#قسمت_۱۴۲
#رمان_عشق_من
صدای چرخاندن کلید در قفل در مرا از جا
می پراند. برگه را تا می کنم و درپاکت
میگذارم. قلبم دیوانه وار خودش را به دیواره س*ی*ن*ه ام میکوبد. آب دهانم را
قورت میدهم و چفیه را روی پاکت میندازم. درخانه باز و پاهایم سست می شود.
چندقدم عقب میروم.
دستم را روی س*ی*ن*ه ام میگذارم و نفسم را حبس می کنم. سرکی از لای درنیمه باز
میکشم. یحیی است! گیج چرخی میزنم و به اطراف نگاه می کنم. اگر مرا ببیند حتما
ناراحت میشود. چطور از اتاق بیرون بروم؟! صدای صاف کردن گلویش بند دلم را پاره
می کند. لبم را میگزم و بااسترس عرق پشت لبم را پاک می کنم. نگاهم به کمدش
می افتد، فکر احمقانه ای در ذهنم جرقه میزند. دوباره ازلای در بیرون را دید میزنم.
به آشپزخانه می رود و بعد از چندثانیه صدای باز شدن در یخچال را می شنوم.
آشپزخانه به اتاقش دید دارد. نمیتوانم بیرون بروم. چاره ای نیست! بااحتیاط در
حالیکه لب پایینم را به دندان گرفته ام در کمدش را باز می کنم و بین لباسهایش
می روم. با سرانگشت در را میکشم و به سختی می بندم و درتاریکی محض فرو میروم.
آستین کت سفیدش روی بینی ام میافتد و عطسه ام میگیرد. سرم را پایین می اندازم و
دو دستم را روی دهانم فشار میدهم. آرام عطسه می کنم و باپشت دست قطره اشکی
که ازچشمم آمده را پاک می کنم. روی چمدانش مینشینم، چشم راستم را می بندم و از
شکاف باریک در بیرون رانگاه می کنم، خدا کند سراغ کمدش نیاید. روی چمدانش مینشینم،
چشم راستم را می بندم و از شکاف باریک در بیرون رانگاه می کنم. خدا کند سراغ
کمدش نیاید. سعی می کنم آرام تر نفس بکشم. دستم راروی س*ی*ن*ه ام میگذارم و
آب دهانم رابه سختی فرو میبرم. بااسترس یکبار دیگر بیرون را نگاه می کنم. صدای جیر
باز شدن در اتاقش دلم را خالی می کند! از شکاف در دست و پشت سرش را می بینم
که......
#قسمت۱۴۳
#رمان_عشق_من
به سمت تختش میرود، ساعتش را از مچ دستش باز می کند و روی بالشتش می اندازد.
دکمه اول ودوم پیرهنش راباز می کند. سرم راعقب میاورم و چشمانم را می بندم!
میخواهد لباسش را عوض کند. پلک هایم راروی هم محکم فشار میدهم. اگر لباسش درکمد
باشد.
نوری که ازشکاف در داخل میدود به تاریکی می نشیند. حضورش راپشت در احساس
می کنم.
عرق روی پیشانی ام می نشیند...درکشیده و به اندازه ی چند بند انگشت باز میشود.
دستم راروی دهانم میگذارم و بغضم راقورت میدهم. همان لحظه نوای دلنشینی
درفضا پخش میشود.
" میاد خاطراتم جلوی چشام
من اون خستگی تو راهو میخوام."
تلفن همراهش است! در را می بندد و چند لحظه بعد صدای بم و گرفته اش را می شنوم
جانم رسول؟
...
هوفی می کنم و لبم را به دندان می گیرم.
آخرچه؟! میخواهد مرا ببیند. چه چیزی باید بگویم. چه عکس العملی نشان میدهد؟
دست می اندازم، کت سفیدش را آهسته از روی آویز برمیدارم و تنم می کنم. پیراهنش
راهم روی سرم جای روسری می اندازم و منتظر میمانم. شمارش معکوس.. یک.. دو...
سه... باز کن درو. چهار...پنج...الان...شیش...هفت ...هشت... با.. درباز می شودو
قلبم از شدت هیجان و استرس میترکد! چشمهای تیله ای یحیی به بزرگی دوفنجان
میشود
و روی چشمانم خشک می شود. لبم را آنقدر محکم با دندان فشار میدهم که زخم می
شود و
دهانم طعم خون میگیرد. دستش را به سرعت روی دودکمه ی بازش میگذارد و
درحالیکه ازشدت تعجب پلک هم نمیزند، قدمی به عقب برمیدارد و به سرتا پایم دقیق نگاه میکند
#قسمت۱۴۴
#رمان_عشق_من
باخجالت سرم را پایین می اندازم و پیراهنش راروی سرم جلو میکشم تا خوب موهایم
را بپوشانم. چانه ام میلرزد و نوک بینی ام میخارد.
