💚بسم الله الرحمن الرحیم💚
✿ تو فقط لیلی باش ܓ✿
آفتاب مهربانی، سایه تو بر سر من...
دو روز بود که خانه جدید را قولنامه کرده و کلی چک داده بودیم، با فاصله های کم. به این امید که خانه قبلی را میفروشیم و همه چیز روبراه میشود. اما هر مشتری که می آمد ایرادی روی خانه میگذاشت و نمی پسندید و میرفت. تازه هر مشتری هم که به دردمان نمیخورد. باید شرایط پرداختش با ما جور در میآمد تا بتوانیم به موقع حساب را برای پاس شدن چکها پر کنیم. آخر هفته موعد اولین چک بود و هنوز حتی یک مشتری هم خانه را نپسندیده بود، که بعد ببینیم شرایط پرداختش با ما جور هست، یا نه!
اطرافیان میگفتند شما روی چه حسابی خیال کردید در این اوضاع خراب ملک، خانه تان دو سه روزه فروش میرود، که اینطور بی گدار به آب زدید؟ ... و ما خودمان هم نمیدانستیم چرا تا این حد خوشبینانه به این ماجرا نگاه کرده بودیم ...
یادم هست که آن روز #عید_غدیر بود. از صبح کلی مشتری آمده بود و رفته بود و ما هر بار از بار قبل ناامید تر ... ساعت یک و نیم بود که از بنگاه زنگ زدند و گفتند دیگر میخواهند تعطیل کنند و عصر هم بنگاه تعطیل است و دیگر تا فردا کسی برای بازدید نمیآید ... همسرجان گوشی را گذاشت و با نگرانی ماجرا را به من گفت ... و من به نوشته ای که صبح آن روز در دفتر خاطراتم نوشته بودم، فکر میکردم :
_ آقای مهربانم. عیدی امروز من را فراموش نکنید. شما سید تمام سادات هستید و امروز عیدی گرفتن از دستان شما، توقع بیجایی نیست ...
دفتر را باز کردم و در ادامه نوشتم :
_ آقای خوبم، ساعت یک و نیم است و من همچنان منتظرم. میدانم که امروز من را ناامید نخواهید کرد. من یقین دارم که عادتکم الاحسان و سجیتکم الکرم ... انکار نمیکنم که نگرانم، آقا جان. مخصوصا حالا که راه دنیایی ماجرا بسته شده. حالا که بنگاه بسته شده و مشتری هم که سرخود نمی آید ...
بعد برای خودم یک لیوان چای ریختم و به سراغ کتابخانه رفتم تا با خواندن یک کتاب، آنهمه فکر و خیال ناامید کننده که ناگهان به ذهنم هجوم آورده بودند را از خودم دور، و گذر زمان را راحت تر تحمل کنم ... طبق عادت همیشگیم به کتابها نگاه میکردم و منتظر بودم یکی از آنها مرا به خود بخواند، و در آن میان کتاب طلایی رنگی به نام " آب حیات " از طبقه پایین و جایی کاملا دور از دید، من را به خود خواند. آن را براشتم و همانجا کنار کتابخانه روی زمین نشستم و همینطوری کتاب را باز کردم ... ص ۱۱۴ بود :
" حضرت حق را اسمایی ست که هر کدام در حوزه وحیطه ای به فعلیت می پردازند، اما فعلیت مطلق که تمامی عالم هستی در پرتو آن قرار دارد، از آن اسم اعظم است. و این اسم چیز جز نام مبارک صاحب الزمان علیه السلام نیست.
... زمانی از استادمان مرحوم سید محمد کشمیری ( رحمه الله علیه) که از اوتاد روزگار بود ... درخواست کردم اسم اعظم را به من بیاموزد. ایشان نیز فرمودند: ای شیخ! اگر اسم اعظم را میخواهی، از نام مبارک صاحب الزمان غفلت نکن. اسم اعظم همان جمله " یا صاحب الزمان اغثنی" ست ...
