°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
پروفایل سال نو ❤️
شهیدانه ❣
بیانات رهبر معظم انقلاب با ملت شریف ایران فردا (یکشنبه) ساعت ۱۱:۳۰ به صورت زنده از شبکه خبر پخش میشود.
@Witness
#پارت236
حرفی نزدم. کمیل در را برایم باز کرد و سوار شدم.
در طول مسیر سکوت کرده بودم. کمیل سعی میکرد با حرفهایش خیالم را راحت کند که اتفاقی نیوفتاده است.
ولی دل من آرام نمیشد مثل سیر و سرکه میجوشید انگار دلم بهتر از هرکسی میدانست که خبری در راه است.
به خانه که رسیدیم کمیل فوری گفت:
–لطفا چند دقیقه صبر کنید زنگ خونتون رو بزنم و به مادرتون بگم بیان ...
حرفش را بریدم و پیاده شدم.
–نه خودم میتونم. تشکر و خداحافظی کردم.
مادر وقتی قضیه را فهمید با لیوانی شربت کنارم روی تخت نشست وگفت:
–بگیربخور، رنگت پریده، انشاالله به خیر میگذره،
لیوان را گرفتم وگفتم:
–بیشترنگران آرشم بااون حال رفت، می ترسم مامان، نکنه بلایی سرش بیاد.
–هیچی نمیشه، نگران نباش.
اسرا کمکم کرد شربتم را خوردم و بعد گفت:
–با استرس که کاری درست نمیشه، بیابراش نذرصلوات کنیم که اتفاقی براش نیوفته.
*آرش*
پایم را از روی گاز برنمیداشتم، صدای گریه ی مژگان در گوشم بود. به چراغ قرمز رسیدم ولی ترمز نکردم وبه راهم ادامه دادم باید زودتر می رسیدم.
چند بار شماره مژگان راگرفتم، ولی جواب نداد. برای بارچندم شمارهاش را گرفتم، خانمی جواب داد.
–شما کی هستید؟
–من همسایه ی این خانمم، حالشون بد شده.
–چی شده خانم؟ من برادرشوهرشم.
مثل اینکه شوهر این خانم توی کوچه با یکی درگیرشدن، الانم زنگ زدیم آمبولانس آمده، این خانمم شوهرشون رودیدن حالشون بدشده.
مگه شوهرشون چی شده؟
–والا دقیق نمی دونم، انگار سرشون ضربه خورده.
دیگر نزدیک خانهشان رسیده بودم. با دیدن جمعیتی که در کوچه جمع شده بودند، گوشی را روی صندلی ماشین پرت کردم و ماشین را گوشهایی نگه داشتم و به سمت جمعیت دویدم.
وای خدای من...کیارش روی زمین افتاده بود و کلی خون کنارش ریخته بود. دکتر و پرستار بالای سرش بودند و بررسیاش می کردند.
جلویش زانو زدم و فریادزدم:
– کیارش.
آن دو نفر سفید پوش با برانکارد داخل آمبولانس گذاشتنش.
من هم دنبالشان رفتم. به آنها التماس می کردم.
–آقا حالش خوب میشه؟ تروخدا یه چیزی بگید.
–شما چه نسبتی باهاش دارید؟
–برادرشم.
–فعلا وضعیتش مشخص نیست باید زودتر انتقالش بدیم بیمارستان.
باصدای مژگان برگشتم.
–با اون وضعش میدویید. انگار حالش بهتر شده بود و توانسته بود سرپا بایستد. پدرش هم همان لحظه رسید...
روبه پدرش گفتم:
–شما مژگان روبیاریید بیمارستان من باآمبولانس میرم.
بالای سرکیارش نشسته بودم و آرام آرام صدایش می کردم که دیدم چشم هایش را بازکرد و نگاهم کرد.
با خوشحالی دستش را گرفتم و بوسیدم.
–داداش فقط بگو کی این بلاروسرت آورد؟ خودم نیست ونابودش می کنم.
