ولادت با سعادت نازدانه امام حسین علیه السلام حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها بر همگان مبارک باد💚💐
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#کیسه_برنج_از_خاطرات_شهید
زمستان سال 64در تهران زندگی میکردیم. اسماعیل دقایقی برای گرفتن #برنج_کوپنی می بایست مسیری را طی کند که جز ماشین های دارای مجوز نمی توانستد از آن محدوده عبور کنند.
او از ناحیه پا هم ناراحتی داشت و حمل یک کیسه برنج با آن مسافت تقریبا یک کیلو متری برایش زجر آور بود .
از او خواستم با #خودرو_سپاه برود که نپذیرفت.گفتم:حال شما خوب نیست و پاهایت درد دارد!
گفت اگر خواستی همین طور پیاده میروم وگرنه نمی روم.
او کیسه 25کیلویی برنج را روی دوشش نهاد ویک نایلون هم پر از چیزهای دیگر در دستش گرفت و به سختی به خانه آورد،اما حاضر نشد برای چند دقیقه از ماشین سپاه استفاده کند.
✍ #راوی : همسر شهید
🌷 #شهید_اسماعیل_دقایقی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
اوایل ازدواجمون بود و هنوز نمی تونستم خوب غذا درست کنم.
یه روز #تاس_کباب بار گذاشتم و منتظر شدم یوسف از سر کار بیاد. همین که اومد، رفتم سرقابلمه تا ناهار بیارم ولی دیدم همه ی #سیب_زمینی_ها_له_شده؛ خیلی ناراحت شدم.
یه گوشه نشستم و زدم زیر گریه.
وقتی فهمید واسه چی گریه می کنم، خنده ش گرفت و خودش رفت غذا رو آورد سر سفره. اون روز این قدر از غذا تعریف کرد که اصلا یادم رفت غذا خراب شده.
🌷 #شهید_یوسف_کلاهدوز🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #فرازی_از_وصیت_نامه_شهید
با درود بیکران خدمت رهبر انقلاب اسلامی و با سلام خدمت تمامی #شهیدان_راه_خدا و سلام به تمامی #خانواده_شهدا.
بنده به فرمان #قرآن و #امام راهی جبهه های حق علیه باطل گشته و گام نهادن در این راه را یک سعادت بزرگ و شهادت را یک فوز عظیم می دانم و امیدوام با فدا کردن جان خود در راه خدا خدمت کوچکی در راه اسلام کرده باشم.
از تمامی خانواده ها خواهش می کنم که از تولد دوباره بنده ناراحت نشوند بالاخره انسان روزی مرگش فرا می رسد، پس چه بهتر که مرگ در #راه_خدا باشد.
ما اگر اسلام را می خواهیم پس از فدا کردن جان و مال خود در راه خدا نباید ناراحت شویم و از اینکه از این زندان رها گشته و به سوی آزادی پرواز کرده نباید از خود ضعفی نشان دهیم و خدایی نکرده دشمنان را خوشحال کنیم؛ بلکه باید خوشحال باشیم که توانسته ایم هدیه ای ناقابل در راه خدا بدهیم. از خدا بخواهید به شما #صبر عطا فرماید.
از طرف بنده از همه #حلالیت بطلبید و بخواهید که همیشه در راه اسلام گام بردارند، از خدا بترسند. از فدا کردن جان و مال در راه اسلام هراسی نداشته باشند. #دعا و #قرآن را همیشه بخوانند. امام و رزمندگان را همیشه دعا کنند. #فرج_امام_زمان را از خدا بخواهند تا آقا زودتر و و هرچه زودتر ظهور نمایند و تمام جهان را به جهانی اسلامی تبدیل نمایند و دیگر هیچ ظلم و ظالمی باقی نماند.
همیشه دنباله رو راه شهیدان و راه خدا باشید و به فرامین خدا عمل کنید.
🌷 #شهید_حمید_شادمان🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
4_6001100967951468877.mp3
10.58M
صلوات بسیارزیبای شعبانیه
✅ حاج مهدى سماواتی
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یا حسین🌷
حسین خرازی نشست ترک موتورم بین راه، به یک نفربر برخوردیم که در آتش میسوخت. فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده میسوزد؛من و حسین آقا هم برای نجات آن بندهخدا با بقیه همراه شدیم. گونی سنگرها را برمیداشتیم و از همان دو سه متری،میپاشیدیم روی آتش جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت میسوخت، اصلاً ضجه و ناله نمیزد و همین موضوع پدر همهی ما را درآورده بود!»
