#تمرین «نیمجملههای داستانی»
رنگش زرد تر از آفتاب و نگاهش خمار آلود بود
اما چشمانش برق میزد
همه بدنش نبض شده بود گردن، مچ پاها، دست ها، لاله گوش
اما گوش هایش انگار نمی شنید
با صدای بلند میگویم سعی کن سرفه کنی، نفس عمیق بکش یا به پلک هایت التماس کن که بسته نشوند
نمی شنید
حالا نمی بیند هم ...
St✍
مهـــارتهای نویسنــدگی
#تمرین 📜نیم جملههای داستانی 🪄یکی از این نیم جملات را انتخاب کرده و هر طور دوست دارید بنویسید. 👈ت
#تمرین «نیمجملههای داستانی»
رنگش زردتر از آفتاب بود و نگاهش خسته تر از درختچه هایی که خانه را احاطه کرده بودند
نگاهم را از چشمانش گرفتم و سعی کردم به صداهایی گوش بدهم که شنیده میشد: صدای پرندگانی که از دور دست ها مینواختند، صدای زنی که در همین حوالی چیزی زمزمه میکرد ، صدای خرناس کشیدن گربه ای که با سر و صدای ماشین ها از خواب زده شده بود و ناگهان صدایی، صداهای اطراف را از ذهنم دور کرد. مجددا نگاهش کردم که اینبار به لیوان قهوهاش نگاه میکرد و شروع به حرف زدن کرده بود، حرفهایش درباره کاری بود که در این اواخر پیدا کرده بود و انجام میداد ؛ روزنامه نگاری میکرد و کمی از رئیسش ناراضی بود اما حقوقش او را در آنجا نگه میداشت.
سرم را ناخودآگاه کمی کج کرده بودم تا با دقت بیشتری به حرفهایش گوش دهم که سر بلند کرد و با پلک زدنی به خود آمدم. اینبار من بودم که سرم را کمی پایین انداخته بودم تا به دستانم نگاه کنم که کمی چروک هایش بخاطر کارهایم بیشتر از قبل به چشم میخورد و از آن پوست ِ شفاف صاف چیزی جز تجربه نمانده بود.
بغض گلویم را فشرد و نگاهم را از دستانم گرفتم و به صدای برادرم گوش دادم که آرام حرف میزد و میدانستم چه در افکارش می گذشت. سر بلند کردم و با نگاهم وسط حرفهایش سکوت کرد و متعجبانه به من نگاه کرد. با صدای لرزان گفتم: بگرد خونه!
تعجبش را از آن طرف میز که پشت آن نشسته بودیم حس میکردم، بدون محل گذاشتن به تعجبش ادامه دادم: بعد از این همه سال که گفتی برای تحصیل میری، لطفا برگرد همه منتظر و دلتنگتیم.
نگاهش تغییر کرد و بغضی که به سختی پسش میزدم، رهایم کرد. دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما سرش را پایین انداخت و من مشتاق شنیدن چیزی به او نگاه میکرد که ناگهان بلند شد. زیرلب چیزی زمزمه کرد اما نگاهش برایم گویا بود. او برگشته بود.. لبخندی زدم و بلند شدم تا باهم به خانه برگردیم و در مسیر خانه او
رنگش زردتر از آفتاب بود و نگاهش شادابتر از درختچه های اطراف خانه.
✍liku
مهـــارتهای نویسنــدگی
#تمرین «نیمجملههای داستانی» رنگش زرد تر از آفتاب و نگاهش خمار آلود بود اما چشمانش برق میزد همه
این قالب نوشتاری، فلش فیکشن هست.
داستان مینیمال هم بهش گفته میشه.
شامل صحنهای هست که اتفاق و داستانی
رو در خودش داره.
فلش فیکشن ها باید حامل یک اتفاق غیرمنتظره باشن که در آخر داستان و
لحظه پایان ارائه میشه.
که بنظرم خوب در اومده 👌
مهـــارتهای نویسنــدگی
#تمرین «نیمجملههای داستانی» رنگش زردتر از آفتاب بود و نگاهش خسته تر از درختچه هایی که خانه را اح
اینجا با توصیف یک صحنهی داستانی روبرو هستیم.
تا حدودی از پیشینه شخصیت(برادر) و ماجرای داستان از زبان شخصیت اصلی صحبت شده و ما تا حدودی میفهمیم که ماجرا سر چی بوده.
منتها خیلی زود تموم میشه و انگار نویسنده از روی اتفاق اصلی با یک اشاره پریده!
اما تمرین بسیار خوبی بود همین نوشتن های ساده و روان خیلی در تمرین داستان نویسی کمک می کنه...حتما ادامه بدید👌
🖤کاظمین منتظر است با آغوشی گشوده تا جوانترین ستاره دنبال دار امامت را از خاک تا افلاک دنبال کند.
و این حالت محزون خاک است که ملائک را به زاری نشانده است.🖤
شهادت مظلومانه امام محمد تقی «ع» تسلیت باد.
https://eitaa.com/Writingskills
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهار رو به پایان است...
آخر این جـاده، آفتـاب
داغ تابسـتان است و
هوس آبتنـی و بادبزن
های عصـرگــاهی...
بهار را نفس بکش تا
دمی دیگر باقیست..
https://eitaa.com/Writingskills
27.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢چگونه نویسنده شدم؟
🌸از زبان نویسنده بشنویم.
🎥مارگارت اتوود
#معرفی_نویسنده
#آموزش
#نویسندگی
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/Writingskills
هدایت شده از نویسندگان جریان
آیه مرج البحرین وصل دو دریای پر نور است... .
افقی به نام علی علیه السلام و وسعتی به نام فاطمه سلام الله علیها است.
آری خدای حق تعالی این دو آینه را روبروی هم گذاشت که از نور آن، تمام عالم روشن شد.
اصل عشق و وصل اینجاست! نویسندگان در نگارش این وصال کم گذاشته اند و گرنه لیلی و مجنون پرتویی از وصل مهر و ماه رسول به حساب نمی آیند... .
✍️ خانم افشار
@jaryaniha