با صدایی که از ته چاه درمیآمد ومن برای این که بهتر بشنوم گوشم را نزدیک دهنش برده بودم گفت:
–نه، آرش...فقط حواست به مژگان باشه، برای هرکلمه اش انگار کلی انرژی ازدست میداد.
–به راحیل بگو من روحلال کنه...
صورتش را نمی دیدم، وقتی دیگر صدایی نیامد سرم راصاف کردم، چشم هایش باز بود و نگاهم می کرد.
با صدای بلند صدایش کردم، صدایم تبدیل به فریاد شد. پرستاری که کنارم بودعلائم حیاتیاش را چک کرد و آنوقت بود که دنیا روی سرم خراب شد و کمرم شکست.
تنها برادرم برای همیشه ازپیشم رفت و من تنها شدم، از مرگ پدرم چهارسال بیشترنگذشته بود که دوباره یکی دیگر از عزیزانم را از دست دادم.
خودم را روی پیکر بی جانش انداخته بودم و فریاد میزدم وبرای کسی که این بلا را سرش آورده بودخط ونشان می کشیدم.
همین که به بیمارستان رسیدیم دیدم که مژگان وپدرش هم رسیدند و فوری سراغ کیارش را از من گرفتند، جزگریه چیزی نداشتم که بگویم.
مژگان به طرف آمبولانس دوید و وقتی وضعیت کیارش را دید که صورتش را پوشانده بودند، چنان جیغی کشید که کل بدنم به رعشه افتاد.
حالش بدشد و دیگر نتوانست سرپا باایستد.
باپدرش کمک کردیم و به داخل بیمارستان بردیم تا یک آرامش بخش برایش تزریق کنند. بعد از نیم ساعت که آنجا بودیم با خودم فکر کردم.
چطور این موضوع را به مادرم بگویم با آن قلب مریضش.
ناگهان یاد راحیل افتادم. بهترین ڱزینه بود.
دنبال گوشیام گشتم ولی پیدایش نکردم، بالاخره یادم امد که داخل ماشینم مانده.
از پدرمژگان گوشیاش را گرفتم تازنگ بزنم.
با اولین زنگ گوشی را برداشت و هراسون گفت:
–الوو...
✍#بهقلملیلافتحیپور
@Witness
#پارت237
همین که گفتم الو، صدای گریهی آرش در گوشم پیچید و بعد تند تند حرفهایی زد که شوکه شدم.
حرفهایش را نمیتوانستم باور کنم، گریه هایش خون به دلم کرد، انگار قلبم بیرون ازسینه ام می تپید، چطورممکن است. یعنی کیارش بدون این که بچه اش را ببیند رفت؟
پاهایم سست شد.
ازدیوارگرفتم. اسرا کمکم کرد تا روی مبل بنشینم، مادر هم کنارم ایستاده بود و هراسان نگاهم می کرد. به خواست آرش گوشی را به مادر دادم.
–الو...پسرم، چی شده؟
–یافاطمه الزهرا...
مادر سعی می کرد با حرفهایش آرش را آرام کند. نمی دانم آرش چه می گفت که مادر جواب داد:
–منم الان باهاش میرم، باشه، باشه... خداحافظ...
مادر زیرلب می گفت، خدایاخودت بهشون صبربده و کمکشون کن...
بعد شمارهایی را گرفت و شروع به صحبت کرد، فکر کنم سعیده بود.
اشکهایم برای بیرون ریختن از هم سبقت می گرفتند.
اسرا با بغض برایم آب اورد.
بعداز چند دقیقه مادر امد کمکم کرد تا لباس بپوشم.
–آرش گفت بریم خونشون وآروم آروم به مامانش بگیم...
– مامان من نمی تونم، اون کیارش روخیلی دوست داشت...آرش همیشه می گفت چون کیارش بچه ی اول مامانمه، بیشتر دوستش داره.