بلند بلند فریاد میزد:خدایا...الان پاهام داره میسوزه! می خوام اون ور ثابت قدمم کنی
خدایا! الان سینهام داره میسوزه
این سوزش به سوزش سینهی حضرت زهرا(س) نمیرسه؛ خدایا! الان دستهام سوخت. می خوام تو اون دنیا دستهام رو طرف تو دراز کنم...نمیخوام دستهام گناهکار باشه! خدایا! صورتم داره میسوزه! این سوزش برای امام زمانه برای ولایته ؛ اولین بار حضرت زهرا (س) اینطوری برای ولایت سوخت! آتش که به سرش رسید، گفت:خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمیتونم، دارم تموم میکنم. خدایا! خودت شاهد باش!
خودت شهادت بده آخ نگفتم آن لحظه که جمجمهاش ترکید من دوست داشتم خاک گونیها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه میکرد و میگفت: ما جواب اینا را چه جوری بدیم. ما فرمانده ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا؟اون دنیا خدا ما رو نگه نمیداره بگه جواب اینا رو چی میدی؟ زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه من و آن قدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیس شد.
@Yad_shohada1398
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔶 نهج البلاغه حکمت ۲۴
امیرالمؤمنین علی علیهالسلام میفرمایند:
✨ مِنْ كَفَّارَاتِ الذُّنُوبِ الْعِظَامِ، إِغَاثَةُ الْمَلْهُوفِ وَ التَّنْفِيسُ عَنِ الْمَكْرُوبِ
💠 از كفاره هاى گناهان بزرگ ؛
👈 به فرياد رسيدن ستمديدگان
👈 و شاد كردن غمگينان است.
🔸«ملهوف» هر فرد مظلوم و بیچارهاى را شامل مىشود ؛
👈خواه بیمار باشد
👈یا گرفتار طلبکار
👈یا فقیر
👈 یا زندانى بى گناه
کمک به اینگونه افراد مىتواند موجب عفو الهی در #برابر_گناهان گردد.
🔹 «مکروب» نیز به هر شخص غمگین گفته مى شود؛
👈خواه غم او در مصیبت عزیزش باشد
👈یا غم بیمارى یا فقر یا شکست در امر تجارت و یا هر غم دیگر .
❇️ زدودن غم از افراد مکروب ممکن است از طریق :
👈 برطرف کردن عامل غم باشد مانند کمک مالی به شخص فقیر
👈 یا از طریق تسلّی دادن افراد مانند تسلیت گفتن به کسی که عزیزی را از دست داده است.
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
ثواب این حکمت از نهج البلاغه نثار روح شهید رضا قیصری
🌼🌼🌼
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
پانزده روز قبل از عملیات بدر به مشهد مقدس مشرف شد و با تضرع از آقاعلی بن موسی الرضا ع. خواسته بود که خداوند توفیق شهادت را نصیبش کند.سپس خدمت امام خمینی ره و رهبر انقلاب رسید و با گریه و اصرار و التماس درخواست کرد که برای شهادتش دعا کنند.
مهدی باکری فرماندهی عملیات بدر را به عهده گرفت. به خاطر شرایط حساس عملیات، طبق معمول، به خطرناکترین صحنههای کارزار وارد شد و در حالی که رزمندگان لشکر را در شرق دجله از نزدیک هدایت میکرد، تلاش میکرد تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتک های دشمن تثبیت کند.
این عملیات گسترده با رمز یا فاطمه الزهرا) س. در محور هور الهویزه در تاریخ ۱۳ اسفند ۱۳۶۳ با محوریت سپاه و فرماندهی شهید باکری انجام شد. چندین لشکر نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران و سپاه پاسداران از جمله لشکر ۲۱ و ۲۸ پیاده، تیپ ۵۵ هوابرد، لشکر ۳۱ عاشورای آذربایجان و سپاه اصفهان و خوزستان در این عملیات شرکت داشتند.رزمندگان در پیشروی اولیه از جزایر مجنون موفق به گرفتن پاسگاه ترابه و تسخیر بخشی از بزرگراه بغداد-بصره شدند.
سرانجام این فرمانده دلاور در عملیات بدر در تاریخ ۲۵ اسفند ۱۳۶۳، در نبردی دلیرانه، براثر اصابت تیر مستقیم مزدوران بعثی، ندای حق را لبیک گفت و به لقای معشوق نایل گردید. هنگامی که پیکر مطهرش را از طریق آبهای هورالعظیم انتقال میدادند، قایق حامل پیکر وی، مورد هدف آرپی جی دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دریا پیوست
🗓25 اسفند
سالروز شهادت
شهید مهــدی باکـری...🌷
شادی روح پاکش صلوات
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#قسمت۸۰
#رمان_عشق_من
میزند و میگوید:
امیدوارم دوس داشته باشی عزیزم!
