حفظ آثار شهدای دستجرد
نوجوانی و جوانیمان را در جبهه ها گذراندیم. ما برای رضای خدا پا در میدان جهاد گذاشتیم تا از ارزشهای ا
#آموزش_نظامی_سخت
#راوی_جانباز_گرامی
#ابراهیم_کامران
سال ۱۳۶۰ بود که پیکر شهیدان مجیدرستمی و علی فصیحی را که آوردند ما خیلی دوست داشتیم که به جبهه برویم اما چون نه سن و سالی نداشتیم و نه قد بلندی داشتیم نمی توانستیم به جبهه برویم. یک مدتی گذشت یک روز که داشتم با دوچرخه می رفتم از سرچشمه آب شیرین بیاورم در بین راه سر نبش کوچه ی مسجد محله با یکی از بچه های محل تصادف کردم و پایش از سه جا شکست. مادر آن پسر آمد بجای اینکه مرا دعوا کند که پای پسرش را شکسته بودم می گفت خوب شد که این بچه خونه نشین شد. گفتم چرا؟ گفت: چونکه این بچه خیلی شیطنت می کند و از دستش دیگر خسته شدم. من بعد از اون ماجرا دوچرخه ام را بردم کنار خانه گذاشتم و به فکرم رسید که پیگیر رفتن به جبهه شوم. شناسنامه ام را برداشتم و آمدم سرجاده دیدم دو تا ماشین کامیون که بار نمک زده بودند داشتند به سمت شهر می رفتند من هم همراه چندتا از بچه های محل( حسن ابراهیم؛ مجید حسن زاده؛ شهیدمحمد کامران ...) سوار ماشین ها شدیم و تا شهراصفهان آمدیم و به گاراژ قاسمی ها رفتیم. شب همانجا ماندیم صبح اول وقت همراه شهید محمد کامران به عکاسی سالبر در خیابان شکر شکن رفتیم.من و محمد با یک پیراهن عکس انداختیم. بعد باهم به مبارکه اصفهان رفتیم؛ آنجا گفتند پادگان غدیر اصفهان شما را برنمیدارند چون سنّتان برای اعزام به جبهه کم است. برای همین ما به مبارکه رفتیم. آنجا یک آقایی بود که زیاد از ما سوال نپرسید و اجازه دادند که بمانیم و آموزش ببینیم. بعد از دو؛ سه روز که ما در پادگان بودیم فرماندهان تصمیم گرفته بودند که یک سری نیرو حدود دوازده تا گردان برای آزادسازی خرمشهر آموزش دهند. برای همین امر ما را از پادگان مبارکه به پادگان غدیر آوردند. اول بسم الله در پادگان غدیر یک نفر آمد برای نیروها سخنرانی کرد وگفت: اینجا آموزشی بسیار سخت است. بلد باشید که اینجا از خواب و خوراک خبری نیست و باید سخت آموزش نظامی ببینید. یکی از مربیان پادگان غدیر شهید سیدمهدی طباطبایی هم ولایتی خودمان بود. ما چهل و پنج روز سخت ترین آموزش ها را پشت سر گذاشتیم یک روز نزدیک غروب بود پسر عمویم که دم در پادگان نگهبان بود به من اطلاع داد که بیا ملاقاتی داری. وقتی رفتم از یک راهرویی که آنجا بود عبور کردم و از دور دیدم پدرم به همراه پدر همان بچه ای که با دوچرخه ام تصادف کرده بود آمدند. من هم قلبم تپش پیدا کرد و گفتم ای داد و بیداد الان حتما آمدند که مرا دعوا کنند. ولی دیدم پدر آن پسر بچه با دوتا پاکت گز آمد به استقبالم و گفت: فقط بخاطر تو به اینجا آمدم و ای کاش چهار دست وپای بچه ام را شکسته بودی از بس برای ما اذیت دارد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398