مادر اشکی را که روی صورتش بود راپاک کرد و گفت:
–الهی من قربونت برم، دنیا همینه دیگه. اگه بخوای جلوی مادرشوهرت اینجوری کنی که اون همون اول بادیدن قیافهی تو، پس میوفته...
به سعیده گفتم بیاد ما رو ببره، سعی کن تااون موقع یه کم آرومتر باشی.
می خواستم لباس مشگی بپوشم که مادر به خاطر مادر آرش نگذاشت.
به اسراگفت:
–مانتوی قهوهایی رنگش رو بیار.
سعیده با دیدنم بغلم کرد و گریه کردیم. بعد از کمی که آرام شدیم، سعیده رو به مادر گفت:
–اینجوری میخواد بره اونجا؟
–راحیل، میخوای نریم؟ به آرش زنگ بزنم بگم نمی تونی؟
باشنیدن اسم آرش مصمم شدم، باید کاری که از من خواسته بود را انجام میدادم. اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
–نه مامان، میتونم.
–بیا بشین توی ماشین تا اونجا تمرینهای کنترل ذهن روانجام بده.
نشستم صندلی عقب، مادر به سعیده اشاره کردشیشهاش را بالا بدهد.
بعد یک شال مشگی که می دانم به خاطر من آورده بود را چند لا کرد و گفت:
–ببند روی چشمهات و سعی کن دراز بکشی.
این تمرینات را بارها انجام داده بودم و خوب بلد بودم.
باید نام یکی از صفات خدا را جلوی چشم هایم میآوردم و فقط به آن فکر می کردم، دراز کشیدم و این کار را انجام دادم.
–مامان صدای ماشینها زیاده نمی تونم تمرکز بگیرم.
مادر یک برگ دستمال کاغذی به دستم داد.
–گوله کن بزارتوی گوشت و چندتانفس عمیق بکش. موقع نفس کشیدن قانونش رو یادت نره رعایت کنی.
سعیده آرام گفت:
–آدم یاد فیلمای جاسوسی میوفته، خاله حالا قانونش چیه؟
مادر هیسی گفت و آرام ترجواب داد:
قفسه ی سینه اش نباید بالاپایین بره، شکمش روباید بالا پایین کنه.
کاری که مادر گفته بود را انجام دادم ودوباره سعی کردم از نو شروع کنم. صداها خیلی کمترشد، این بارافکار منفی دست ازسرم برنمی داشتند، مدام پسشان میزدم ولی آنها سمج بودند، نفس عمیقی کشیدم. انگار مادر متوجه شد.
–دخترم دوباره سعی کن، نبایدخسته بشی ها.
دوباره سعی کردم، دوباره وَدوباره...
احساس گرمای دستی باعث شد شال را از روی چشمهایم بردارم. مادر بود.
–عزیزم رسیدیم.
حالم بهتربود. متوجهی ترمز ماشین نشده بودم. مادر به سعیده گفت:
–خاله جان تو بشین توی ماشین هروقت زنگ زدم بیا بالا.
زنگ آیفن را زدم.
در باز شد و وارد شدیم.
همین که مادرشوهرم جلوی در واحد امد بادیدن رنگ پریده اش جا خوردم.
–سلام مامان جان، حالتون خوب نیست؟
مادرشوهرم جوابم را داد.
با دیدن مادرم تعجب نکرد وگفت:
–سلام خانم، چه عجب ازاین ورا؟ بفرمایید.
بعداز سلام واحوالپرسی مادر هم سوال مرا تکرار کرد.
مادر آرش گفت:
–نه خوبم. فقط نمیدونم چرا یکی دوساعته خود به خود اضطراب گرفتم.
با خودم گفتم حتما از خستگیه برم یه کم استراحت کنم، حالا رفتم دراز کشیدم، مگه خوابم میبره، دلم مثل سیروسرکه می جوشه، دیگه پاشدم باگلاب دست وصورتم روشستم و یکم خودم رو با کارخونه مشغول کردم تایکم بهترشدم. اتفاقا آرش زنگ زد گفت میایید. گفت میخواهید در مورد مراسم عقد مشورت کنید.
