبونت می آد، بخون! من آروم می شم این جوری. زینب در مقابل اصرار او کم آورد. چشم هایش را بست و شروع کرد به خواندن . شمرده شمرده می خواند. خواندنش تمام شده بود، اما باز حرفی نمی زد،❤️ زینب چند بار صدایش کرد تا بالأخره داد: "من همیشه دوست داشتم خانمم برام قرآن بخونه. الان که برام خوندی، خیلی آروم شدم. از این به بعد همیشه برام بخون."📓 کرده بود و چیزی نمی گفت، خیلی دوستش داشت. از این که می دید می تواند حالش را خوب کند، بود.😊 اول خرداد، تولد روح‌الله بود.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 @V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت پنجاه و پنجم) ادامه... _ من رفتم... پرسیدم، می‌گن اشکالی نداره. _ می‌دونم اشکال نداره. اما من نمی‌تونم باهاش برم دستشویی، می‌کشم. این را گفت و رفت. 🌷 آدم متظاهری نبود. اهل و به قول خودش آقاجون بازی هم نبود. وقتی کاری را انجام می‌داد، از روی ایمانی که به آن عمل داشت، انجام می‌داد.🍃🌸🍃 مهران بارها دیده بود وقتی نماز را به جماعت در می‌خواند، یک بار هم در اتاقش فرادا می‌خواند و در جواب اینکه چرا این کار را می‌کند، گفته بود:" احساس کردم اون نمازم برای خدا نبود. توی دلم گفتم الآن فلانی من رو می‌بینه که دارم می‌خونم. اومدم دوباره برای خود خدا نماز بخونم. "🛐🤍 همین رفتارهای به ظاهر کوچک اما اش، روح‌الله را برای مهران، روح‌الله کرده بود. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 هر چه به تاریخ نزدیک‌تر می‌شدند، کارهای‌شان فشرده‌تر می‌شد. هر دو بعد از دانشگاه شان می‌رفتند دنبال خانه.🏡 زینب دوست داشت نزدیک خانه بگیرند و روح‌الله هم شهرک محلاتی. اما با پولی که داشتند، نمی‌توانستند به فکر خانه در آن محله‌ها باشند.😔 روح‌الله پیشنهاد داد بروند سمت میدان شهدا و میدان امام حسین(ع). زینب حدود ده سالی می‌شد که غرب تهران زندگی می‌کرد و به شرق تهران نداشت. محله‌هایش را نمی‌شناخت و از خانهٔ پدرش هم خیلی دور بود، اما از هم خبر داشت.❤️❤️ می‌دانست روح‌الله آدمی نیست که بخواهد از کسی پول قرض بگیرد و زیر دِین کسی باشد. هر چقدر داشته باشد، خرج می‌کند. بودنش را دوست داشت. به همین دلیل خیلی برایش فرقی نمی‌کرد کجا و در چه خانه‌ای با او زندگی کند. همین که او را داشته باشد، برایش کافی بود.💚💚 این چند روزی که در آن محله‌ها دنبال خانه می‌گشتند، روح‌الله خیلی عوض شده بود. یاد زمانی افتاده بود که به علت مریضی مادرش به این محله آمده بودند. 🥺 آن روزی که ناخودآگاه از سر درآوردند، حال روح‌الله دگرگون شد. وارد بن‌بستی شدند که در انتهای آن یک خانهٔ نسبتاً قدیمی بود. نگاه را به خانه دوخت. با دست به آن اشاره کرد 👆" ببین زینب! خونه‌مون اینجا بودها! اون روزای سخت که مامانم مریض بود، بیچاره بابام به خاطر مامانم خونه‌مون رو عوض کرد. اومدیم اینجا که به مامانم نزدیک باشیم. بابام تند تند می‌بردش بیمارستان. مامانم خیلی کرد. چشمانش برق خاصی داشت، انگار می‌خواست به ما بفهمونه قصد تسلیم شدن نداره.🥺🌷 تو اوج سختی و دردی که می‌کشید، به ما لبخند می‌زد. اون خیلی معنی داشت."☺️🥺 زینب سکوت کرده بود و به حرف های او گوش می‌داد. به سر کوچه اشاره کرد" همیشه از اینجا پیاده می‌رفتم خیابون ایران و جلسه‌های حاج آقا مجتبی. ✨🌼✨🌼✨🌼✨🌼✨🌼✨🌼 مریضی مامانم باعث شد.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