چندسالی میشه که از خیلی وقت، همیشه یه دفتر همراهمه. نه اینکه دفتر خاصی باشه و رنگ خاصی داشته باشه؛ گاه سرمهای بوده، گاه خاکستری، گاهی زردِ لیمویی، گاه کاهی بوده، گاه اندازه کف دست بدون درنظر گرفتن انگشتها، گاه شصت برگ بود، گاه دویست برگ و گاهی هم از جنسِ سیگنالها و خطوط فرضی سِرورها. مینوشتم... راجع به هرچیزی که به ذهنم میرسید. عموما هم خودم رو خطاب قرار میدادم یا به قول معروف: خویشتَن را آگه کنید! گاهی مینوشتم که گذشتهای رو یادآور بشم، گاهی مینوشتم تا آیندهای رو متصور بشم، گاهی مینوشتم که طرحی رو برنامه ریزی کنم، گاهی مینوشتم تا مسئلهای رو حل کنم یا اگر حل نشد دست کم راهکارهایی براش پیدا کنم. اینا رو گفتم که بگم آدم خوبه خودش رو خطاب قرار بده. تلنگر بزنه، مشورت بگیره، نقد کنه، یه طرز فکری رو بکوبه، مطالعه ارزشمند داشته باشه، اون وقت فکرشو از اول بسازه. رشد بده، رشد بده، رشد بده. رکود و عدمِ فعلیت از سکون میاد. از اینکه بیتوجه باشم، از اینکه فلان اتفاق اون سرِ دنیا افتاد و من چیکار کنم؟ شونه بیتوجهی بالا بندازم. از اینکه بشر فلان درد رو داره و چه مرهمی باید براش یافت؟ نگاهمو تو کاسه چشم بچرخونم و بگم : ما را چه کار؟! آدم خوبه خودشو خطاب قرار بده. راجع به ریز ترین مسائل فکر کنه. آدم خوبه برای خودش ارزش قائل باشه.
#دوکلومحرفِدلی