« و به من بگو، عشق مگر همین نیست؟
عشق یعنی، آنکه چاقو را در سینهات فرو کرد، میتواند دوباره تو را بهبود ببخشد. »
به خود گفت: مرگ تموم شد، دیگه وجود نداره.
نفسی کشید، درمیانِ یک آه ایستاد، دست و پایش را دراز کرد و مرد.