با حرفهایش دلم برایش کباب شد و دوباره فکرکیارش به ذهنم حمله ور شد.
سعی کردم خودم را کنترل کنم وگفتم:
–ازخستگی مامان جان، شما خیلی کار میکنید.
–نه بابا، من به کارعادت دارم، فکرم مشغول این مژگان وکیارشه، بیشترم نگران کیارشم، بچم دیشب اعصابش دوباره خرد بود. جلوی من هی میخواد آروم باشه، ولی من میفهمم. انگار کارش زیاده و کلا خیلی درگیره.
بعد روکردبه مادر وگفت:
–راستی حاج خانم واسه اعصاب چی خوبه؟ این پسرمن همش عصبیه، روزبه روزم بدترمیشه، بازنشم خوب تانمیکنه...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@Witness
#پارت238
مادر تاخواست حرفی بزند گوشیاش زنگ خورد.
تازه یادم افتاد گوشیام را خانه جا گذاشتهام. حتما آرش بود.
قلبم محکم میزد خیلی محکم، مادر تاشماره را روی گوشیاش دید ببخشیدی گفت و بلندشد و از ما فاصله گرفت.
حرکات مادر برای مادر شوهرم عجیب بود. برگشت طرف من وخواست چیزی بپرسد که ساکت شد و به چشمانم زل زد.
–راحیل، مادر خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
–بله خوبم، اونقدرشما ازدل شوره گفتید، منم بهش مبتلا شدم. بعدبلند شدم.
–گلابتون کجاست؟ کمی ازش بخورم.
–کابینت کنار یخچال.
به طرف آشپزخانه رفتم.
مادر آرش هم دنبالم امد.
–راحیل جان، پس آرش کجاست؟
–میادمامان جان.
کابینت هارا یکی یکی باز میکردم.
مادر آرش کابینتی را که گفته بودرا باز کرد و گلاب را به دستم داد و گفت:
–گفتم که اینجاست. بعدکتری را آب کرد و روی گاز گذاشت.
مادر تلفنش تمام شد و صدایم کرد.
به سالن رفتم.
زیر گوشم گفت:
–آرش گفت دارن میان خونه، مادرشوهرت قرص زیر زبونی داره؟ بااسترس گفتم:
–نمی دونم.
مادر به کانتر تکیه زد و گفت:
–بیاییدبشینید حاج خانم، زحمت نکشید، راستی واسه استرسی که گفتید، یه قرص زیرزبونی اگه دارید بزارید زیر زبونتون.
–آره دارم، راست میگید.
بعدازاین که قرص را گذاشت. بااشارهی مادر، بلند پرسیدم:
– مامان کی بود زنگ زد؟
مادر هم بلندگفت:
–آرش بود، مثل این که مژگان خانم، حالش بدشده، زنگ زده آرش بره بیارش اینجا...
مادرآرش باتعجب پرسید:
–به شمازنگ زده؟
–بله، آخه راحیل گوشیش روجاگذاشته.
مادر آرش نگران شد.
–چرا؟ چی شده حالش بد شده؟ نکنه دوباره با کیارش دعواش شده؟
بعدزمزمه وارگفت:
–آخراین پسرسکته می کنه از بس حرص وجوش می خوره، این دختره رو هم حرص میده.
مادر همان لحظه گفت:
–انگار مژگان خانم هم به خاطر آقا کیارش حالشون بد شده.
–ای وای چرا بچم؟ صبح که باهاش حرف زدم خوب بود. کنارش ایستادم وگفتم:
–چیز مهمی نیست، مثل این که سرشون درد گرفته بردنش بیمارستان. شاید فشارشون بالا رفته.
هراسون دنبال تلفن رفت که زنگ بزند وخبر بگیرد.
انگارشمارهایی یادش نیامد، تلفن را به طرفم گرفت.
