eitaa logo
باشگاه نویسندگی.
1.6هزار دنبال‌کننده
256 عکس
48 ویدیو
9 فایل
'EnNombreDeDios' . اینجا هستم تا بهت کمک کنم که همیشه بنویسی. پا به پای هم‌ باشیم، اینجا باهام حرف بزن: https://daigo.ir/secret/920567090
مشاهده در ایتا
دانلود
. سلام به بچه‌های خودم، کسایی‌ که افتخار همراهی‌ باهاشون نصیبم‌ شد. بودنتون برام مایه‌ی خوشحالیه. 💛☁️ . هشتگ‌هایی برای دسترسی آسان: ( ملزومات/درمورد نویسنده‌ها) (ایده‌هایی برای نوشتن) (نکات نوشتن کتاب/داستان) (معرفی فیلم) (معرفی کتاب/فایل pdf) (سخنان نویسندگان بزرگ) (ساخت کرکتر‌ داستان) (نوشته‌های شما) (چطور تایپ کردن) (آرایه‌ها و قواعد ادبی) (لغات و اصطلاحات نویسندگی) (همه چیز در مورد نویسندگان بزرگ جهان) (کلمات و واژگان) (تمرین برای راه افتادن)
کز کرده در گوشه اشپزخانه و در احاطه ی کابینت ها ، انگشتانش را لای موهای گرم میکرد و به قطرات عرقی که از روی دماغش به پایین می خزید نگاه میکرد . هوا در ریه هایش سنگینی میکرد و بخار نفسش با لرزش بیرون می امد. چهره خشمگین و نگران فردی که در آیینه بود را با رومیزی پوشانده بود و تلاش میکرد از نگاه سرزنش گرش دوری کند. چیزی در حال انتظار بود و در انتهای کشو لا به لای قاشق ها و چنگال ها پنهان بود. دستش را به سمت کشو دراز کرد اما لحظه ایی ممانعت کرد . از لا به لای موهایش به انعکاس تصویرش روی شیشه فر نگاه انداخت ، غیرممکن نبود که تصویر سرزنشگر هم چهره با خودش باشد؟ مردمک چشمانش از شدت التماس گشاد تر از حد معقول شده بودند اما نگاه پر از حسرت و خشم انعکاس به افکار مشوشش کمکی نمیکرد. با لب های ترک خورده اش بی صدا درخواست کرد[فقط یبار دیگه] اما سکوتی شکننده همراه با تکان دادن سر به معنی منفی بودن پاسخ دریافت کرد. خودش را به گریه انداخت . هماهنگ با صدای چکه چکه کردن اب در ته ظرفشویی ، اشک را چشمانش خارج کرد و با تلاشی بی فایده سعی در این که حیله اش را در مظلومیتش پنهان کند. [ لطفا (ازت متنفرم) لطفا (ازت متنفرم) لطفا (ازت متنفرم) لطفا (ازت متنفرم) لطفا (ازت متنفرم) لطفا (ازت متنفرم) لطفا (ازت متنفرم) لطفا (ازت متنفرم) لطفا (ازت متنفرم) لطفا (ازت متنفرم) لطفا (ازت متنفرم) لطفا (ازت متنفرم) ] یک ضرب و بی تنفس ، تکرار میکرد . صورتش احمقانه و شرمگین شده بود ، بزاق و اشک باهم ترکیب شده بودند و کلماتش شکسته و در هم برهم. (نه) سرش را پایین انداخت و گلویش را فشرد صورت خیس و قرمزش شده بود و سرفه درحال هجوم به او بود سرش را بالا اورد متوجه شد که نیست و شادمان از نبودش به سمت کشو چرخید. اما ناخودآگاه به روی زانو هایش افتاد و لرزید. انگشتانش را درهم گره زد و بار دیگر التماس کرد. اما بی هیچ رحمی از جلوی کشو کنار نرفت در عوض اهسته به سمتش نزدیک شد و در اغوشش گرفت. متعجب از کارش شد اما در اغوشش جا خوش کرد اما قبل از اینکه چشمانش را برای گریه ایی دیگر تر کند با زمزمه کردن جمله ایی در گوشش تنهایش گذاشت و او ترک شد. (دوستت داشتم) [قول میدم اخرین باره] اخرین بار نبود. نویسنده؛ Mari🐳 🏠‧₊˚@WriteClub