لبخند میزنم و تشکر می کنم. بوی دارچین و هل خانه را پرکرده. آذر سینی چای به دست سمت ما می آید و بلند میگوید:
-یحیی؟! مادر بیا چای! آقاجواد؟! رفتید دست و روتون رو بشوریدا! چقد طول میدید!
عمو درحالیکه دستی به ریش خیسش می کشد ازدستشویی بیرون
می آید و باملایمت
جواب میدهد:
اومدم خانوم! چقد کم صبرشدی! اثرات پیریه ها!
وپشت بند حرفش میخندد. آذر اخم
می کند و بادلخوری میگوید:
_ دست شما درد نکنه! خوبه همین یه ماه پیش زهرا خانوم گفت جوون موندم!
و بعد دستی به موهای رنگ کرده اش میکشد. گویی میخواهد از
حرفش مطمئن شود!
عمو میخندد و میگوید:
شوخی کردم. شمام به دل نگیر خانوم!
_ میدونم!
یحیی دراتاقش راباز می کند و سربه زیر به
ما ملحق میشود. یک گرم کن سفیدوتی شرت کرم تن کرده.
روی مبل تک نفره
می نشیند و ازسینی یک فنجان چای برمیدارد و میان دستانش نگه میدارد. سرش هنوز هم پایین است! معلوم شد که
لنگه ی عمو است! بی توجه تکه ای ازکیکم را داخل دهانم میگذارم و بی هوا می پرسم:
_ این اطراف کلاس زبان هست؟!
آذر چایش رامزه مزه می کند و میپرسد:
برای چی می پرسی دختر؟
_ بابا بهم یه مقدار پول دادن که علاوه بر
دانشگاه، من مشغول یه کلاس دیگه هم بشم! حیفه ،خودمم خیلی علاقه دارم.
یلدا: خیلی خوبه! چه زبانی حالا؟!
_ فرانسه!
آذر: فکر کنم باشه! آلمانی هم خوبه ها! یحیی بخاطر اینکه اونجا بوده کامل
#قسمت۸۱
#رمان_عشق_من
یاد گرفته!
پوزخند می زنم. چه سریع پز شازده را داد! یلدا یک دفعه میخندد و میگوید:
البته هر وقت داداش حرف میزنه ها حس می کنم داره دری وری میگه! یه مدلیه زبونشون!
آذر چشم غره میرود که این چه حرفی بود! عمو ریز میخندد! یحیی لبخند میزند و به یلدا میگوید:
خوب دست میگیری ها!
دردلم می گویم عجب صدایی! میتوانست آینده ی خوبی در خوانندگی داشته باشد!
فنجانش را نیمه روی میز میگذارد و به سمت اتاقش می رود!
_ چرا نمیمونه پیش ما؟
یلدا: حتما مراعات تورو میکنه تاراحت باشی!
_ راحتم!
عمو از جا بلند میشود و آرام زمزمه می کند:
شاید اون راحت نیست!
دردلم سریع می گویم:
به جهنم! کسی نگفته راحت نباشه! خودش خودشو اذیت میکنه!
به لطف یلدا دریکی ازکلاسهای خوب آموزش زبان فرانسه ثبت نام کردم و دنبال
کارهای دانشگاهم افتادم. یلدا مثل مامانم و آذر جون اهل روگیری نبود. ولی روسری اش را آنقدر جلو میکشید که من میترسیدم صاف برود تو دیوار! خوش پوش و جذاب به نظر میرسید. برایم عجیب بود که چرا به لباسهایم گیر نمیدهد.
دوهفته اول باهم به کافی شاپ و رستوران رفتیم. به قول خودش مهمان بودم و جایم وسط تخم چشمش بود! چه میدانم همچین چیزهایی! یحیی با عمو صبح ها بیرون می زد و شب برمی گشتند. من هم بایلدا سرو کله میزدم. برخلاف تصورم
احساس راحتی
می کردم. کسی به رفت و آمدهایم گیر نمیداد ویا امر نمی کرد
چه بپوشم یا چطور بگردم! یحیی کلافه ام می کرد. گاهی صدای مداحی هایش روانم رابه هم می ریخت. در اتاقش را می بست و در رویای جنگ و سوریه غرق میشد! دوست داشتم به آذر بگویم خب اگر اینقدر کشته مرده ی شهادت است بگذار برود! حداقل من از دستش راحت میشوم! قول میدهم نذر کنم که اگر شهید شود