... سید استاد بارها مشکلات مادی و بویژه معنوی خود را با استعانت از این نام مقدس برطرف کرده بود و این بنده نیز خود بارها اثر این نام مقدس را برای رفع مشکلات به چشم دیده است ... "
و من دیگر نفهیدم چه شد. همانجا بلند شدم و لیوان چای را روی دراور گذاشتم . رو به قبله ایستادم و با تمام وجودم شما را صدا زدم:
_ یا صاحب الزمان اغثنی ... یا صاحب الزمان ادرکنی ...
در آن لحظه انگار دنیا متوقف شده بود و فقط من بودم و شما و اشکهایی که مثل ابر بهار روی گونه هایم جاری بود ...
اما این حال خوش فقط چند ثانیه دوام داشت و صدای زنگ آیفون مرا از آن حال خوش بیرون کشید ... اول فکر کردم بنگاه باز مشتری آورده، اما بنگاه که دیگر در آن ساعت تعطیل بود. از این گذشته قرار بود قبل از آمدن مشتریها تلفنی به ما خبر بدهند که بدانیم مشتری از طرف کدام بنگاه است ...
اشکهایم را پاک کردم و به سمت آیفن رفتم. خود آقای بنگاهی پشت در بود، با چند مرد و زن که معلوم بود برای دیدن خانه آمده اند. در را باز کردم و آنها وارد شدند ...
وقتی داشتم اتاقها را نشانشان میدادم، چشمم به لیوان چای روی دراور افتاد و یادم آمد که همین ۵ دقیقه قبل با چه ناامیدی آن را برای خودم ریخته و در این اتاق نشسته بودم ... و حالا در همین اتاق، آدمهایی با این ذوق و شوق دارند به اطراف نگاه میکنند ، طوری که خانوم خانوما هم فهمید و آرام در گوشم زمزمه کرد: "مامان به جان خودم اینا خونمون رو میخرن! ... معلومه خیلی خوششون اومده!"
#پست_هفتاد_و_چهارم (بخش_اول)
#تو_فقط_لیلی_باش
💞تو فقط لیلی باش💞
🆔 @WomanArt
💚بسم الله الرحمن الرحیم💚
✿ تو فقط لیلی باش ܓ✿
آفتاب مهربانی، سایه تو بر سر من...
دو روز بود که خانه جدید را قولنامه کرده و کلی چک داده بودیم، با فاصله های کم. به این امید که خانه قبلی را میفروشیم و همه چیز روبراه میشود. اما هر مشتری که می آمد ایرادی روی خانه میگذاشت و نمی پسندید و میرفت. تازه هر مشتری هم که به دردمان نمیخورد. باید شرایط پرداختش با ما جور در میآمد تا بتوانیم به موقع حساب را برای پاس شدن چکها پر کنیم. آخر هفته موعد اولین چک بود و هنوز حتی یک مشتری هم خانه را نپسندیده بود، که بعد ببینیم شرایط پرداختش با ما جور هست، یا نه!
اطرافیان میگفتند شما روی چه حسابی خیال کردید در این اوضاع خراب ملک، خانه تان دو سه روزه فروش میرود، که اینطور بی گدار به آب زدید؟ ... و ما خودمان هم نمیدانستیم چرا تا این حد خوشبینانه به این ماجرا نگاه کرده بودیم ...
یادم هست که آن روز #عید_غدیر بود. از صبح کلی مشتری آمده بود و رفته بود و ما هر بار از بار قبل ناامید تر ... ساعت یک و نیم بود که از بنگاه زنگ زدند و گفتند دیگر میخواهند تعطیل کنند و عصر هم بنگاه تعطیل است و دیگر تا فردا کسی برای بازدید نمیآید ... همسرجان گوشی را گذاشت و با نگرانی ماجرا را به من گفت ... و من به نوشته ای که صبح آن روز در دفتر خاطراتم نوشته بودم، فکر میکردم :
_ آقای مهربانم. عیدی امروز من را فراموش نکنید. شما سید تمام سادات هستید و امروز عیدی گرفتن از دستان شما، توقع بیجایی نیست ...
