✨#داستانک_شهدا
💢روغن داغ ریخت رو دست مادرش ولی... 😱😲
داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپزخانه بلند شد، روغن داغ روی دستش ریخته بود، کمی با تأخیر بلند شدم و به آشپزخانه رفتم، چیز خاصی نشده بود، وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده، خیلی زیاد! موقع رفتن به خانه چندین بار گفت: «تو چرا مادرت کمک خواست با تأخیر بلند شدی؟! این دیر رفتن تو کار بدی بود، کار زشتی بود! یه زن وقتی نیاز به کمک داره باید زود بری کمکش، تازه اون که مادره! باید بلافاصله میرفتی!».
🌹 شهید حمید سیاهکالی مرادی
📕 #یادت_باشد
.
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔️ @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
📕 #یادت_باشد
🕯 اولین خانهای که رفتیم حدود ۱۲۰ متر بود، خیلی بزرگ و دلباز با نورگیر عالی، قیمتی که بنگاه گفته بود با پسانداز حمید جور بود.
تقریباً هر دوتایی خانه را پسندیده بودیم، خوشحال از انتخاب اولین خانه مشترکمان از در بیرون آمدیم، هنوز سوار موتور نشده بودیم که یکی از رفقای حمید تماس گرفت، صحبتشان که تمام شد متوجه شدم حمید به فکر فرو رفته است، وقتی پرسوجو کردم گفت: «یکی از رفیقام الان زنگ زد مثلاینکه برای رهن خونه به مشکل خورده، پول لازم داشت، اگر تو راضی باشی ما نصف پساندازمون رو به دوستم قرض بدیم، با نصف بقیش یه خونه کوچکتر رهن کنیم تا بعداً که پول دستمون رسید به خونه بزرگتر اجاره کنیم».
میدانستم با پولی که میماند خانه چندان خوبی نمیتوانیم اجاره کنیم پیش خودم دو دو تا چها تا کردم دیدم در یک خانه کوچک محلههای پایینشهر هم میشود خوش بود....
🌹 شهید حمید سیاهکالی
💐
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
🏷#داستانک
به تلفنِ مادرشم احترام میذاشت!
حتی همان چند روزی که دکتر استراحت مطلق تجویز کرده بود هر بار مادرش تماس میگرفت، حالت حمید عوض میشد، کاملاً مؤدبانه رفتار میکرد، اگر درازکش بود مینشست، اگر نشسته بود میایستاد. برایم این چیزها عجیب بود، گفتم: «حمید مادرت که نمیبینه تو دراز کشیدی یا نشستی، 🙄 همون طوری که داری استراحت میکنی صحبت کن»، گفت: «درسته مادرم نیست و نمیبینه، ولی خدا که هست، خدا که میبینه!».
🌹 شهید حمید سیاهکالی مرادی
📕 #یادت_باشد
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @whc_ir
🌐 news.whc.ir
📌 اخبار بیشتر را اینجا بخوانید👇
🆔@kowsarnews