دستمو جلو دهانم قرار دادم آرام گفتم "اوه خدای من" بیشتر از پیش نزدیکم آمد عاجزانه زمزمه کردم "تو منو میبینی؟ چرا اینطوری شدی؟" رویش را از من برگرداند؛ گویی خجالت زده شده "آره عزیزم من می‌بینم اما فکر نمیکردم انقدر ترسناک شده باشم" با وحشت و قلبی که هر لحظه امکان ایست داشت نالیدم "ترسناک؟ چشمی نداری! چشماتو دراوردی؟ دراوردن؟ چیشده خب یه چیزی بگو، اصلا چطوری بدون چشم منو میبینی؟ چطوری پلک میزنی وقتی بین اونا هیچ چشمی نیست؟" "چیزی نشده عزیزم این تازه اول راهه، میخوام یه تغییری بکنم" برگشت؛ اما همچنان چشم‌هایش بسته بود. آن چشم‌ها من را تا حد مرگ می‌ترساند مخصوصا که می‌توانست با نبود تخم چشم مرا ببیند. دست‌هایش را باز کرد و با لحن همیشگی‌اش گفت "نمی‌خوای با یه آغوش گرم خستگی همسرتو بدر کنی؟" در ذهنم نمی‌گنجید قراره با همچین آدمی زندگی‌ام را ادامه دهم؛ زندگی‌ای که با وجود فرزندمان قرار بود شیرین‌تر شود. دعا می‌کردم همه مکالمه‌ ما خوابی بیش نباشد، از ته دل زار می‌زدم و در ذهنم پژواک حرف‌هاش می‌چرخید 'اول راه' 'تغییر' نویسنده؛ Ana🎴 🏠‧₊˚@WriteClub
به دریا خیره شده بود، سرما را روی پوست خود احساس میکرد و روشنایی هوا مانند فکر کردن به رفتارش چشمانش را آزار می‌داد. روی شن ها نشست و گوش‌هایش را با موسیقی دریا پر کرد اما ناگهان به خودش آمد و متوجه زمان حال شد، هیچکس در ساحل اطراف او نبود و تنهایی را بیشتر از همیشه احساس میکرد، اینکه اطرافش خالی از افرادی بود که اغلب دوره اش کرده بودند هم برایش لذت بخش بود و هم آزار دهنده، برای او مرز باریکی میان آن دو بود. زندگی همیشه بر او اینقدر سخت نبود، اما خودش بود عامل مشکلاتش شد، شاید اگر نحوه درست برخورد کردن با احساسات دیگران را یاد می‌گرفت الان میان میلیون‌ها انسان خوب لکهٔ سیاهی نبود، درست مانند موهای تیره‌اش که با چهره رنگ پریده‌اش تناقض داشت. همیشه درک نکردن احساسات دیگران برایش دردسرساز بود و الان رفتار های بدون ملاحظه‌اش در طی سالهای طولانی باعث تنهایی و تنفر دیگران نسبت به خودش شده بود. فکر کردن به شخصیت هایی که لگد مال کرده بود بی‌فایده بود، نفس عمیقی کشید و با دقت به بخار گرم دهانش نگاه کرد، رقص کوچک بخار در هوا و تماشای چگونگی اینکه بخار های غیر قابل کنترل او عمر کوتاه خود را به پایان می‌رساندند بسیار سرگرم کننده بود، اما این بار نفس هایش برای سرگرمی نبود، آنها دقیقا او را به یاد حرف‌های خودش می‌انداخت. شاید اگر در گذشته منطقی‌تر می‌بود، متوجه این میشد که سخنانش فقط تا وقتی در دهانش هستند مال او هستند، چه بسا برخی از حرف‌هایش سوزان‌تر از بخار دهانش بود به طوری که قلب افراد را ذوب میکرد و چه حرف‌هایی که عمر طولانی تری نسبت به زندگی کوتاه بخار داشتند. نویسنده؛ A.i❄️ 🏠‧₊˚@WriteClub