–راحیل مادر بیا شماره آرش یا مژگان روبگیر. من یهو مغزم پوک شد. قبل از امدن شما به کیارش زنگ زدم جواب نداد. گفتم لابد سرش شلوغه زود قطع کردم. گفتم الان میگه مادرم نمیزاره من به کارم برسم. هی زنگ میزنه. حتما یه چیزی شده مژگان حالش بد شده دیگه. اون الکی حالش بد نمیشه. گفتم دلم شور میزنه ها.
بعد انگار با خودش نجوا میکرد گفت:
–حالا با این اوضاع چرا به شما گفته بیایید اینجا، داداشش بیمارستانه اونوقت آرش فکر...
همان موقع صدای زنگ خانه بلند شد.
به طرف آیفن رفتم با دیدن قیافهی آرش پشت مانیتور قلبم از جا کنده شد. در را زدم.
–کی بودمادر؟
بابغض گفتم:
–آرش اینان مامان جان.
مادر آرش همانطورکه با تعجب به من نگاه می کرد به طرف دررفت وبازش کرد و جلوی در ایستاد.
مژگان بادیدن مادرشوهرم شروع به جیغ زدن کرد و گفت:
–مامان بدبخت شدم، مامان بیچاره شدم.
پدرش هم همراهش بود و مدام سعی می کردآرامش کند.
مادرشوهرم هاج وواج نگاهشان میکرد.
وقتی مژگان مادر شوهرش را بغل کرد وگریه کردمن ومادرم دیگر نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم و شروع به گریه کردیم.
مادرآرش باعصبانیت مژگان را از خودش جداکرد و گفت:
–چی شده؟ کیارش کجاست؟
–مژگان جیغ زد:
– کیارش رفت مامان، بچش روندید و رفت...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@Witness
#پارت239
هرچه چشم چرخاندم آرش را ندیدم.
طولی نکشید که خواهر مژگان وعمه هاوخاله های آرش هم امدند.
کمکم تعداد مهمانها زیادشدند.
مادرآرش مدام حالش بدمیشد، چه خوب شد زودتر قرص زیرزبانیاش را گذاشت...
نمی توانست گریه کند و مدام می گفت، شما دروغ می گویید، مگر میشود،
مژگان هم جوابش را می داد و با گریه برایش همه چیز را توضیح میداد.
خواهرهای مادرشوهرم دورش جمع شده بودند. یکی دستش را ماساژ میداد و یکی بادش میزد و آب در حلقش میریخت.
وقتی مژگان تعریف می کرد همه چشم به دهانش میدوختند. چون می خواستند بدانند چه بلایی سر کیارش امده.
مژگان بارها وبارها حرفایش را تکرارکرد، تا این که مادرشوهرم گریه اش گرفت وفریاد زد.
–جیگرم روسوزوندی خدا... خدایا من دلم به کیارشم خوش بود...چرا ازم گرفتی...وَبازگریه...از حرفهایش تنم لرزید وبازگریه بود که گونه هایم را گرم می کرد.
خالهی آرش گفت:
–اینجوری نگو خواهر، کفرنگو...گریه کن...تن آرش سلامت باشه، شکر کن.
–چی روشکر کنم خواهر...تازه ازغم باباشون درآمده بودم...بعد زجه زد...
"گاهی درد آنقدر عمیق است که نه گریه درمانش میکند، نه فریاد، گاهی فکر میکنی هیچ چیزی آرامت نمیکند. ولی درست همان موقع اگر یادت بیاید که بی اذن خدا برگی از درخت نمیافتدآرام میشوی.
مادرآرش رو به خواهرش با حالتی که انگار تمام حسرتهای عالم درکلامش است، گفت:
–آخه بچم می خواست برادرش رو داماد کنه...
میخواست بچشو ببینه...الهی بمیرم...بچم آرزو داشت...ای خدا...
وَفقط صدای گریه بود که ازمهمانها بلند میشد.
