_بعضیها اسم عقل و عقلانیت را که میآورند، منظورشان از عقلانیت ترسیدن است؛ وقتی میگویند عاقل باشید، یعنی بترسید، یعنی منفعل باشید، یعنی از مقابل دشمن فرار کنید؛ نه این درست نیست، ترسوها حق ندارند اسم عقلانیت را بیاورند. اسم ترسیدن و فرار کردن و میدان را خالی کردن عقلانیت نیست، اسمش همان ترس و فرار و مانند اینها است.
#سیدنا
۱۳۹۹/۷/۲۱
دو شب پشت سر هم زنگ زد گفت
_ شما به عنوان کسی که هشت سال تجربه جنگی با سامانه پدافندی هاوک دارید از طرف شرکت ری تیان دعوتنامه دارید تا با فلان مبلغ حقوق ماهیانه به همراه منزل و اتومبیل به عنوان مشاور در این شرکت مشغول به کار شوید...
هر جواب سر بالایی که داد دست برنداشت...
آخر گفت
_من در ایران یک قطعه زمین دارم و اگر از ایران بروم احتمال این که این قطعه زمین از دستم برود هست!!
تعجب کرد
_مرد حسابی تو با پولی که از شرکت ریتیان میگیری میتونی کل محلهتونو بخری...ارزش این قطعه زمین در برابر این پول چقدره؟!
_ این قطعه زمین یک قبر است در بهشت زهرا کنار آرامگاه پدر و مادرم و در مجاورت قطعه همرزمان شهیدم در پدافند زمین به هوای ارتش... اگر دولت آمریکا می تواند چنین قطعه زمینی را در خاک آمریکا برایم کنار بگذارم همین الان میآیم و خودم را به سفارت شما معرفی میکنم...زمانی که ما وارد ارتش شدیم این شعر با گوشت و خونمان آمیخته شد...
اگر ایران به جز ویرانسرا نیست...
من این ویران سرا را دوست دارم...
اگر آب و هوایش دلنشین نیست...
من این آب و هوا را دوست دارم...
اگر آلوده دامانید اگر پاک...
من ای مردم شما را دوست دارم...
این شعر را خواند و بدون خداحافظی قطع کرد...
دیگر تماس نگرفت!!
[به نقل از خود سرهنگ دکتر خسرو جهانی]
آلزایمر داشت... پسرش گفت
_ پدر ایشون رو میشناسید؟
گفت
_بله... چشممون سفید شد آنقدر منتظر موندیم ببینیمش
_ اسمشون چیه؟
_ همون حاج آقایی که ماه رمضون.. ماه محرم میومد...
_بله پدرجان... اسمشون چیه؟
گفت
_ حاج آقای خودمون دیگه...
اونجا همه صداش میزدند حاجآقای خودمون:)
[#او... ]
گفتند :
_ چند تا فرزند دارید؟
گفت :
_ سه تا
گفتند :
_ تا حالا شده سفارششونو کنید جایی؟
گفت :
_ آره. آره. یکیشون پدر مارو درآورد تا به عنوان مدافع حرم، سنی هم نداشت ۱۶ ۱۷ سالشه. کشت ما رو تا بالاخره سفارشی یه پونزده رو فرستادمیش رفت.
گفتند :
_ پس آقازاده هستند؟
لبخند زد :
_ بنده زاده هست...
سردار حاجی زاده
دلم کباب شد برای شهیدی که ناشنوا بودند و ناتوان در گفتار که یکروز روی خاک کنار یک شهید اسم خودشون رو نوشتند و دو نفر که می دیدنش خندیدند
_ مگه این هم شهید میشه؟
دلم کباب میشه برای وقتی که در وصیت نامهشون نوشتند
_ عمری با مردم حرف زدم به من خندیدند... عمری خواستم کمکشون کنم حسابم نکردند
ولی با امام زمان صحبت کردم... ایشون به من گفتن شهید میشم:)
[شهید اکبری]
معلم پرسید:
_چند تا بمب برای نابودی داعش و اسرائیل لازمه؟!
گفت
_دوتا
همه خندیدن...
_دوتا؟! چطوری؟
پاسخ داد
_ فرمانسیدعلی... سربندیازهرا
[کانال شبیه ابر]
+ اِنّی اَخافُ أَنْ یُکَذِّبون
_ اِنّا مَعَکُم مُسْتَمِعون:)
[شعراء]
#دلدارم؛ الله
نه سالِ پیش...
ده ساعتِ قبل...
رشتهٔ تسبیح از هم گسست...
دوان دوان دویدند تا اتاقِ آخرِ بخش(!)
[فاتحه ام توامان میشود با اشک]
•| مَلْجَأ |•
از خط که آمدند دیدند پیرمردی خوشرو و نورانی قوطی های کنسرو و کمپوت را روی زمین به خط چیده... و زیر ه
برای هر پنجره چند زاپاس شیشه گرفته بود گذاشته بود انبارِ پشتِ بوم...
میگفت
_ اگه یه وقت من نبودم جبهه بودم... بچه ها بازی کردن توپ خورد به شیشه شکست... شما نرید تا دکان... خودتون بندازید...
فکر همه جا رو کرده بود که تا سی سال بعدش هم شیشه ها مانده بودند؟
یا بعد از او بچه ها زانوی غم بغل گرفتند و توپ چندین سال گوشه حیاط انتظار می کشید...!؟ :)