دفتر را باز کردم و در ادامه نوشتم :
_ آقای خوبم، ساعت یک و نیم است و من همچنان منتظرم. میدانم که امروز من را ناامید نخواهید کرد. من یقین دارم که عادتکم الاحسان و سجیتکم الکرم ... انکار نمیکنم که نگرانم، آقا جان. مخصوصا حالا که راه دنیایی ماجرا بسته شده. حالا که بنگاه بسته شده و مشتری هم که سرخود نمی آید ...
بعد برای خودم یک لیوان چای ریختم و به سراغ کتابخانه رفتم تا با خواندن یک کتاب، آنهمه فکر و خیال ناامید کننده که ناگهان به ذهنم هجوم آورده بودند را از خودم دور، و گذر زمان را راحت تر تحمل کنم ... طبق عادت همیشگیم به کتابها نگاه میکردم و منتظر بودم یکی از آنها مرا به خود بخواند، و در آن میان کتاب طلایی رنگی به نام " آب حیات " از طبقه پایین و جایی کاملا دور از دید، من را به خود خواند. آن را براشتم و همانجا کنار کتابخانه روی زمین نشستم و همینطوری کتاب را باز کردم ... ص ۱۱۴ بود :
" حضرت حق را اسمایی ست که هر کدام در حوزه وحیطه ای به فعلیت می پردازند، اما فعلیت مطلق که تمامی عالم هستی در پرتو آن قرار دارد، از آن اسم اعظم است. و این اسم چیز جز نام مبارک صاحب الزمان علیه السلام نیست.
... زمانی از استادمان مرحوم سید محمد کشمیری ( رحمه الله علیه) که از اوتاد روزگار بود ... درخواست کردم اسم اعظم را به من بیاموزد. ایشان نیز فرمودند: ای شیخ! اگر اسم اعظم را میخواهی، از نام مبارک صاحب الزمان غفلت نکن. اسم اعظم همان جمله " یا صاحب الزمان اغثنی" ست ...
... سید استاد بارها مشکلات مادی و بویژه معنوی خود را با استعانت از این نام مقدس برطرف کرده بود و این بنده نیز خود بارها اثر این نام مقدس را برای رفع مشکلات به چشم دیده است ... "
و من دیگر نفهیدم چه شد. همانجا بلند شدم و لیوان چای را روی دراور گذاشتم . رو به قبله ایستادم و با تمام وجودم شما را صدا زدم:
_ یا صاحب الزمان اغثنی ... یا صاحب الزمان ادرکنی ...
در آن لحظه انگار دنیا متوقف شده بود و فقط من بودم و شما و اشکهایی که مثل ابر بهار روی گونه هایم جاری بود ...
اما این حال خوش فقط چند ثانیه دوام داشت و صدای زنگ آیفون مرا از آن حال خوش بیرون کشید ... اول فکر کردم بنگاه باز مشتری آورده، اما بنگاه که دیگر در آن ساعت تعطیل بود. از این گذشته قرار بود قبل از آمدن مشتریها تلفنی به ما خبر بدهند که بدانیم مشتری از طرف کدام بنگاه است ...
اشکهایم را پاک کردم و به سمت آیفن رفتم. خود آقای بنگاهی پشت در بود، با چند مرد و زن که معلوم بود برای دیدن خانه آمده اند. در را باز کردم و آنها وارد شدند ...
وقتی داشتم اتاقها را نشانشان میدادم، چشمم به لیوان چای روی دراور افتاد و یادم آمد که همین ۵ دقیقه قبل با چه ناامیدی آن را برای خودم ریخته و در این اتاق نشسته بودم ... و حالا در همین اتاق، آدمهایی با این ذوق و شوق دارند به اطراف نگاه میکنند ، طوری که خانوم خانوما هم فهمید و آرام در گوشم زمزمه کرد: "مامان به جان خودم اینا خونمون رو میخرن! ... معلومه خیلی خوششون اومده!"
#پست_هفتاد_و_چهارم (بخش_اول)
#تو_فقط_لیلی_باش
💞تو فقط لیلی باش💞
🆔 @WomanArt