مادر باچشم های اشکی به من اشاره کرد که یک لیوان آب دیگر برای مادرشوهرم بیاورم، بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. بلافاصله یکی ازخاله های آرش پشت سرم امد و پرسید:
–می تونی چایی درست کنی؟
–بله، الان.
سعیده هم بالا آمده بود. با اشارهام وارد آشپزخانه شد.
–سعیده باید چای درست کنیم برای مهمونها.
سعیده بینیاش را با دستمال گرفت و گفت:
–حالا کی چای میخوره تو این مصیبت؟
–بالاخره مهمونن دیگه. خالهی آرش گفته درست کنم. تو کتری رو بزار من فنجونها رو از کابینت در بیارم. تقریبا تا آخر شب با سعیده سر پا بودیم.
خانه از مهمان دیگر جا نداشت. شنیدم که می گفتند شاید فردا نشود متوفی را دفن کنند چون به قتل رسیده. باید تحقیقاتی درموردش انجام بدهند وَاین زمان میبرد، به خاطرکالبدشکافی و ... خالههای آرش میگفتند که آرش با عموهایش دنبال کارها هستند. آنها میگفتند باید زودتر شکایت کنند تا قاتل از مرز خارج نشود. احتمالا آرش رفته بود کارهای شکایت را انجام بدهد.
وقت شام نفهمیدم کی شام گرفت.
سفره انداختیم، مادرآرش ومژگان به اتاق رفتند تا کمی دراز بکشند، مادرمژگان هم که مسافرت بود سر شام رسید و به اتاق رفت. بعد از چند دقیقه که صدای گریهشان قطع شد. مادر مژگان از اتاق بیرون آمد و چندتا غذا داخل سینی گذاشت و به اتاق برد.
بعداز جمع کردن سفره بعضی از مهمانها رفتند. مژگان و مادر آرش دوباره به سالن آمدند و بنای گریه گذاشتند.
آخر شب بود که عموی آرش امد و رو همسرش گفت:
–کالبد شکافی انجام شده وبراثر ضربه ایی که به سرکیارش خورده وخون زیادی که ازش رفته منجر به فوتش شده، چون من اونجا آشنا داشتم کارش رو زودتر انجام دادن. فردا بعداز این که قاضی حکم دفنش روصادرکنه جنازه رو تحویل میدن. دوباره صدای جیغ و داد بلند شد.
من فقط دنبال آرش می گشتم.
بالاخره مهمانها یکی یکی خداحافظی کردند. عموبه همه می گفت که فردا ساعت ده صبح به بهشت زهرا میرویم. عمو خودش هم حالش خوب نبود ولی خوب خودداری میکرد.
فقط خاله های آرش ماندند. حتی مادر مژگان هم رفت. و این برایم خیلی عجیب بود....
صدای آرش را شنیدم که جلوی درآپارتمان ایستاده بودو بقیه به او تسلیت می گفتند و خداحافظی می کردند.
بعد از رفتن مهمانها آرش داخل آمد. بادیدنش خشکم زد.
سرو وضع آشفته و به هم ریختهایی پیدا کرده بود. اصلا چهرهاش با همین چند ساعت پیش که با هم بودیم کلی فرق کرده بود. کمی نزدیکش رفتم تا حالش را بپرسم و تسلیت بگویم. ولی او بی توجه به من سرش را پایین انداخت و از جلوی من ردشد، بی حرف...تاچشمش به مادرش افتاد بغلش کرد و گریه کردند.
–آرش برادرت کو، توکه هیچ وقت اون روتنها نمی ذاشتی، کی جرات کرد...گریه نگذاشت بقیه ی حرفش رابزند... آرش فقط بلند بلندگریه میکرد. مادرش خودش را کنار کشید.
مژگان باجیغ و گریه سرش را گذاشت روی شانهی آرش وگریه کنان گفت:
–من ومامان دیگه تنها شدیم آرش، جز توکسی رونداریم.