من آسمان‌ را می‌دیدم که روشن می‌شد. نه، آتش بازی‌ای ندیدم ولی هزار رنگ بود آسمان. بر فراز کوه‌هایی نشسته بودم که دیگر اقوامشان اجازه‌ی دیدن آن جرقه‌هارا نمی دادند و فکر کنم دلیلش‌ همین بود؛ آسمانی که لحظه لحظه با هر پلک روشن می‌شد، خیلی زیبا‌تر آتش‌ بازی‌‌ای بود که آسمان در آن جایی نداشت. چشمان من آزاد بودند به هرجا که می‌خواهند بروند و گونه‌هایم ثانیه به ثانیه رنگ عوض می‌کردند. آنقدر خوشحال بودم که وقتی آن آسمان کم‌نظیر و سفر روح سرکش‌م پایان یافت و به خود زمینی‌ام بازگشتم، خود را درحالتی یافتم لبان خندانم گونه‌ای باز بود که اگر کسی مر‌ا می‌دید، از خجالت رنگی به جز سرخ به این گونه‌های رنگین‌کمانی‌ راه پیدا نمی‌کرد. به راستی از بهترین لحظات بود، حتی اگر از بهترین شب‌ها نبود‌. من یافتم اگر او را فقط درحالتی که نفس‌ می‌کشد نبینم، او را در هرحالتی که فراتر از زندگی کردن است خواهم دریافت‌ و این قلب شاید توانش‌ را نداشته باشد و اینجاست که مرگ، زیباتر از زندگی‌ست. نویسنده؛ لعیا🧝🏿 🏠‧₊˚@WriteClub
صدایِ اُمید را میشنوم، از فرآسویِ آسمان مرا فرامی‌خواند. نوری در دوردست مقصدِ مرا نشانگر است و وُجودم به سوی آن جاریست. با صدایِ ضعیف و نازُکِ پیرزنی افکارم پرید. _ایستگاهِ بعدی کجاست؟ لبخندی محزون روی لب داشت و نوری در وُجودش می‌درخشید. به سوالِ او اندیشیدم، آیا ایستگاهِ بعدی هم وجود داشت؟ ایستگاهی که شاید در این زندگی مقصدِ من باشد. مقصدی در اعماقِ اَبدیت! لحظه‌ای بعد سَرم را بلند کردم و او آنجا نبود. اتوبوس توقف کرده بود و عده‌ای مقابلِ در جمع شده بودند. تیز شدم و آرام از صندلی برخاستم. پیرزن روی زمین بیهوش افتاده بود. ناگهان تنها چیزی که در آن لحظه به گوشم برخورد این جمله بود: نبضش نمی‌زند! و او به ایستگاهِ بعدی سفر کرده بود، ایستگاهی در فراسویِ اَبدیت! نویسنده‌؛ پارادوکس‌🎭 🏠‧₊˚@WriteClub
نسیم می وزد ؛ هوا به لطف باد خنک است . احساس سرما می کنم و دست به سینه می نشینم . بوی بهار می آید و از تماشای گل و درخت های سبز لذت می برم . آفتاب کمی گرم است و رنگ زیبایی به آسمان و زمین بخشیده است . صدای همهمه اطرافم را فرا گرفته است . اما فقط من هستم و خیالاتم . مثل همیشه غرق خیال و رویا هستم و تماشای طبیعت از بیرون پنجره برایم الهام بخش است . امیدوارم روز خوبی باشد ؛ همین و بس ....❤️🌼 نویسنده‌؛ ریحانه گل‌داماد🛵 🏠‧₊˚@WriteClub
