من الکی الکی اونشب واسه تویه پدسگ روانی گریه نکردم که الان باز تولدمو تبریک نگی اشکمو دراری
چه ساده مادرم عمری " خدا عمرت دهد " میگفت!
دعا میکرد در ظاهر، نمیدانست نفرین است..
[ 1403\10\15 ]
نشستی داری کاراتو میکنی یهو به خودت میای میبینی چقدر تنهایی، چقدر هیشکی دوروبرت نیست، چقدر دوست داری یکی باشه و حسش کنی ولی نیست، چقدر بدبختی، چقدر مفلوکی، چقدر خاک برسری که تا حالا نتونستی خیلی از حسارو تجربه کنی و یهو دلت میگیره.
به روزِ مرگ هم حتی تفاهم نیست بینِ ما،
که من رختم سفید است و سیاهم را تو میپوشی..
یه روزی از خواب بیدار میشی و اونی که منتظرش بودی بهت تکست داده، موهات تو بهترین حالتش وایساده، مشکلاتت حل شده، نگران هیچی نیستی و فکرت درگیر هیچکس نیست، ناراحت نیستی، قهوهتو میخوری، سوئیچ ماشینتو برمیداری و میری سرکاری که دوسش داری، بعد از کارِت اونی که مدتهاست ندیده بودی و مشتاق دیدنش بودی رو میبینی، کلی خوش میگذره بهت، برنامهی سفر آخر هفته با دوستاتو میچینی، میری خرید و نگران موجودی کارتت نیستی و ساعت ۷ صبح زنگ میزنه و واقعا از خواب بیدار میشی، Welcome to زندگی واقعی.