آرش هم دست انداخت دور گردنش وگریه کردند.
وَمن، شکستم...انگار کسی تفنگی روبرویم گرفت و من را تیرباران کرد. پاهایم سست شد و همانجا کنار کانتر نشستم، نخواستم ببینم، نتوانستم...
باصدای بلند هق زدم. حالا دیگر برای کیارش نبودکه گریه می کردم برای آرش بود...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@Witness
کتاب صعود چهل ساله.pdf
17.85M
کتابی حاوی مقدار زیادی حسِ غرور و افتخار ملی!✌️🇮🇷
هرکی نخونه حقشه نا امید و بی انگیزه باشه!😎😎
#صعود_چهل_ساله 📗
#کتاب_خواندن_عیب_نیست
@witness
امروز😊
ساعت 11:30 بیانات حضــرت اقارو از دست ندیــم 🧡 :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتی جذاب و متفاوت برای بیان اهمیت حجاب..
.
👌حتما ببینید
.
🔴شهدا رفتند تا چادر از سر خانمے برداشته نشود..
________________
⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
@witness
990103_ سخنرانی نوروزی رهبر انقلاب.mp3
11.9M
🎙 بشنوید | صوت کامل سخنرانی نوروزی رهبر انقلاب.
۱۳۹۹/۱/۳
💻 @witness
🌙|ستاره ای بدرخشید و مآه مجلس شد
دل رمیده را رفیق و مونس شد~~|🌙
#آیی_مسلمونا_عیدتون_مبآرکا😍♥️
@Witness
✨🍁
داشتمفڪرمیڪردم
بهارهمفصݪقشنگۍاستـــ
براۍِآمدنتــ!!
#حضرتصاحبدݪم♥️
@Witness
.
+میگف
ڪسیعاشقواقعۍخداستڪه
دیگههیچگناهۍبهشحالنده♥️✨
#خدایاببخش
@Witness
💔
#رهبرانقلاب خطاب به #آمریکا: شما متهم هستید، #کرونا را ایجاد کردهاید
امام خامنهای:
آمریکایی ها چندبار گفته اند حاضرند کمک #دارویی به ایران کنند و گفته اند فقط شما از ما بخواهید. این از حرفهای عجیب است. اولا خودتان دچار کمبود هستید. اگر دستتان باز است خودتان استفاده کنید. شما متهم هستید، این #ویروس را ایجاد کرده اید. من نمی دانم این اتهام چقدر واقعی است. اما ممکن است دارویی وارد کشور کنید که این ویروس را ماندگار کند. شاید کسی را وارد ایران کنید تا اطلاعات خود را از میزان اثرگذاری این ویروس را تکمیل کند.
کشور ظرفیت مقابله با چالش ها در هر سطحی را داراست. باید ظرفیت های داخلی شناسایی شود و افراد مومن و باانگیزه و جوان و متشرع به کار گرفته شوند.
#فداےسیدعلےجانم❤️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
@Witness
💔
بچههای گردان دور یک نفر جمع شده بودند و بر تعداد آنها هم اضافه میشد.
مشکوک شدم من هم به طرفشان رفتم تا علت را جویا شوم.🤔
دیدم رزمندهای دارد میگوید:
«اگر به من پایانی ندهید بی اجازه به اهواز میروم.»😡☝️
پرسیدم : «چی شده؟ قضیه چیه؟»
همان رزمنده گفت:
«به من گفتند برو جبهه، اسلام در خطر است. آمدم اینجا میبینم جان خودم در خطر است!!.»😐😂
#طنز_جبهه
#عید_مبعث_مبارک
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
@Witness
💔
آرزوی صادقانه #شهادت موجب پاکی دل از آلودگی ها
و نورانی شدن اندیشه انسان میشود.
شهادت طلبی، خوش فهمی می آورد
و حکمت را بر زبان آدم جاری میکند.