پروانه های مبحوسِ در دالانِ خاکستر که چشم‌هایشان سویِ اُمید را نمی‌پذیرد همچنان غرق در سیاهی بال‌هایشان به زنجیر درآویخته و وجودشان محوِ در حسرت و افسوس می‌میرد. گاهی به اُمید می‌اندیشند و اما اُمید سیاه تر از همیشه در پندار آنها جوانه میزند. اُمیدی خَموش در محرابِ آرزو‌. چه کسی میداند؟ آن‌ها که در فَرشی از گُل‌های رنگین شناور بودند و هر لحظه با پِلك رویِ هم نَهادن نَفسی می‌زیستند، هَمینان بودند! آری، پروانه هایِ محبوس در دالانِ خاکستر روزی پیله را شکُفتند و روزی فرورفتند. نویسنده‌؛ پارادوکس‌🎭 🏠‧₊˚@WriteClub
شب ها پِی‌در‌پِی صدایِ نور را هنگامِ تاریکی خموش می‌کنند و ما بارِ دگر به اُمیدِ آن روشنیِ حقیقی بیداریم و دالانِ بی فروغی را از نورِ اُمید سیر میکنیم. سرزمینِ ما بارِ دگر لب‌ریز از اشتیاق و محبّت میشود و خاکستری ها رنگِ موج هایِ سرزندهٔ اُقیانوسی آری از آلایش و ناراحتي می‌شوند. فاصله ها پاك می‌شوند و هستیِ بی‌انتهای ذهنِ من سرشار از نجوایِ رسیدن به تندیسِ آرزو‌ها می‌شود! نویسنده‌؛ پارادوکس‌🎭 🏠‧₊˚@WriteClub
آسمان در غمِ از دست دادنِ خورشید، غم آن هجر را با رویاندنِ ماه بر اهل خود به نسیان میسپارد. باد آوازِ ناله را به سر داد و به سویِ ناکجا آباد نوید می‌دهد که شاید روشناییِ روز نزدیك است. میشنوی؟ صدایِ شیون و زاریِ مرغانِ تاریك‌مغز را؟ آنانی که سر در برف دارند و روشنایی برایشان افسانه است و چون موریانه‌هایی که بر دست‌رنج دیگران حمله‌ور شدند و آوایی مسحور روح‌شان را خریده است و بی توجه به هیچ‌چیز تنها به فرورفتن ادامه میدهند تا زمانِ مرگ! غریقِ سیه‌بختیِ مه‌آلودِ خود شدند و فروغ را نمی‌شناسند. در این دریایِ خاکستریِ گرگ‌و‌میش، ما از کدامین صداییم؟ صدایِ نور و آفتابی دمِ غروب یا که سیاهیِ آن شبی که بشارتِ روشنایی‌ای بی انتها را میدهد؟ نویسنده‌؛ پارادوکس‌🎭 🏠‧₊˚@WriteClub
خودم را به بالاترین نقطه باغ رساندم؛ جایی که علف‌های هرز تا زانوی آدم می‌رسیدند و همان‌طور که پله‌های سست آجری به سمت بالا می‌رفتند، بلندتر می‌شدند. ‌ ‌ ‌آن بالا را دوست داشتم؛ طوری که اگر می‌توانستم بخشی از وجود واقعی‌اش را و نه فقط عکسش، قاب کنم و به دیوار بزنم، ازخداخواسته این کار را می‌کردم. بالای پله‌ها، می‌توانستم علف‌های هرز تیز و گاه برنده را حس کنم که وحشیانه در تلاش بودند تا به درون کفش‌هایم هجوم بیاورند و هرچند آنها نیت خوبی نداشتند، من مثل زمانی که میان درختان آلبالو و سیب قدم می‌زدم، از تک‌تکشان استقبال می‌کردم. ‌ ‌ ‌آنجا تنها جایی بود که آسمان معنا داشت. هوا تاریک بود، ولی همان کورسوی روشنایش از مردمک چشمانم به درونم رخنه می‌کرد و جانم را با نورش جلا می‌داد. صدای ستارگان را می‌شنیدم؛ صدای ستاره قطبی، خوشه پروین و آلفا قنطورس را. نسیم شبانگاهی بود که آواز مستانه‌شان رو در گوشم نجوا می‌کرد. ‌ ‌ ‌هر چه در پیش چشمانم بود، به یک افسانه می‌مانست. سمت چپم، سیمی دومتری شده بود محل تلاقی