منتظر یک تنش هستم تا پقی زیر گریه بزنم! سکوتش کلافه ام می کند. کوتاه به چهره
مبهوتش نگاه و بغضم را رها می کنم. بلند بلند و یک ریز اشک می ریزم و پشت هم
عذرخواهی می کنم. او همچنان خیره مانده! باپشت دست اشکم راپاک می کنم و
می گویم:
-به خدا.. بخدا اصن... اصن توضیح میدم... به حرفم گوش کن... من... یحیی
به خدا...هیچی ندیدم...من... اصن ...ینی...
بایک دست پیرهن رازیر گلویم چنگ میزنم تا یقه ام را بپوشانم و بادست دیگر پلکم
راپاک می کنم. قدمی جلو می آید و دکمه اش را می بندد.. بغضم راقورت میدهم و به
زمین زل می زنم. کمی جلو تر می آید..
هیچی نگید! باشه؟!
شوکه از لحن آرامش دوباره به گریه می افتم
-من...اصلا نیومدم تا... فقط...اگر گوش کمی...
یک دفعه داد میزند: محیا!
و به چشمانم خیره میشود. از برق نگاهش تا عمق قلبم تیر میکشد... عصبانی است..
سعی می کند کنترلش کند! لبهایم بی اراده به هم دوخته میشود...دست دراز می کند
و در را نگه میدارد
بیاید بیرون!
مطیع و حرف شنو از کمد بیرون می آیم و گوشه اتاق می ایستم. به موهایش چنگ میزند
و لبش را میگزد. فکش منقبض شده و تندنفس میکشد.
حالا بگید توکمد من چیکار می کردید...
دست راستش را بالا می آورم و بین حرفم میپرد من...
فقط راستشو بگید...النجاه فی الصدق...
سرم راتکان میدهم و درحالیکه اشک آرام از گوشه چشمم روی گونه هایم می غلتد،
باصدایی خفه می گویم:
#قسمت۱۴۵
#رمان_عشق_من
چجوریه... ببخشید...من اینجا یه چیزی دیدم که موفق نشدم کامل من... راستش...یه بار...چندماه پیش...اومدم تو اتاقت... برا... برااینکه ببینم
بخونمش...
چی؟!شد...کلی گریه کردم. کلی سوال، کلی درد تو سینه ام اومد، ازاتاقم اومدم بیرون تا اون موقع نفهمیدم. یلدا اومد خونه و نشد بخونمش...امروز...فتح خون تموم شد. الان اومدم،
برم و صورتمو بشورم. دیدم دراتاقت بازه. یاداون برگه افتادم. اومدم.
ببخشید... ببخشید.
گریه ام شدت میگیرد.
-خوندمش. تانصفه... فهمیدم وصیت نامه است. یه حالی شدم. قصدبدی نداشتم.
پسرعمو به خدا برام جای سوال داشت. اون کتاب... وصیت نامه ی تو... حس بدی دارم
چون اجازه نگرفتم. اما دلم آرومه... یه چیز توی وجودم متولد شده... نمی دونم چیه...
شاید توی اتاقت دنبال جواب میگشتم. به خدا وقتی اومدی هول شدم. رفتم تو کمد.
چشمهایش را می بندد و انگشت اشاره اش راروی بینی اش میگذارد.
بسه... شنیدم... می تونید برید بیرون.
-ینی...
فعلا برید بیرون.
سرم راپایین می اندازم و از اتاق بیرون می روم.
باپشت دست مثل بچه های تخس بینی ام راپاک و فین فین می کنم. کت یحیی درتنم زار
می زند. چند تقه به در اتاقم می خورد. ازجا بلند می شوم، روسری ام را سرم و در
اتاق را باز می کنم. یحیی با یک لیوان پر از آب که چند تکه یخ کوچک درآن شناور است ،مقابلم ظاهر میشود. لبخند بزرگی چهره سفید و مهربانش را پوشانده. لیوان را سمتم میگیرد و میگوید: گریه کافیه...من بخشیدم! چون قصد بدی نداشتید...
امیدوارم قضیه ی وصیت نامه بین خودمون بمونه...
باناباوری دستم راجلو می برم و لیوان را میگیرم
_ خب. به نظرم بهتره یه لباس مناسب بپوشید و بیاید تا یکم حرف بزنیم.
با لبخند به کتش اشاره می کند