#استاد_پناهیان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
@Witness
ما #پدر داریم... ❤️
ترامپ #ویروسی است که توهم زده باز ایران یتیمخانه میشود اما سلیمانی اگر
سال ۶۵ هم شهید میشد باز ما به #کربلا میرسیدیم...
چون #خدا از #شهید بزرگتر است چون ما پدر داریم #حضرتسیدعلی... ❤️
داغ صیاد، کاظمی، حاجقاسم
فقط دل باغبان را میشکند
کمرش را هرگز...‼️🙂
هیهات!
امروز عصر عاشورا نیست
صبح عاشوراست
و هنوز در سپاه حضرت ماه #علیاکبرها
سربند شهادت دارند...
و قاسمها شهادت را شیرینتر از #عسل میخوانند...
و پرستارها
الگو از زینب گرفتهاند و پاسدار حرم سلامت شدهاند...☺️❤️
دعا میکند هر شب در #نمازشب پدر دخترانش را، پسرانش را همان جوان جامهسفیدی که عقب انداخت #عروسی را تا بیمار کرونایی با امید بیشتر
مچ ویروس ترس را بخواباند... ✨
آری!
#پرستارهای ما عین #پاسدارهای ما
مرد ایثارند...
درست مثل #غواصهای کربلای ۴
و #عباسهای تشنهلب دشتعباس
ما اگر بباز عرصه بودیم...
بدن بیسر همت امیدمان را میکشت‼️
ولی هنوز
چشم ما به چشم #سردارخیبر است...
بچههای پرستار
چند شب است نخوابیدهاند‼️
در همان خط #قاسم
در همان خط #خون
نه!
ما زمین نمیخوریم... ✋🏻🇮🇷
دههی ۶۰ صدام آمریکایی
میخواست #میدان آزادی را بزند...
ولی ما
#قد کشیدیم به بلندای برج میلاد و مساحت #خاکمان
با وجود این همه #خصومت تهدید و #تحریم همان است که #۴۰سال پیش
در شرف نهضت #انقلاباسلامی
همین بس
در شهامت #نظامجمهوریاسلامی
همین بس
در قوت این ملت
همین بس
مرز
همان #مرز است
خط
همان #خط
خاک
همان #خاک
اما
سردارمان که #شهید میشود از شمال کالیفرنیا تا جنوب هندوستان
برایش مجلس میگیرند... ❤️✋🏻
نه مجلس ختم که مجلس شروع و مجلس #شعور و مجلس #شور و مجلس شهادت بگذار فاش بگویم... 🙂☝️🏻
در هر خاکی که #قاسم
هوادار دارد...
ما اهتزاز #پرچم_ایران را میبینیم
حالا #مباهله
آقای ترامپ #قمارباز!
کدام ژنرال آمریکایی بمیرد
اینجور میشود دنیا
که برای سردار ما شد؟!
این ملت را
از چه میترسانی⁉️🤔
مگر ما
با عروج حاجحسین خرازی
شکستیم؟!
اصلا مگر علمدار
کجا رفته حالا؟!
صاحب آن #آستینخالی
که با باد تکان میخورد چنان زنده است
که حتی
خرازی #ندیدهها
مست تبسمش شدهاند... 😍❤️
و ما
همه بچههای شرق ابوالخصیبیم
و بودیم آن روز با دوربین آوینی و دیدیم #حاجحسین را
#حسینخرازی
#حسینخرازی
ملت سرادر خندههای ناتمام
سرافکنده نخواهد شد... ‼️✋🏻
و خطبههای خامنهای
#بیمالک نخواهد شد...
#سید خود مالک است
مالک اشتر #مهدیفاطمه... ❤️
مسلم آخرالزمان ولی نه در کوفه که در امالقری هر چه میخواهد...
فساد ببارد
فتنه ببارد
حتی #کرونا بیاید
آخر این #غصه
قهرمان #قصه
بانوی پرستاری است...
که جلوی لنز عکاس فارس
فقط خندید مثل خرازی...
" #حسین_قدیانی "
حق ۵
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @Witness