باغ و مزرعه گندم همسایه. آن سوی مرز، خوشه‌های گندم دست در دست هم می‌رقصیدند، سگ‌ها زوزه می‌کشیدند و نیمه‌شب منتظر بود تا در آن سکوت، خودی نشان دهد. ‌ ‌ ‌آن طرف باغ، اگر راه را می‌گرفتی و یک ساعتی پیاده می‌پیمودی، می‌رسیدی به شهری که نور چراغ ساختمان‌هایش از اینجا دیده می‌شد؛ جهانی دیگر، تمدنی دیگر، انسان‌هایی دیگر. افسانه‌ها حاکی از این بودند که در آن شهر، دروازه‌ای به سوی بهشت نهفته بود. می‌دانستم که این حقیقت نداشت، ولی آرزو می‌کردم که کاش راهی بود تا چنین دروازه‌ای را پیدا می‌کردم؛ دروازه‌ای که در خیالم به درهای بسته کاروانسرای شهر شباهت داشت. ‌ ‌ ‌ناخودآگاه، نگاهم به زیر پایم افتاد. نمی‌خواستم بروم. نمی‌خواستم به پایین دیوار برگردم. آنجا غریب بود و پرسروصدا، این بالا اما فرق داشت. پشت مرز این مزرعه، کفشدوزکی جان نمی‌داد. حق خوشه گندمی پایمال نمی‌شد. افعی‌ای زهر نمی‌پاشید. اینجا تنها برای جیرجیرک‌ها بود و علف‌های به ظاهر هرز. نویسنده‌؛ مهدیه.سین☘️ 🏠‧₊˚@WriteClub
اذا جاء "نصرالله" والفتح؛ فکر کردن به چیزهایی هم سخت است، چه رسد به گفتن و به زبان آوردن و مکتوب کردنشان. تا امروز برایش یک فاتحه هم نخوانده بودم؛ از همان اوایل مهر که خبرش را شنیدم. هنوز هم نمی‌خواهم بخوانم. من که جنازه‌ای ندیده ام؛ اصلا جنازه ای باقی مانده؟ حرف چه کسی را باور کنم؟ آن کسی که می‌گفت خبر دارد از بدنش چیزی نمانده یا آن‌ یکی که می‌گفت رویش خراش هم نیفتاده؟ یعنی اگر نگاهش کنی فکر می‌کنی خوابیده ‌و منتظر می‌مانی تا بیدار شود؟ اصلا چگونه اتفاق افتاد؟ اصلا اتفاقی افتاد؟ چرا نمی‌توانم باور کنم؟ اصلا چه چیزی را باور کنم؟ همه‌اش استراتژی جنگیست لابد. شاید قرار است تابوت خالی را تشییع کنند و بعد ناگهان خودش بیاید و توی همان اتاق همیشگی، روی صندلی اش بنشیند و لبخند بزند و خط و نشان بکشد؟ مگر برای زنده فاتحه می‌خوانند؟ نیازی به فاتحه ندارد آدم زنده. پس چرا امروز گفتند برای‌ش فاتحه بفرستیم؟ گیرم که بگویند؛ مگر علم غیب دارند که بدانند چه شده؟ اصلا شاید بخشنامه کرده اند که همه بگویند ترور شده تا کسی نفهمد کجاست. زبانم لال چه حرفی بود زدم؟ ان‌شاءالله ۱۲۰ سال دیگر عمر کند. مگر الکیست که بیایند بگویند زدیم و بعد هم هیچ به هیچ؟ اگر می‌شد که قبلا می‌زدند. ولی عمامه‌اش روی تابوت بود. خب بود که بود؛ از کجا معلوم مال خودش باشد؟ گیرم که همه راست می‌گویند. گیرم که ترورش کرده باشند و بعد هم هیچ به هیچ. گیرم عمامه روی تابوت برای خودش باشد. اصلا مگر می‌شود بمیرد؟ مگر شهید می‌میرد؟ شهید که زنده است؛ ما مرده ایم. مانده ایم و حوضمان‌. شهید که نمی‌میرد... هنوز هم می‌دانم که زنده است. نمیتوانم باور کنم سیدحسن ترکمان کرده باشد. نه، سید ترکمان نمی‌کند... نویسنده‌؛ علی ✍️🏻 🏠‧₊˚@WriteClub